✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_چهل_وهفتم: فامیل خدا
خاله اومد مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه توی مدرسه مغزم خواب بود
چشم هام بیدار زنگ تفریح برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با
صدای اذان ظهر چشم هام رو باز کردم، باورم نمی شد کل ساعت ریاضی رو
خواب بودم.
سرم رو بلند کردم، دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود.
بچه ها
همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد
- ساعت خواب
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟همیشه خمار
بودی این دفعه کال چسبیدی به سقف
و خنده ها بلندتر شد یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ دو بار که بچه ها صدات کردن، دید
بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون
زده بود ...
- راست میگه با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود، باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم. آقای اکبری
با اون صدای محکم و رساش درس داده بود و بچه ها تمرین حل کرده بودن اما
برای من فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود قانون عجیب زمان برای
اونها یک ساعت و نیم برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم توی راهرو تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی
برگشتم سمتش و سلام کردم، چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد و حرفش رو
خورد.
- هیچی برو از جماعت عقب نمونی
ظهر که رسیدم خونه هنوز بدجور خسته بودم، دیگه رمق نداشتم. خستگی دیشب، مدرسه و رفت و آمدش، دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم تمرکز کردم روی صورتم که خستگی
چهره ام رو مخفی کنم.
رفتم تو خاله خونه بود هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد
- چه به موقع اومدی، باید برم شیفتم برای مامان یکم سوپ آورده بودم یه کاسه
هم برای تو گذاشتم توی یخچال افطار گرم کن. می خواستم افطاری هم درست
کنم، جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود می سپارم جلال واست افطاری بیاره و...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم. هنوز
نشسته بودم که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...
#ادامه_دارد...
#قسمت_چهل_وهشتم: مهمان خدا
چقدر به اذان مونده بود نمی دونم اما با خوابیدن مادربزرگ منم همون پای
تخت از حال رفتم، غش کرده بودم دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو
تکان بدم، خستگی، گرسنگی، تشنگی...
صدای اذان بلند شد لای چشمم رو باز کردم اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن
نداشتم چشمم پر از اشک شد
- خدایا شرمندتم ولی واقعا جون ندارم
و توی همون حالت دوباره خوابم برد ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود.
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب من
رو به سمت خودش کشید چشمه زلال و شفاف که سنگ های رنگی کف آب دیده
می شد با اولین جرعه ای که ازش خوردم تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج
شد ...
دراز کشیدم و پام رو تا زانو گذاشتم توی آب، خنکای مطبوعش تمام وجودم رو
فرا گرفت حس داغی و سوختگی جگرم آرام شد توی حال خودم بودم و غرق
آرامش که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده با سینی پر از غذا ...
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم .
چهره اش پر از شرمندگی که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره
آخر افطار کردن با تماس مجدد خاله یهو یادش اومده بود اونم برای عذرخواهی
واسم جوجه کباب گرفته بود ...
هنوز عطر و بوی اون غذا و طعمش توی نظرم بود یکم به جوجه ها نگاه کردم
و گذاشتمش توی یخچال اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم...
توهم بود یا واقعیت؟ اما فردا حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس
نکردم خستگی سخت اون مدت از وجودم رفته بود ...
و افتخار خورده شدن افطار فردا نصیب جوجه های داخل یخچال شد
هر چند سر قولم موندم و به خاله نگفتم آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...
#ادامه_دارد...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_چهل_ونهم: با صدای تو
حال مادربزرگ هر روز بدتر می شد تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد
و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود. 2 تا نیروی کمکی هم به لطف دایی
محسن شیفتی می اومدن.
بی بی خجالت می کشید اما من مدام با شوخی هام کاری می کردم بخنده
- ای بابا خجالت نداره که خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان
ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی جوون تر، زیباتر الان دیگه
خیلی سنت باشه شیش ، هفت ماهت بیشتر نیست ، بزرگ میشی یادت میره.
و اون می خندید هر چند خنده هاش طولی نمی کشید.
اونها مراقب مادربزرگ می شدن و من سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم
توی حمام می شستم و آب می کشیدم و با اتو خشک می کردم، نمی شد صبر
کنم تعداد بشن بندازم ماشین اگر این کار رو می کردم، لباس و ملحفه کم می
اومد باید بدون معطلی حاضر میشد.
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود اما هیچ کدوم از دفعات به اندازه
لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم اذیت نشدم، بغضم شکست
دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم. صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های
من رو بشنوه...
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم، این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد
و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...
آخرین شب قدر دردش آروم تر شده بود تلویزیون رو روشن کردم تا با هم
جوشن گوش کنیم. پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم. مفاتیح رو دادم دستش
و نشستم زیر تخت هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...
- می خوای بخوابی بی بی؟
- نه مادر به جای اون تو جوشن بخون من گوش کنم می خوام با صدای تو
خدا من رو ببخشه ...
#ادامه_دارد...
'نامهعاشقانهامامخمینیبههمسرشانخانومثقفی درفروردینماهسال۱۳۱۲درمیانهراهسفرحجدربیروت نوشتند:
@BOYE_PELAK
🔔 #تلنگرانه
💠اگر آقا اباالفضل العباس از ما سوال⁉️ کنند:
من برای یارے کردن🤝 امامم از آب💧 گذشتم، دستهایم🙌🏻 را دادم، چشمم👀 را دادم، تیر🗡 را با چشمم خریدم، تیرها را با جان💚 و دل قبول کردم، ولے دست از یاری امام زمانم ❗️برنداشتم،
شما برای امام زمانتان چکار کردید⁉️
چہ جوابے داریم بدهیم⁉️
💠آیا بخاطر امام زمانمان از یک #گناه
گذشتهہ ایم⁉️😔
#اندکی_تفکر
❥🌸━┅┄┄
#اللّٰهمعَجِلالوَلیــــڪꨄ︎ـالفࢪج
#اَلعَجَلاَلعَجَلاَلعَجَلـꨄ︎ـیامہدی
@BOYE_PELAK
#سخن_بزرگان | #منتظرانه
⚜از #علامهحسنزادهآملی پرسیدند:
آدرسامامزمانڪجاست؟
ڪجامۍشودحضرتراپیداڪرد؟
💡ایشانفرمودند:
آدرسحضرتدرقرآنڪریم
آیهۍآخرسوره"قمر"استــ
ڪهمۍفرماید:
[فۍمقعدصدقعندملیڪمقتدر]
هرجاڪه" صدقودرستی"باشد،
هرجاڪه دغلڪارۍوفریبڪارۍ نباشد،
هرجاڪه" یادوذڪرپروردگارمتعال"باشد،
امامزمانآنجاتشریفدارند♡
ــــــــــــــــ🌺🌺ـــــــــــــــ
@BOYE_PELAK
یِ نشدن هایـے
هسـتـ ڪه اولـش
خیلۍناراحـتــمیشے...🥀
ولی بعد مےفہمی
خـدا چـہ ـرحمی بـهت
کـرده ڪـه نــشـده..🙂
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#خداصلاحمونروبیشترازخودمونمیخواد
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
ــــــــــــــــ🌺🌺ـــــــــــــــ
@BOYE_PELAK
🔵امروز سه شنبه و متعلق است به
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
@BOYE_PELAK
با نشستنو فقطدعاکردن و اینکه همیشه منتظریهدستبودن؛
مطمئنباشبهجایینمیرسی..!✋🏻
بچهبسیجی اولهمتمیکنه بعدشم یهیاعلی میگهو خودش دستبهکار میشه..☝️🏿
#انقلابیتلفنخواهدشد!
@BOYE_PELAK
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت _پنجاه_ویکم: برکت
با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی معدلم بالای هجده شده بود. پسر
خاله ام باورش نمی شد خودش رو می کشت که
- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟
اونقدر اصرار می کرد که منی که اهل قسم خوردن نبودم کم کم داشتم مجبور به
قسم خوردن می شدم. دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد رگ های
صورتم که هیچ رگ های چشم هام هم بیرون می زد.
ولی از حق نگذریم، خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود، سوالی
رو بی جواب نگذاشته بودم اما با درس خوندن توی اون شرایط بین خواب و بیداری
خودم و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ، چرت زدن های سر کلاس، جز لطف و عنایت خدا هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم خدا به
ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...
دو ماه آخر دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت و کمک بقیه فایده نداشت ...
اون روز صبح روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد تا من برم
مدرسه.
اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و
ملحفه ها رو بشورن، آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...
تصمیمم رو قاطع گرفته بودم زنگ کلاس رو زدن اما من به جای رفتن سر کلاس
بعد از خالی شدن دفتر رفتم اونجا، رفتم داخل و حرفم رو زدم ...
- آقای مدیر من دیگه نمی تونم بیام مدرسه حال مادربزرگم اصلا خوب نیست
با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده، دیگه اینطوری نمیشه ازش
پرستاری کرد اگه راهی داره این مدت رو نیام و الا امسال ترک تحصیل می کنم
...
اصرارها و حرف های مدیر هیچ کدوم فایده نداشت، من محکم تر از این حرف ها
بودم و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم در نهایت قرار شد
من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم...
#ادامه_دارد...
#قسمت_پنجاهم: دعایم کن
با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش
نگاه کردم، با تکرار جمله اش به خودم اومدم ...
تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت هنوز بسم الله رو نگفته بودم که...
- پسرم این شب ها، شب استجابت دعاست. اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم
نکنی مادر من عمرم رو کردم، ثمره اش رو هم دیدم، عمرم بی برکت نبود ثمره
عمرم، میوه دلم اینجا نشسته.
گریه ام گرفت
- توی این شب ها از خدا چیزهای بزرگ بخواه من امشب از خدا فقط یه چیز می
خوام، من ازت راضیم، از خدا می خوام خدا هم ازت راضی باشه...
پسرم یه طوری زندگی کن خدا همیشه ازت راضی باشه من نباشم اون دنیا هم
واست دعا می کنم. دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود تو
هم سرباز امام زمان بشی حتی اگر مرده بودی خدا برت گردونه ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم همون طور روی زمین با دست چشم
هام رو گرفته بودم و گریه می کردم ... نیمه جوشن ضعف به بی بی غلبه کرد و
خوابش برد اما اون شب خواب به چشم های من حروم شده بود و فکر می کردم
...
در برابر چه بها و تلاش اندکی در چنین شب عظیمی از دهان یه پیرزن سید با
اون همه درد توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست، توی آخرین شب قدر
زندگیش چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ...
- خدایا من لایق چنین دعایی نبودم ولی مادربزرگ سیدم با دهانی در حقم دعا
کرد که دائم الصلواته اونقدر که توی خواب هم لب هاش به صلوات، حرکت می
کنه، خدایا من رو لایق این دعا قرار بده ...
#ادامه_دارد...
#قسمت_پنجاه_ودوم: من، مرد این خانه ام ...
دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه و توی کارها کمک کنه ...
لگن گذاشتن و برداشتن و کارهای شخصی مادربزرگ ...
از در که اومدم دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال و بوش ...
خیلی ناراحت شدم اما هیچی نگفتم، آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با
آب داغ شستم و خشک کردم
اون خانم رو کشیدم کنار ...
- اگر موردی بود صدام کنید خودم می شورمش، فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا
پشت گوش بندازید. می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا
کنید، مادربزرگم اذیت میشه شما فقط کارهای شخصی رو بکن، تمییز کاری ها و
شستن ها رو خودم انجام میدم ...
هر چند دایی انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود و جزء وظایفش بود و
قبول کرده بود این کارها رو انجام بده، اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد
...
دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد دیگه گوشتی به تنش نمونده بود
، مثل پر از روی تخت بلندش کردم ...
ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید
- دلم بهم خورد، چه گندی هم زده ...
مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون
چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم، زنی که یک عمر با عزت و احترام
زندگی کرده بود حالا توی سن ناتوانی ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم که متوجه باش چی میگی اونم که به چشم یه
بچه بهم نگاه می کرد. قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و با لحن زشتی گفت
- نترس تو بچه ای هنوز نمی دونی ولی توی این شرایط اینها دیگه هیچی نمی
فهمن، این دیگه عقل نداره اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره ...
به شدت خشم بهم غلبه کرد، برای اولین بار توی عمرم کنترلم رو از دست دادم ...
مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت و سرش داد زدم ...
- مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ حرف دهنت رو بفهم اونی که
نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل قد اسب، شعور و معرفت نداری که حداقل
حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری.شعورداشتی می فهمیدی
برای مراقبت از یه مریض اینجایی نه یه آدم سالم. این چیزی رو هم که تو بهش
میگی گند من با افتخار می کشم به چشمم. اگر خودت به این روز بیوفتی چه
حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ اونم جلوی خودت ...
ایستاد به فحاشی و اهانت دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد با همه وجودم
داد زدم ...
- من مرد این خونه ام نه اونی که استخدامت کرده می خوای بهش شکایت کنی؟
برو به هر کی دلت می خواد بگو حالا هم از خونه من گورت رو گم کن،
برو
بیرون ...
#ادامه_دارد...
يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللهِ
اى مردم شما همگى نيازمند به خداييد🌱
فاطر/ ۱۵
- کاش یادم نرود
کاش یادم بماند
کاش مدام تکرار کنم
کاش بفهمم ، فقط محتاج تواَم...♥️
---°•🌺بوے پلاڪ🌺•°---