+سَرْنِوِشْتِمُقَݪِدٰانِخُمِینے؛جُزشَھٰادَتنیست!
⇦•○●بوے پلاڪ●○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- بهدورتوگردمامامِزمان 💛
⇦•○●بوے پلاڪ●○•
من یه زمانی یه دختری بودم که موهام از پشت دیده میشد اخه چون موهام بلند بود👱♀
مانتوم بلند جلو باز با چکمه های جدیدی که مد شده بود
که نصف پام دیده میشد...
یه وضعی بود که دارم میگم گریم میگیره🤐
اون موقع هی پسرا دنبالم بودن هی اذیت میکردن اصلا زندگیم داغون بود 🤕🤧
ولی یه رفیقی داشتم چادری بود😍
قربونش برم خیلی بهم روحیه داد😘چون من روحیه مو از دست دادم😫
یه روزی اومد نشست کنارم گفت🙌:«
ببین تو که خیلی خوشگلی چرا کاری میکنی که همه پسرا🤭بیان دنبالت 🤦♀
چرا خودتو با این لوازم آرایشیت زشت میکنی🤷♀چرا اخه🤦♀
بیا خودتو عوض کن👀👣
این چکمه خوشگلاتو بپوش ولی شلوارتو بلند تر کن🤙
مانتو خوشگل بپوش ولی زیر یه چادر خوشگل💋💋💋
ببین چه کیفی میده 👊
بیا اینجا کمکت میکنه👐🙌
https://eitaa.com/joinchat/1258356792Ce0dac3aa57
این لینکو که داد من شدم فرشته😍👑🌂
خیلی خوبه شما هم برید شاید عوض شدید😀😄😃
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
توهمیشهـمیزبانۍچهـشودبامادرتـ...! یڪشبِجمعهـشوےمهمانماجانمـحسین؛ #خادم_الشهدا_59 @BOY
.
.
فرو رفتیم تا گردن
به سودای سرابی دور
به بوی گندم ری
در تنورِ کربلا ماندیم
•••بوی پلاک•••
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
به جستوجوی کسی در جهان نیامدهام
در آرزوی کسی از جهان نخواهم رفت
شبیهتر شدم اینروزها به خاموشی
نخواه بشنویام! بر زبان نخواهم رفت!
☘#ابدالحمید_ضیایی
#خادم_الشهدا_59
#حدیث
💚مولا صاحب الزمان علیه السلام
💐هرکس دنبال خواسته خداوند باشد
خدا هم در پی حاجت اوست💐
📙کمال الدین ج2 ص293
💚الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج💚
🔻🌹صلوات یادتون نره😊
#خادم_الشهدا_59
•💙🦋•
من بلد نیستیم حد وسط رابگیریم
اصلا نمیدانیم میانه رو بودن یعنی چه؟
بلدم افراط کنم
مثلا تا قد جانم دوستت داشته باشم
یا از دلتنگی برای #تـــــو ضعف کنم
یا اصلا از نبودنت دیوانه شوم
بلدم تفریط کنم
هر کسی غیر #تـــــو برایم با هیچ برابر است
از اول هم بلد نبودم اعتدال داشته باشم . .
#خادم_الشهدا_59
سلاماقاجان...♥️
صبح شد....
باز دِلَم
تَنگـِ تُ
از دور ســَلام...
صلےاللهعلیڪیااباعبداللهالحسین ♥️
#صباحڪم_حسینـے
🌱| @BOYE_PELAK
⸀🌿 . .
.
.
جنون یعنـے ڪسے ڪھ
در شھر خود سِیر میڪند ؛
اما دلش در ڪوچھ هاۍ مشھد است ! ꧇))
.
.
#امام_رضا 🌱'
#نیازمندے :|
⇦•○●بوے پلاڪ●○•
••
#استادپناهیان مےفرمودند:
اگربیقرارِ "امامزمان" هستیداین
نشانھۍسلامتیروحۍشماست! :)
•••بوی پلاک•••
panahian_ir+CPXlyIUlWsS+2582699083950287634.mp3
2.99M
وقتی انگیزهام برای حرکت به سمت خدا کم میشه، چیکار کنم؟
#استاراتدوباره
⇦•○●بوے پلاڪ●○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و چه بسـا یہ نفࢪ بودھ
ولی در مقابل گروهی پیروز شدھ
خـدا پشتت باشه همینھ دیگھ
♥️
🔉 :سیدامیرحسیـن ساجدے
⇦•○●بوے پلاڪ●○•
- کوچهیِظھورِتورا
چہکسےغیرِمنبنبستکرد(:؟💔
⇦•○●بوے پلاڪ●○•
||•••📞
ـ ـ ـ ــہـ۸ــہـ(📞📻)ـہـ۸ــہــ ـ ـ ـ
مراقب باشید
درفضاےمجازے
غرق نشوید✖
درفضاےمجازےاگرآدم
درست واردشودخوب است.
امااگربرودغرق بشود
نہ،خوب نیست.
جاےخطرناڪےاست؛خیلے آدم
بایدمراقب باشد.
•••بوی پلاک•••
test.mp3
5.55M
#کربلاییحمیدعلیمی
" چشمم به راه
تا کی چشم انتظار باشد؛
...♡
#خادم_الشهدا_59
با اهل هوای نفس مجالست نکن.mp3
2.07M
#آیتاللهحقشناس
"با اهل هوای نفس مجالست نکن؛
...♡
#خادم_الشهدا_59
15.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنوید از #زیباییهای_عصر_ظهور😍
👌واقعاً حیف نیست که عموم مردم برای رسیدن چنین دنیایی تلاش نمیکنن!!!
چرا دلها رو متوجه منجی عالم نمیکنیم!؟💔
#اللهمالرزقنا🙏🏼
﮼
#خادم_الشهدا_59
#قسمت_هفدهم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم
.
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر
.
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت .
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم
.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن
.
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
.
-وای چه قدر ماه شدی گلم
.
ممنون
.
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
.
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه
.
اره..با کمال میل
.
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
.
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
.
-ممنونم زهرا جان
.
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
.
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن
.
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
.
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
.
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت
.
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی.. این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید
.
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد
. .
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
زهرا خانم؟
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
-زهرا خانم؟!
.
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
.
-سلام
.
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
.
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!
.
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون
.
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید
نشناختمتون اصلا...
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
.
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون
.
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
.
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
.
#ادامه دارد ...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#قسمت_هجدهم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم
.
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
.
-ها؟! هیچی هیچی
.
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!
.
-نه.بنده خدا حرفی نزد
.
-خب پس چی؟!
.
-هیچی..گیر نده سمی
.
-تو هم که خلی به خدا
.
.
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن
.
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود .
نمیدونم شایدم میترسیدن ازم
.
.ولی برای من حس خوبی بود
.
خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم.
.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
.
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
.
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
.
-ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم
.
.
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم
.
تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد
.
توی خونه هم که بابا ومامان
.
همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش..و فقط اقا سید تو ذهنم بود شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم
.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
.
-دخترم...
عروس خانم.
پاشو که بختت وا شد
.
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟
.
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
.
-خواستگار؟!امشب؟؟؟
.
-چه قدرم هوله دخترم نه اخر هفته میان
.
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم
.
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
.
-نه مامان اگه میشه بگین نیان
.
-نمیشه باباش از رفیقای باباته
.
-عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست
.
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی
خوشت نیومد فوقش رد میکنیش
.
.
#ادامه....
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .