4_5866063227615447264.mp3
1.64M
بعضی وقتا برا اینکه یه صوت رو گوش کنی هیچ توضیح و کپشنی لازم نیست...!
روزیت باشه میشنوی ؛ روزیت نباشه ؛ بشنوی هم نمیشنوی...!
@montazer_shahadat313
#سلام
جوابِ سلام، واجب است!
پس بیایید...
هر روز صبح...
به او سلام کنیم!
فَبِحَقِّ مَنِ اخْتَصَّكُمْ بِأَمْرِهِ
وَارْتَضاكُمْ لِسِرِّهِ
[از دعای استغاثه به امام زمان عج ]
@montazer_shahadat313
💚امـــام ســجاد علیه السلام:
كَثــرَةُ النُّصحِ يَــدعو إلَى
التُّهمَــةِ ؛ #نصيحت زياد
باعـث بــدبينى و تــهمت
مى شود.❗️
الدرّة الباهرة ، صفحه ۲۶
یـه حبـه مـوعــظـهِ شیریـن😉
👇🏻
[•📿🍃•] @montazer_shahadat313
🌺 #شهید_مصطفی_چمران
خانم غاده همسر شهید چمران تعریف میکند در یکی از سفرهایی که همراه #مصطفی به روستاها میرفت داخل ماشین مصطفی چمران به او #هدیه ای داد.
اولین هدیه اش بود وهنوز #ازدواج نکرده بودند.
غاده میگفت؛ خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم دیدم #روسری است؛
یک روسری قرمز با گلهای درشت 😍
من جا خوردم اما مصطفی لبخند زد و به #شیرینی گفت:
👌 "بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند"
غاده میگفت؛ از آن موقع روسری گذاشتم و هنوز مانده . ✅
📚 کتاب نیمه پنهان ماه
مسئول دفتر #شهیدچمران نقل می کند که زمانی که اقای چمران وزیر دفاع بود آن اوایل قرار بود یک افسر ارشد ارتشی وابسته به نظام طاغوت را اخراج کنند؛
حکم اخراج این فرد قطعی بود و دکتر چمران نیز تایید کرده بود -
اما موقع دادن حکم شهید چمران آن قدر به او با احترام برخورد کرد که وقتی اطرافیان دلیلش را پرسیدند 😇
گفت: "باید اخراج شود، خب حکم اخراجش را به او داده ایم و باید برود ولی آدم که هست 👌 من احترام آدم بودنش را گذاشتم" ✅
🐝 آن ارتشی هم گفته بود؛
"من خودم از جریان اخراجم آگاهم و افتخار می کنم که حکم اخراج من توسط چنین فرد مودب و با محبت و انسانی امضا شده است" 👌
📚 خاطرات شهید چمران
۳۱ خرداد سالروز عروج عاشقانه شهید مبارز و انقلابی شهید مصطفی چمران رحمه الله
@montazer_shahadat313
4_6026119727976286143.mp3
3.06M
#امامࢪرضاجانم...😭
توکھصبحتاشبدارےدلمنومیسوزونے...
باچھرویےاومدےپیشمنھامامࢪضا...😭
باچھرویےمیخواےبرےڪࢪببلا..😞
#پیشنهاددانلود...👌😭
@montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 #ویدیو | نماهنگ شهید مصطفی چمران
@montazer_shahadat313
#عشقینه♥️
#ناحلہ🌸
#قسمت_چهل_و_شش
صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم
سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید
توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه
اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه
زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم
چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که
_نه اتفاقا خیلی خوردم
برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه
جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم
نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم
گفت : فاطمهخانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟
_استراحت بعد کنکور
+خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی
_لابدنمیتونم که میگم بعد کنکور
خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی
جوابش و ندادم
مردا که اومدن
رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه
و نشستیم تو هال
همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم
درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد
و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم
همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله
سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم
مامان و بابامتشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه
بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم
فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه
همچی خیلی تند جدی شده بود
هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد
خودشون بریدن و دوختن
احساس خفگی میکردم
نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم
تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چوناگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه
سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم
من دخترمنطقی بودم
یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی
یه خلاء هایی توزندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم
همیشه تصمیمام و باعقلممیگرفتم
هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه
ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود
من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد
همه اینام تنها ی دلیل داشت
گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم
عکسای محمدُو باز کردم
تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت
عکس و زوم کردم
(کاش ازاول نبودی دلم برات تنگ نمیشد)
آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود
احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش
خداخیلی عجیب و یهویی مهرشو به دلم انداخته بود!
همیشه اینو یه ضعف میدونستم
هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم
ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم
(اون نگاه من به اوننگاه تو بند نمیشد
(کاش ازاول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد
اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد)
هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق
زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود!
دلم به حال خودم سوخت
من در کمال حیرت عاشق شده بودم
عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته
عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره
عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفرباشه
عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست
هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد
مصطفی از قیافه ازش کم نداشت
از تیپو پول و ظاهرکم نداشت
ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه
پس من بخاطر تیپ و ظواهر و پول محمدجذبش نشده بودم
قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد
یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود
خدا میخواست ازم امتحانشو بگیره
یه امتحان خیلی سخت
با تماموجودم ازش خواستمکمکم کنه
من واقعانمیتونستم کاری کنم
فقط میتونستم از خودش کمک بخوام
اونقدرگریه کردم ک سردردگرفتم
ازدیدن چشمام توآینه وحشت کردم
دور مردمک چشامو هاله قرمز رنگی پوشونده بود
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@montazer_shahadat313
#عشقینه♥️
#ناحلہ🌸
#قسمت_چهل_و_هفت
دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم
دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد
محمد:
تازه رسیده بودم تهران
بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق
موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ
بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم
از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم
بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم
انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم
آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟
اصلا دوستش نه!
اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟
چرا انقدر من خنگم
این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه
خدا رو شکر که چشام بهش نخورد
اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه
از عصبانیت صورتم سرخ شده بود.
به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه
ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه
خیلی بد بود خیلی!
تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد
با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم
رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم
بعدش نشستم واسه نماز
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم
به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود
تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد
ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه
تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم
درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد
انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم
به ساعت نگاه کردم که خشکم زد
چه زود ۹ شده بود
زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم
تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتمبیرون
از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود
ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم
کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا
بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون
خیلی اذیت کردن
هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن
رفتم سمت اتاق سردار کاظمی
بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم
سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم
واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم
همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود
مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که
با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم
مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن
بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت
+رفتی بسیجِ ناحیه؟
_بله ولی گفتن بیام پیشِ شما
با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد
چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی
این و گفت و از جاش پا شد
منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم
دوباره همه چیو ریختم تو کوله
_دست شما درد نکنه خیلی لطف کردید
سرشو تکون داد
+خواهش میکنم
رفتم سمت دَر و
+خدا به همرات
_خدانگهدار حاج اقا
در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم
با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش
فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم
به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم
بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم
کسی تو اتاق نبود
پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه
منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو
برگشتم بهش سلام کردم
اونم سلام کردو بم دست داد
مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا
اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت
+ بررسی که شدباهاتون تماس میگیریم
_چشم
اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون
دم یه ساندویچی نگه داشتمو دوتا ساندویچ همبرخریدم
پولشو حساب کردم ونشستم توماشین و مشغول خوردن شدم
ساندویچم که تموم شدگازماشینو گرفتم ویه راست روندم سمت خونه
نماز ظهر و عصرمو خوندم
خواستم گوشیموچک کنم که ازخستگی بیهوش شدم
فاطمه:
مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی
امشب همه اونجاجمع شده بودن
بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم
حوصله هیچیونداشتم
به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بودخیره شدم
چقدر زشت
خسته ازرفتارشون و ترس از این که دوباره گریمبگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
خادم الحسین:
@montazer_shahadat313
خادم الحسین:
#عشقینه♥️
#ناحلہ🌸
#قسمت_چهل_و_هشت
تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم
خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم
دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت
چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی
به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت
چرا اخه این همه حالِ بد؟
دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه
به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون
ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم
یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد
با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم
کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله
رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم
یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی
کولمو گذاشتم رو دوشم
واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه
نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود
بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم
دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود
چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا
با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد
بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین
با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم
احساس بهتری داشتم که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود
کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم
رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز
یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه
فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره
طبق معمول اولین کارم این بود
پیج محمدو باز کردم و صبر کردم
پست اخرش یه فیلم بود
صبر کردم تا لود شه
یه چند دیقه گذشت که لود شد
دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته
صدا رو بیشتر کردم
میخندید
خندش شدت گرف گف
(دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن
خدایآ اللهم الرزقنا..)
و دوباره خنده !!!
از خندیدنش لبخند زدم
چه صدای دلنشینی داشت این پسرر!
چقد قشنگ حرف میزد دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش
پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم تو کاسه
شکلاتامونم اوردم
از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم
نشستم جلو تلویزیون
کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد
پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه
بادوما روهم جدا کردم
مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم
اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم
نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد ، من دلم میسوخت براشون😁
از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم
با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون
تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث پسته و بادوم کمتر بود چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش
تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون
بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش
هی فیلم میدیدم و هی میخوردم
از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه
بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم
شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت
سعی کردم تعادلمو حفظ کنم
آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم
غروبِ هوا منو به خودم اورد
با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا
دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم
تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود
مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار
من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم
یه پست دیگه گذاشته بود
داشت سبزه گره میزد
زیرش نوشته بود
(ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه
ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن
ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن
ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم
و والسلام)
حاجتِ دلی؟
کسیو دوس داره ؟
ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد
خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه
تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد
چقدر پست میزاره اه
دقت کردم
عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش
چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود
(هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد
برا اولین بار عمو شدنم مبآرک!
داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه
سیزده بدر کنار این مَموشک!
ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم )
عهههه پسره پررووو رو نیگا
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
@montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغای کشمکشهای پوچ ، مدفون نشوم.
شهید دڪترمصطفی چمران♥️🌿
@montazer_shahadat313
Cherik.mp3
7.92M
🎼 قطعه موسیقی #چریک
به مناسبت سالروز شهادت شهید چمران
💽 از آلبوم سرود بزرگ راه
اجرا: گروه سرود وصال
☑️مرکزآوایانقلاباسلامی
#شهید_چمران #چمران
#با_ذڪر_صلوات
@montazer_shahadat313
[• #حرفاے_خودمـونے☺️ •]
🍃🕯🍃
✨خدایا
|🍃|گذار دریا باشمــ
ساڪن و ساڪتـــ
ڪه طوفانهای سختــ
هم من را بہ هیجان نیاورد.
|🍃|قلبمــ را مثل آسمانــ
صافـــ و پاڪـ ڪن ڪہ
لڪه ڪدورتی از اعمال خلافــ
دیگران بر ساحتش ننشیند.
✨الهے آمـــــین✨
😔 من ازین دعاهای خوشگل بلد
نیستما اینو شهید چمران خودمون گفته.
خــدا رو احساس ڪن👇
[•🕊•] @montazer_shahadat313
💥صدّام حسین تهدید میکند؟
✳️کسانی را که از مرگ نمیترسند و به شهادتِ در راهِ خدا عشق میورزند. نود درصد جنگ را روحیه تشکیل میدهد و ارتشِ صدّام با این روحیه و با این سربازان عاصی اش، شکست خورده است، حتّی اگر تا تهران هم پیش بیاید.
#کلام_شهید
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
@montazer_shahadat313
#تلنگرانه🌱
استـاد پناهـیان
"رشد" تـو در ارتبــاط گرفتن و
تحمّـل ڪسانے است ڪه با تـو #جور نیستند؛🙂💓
امـام باقـر؏ :🦋
بــا صبـر و تحمـّلِ #اذیت اطرافیانـم،
بھ خدا مُقـرَّب مےشوم!🖇⏳
@montazer_shahadat313
🍃☺️
شهید چمران:
درجہ"ڪمال "انسان بہ اندازه"مقاومتي"است کہ
دربرابر خواستہ هاے نفسانے
خودابرازمیڪنه!
#سخن بزرگان♥️
@montazer_shahadat313
گفتم: بذار هر وقت به سنِ
حبیب رسیدی، الان برای
[شهادت] زوده، بمون و خدمت کن.
جواب داد:
اما لذتے که علےاکبر بُرد
هیچوقت حبیب بن مظاهـر نبرد. :)
#تولدتمبارڪعمارِحلب:)
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
@montazer_shahadat313
°•|♥️
#با_شہدا_تا_شہادت🙂🎈
بگـــــو به خدا :)
دِلـَم یه رِفیـق میخواد
از اون خُدایـےها...✨
ڪه کِنارش
نَه قیافه و تیپِت مُهِم باشه
نه پولتُ مَدرکټ...📑
فَقط حَواسـش به دِلت باشه
ڪه یهوَقٺ بوےِ غیرِخُدا نَگیره🌙💛
#رفیق_شہید
@montazer_shahadat313