یا مھـــ🕊ــــدے
قطعه ی گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم یکی باز کم است
این همه آب که جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
#عڪسنوشٺھ🌸
در آن گنـاه #شریڪ است..
---°•🌺بوے پلاڪ🌺•°---
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
#امامزمانے💚
---°•🌺بوے پلاڪ🌺•°---
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
+آرامشم رو بہ لحظاٺ هیئت مدیونم
-دقیقا
+اصن اونجا باید رفٺ تنفس کرد
-وایے از چاے روضه نگم برآت
+منڪہ فقط دݪم میخواد بگم حسیـن(ع)
-میگما
+جآنم؟
-چرا خودمون اینجورے شدیم¿¿¡¡
+چون حسین زهرا(س) خواستہ فداتشم♥️🌈
💚🌱بوے پلاڪ🌱💚
#رمان📖
#قسمت_پانزدهم5⃣1⃣
- خداوند می فرمایند:
بنده من، تو یه قدم به سمت من بیا من ده قدم به سمت تو میام؛ اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه و 2 قدم حرکت می کنه... میگه کو خدا..؟
چرا من نمی بینمش...؟
فـــاصـلـه تو تا خـــدا، فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ...!
پیامبر خدا که شب معراج اون همه بالا رفت تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد هم فقط تا حدود و جایی رفت ...!
حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن یکی نیست بگه
برادر من ...!
خواهر من ...!
چند تا قدم مورچه ای برداشتی...؟
تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی!
فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به اون حد برسه؟
تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟
چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟
از مالت گذشتی؟
از آبروت گذشتی؟
از جانت گذشتی؟
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ...
اما با همه اون اوصاف ..
عـــشــــق ...
این راه چند میلیون سال نوری رو یک شبه هم می تونه بره ...! اما این عشق، درد دار، سوختن داره ، ماجرای شمع و پروانه است ...!
اگر مرد راهی و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ...
بایست بگو ..
خدایا ...
خودم و خودت ...
والا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ...
این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ره صد ساله رو میره، یکی توی دایره محدود خودش دور خودش می چرخه ...
محو صحبت های سخنران شده بودم و اونها رو ضبط می کردم نماز رو که خوندن تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ...
خیلی از خودم خجالت کشیدم هنوز هیچ کار نکرده از خدا چه طلبکار بودم ...؟
سرم رو انداختم پایین و توی راه برگشت تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد...
اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...
- مهران ...
حواست بود سخنرانی امشب ...
ماجرای تو و خدا بود ...
حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها بابا گفت دیر میاد و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل؟
همه چیز و همه اتفاقات ...
درسته ...!!!
خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ...!!!!
و اونجا ...
اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...
اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا نزدیک ترین فردی که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ...
واسطه فیض ...
و من چقدر کور بودم! اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...
دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد ...
همیشه نگران بودم ...
نگران غلط رفتن ...
نگران خارج شدن از خط ...
شـــــــاگــرد بـی اســتــاد بودم ...!!!
#ادامه_دارد
#حال_خوش_خواندن📚
┄┄┅┄ ✶✶★ ❀