eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
258 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 . صبح زود به اصرار اسما و فاطمه رفتیم دڪتر برایم آزمایش نوشت . روی صندلی نشسته بودم و پاهایم را تڪان میدادم . _خانم همتا فرهمند ؟ بلند شدم و به سمتش رفتم . اسما هم پشت سرم آمد . جواب آزمایش را به دستم داد : بفرمایید . _خانوم جوابش؟ لبخندی زد : مبارڪ باشه عزیزم شما باردارید . مثل شوڪ زده ها بهش نگاه ڪردم . دستش را تڪان داد : عزیزم خوبی؟ به خودم اومدم اسما نگاهی به من انداخت : همتا ؟ _خودم تو شوڪم اسما چیزی نگو . برگه را گرفتیم و از آزمایشگاه بیرون آمدیم . ڪنار آب میوه فروشی اسما ایستاد : بیا یه چیزی بخوریم . _میل ندارم . دستم را گرفت : بیا ببینم میل ندارم میل ندارم . ڪنار پنجره نشستم برگه آزمایش را از ڪیفم بیرون آوردم و با دقت دیدم اره من باردار بودم . اسما نگاهم ڪرد : اگر امیر بفهمه چقدر ذوق ڪنه هااا . لبخندے زدم : خدایا چقدر خبر خوب ؛ هفته ی بعد امیر میاد وجود این بچه ... باورم نمیشه خداروشڪر . اسما دستم را گرفت : منڪه ڪلا هنگ ڪرده بودم . سرے تڪان دادم بعد از خوردن آب میوه راه افتادیم تا این خبر خوب رو هم به مامان و خاله لیلا هم بگیم . به مامان پیام دادم گفت ڪه خونه ے امیر هستش . اسما ماشین را پارڪ ڪرد و در را باز ڪرد . وارد خانه شدیم مامان ووخاله روے مبل نشسته بودند و حرف میزدند . اسما با ذوق به سمتشان رفت : یه خــــبر خوووب . خاله و مامان برگشتند سرے تڪان دادم و سلام ڪردم جواب سلامم را دادند . _اولا سلام دوملاا چیشدههه؟ اسما شڪلاتی برداشت و داخل دهانش گذاشت : خبر به این مهمی رو ڪه اینطوری نمیگن . چشمڪی زد ڪه خاله چشم غره اے نثارش ڪرد : باشه میدم بهت بگووو . مامان نگاهی به من انداخت : د یکیتون حرف بزنه دق کردیم . خندیدم و برگه آزمایش را روے میز گذاشتم خاله برگه را برداشت : خب این چیه؟ اسما خندید : د دارید دوباره مامان بزرگ میشید . خاله و مامان نگاهی بهم انداختند : چییییی؟؟؟ اینبار سرم را پایین انداختم ڪه مامان به سمتم آمد : اسما چی میگه ؟؟؟ سڪوت ڪردم ڪه خاله با تشر گفت : حرف بزن دختر ؟؟ سرم را بلند ڪردم : درسته باردارم . مامان و خاله ذوق ڪردند و خداروشکرے گفتند . _وای اگر امیر بفهمه چقدر ذوق میڪنه ... لبخندی زدم و راه اتاق امیر رو در پیش گرفتم وارد اتاقش شدم ریحانه روے تخت خوابیده بود ڪش چادرمو شل ڪردم و به سمتش رفتم . پایین تخت نشستم چقدر دلم براے امیر تنگ شده بود . اگر بدونه قراره یه تفر به جمع سه نفرمون اضافه بشه چقدر ذوق میڪنه . ڪاش اینجا بود و با قربون صدقه رفتناش حال دلم را خوب میڪرد ... چقدر دورے از معشوق سخته ... تمام لحظات باید چشمت به گوشی باشه ڪه الان زنگ میزنه چرا زنگ نزد داشت دیوونم میڪرد ... اشڪانم را پاڪ ڪردم پیراهنش را از ڪمدش برداشتم. بوییدم .. هق هقم شدت گرفت ؛ به پیراهن چنگ میزدم . دلم براش تنگ شده بودددد ... ڪمی ڪه آروم شدم دستی به سر ریحانه ڪشیدم . پلڪانش تڪانی خورد و چشمانش را باز ڪرد . لبخندی به رویش زدم : سلام فسقل مامان . لبخندے کنج لبش نشست و چشمان عسلی اش را به من دوخت . محکم گونه اش را بوسیدم : میخورمتااا. خندید ڪه دوباره بوسیدمش . تقه ای به در خورد بفرماییدے گفتم ڪه پدرشوهرم داخل شد . به احترامش ایستادم : سلام بابا جون خسته نباشید . لبخند مهربانی زد و نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید و با انگشتش اشڪانم را پاڪ ڪرد . سرم را پایین انداختم که نشست روے تخت : بشین دخترم . دستش را دراز ڪرد و ریحانه را از روی تخت برداشت و بغلش ڪرد . پیشانی اش را بوسید و مثل همیشه قربان صدقه من و ریحانه رفت . _لیلا میگفت یه وروجڪ دیگه داره به جمع ما اضافه میشه . خجول سرم را پایین انداختم ڪه دستم را گرفت و فشار داد : سرتو بگیر بالا . سرم را بلند ڪردم ڪه پدرانه در آغوشم گرفت : منم یه پدرم دلم برای اولادم تنگ میشه میدونم چی میڪشی بابا خالی ڪن خودتو نریز تو دلت ... نزار غمباد بشه . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @BOYE_PELAK ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . سرم را روے پاهایش گذاشتم و با تمام وجودم گفتم : خیلی سخته بابا .. اشڪانم شدت گرفت . با انگشتش پاڪ میڪرد و موهایم را نوازش میڪرد . سرم را بلند ڪردم به چشمانم زل زد : قوی باش دخترم ... تو حالا تنها نیستی یه نفر دیگه تو وجودته ... به فکر اون باش ... اشڪانم را پاڪ ڪردم ریحانه را بغل ڪرد و ایستاد : لباساتو عوض ڪن بیا تو پذیرایی بابا جان . لبخندی زدم : به چشم حاجی . خندید : از دست تو . از اتاق بیرون رفت لباس هایم را عوض ڪردم و براے ڪمڪ به آشپزخانه رفتم . خاله لیلا خیلی حواسش بود ڪه چیز سنگین بلند نڪنم و مواظب باشم .. غذای مورد علاقه ے منو درست ڪرده بود . تقریبا باهاشون شوخی میڪردم و نمیگذاشتم زیاد غصه امیر رو بخورن . تلفن زنگ خورد . به سمت تلفن رفتم : بعله؟ _سلام همتا جان ؟ با صداے امیر ذوق ڪردم : سلام امیر خوبی ؟ ‌‌صدایش زیاد خوب نمیومد : الحمدالله تو خوبی ریحانه و خانواده خوبن ؟ _همه خوبیم ... خاله لیلا با عجله به سمتم آمد :‌ امی ر گوشی میدم به مامان . گوشی را به سمت خاله گرفتم : سلام جان مادر خوبی دورت بگردم ؟ ماهم خوبیم ؛ دل ما هم برات تنگ،شده . نگاهی به من انداخت : بیا ڪه اینجا اتفاقایی افتاده ...نمیگم بهت . باشه باشه مواظب خودت باش خدا به همراهت . تلفن رو از خاله گرفتم صدای پر انرژی امیر پیچید : الو لبخندے زدم : خبرو نمیگم بهت تا بیای . _بگو دیگه ؟ _نخیر. خندید : از دست تو ؛ من دیگه باید برم کاری نداری؟ _نه مواظب خودت باش یاعلی . _شما بیشتر یاعلی . تلفن قطع شد . نفس عمیقی ڪشیدم خیلی خوشحال بودم ڪه قراره پنج روز دیگه امیر رو ببینم . میخواستم ببینم عکس العمل امیر چیه؟؟؟ •••• _جیزههه. همانطور ڪه به سمت ریحانه میرفتم اسمش را صدا میزدم آرام روے دستش زدم : مگه نمیگم جیزه . بعض ڪرد و دستش را مالید اخمے ڪرد و چهار دست و پا به سمت میز آیینه شمعدون رفت فڪر اینڪه اگر تڪانش بده آیینه برگرده روش عذاب آور بود . پوفی ڪردم خدایااااا این دیگه عین امیر بود لجباز و یه دنده ... خندیدم خوبه شده عین امیر .. به سمتش رفتم و بغلش ڪردم روشو برگردوند . چانه اش را گرفتم : چیه باز ناز داری؟ دستش را به سمتم گرفت . یادمه همیشه وقتی دعواش میڪردم دستشو به امیر نشون میداد تو ببوسه امیرم دستشو میبوسید و زمزمه میڪرد : چشم شاهزاده خانم . دستش را بوسیدم : چه میشه ڪرد چشم شاهزاده خانم . لبخندے زد . روی زمین گذاشتم و به سمت آشپزخانه رفتم ؛ فردا قراره امیر بیاد دل تو دلم نبود برای دیدنش ... خیلے ذوق داشتم .. دوست دارم ساعت ها بشینم و نگاهش ڪنم زل بزنم به چشم هایش و بگویم : میدونی خیلس دوستت دارم . لبخندے بزند و بوسه اے به پیشانی ام بزند و بگوید : این تویی اینجا میزنی منکہ قلب ندارم... میخندم و سرم را تڪان میدهم باید غذاے مورد علاقه اش رو درست ڪنم حتما صورت سفیدش؛ سیاه شده و ریش هایش بلند تر ... میدونم وقتی برسه ڪلی میخواد از مظلومیت بچه هاے سوریه بگه از حرم بی بی تا منو اعصبانی ڪنه بهم قول داده بلافاصله ڪه سوریه امن شد ببرمت و اونجا رو نشونت بدم ... باورم نمیشه ... این همتایی ڪه الان اینجا نشسته و چقدر خونسرد و صبور شده .. یادم میاد وقتی بابا میرفت ماموریت چقدر گریه میڪردم و آروم و قرار نداشتم و ڪارم هر روز و هر شبم گریه بود . همیشه دوست داشتم جز اون خانواده هایی باشم ڪه بچه هاشونو میفرستن جبهه میگفتم راحتن دیگه .... اما حالا میفهمم نمیشه بدون اونا دوام اورد .. چقدر سخته چشپ انتظاری... چقدر سخته ڪه باید هر لحظه تن و بدنت بلرزه که الان زنگ میزنه چرا امروز زنگ نزد ... اشڪانم را پاڪ ڪردم .... صداے تلفنم ڪه بلند شد دستانم را شستم و به سمتش رفتم با دیدن اسم بابا لبخندے زدم : جانم؟ _سلام بابا جان خوبی ریحانه و تو راهیت خوبه؟ ناخودآگاه دستی به شڪمم ڪشیدم : الحمدالله خوبیم . نفس عمیقی ڪشید و چند ثانیه ای سڪوت ڪرد : بابا جان خونه ای؟ نگاهی به ساعت انداختم : بله چطور؟ _هیچی میخواستم بیام یه سر بهتون بزنم . _خان جون و بابت بزرگ خوبن ؟ _خوبن بابا چیزی نشده میخوام بیام عین قدیما باهم حرف بزنیم پدرو دختری . لبخندی زدم :‌ حتما منتظرتونم . باشه ای گفت و بعد از خداحافظی قطع ڪرد .. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @BOYE_PELAK ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . نمیدونم چرا دلشوره ے بدے به دلم افتاد و نگران شدم . لباسم را عوض ڪردم و منتظر ماندم تا بابا بیاد ریحانه را روے پاهایم خوابوندم . با صداے زنگ ریحانه را داخل اتاق گذاشتم و برگشتم به پذیرایی در را باز ڪردم . چند قدمی نزدیڪ شد : سلام بابا جونم . لبخند غمگینی زد انگار قدم هایش را به زور برمیداشت پیشانی ام را بوسید و با صدایی لرزان گفت : سلام دخترم . روے مبل نشیت سینی چایی را به سمتش گرفتم . نگاهی به من و بعد به سینی انداخت : دستت درد نکنه . ڪنارش نشستم : این وقت شب چیزی شده؟ _نه دخترم گفتم بیام بهت سر بزنم . لبخندی زدم : کار خوبی ڪردید داشتم خونه رو جمع و جور میڪردم فردا امی میاد نگه من نبودم شلخته شدی. چشمانش بارانی شد چند بار نفس عمیق ڪشید و چشمانش را بازو بسته میڪرد . به سمتش رفتم و نگران نگاهش ڪردم : چیزی شده؟ سڪوت ڪرد و دستم را گرفت : نه دخترم . دستانش میلرزید و تند تند نفس عمیقی میڪشید معلوم بود نمیتونه جلوے اشڪانش را بگیرد . _بابا من شمارو میشناسم تروخدا بگید چیشده ؟؟؟؟ باز هم سڪوت ڪرد سڪوتش داشت اعصابمو خورد و نگرانم میڪرد . ناخودآگاه فڪرم ڪشیده شده به امیر ... درد بدی زیر دلم پیچید . نه نه ...خدایا امیر نه ... تازه فهمیدم این وقت شب بابا نیومده با دخترش اختلاط ڪنه اومده تا یه حرف مهمی رو بزنه . با ترس و دلهره زمزمه ڪردم : امیر؟ دستش را از دستم بیرون ڪشید و سرش را پایین انداخت. دیگه نمیتونستم تحمل ڪنم با تمام وجودم صدایش زدم : بــــااابــــااااا حرف بزنیددد . شانه هایش تڪان میخورد یعنی داشت گریه میڪرد . _بابا امیر شهید شده!!؟؟ صدای گریه اش ڪه بلند شد . با گریه و التماس ڪنان گفتم : واااای نههه بابا تروخدا بگید مجروح شدههه نه نه اصلا دست و پاش شکسته باشه نه امیر شهید نشده دروغهههه اشتباههههه شدههه ... نهههه بابا نههههه . درد زیر دلم بیشتر میشد دلم برای طفلی ڪه در شڪم داشتم میسوخت ... نههههه امیرم زندستتت داره نفس میڪشههه خودش گفته نفسم بسته به نفسااتتت پس چرااا من نفس میڪشممم . بابا جون دروغه لطفا از این شوخیا بامن نکنید . بلند شدم و ایستادم : نه بابا ریحانه تو اتاقشه منتظر باباشهه ؛ باباشش فردا میرسه ایران میاد خونه تا نازدونشو بغل ڪنه خودم براش برنامه دارم میخوام بگم بابا شدههه امیر زندست دروغه فردا میاد خونه سالمه هیچی ام نشده ؛ دیگه بسه طاقت ندارم شوخی نڪنید با من . از درد زانو زدم ڪه بابا به سمتم آمد و محڪم بغلم ڪردم : چیزی نیست بابا آروم باش به فکر اون بچه باش ... ڪتش را چنگ زدم و بیحال گفتم : بابااااا امیر زندستتتت امیرمن نفس میڪشهه امیر فردا میاددد ریحانه منتظرشه من منتظرشمممم اون باید بدونه بابا شده دروغهههه ... دردم بیشتر شده بود ... چشمانم را بستم و سرم را روے شانه ے بابا گذاشتم و چیزی متوجه نشدم ... •••• چشمانم را باز ڪردم؛ سرم خیلی درد میڪرد . با سوزش دستم آخ بلندے گفتم نگاهے به دستم انداختم ڪه سرم بهش وصل بود ... اتفاقات رو دوره ڪردم دیگه اشڪی برای ریختن نداشتم نگاهے به جاے خالی امیر انداختم و آهے ڪشیدم . نه نه امیر نفس میڪشه دروغه ... دستم را دراز ڪردم و بالشتش را به سمت خودم ڪشیدم و به سختی سرم را رویش گذاشتم : امیر نداشتیما منکه میدونم تو نفس میڪشی دروغه ڪی گفته تو نفس نمیڪشی . نگاه کن ریحانه بیقرارته دلش تنگ شده تو که دوست نداری اشڪای ریحانه رو ببینی غیر از اون مگه نمیگفتی دوست دارم دوباره بابا بشم نمیخواے بدونی بچه چیه . صداے گریه از پشت در ڪه بلند شد چشمانم را بازو بسته ڪردم ... سوزن را از دستم بیرون ڪشیدم هنوزم زیر دلم درد میڪرد . همینڪه بلند شدم سرم گیج رفت دستم را به دیوار گرفتم . به سمت در رفتم و در را باز ڪردم . نگاهے به پذیرایی انداختم که همه گریه میڪردند . اخمی ڪردم و دستم را محڪمتر به دیوار گرفتم . مامان نگاهی به من انداخت : چرا بلند شدی دورت بگردم . نگاهے به ریحانه انداختم ڪه خوابیده بود . _بسههه چرا اینجاااا جمع شدیددد برید خواهش میڪنم بریدددد بیرون همههه ؛ امیر چیزیش نشدههه نفس میڪشهههه امیر من زندست و شهید نشدههه . دستم را روے قلبم گذاشتم : نگاهههه قلبم میزنه پس زندست ... صدااے ناله ے خاله لیلا بلند شد اسما هم یڪ جا نشسته بود و به دیوار زل زده بود . به سمت پدرشوهرم رفتم : بابا؟ چشمان به خون نشسته اش را به من دوخت : جان بابا؟ _میشه بگید برن بابا امیر من زندست . سرش را پایین انداخت . _تروخداااا برید بیروننن . به سمت خاله لیلا رفتم و جلوے پایش زانو زدم : مامان لیلا مگه باور ندارید امیر نفس میڪشه و اینا دروغ میگن . سرے تڪان داد : میگم پسرم زندست آیییی مادرررر اینا نمیفهمنننن چرااااا ... از جایم بلند شدم . پدرشوهرم نگاهی به من و بعد به پدرم انداخت : بلند شید . مامان به سمتم آمد : همتا تو حالت خوب نیستتت . لبخندی زدم : حالم خوبه میخوامم برای فردا آماده بشم امیر
از شهید بابایے پرسیدند: عباس چہ خبر چہ کار میکنے!؟ گفت: بہ نگهبانے دل مشغولیم تا کسے جز خدا وارد نشود. @BOYE_PELAK
[• 👨‍👩‍👧‍👦 •] امام‌رضا‌‌﴿؏﴾: سزاوار است کہ مرد نسبت به خانواده‌اش گشاده دست باشد تا آنها آرزوی مرگ او را نکنند ..❤️ 📚من‌لایحضره‌الفقیه؛ج۲؛ص۶۸ 🚩 @BOYE_PELAK
ساعت عاشقے 20:00 السلام علیک یا علی ابن المرتضی ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️واکنش عجیب مادر شهید محمود رادمهر، بعد از شنیدن خبر بازگشت فرزند شهیدش ▫️بگذار دشمن خود را بفريبد و در انتظار از پا نشستن ما باشد. آينده از آنِ فرزندان ماست، فرزنداني كه در دامن عفت مادران مسلمانشان، راهيان صديقه‌ی زهرا و زينب كبری عليهماالسلام، رشد ميكنند؛ مادرانی كه با حجاب سياهشان خون سرخ شهدا را پاسداری می كنند... شهید آوینی(ره) 🆔 @BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن زیارت عاشورا: «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویى: اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَ
مَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
ختم صلوات امروز بہ نیت: شهید بابک نوری |ارسال صلوات‌ها بھ نشونےِ: ♡ @zeinabi82 ♡ |جمع صلـوات تلاوت شده: ۳۰۰
شهید سلمانیان: چقدر جالب شد! تا حالا اینطور عمامه نپیچیده بودم یکی از رفقا: بهش میگن سبک نجفی شهید سلمانیان: خیلی تشریفاتی شد(با خنده جلوی آیینه) حالا فعلا با همین میرم و رفت... چیزهایی که از مجید ماند، یک عدد عمامه و چفیه‌ی خونین و یک راه ناتمام است!🥀 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 | شهید‌احمدی‌روشن🙂 ‌. ظـُہور اتفـاٖق‌مےافتد ولے‌مہـم‌ایـن‌اسـت‌ڪہ‌مـآ ڪجاي‌ایـن‌ظهـور‌بـاشیـم.... :) @BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹مربع‌های قرمز | خداحافظ رفیق 🔰«مربع‌های قرمز»، روایتی ازخاطرات شفاهی در دوران دفاع مقدس و به قلم سرکار خانم زینب عرفانیان است. @BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 . دستم را گرفت : همتا امیر زندست دیگه داداشیم برمیگرده نه . لبخند غمگینی زدم : این حرفا دروغه اسما تو تروخدا باور نڪن . چشمانش به خون نشسته بود و صورت سفیدش قرمز شده بود دلم برایش سوخت .ریحانه را بغل ڪردم و به اتاق مشترڪمان رفتم . روے تخت دراز ڪشیدم و ریحانه را نگاه ڪردم . _بابایی برمیگرده هااا تو غصه نخوریا بابایی میاد دوباره بغلت میڪنه اصلا مگه خودش نگفت من اومدم باید چهار دست و پا برے ... این حرفا همش دروغه ... فردا لباس خوشگلاتو بپوشیاااا . اشڪانم را پاڪ ڪردم و دوباره و دوباره گفتم ... چشمانم را بستم و زمزمه ڪردم : امیر بهم قول داده برگرده ... •••• صبح زود مامان اومد خونه و اسما رفت . سر تا پاے مامان و بابا سیاه بود . خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم اینا همه یه بازے لابد امیر میخواد غافلگیرم ڪنه . لباس ریحانه را تنش ڪردم و موهایش را خرگوشی بستم . بابا ریحانه را از دستم گرفت . نگاهے به سرتاسر خانه انداختم با امیر میام .. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . _چرا نگفتید امیر بیاد خونه؟ پدرم آهی ڪشید و مادرم اشڪانش را پاڪ ڪرد سر در نمے اوردم اینڪارا یعنی چی؟؟ نگاهی به خیابان انداختم پوستر های عکس امیر بود و با خط زیبا رویش نوشته بودند : شهـــادتت ‌مبارڪ ‌رفـیق. نگاهم را ازش گرفتم چه شوخی مسخره ای ..حتما به امیر میگم من که باور نڪردم . روبه روے خونه نگه داشت همه جا سیاه پوش شده بود و پر از پلاکارت و پوستر های عکس امیر بود . نگاهے به جلوی در انداختم ڪه چهار نفر با لباس نظامی جلوی در ایستاده بودند . احسان هم بود ... لبخندی زدم و ریحانه را از بابا گرفتم . ریحانه باوتعجب به عڪس های امیر نگاه میڪرد و دستانش را با ذوق به هم میزد . احسان نگاهے غمگین انداخت : تسلیت میگم . اخمی ڪردم و جوابش را ندادم . صدای گریه ها ڪه بلند شد دلم هرے ریخت امیر باز شوخیش گرفته و قصد اذیت ڪردن منو داره .. به هر حال نباید بفهمه من باور ڪردم . وارد پذیرایی ڪه شدیم نگاهے به مبل ها انداختم خاله هاے امیر گریه میڪردند . قلبم گرفت با صدای گریه ها چشمان ریحانه بارانی شد . زن ها با تعجب بهم نگاه میڪردند و هر از گاهی پچ پچ میڪردند و آه میڪشیدند . اسن حرکتو روست ندارم از ترحم بیزارم . _بیچاره دختره تو این سن بیوه شد با دوتا بچه ‌. _مگه دوتا داره؟؟؟ نگاهی به پشت سرم انداختم و اخم ڪردم . نگاهی ڪردم تا خاله و اسما رو پیدا ڪنم . _مامان پس امیر ڪو..؟؟؟ مامانم اشڪانش را پاڪ ڪرد و ... نگاهی به اتاق امیر انداختم ڪه درش بسته بود انگار یه نفر منو هول داد سمت اتاقش ... امیرپ اینجاست بوے امیر منههه ... نفس عمیقی ڪشیدم و در اتاق رو باز ڪردم . با دیدن صحنه رویه رویم شوڪه شدم . خاله لیلا ڪنار تابوت شهیدی نشسته بود و گریه میڪرد چشمان درشتش به خون نشسته بودند و دوتا زن هم ڪنارش بودند و دلدارے اش میدادند اما خاله نگاهش به داخل تابوت بود و زیر لب لالایی میخواند . اسماهم بالا نشسته بود و زانوهایش را جمع کرده بود دختر خاله اش ڪنارش نشسته بود و آرامش میڪرد . پدرشوهرم با دیدن من بلند شد و به سمتم آمد :‌ اومدی بابا؟ نگاهش کردم : عروسکه دیگه بگید امیر بیاد دیگه طاقت ندارم بابا نگاه دستام میلرزه ... دستانم را به سمتش گرفتم ڪه سرش را پایین انداخت و ریحانه را بغل ڪرد . نگاه خاله لیلا ڪشیده شد به من و ریحانه انگار ڪه داغ دلش تازه شده باشد گفت : آیییییییی مادر بلند شووو ببین کی اینجاست نگاه همتا اومده بخاطر همتا بلند شو پسرم . اصلا همتا هیچی ریحانه اومده هااا بیقرارت بود مادر ... اشکانم را پاڪ کرد پاهایم سست شد و زانو زدم . بابا یا حسینی گفت و دستم را گرفت . چهار دست و پا خودم را به تابوت بزرگی ڪه وسط اتاق امیر بود رساندم . دستم را دراز ڪردم اون لحظه فقط به یه چیزی فکر کردم که عروسکه ..نه دروغههه . پارچه ے سفید را ڪنار زدم و هین بلندے ڪشیدم :،عروسکهههه عروسکههه این امیر من نیستتتتت ترووووخداااا یکی بگههه این امیرررر نیستتت . پدرشوهرم دستش را پشت ڪمرم گذاشت و نوازش ڪرد : آروم باش آروم باش جان پدر ... دست امیر را گرفتم به خیال اینڪه دستانش مثل همیشه داغ باشد اما اینبار سرد بود مثل یخ در بهشت خان جون ... مثل بستنی های حسن فالوده ے سر کوچه باغی .... دستش را فشار دادم : امیر جان همتا چشماتو باز ڪن.. جوابی نشنیدم با تمام وجود التماس ڪردم : امیر جان ریحانه چشماتو باز ڪننن . ترو به خدا چشماتو باز ڪن .. باشه تو بردی حالا چشماتو باز ڪن نگاه همه بدنم داره میلرزه .. هر چی ڪه میگفتم برایش جوابی نمیشنیدم . خاله لیلا آرام به ڪُرد لالایی میخواند . دوست داشتم همه جا ساکت باشه من باشم و امیر ... اشڪانم را پاڪ ڪرد . خاله لیلا نگاهے به امیر انداخت : امیرم پاشو ببین بابا شدی پاشوووو . دست امیر را فشار دادم : خیلی بی معرفتی مگه قول نداده بودی باهم بریم چرا تنهام گذاشتی . بغلش ڪردم
. 🍃 . همیشه تو پیشونی منو میبوسیدی حالا من باید ببوسم . ریحانه چهار دست و پا به سمت تابوت آمد : باورم نمیشه امیر چشماتو بازکن ببین ریحانه اومده ... ریحانه دستش را به تابوت گرفت و ایستاد طولی نڪشید خورد زمین بغلش ڪردم با دیدن امیر خندید و دستانش را باز ڪرد . صدای ناله ی خاله لیلا و اسما بلند شد . ریحانه نزدیڪ شد و گونه ے امیر را بوسید . بغلش ڪردم و زیر گوشش زمزمه کردم : شهادتت مبارکککک ... هق هقم شدت گرفت و بلند بلند تکرار میڪردم : دوست دارم دوست دارم دوست دارم ـ.. دستی به ریش هایش ڪشیدم ڪه بلند شده بود . صورتش جای ڪبودے داشت . پهلویش رد چاقو بود ... نگاهی به سمت چپ سینه اش کردم گلوله به قلبش خورده بود .... ناله کردم : حرم بی بی خوش گذشت. جای من زیارت کردی یادم رفت بگم بهت اون خبرو ... نزدیڪ شدم : دوباره بابا شدی امیر . صدایی از پشت در بلند شد : باید پیڪر رو ببریم . دل ڪندن ازش سخت بود یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش ... _ببخش منو اگر دیر اجازه دادم بری ...شهادتت مبارک عزیزم سلام منو به سید الشهدا برسون . در باز شد و چند نفر با لباس نظامی وارد شدند صدای گریه ے ریحانه بلند شد نیلا دختر خاله ے امیر ریحانه را بغل ڪرد اما اون گریه میڪرد میدونست قراره دیگه باباشو نبینه . محڪم در آغوشم فشردمش و صورتش را غرق بوسه ڪردم . موها و ریش هایش را مرتب ڪردم : تو که داری میری حداقل تمیز برو حواست به منو و بچه ها باشه ... کمکم ڪن امیر ... دوستتت دارم . پیڪر رو بلند کردم نگاهی انداختم : دارن میبرنت امیر... چشمانم را باز و بسته ڪردم به خیال اینکه خواب باشد . اما خواب نبود و واقعیت بود .. •••• ڪنار مزارش نشسته بود و به صورتش نگاه میڪردم داخل قبر ڪه گذاشتنش اشڪانم را پاڪ ڪردم و یڪ مشت خاڪ برداشتم و بوسیدم : خوشبحالت تا ابد میتونی امیر منو در آغوش بگیری ... بوسیدم . قصد ڪردن سنگ لحد رو بزارن ڪه ناله ام بلند شد اینا همش کابوس خوابه واقعیت که نیست . خاک رو ریختن ڪه صدای مداحی بلند شد تموم شد امیرم رفت امیر من پر ڪشید حالا من به چه امیدی زندگی کنم . به خودم تشر زدم هیس همتا امیر به آرزوش رسید صبور باش مثل حضرت زینب . چشمانم را بازو بسته ڪردم خاله لیلا به عکس امیر چشم دوخته بود و آرام اشڪ میریخت خیلی سعی میڪرد خودشو آروم ڪنه . صدای مداحی بلند شد : اين گل را به رسمِ هديه؛ تقديمِ نگاهت كرديم ... حاشا! اين كه از راهِ تو حتّى لحظه ای برگرديم يا زينب از شامِ بلا شهيد آوردند؛ با شور وُ نوا، شهيدآوردند... همه چی داشت تموم میشد من مونده بودم و یادگاری های امیرم ... ریحانه و بچه اے که معلوم نبود چیه ... بچه اے ڪه پدرش را ندیده بود . پچ پچ ها هم اینجا بودند ... _خدا رحمتش کنه ولی چه فایده ـ.. نگذاشتم ادامه بدهند : امیر شهادتت مبارک عزیزم خوشحالم ڪه به آرزوت رسیدی ... خوشحالم شدی فدایی خواهر ارباب ... خوشحالم یادت نره مارووو .. شفاعت مارو بڪنی پیش خانم فاطمه الزهرا و خانم زینب ڪبری.. امیرم بچه هامونو زینبی بار میارم ڪه پای مکتب امام حسین بمونن و جا نزنند ... بخاطر گل روے چهره ے ماهت از تمام خواسته هام و آرزوهام میگذرم و خودمم پاے همه چی می ایستم . خاله لیلا به سمتم آمد و در آغوشم ڪشید سرم را روے شانه اش گذشتم . فاطمه لیوان آب را به سمتم گرفت : بخور همتا . لبخند غمگینی زدم : نمیخوام . خاله لیلا ڪمرم را نوازش ڪرد : پشیمون نیستیم امیر ... خوشحالیم ڪه سرنوشتت ختم به شهادت شد . دستس روے شانه ام نشست برگشتم با دیدن خان جون اشڪانم جاری شد . دستم را گرفت و بغلم ڪرد و دلداری ام داد . تا غروب اونجا موندم هر کاری کردم پدرشوهر و بابام نگذاشتن اونجا بمونم . حالمم خوب نبود و دوست نداشتم از امیر دور بشم . به اصرار مامان رفتم خونه ے مامانم . تقریبا همه جمع شده بودند . از اول خیابان تا آخرش پر از پلاکارت بود .. آهی ڪشیدم . رمقی نداشتم ... زانوهام سست شد ڪه پدرشوهرم مرا گرفت . فاطمه مشغول بازی با ریحانه بود ... دخترکم باباشو دیده بود و آرام گرفته بود اما نمیدانم چرا گریه نڪرد ... همیشه امیر به شوخی چشمانش را میبست اما ریحانه ڪلی گریه میڪرد و با انگشتان کوچکش چشمانش را باز میڪرد.... قرآنم را برداشتم نمیتونستم بمونم باید میرفتم ڪنار امیر ... وارد حیاط ڪه شدم مامان به سمتم آمد : کجا میری دورت بگردم . _میرم پیش امیر . مادرم دستم را گرفت و پدرم را صدا زد بابا ڪه اومد مامان بهش گفت ڪجا میرم . مخالفت ڪردند اما من نمیتونستم باید میرفتم . بابا من رو برد . ریحانه را روے قالیچه ے ڪوچڪی ڪه پهن ڪرده بودم گذاشتم . خودمم قرآن را باز ڪردم و مشغول خواندن سوره ے الرحمن شدم . بعد سوره ے یس و .... خواندم ... تقریبا هوا تاریک شده بود . یادمه امیر خیلی زیارت عاشورا دوست داشت برای همین تصمیم گرفتم برایش زیارت عاشورا بخوانم .. اما نمیدانم چرا با هر کلمه ای که
میخواندم قلبم درد میگرفت و یاد امیر می افتم .. یاد لبخند های شیرینش .. یاد .... یاد... قرآن را بستم و بوسیدم و داخل کیف گذاشتم . ریحانه با دیدم عکس امیر لبخندی زد و دست زد . گونه اش را بوسیدم و بغلش ڪردم . _شاید دیگه هیچ وقت بابایی رو نبینیم ... اما اون همیشه کنارمون هست و حواسش به من و تو هست . باید قوی باشیم دخترم . با تعجب به من خیره شد و صدایی از خودش در آورد . بابا بیشتر نزاشت اونجا بمونیم برای همین دل ڪندن از امیر سخت بود حوصله ے شلوغی نداشتم دوست دارم برگردم خونه ے خودم . برای همین از بابا خواستم منو ببره با کلی اصرارو التماس برد و تاڪیدد کرد کاری داشتم زنگ بزنم . ریحانه را روے تختش گذاشتم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @BOYE_PELAK ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
••🕊 "خدمتـــــ خالصانه" شهید محمد بلباسے در شلمچه بود به ایشان گفتند: در یک جمله خدمتت را تعریف کن ایشان در جواب گفتند: براے خدا بودن و خودش را ندیدن قشنگ ترین خدمتـــــــ استـــــ و این روزها سردار به قولش عمل کردپیکر شهید بلباسے و همرزمانش به وطن بازگشت ...شهید محمد بلباسے... ...💚 @BOYE_PELAK
«♥️🥀» . . "زن ابـرقـدرت دنیـاسـت...! اگـر عـٰاشـق بـاشـد...🥀:'( . 🖤✨ @BOYE_PELAK
وَ تو اے بـانو هَميـטּرا بِداטּوبَس⇣ صَدام وجَنگ وميـטּوتَركش، هَمه اش بَهانه بود... ⇦شَهيد⇨فَقط خواست ثابت كُند ⇦چادر⇨در اين سرزَميـטּ تـا بخواهـےفَدايےدارد.... @BOYE_PELAK