حتما علے
گوشے و سریع جواب دادم.
الو؟؟
الو سلام بفرمایید.
سلام خوبے اسماء ؟؟اردلانم
إ سلام داداش
ممنونم شما خوبید؟؟چرا صداتوݧ گرفتہ؟؟.
هیچے یکم سرما خوردم.
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
عاشقانه های دو مدافع/قسمت60
زنگ زدم بگم من با علی یکی دوساعت دیگه پرواز داریم بہ سمت تهراݧ
إ شما هم میاید؟؟الاݧ کجایید؟؟
آره ایندفعہ زودتر برمیگرم.الاݧ دمشقیم
علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
علے نمیتونہ حرف بزنہ .فعلا مــݧ باید برم .خدافظ.
مواظب خودتوݧ باشید خدافظ
پوووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت
بہ انگشتر عقیقے کہ اردلاݧ براموݧ از سوریہ آورده بود نگاه کردم
خیلے دوسش داشتم چوݧ علے خیلے دوسش داشت.
ساعت۶بود .یک ساعتے خوابیدم
وقتے بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس هاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم .
یکمے از عطر علے و زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم.
پشتش و رو کہ اسم خودم و علے وتاریخ عقدموݧ تو حرم و نوشتہ بودیم نگاه کردم.
لبخندے زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویرے رو کہ کشیده بودم و لولہ کرده بودم و با پاپیوݧ بستمش.
اردلاݧ دوباره زنگ زدو گفت کہ بریم خونہ ے علینا میاݧ اونجا .
گل هاے یاسو از تو گلدون برداشتم.
چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردم
الاݧ علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت :اسماء واے قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
ماماݧ و بابا یک گوشہ نشستہ بودݧ و با اخم بہ تلوزیوݧ نگاه میکردݧ.
إ ماماݧ شما آماده نیستیـݧ؟؟الاݧ اونا میرسـݧ.
ماماݧ کہ حرفے نزد
بابا برگشت سمتم .لبخند تلخے زدو گفت :تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم:چیزے شده بابا
ݧ دخترم یکم با مادرت بحثموݧ شده.
باشہ مـݧ رفتم پس شما هم زود بیاید.ماماݧ جاݧ حالا دامادت هیچے پسرتم هستاااا.
باسرعت پلہ هارو رفتم پاییــݧ سوار ماشیـݧ شدم و حرکت کردم .
با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہ ے علینا .
بعد از یک ربع رسیدم .
ماشیـݧ و پارک کردم و دوییدم
در خونہ باز بود.
پس اومده بودݧ .یہ عالمہ کفش جلوے در بود .
زیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم:اینا دیگہ کیـݧ؟؟؟حتما دوستاشـݧ دیگہ ؟؟اه دیر رسیدم.الاݧ علے ناراحت میشه
وارد خونہ شدم همہ ے دوستاے علے بودݧ با دیدݧ مـݧ همہ سکوت کردݧ
اردلاݧ اومد جلو .ریشهاش بلند شده بود .چهرش خیلے خستہ بود
دوییدم سمتشو بغلش کردم.سرمو دور خونہ چرخوندم ݧ علے بود ݧ ماماݧ باباش .
داداش پس بقیہ کوشـݧ؟؟علے کو؟؟
چیزے نگفت وبا دست بہ سمت بالا اشاره کرد
اتاقشہ؟؟؟
آره
بدو بدو پلہ هارو رفتم بالا بہ ایـݧ فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده ؟حتما ریشهاش بلند شده .و صورتش مث اردلاݧ سوختہ .
رسیدم بہ دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم
جواب نداد .یہ صداهایے شنیدم
درو باز کردم
پدر مادر علے و فاطمہ خودشوݧ انداختہ بودݧ رو یہ جعبہ و گریہ میکردݧ
فاطمہ با دیدݧ مـݧ اومد جلو بغلم کرد .حالم دست خودم نبود معنے ایـݧ رفتاراشوݧ نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے و ندیدم.
فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علے کو؟؟؟علی؟؟؟
گریہ ے همہ شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد
یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش
کم کم داشتم میفهمیدم چے شده .
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمہ و ماماݧ معصومہ رو با زور برد بیروݧ
ماماݧ معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم
آروم خوابیده بود .و اطرافشو پراز گل یاس بود
کنارش نشستم و تکونش دادم:علے؟؟پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟میدونم خستہ اے عزیزم.اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم .قول میدم
إ علے پاشو دیگہ ،قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟
لبات چرا کبوده؟؟؟
مواظب خودت نبودے؟؟تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟؟
دستے بہ ریشهاش کشیدم.نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ .عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم .تو فقط پاشو
بیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم .علے دستهات کو؟؟جاشوݧ گذاشتے؟؟
عیبے نداره پاشو .
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش .
علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟قهرے باهام.بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم .پاشو بریم خونہ ے ما ببیـݧ عکستو کشیدما .وسایل خونمونو هم خریدم.باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ
إ الاݧ اشکام جارے میشہ ها.تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینے
.علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبود
کم کم بہ خودم اومد
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے شد
علے نکنہ ...نکنہ زدے زیر قولت.رفتے پیش مصطفے؟؟
حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم
علے؟؟؟؟پاشو
قرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟تو بہ مـݧ قول دادے.
محکم چند بار زدم تو صورتم.ݧ دارم خواب میبینم ،هنوز از خواب بیدار نشدم
سرم و گذاشتم رو پاهاش:بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_آخر(61)
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
رو پاهات؟؟ یادته قول دادی برگردی؟؟یادته گفتی تنهام...... نمیزاری؟؟
مگه قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟
علے پاشو.مـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم .چرا سرت شکستہ؟؟
پهلوت چرا خونیہ؟؟؟دستاتو کے ازم گرفت؟؟علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ
بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے.
علے رفتے ؟؟رفتے پیش خانوم زینب؟؟نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟
عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے
منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ.شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ .
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم.
بگو ما طاقت دورے از همو نداریم.
بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راحیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم.
بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست.تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و ببر.میبینے علے اومدݧ ببرنت.الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم.علے وقت خداحافظیہ
بازور منو از رو تابوت جدا کردݧ
با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم.صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم .
از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت کہ همراهشوݧ برم.
دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم
.❤️❤️❤️❤️
قرارمان
به
برگشتنت بود...
به دوباره دیدنت...
اما
تو
اکنون
اینجا
ارام گرفته ای...
بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت...
❤️❤️❤️❤️
.
.یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره
حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر یہ قرآن کوچیک ،سربند و بازو بند خونے همسرم .
هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم.
ولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم.
حضورش و همیشہ احساس میکنم....
خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...
.
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
❤️❤️❤️
من عاشق لبخندهایت بودم وحالا
باخنده های زخمیات دل میبری ازمن
.
عاشق ترینم!من کجاوحضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدرراحت بگذری ازمن
❤️❤️❤️
✅✅✅پایان ✅✅✅
#این_داستاݧ_هم_تموم_شد
#امیدوارم_خوشتون_اومده_ باشه
#قلم_ضعیف_منو_به_بزرگی_خودتون_ببخشید
#اگر_دلتون_شکست_دعا_کنید_مشکل_ما_هم_حل_بشه
#برای_حال_دلم_دعا✋
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
نام رمان📕:همتای من
نویسنده✍🏻:میم تاج افروز
ژانر:عاشقانه/شهدایی/آموزنده/واقعی😍
تعداد قسمت ها:؟؟؟😉
تعداد پارت ها در روز:2 الی.....
شخصیت های اصلی رمان🧕🏻🧑🏻: همتا و .....
محتوای رمان📕:رمان همتای من،داستان دختری به نام همتا فرهمند هست.همتا دختری بودکه تو یه خونواده ی کاملا مذهبی به دنیا اومده بود ولی خودش مذهبی نبود.چادری نبود و به اجبار خونوادش چادر سر میکرد،اهل آرایش کردن بود،شهدا رو قبول نداشت.دوستای خوبی نداشت.بعد از یه مدت تحت تاثیر دوستاش قرار می گیره و چادر رو کنار میذاره و..... تا اینکه با دختر یه شهید آشنا میشه و .....
شرایط کپی و نشر رمان📝:حلال است.😊
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
توجه:قسمت اول این داستان با اولین شب ماه محرم شروع میشه یعنی بعد از متحول شدن همتا و در اواخر همون قسمت هم به بیان گذشته می پردازه.
و یه چیز دیگه اینکه تو این داستان به شهادت حاج قاسم سلیمانی هم اشاره میشه.😍😍
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_اول
امشب اول ماه محـرم اسـت ...
از پشت پـنجره نگاهی به صورتش می انـدازم .
شالش را سفت مـیڪند و دیگـ را بلنـد میڪند .
لبخندی روی لبم مینشیند ، پنجـرهـ را باز میڪنم تا بہتـر نوڪریش را ببینم ، زیر لب چیز هایی زمزمہ میڪند !
نفس عمیقـی میڪشم ڪہ همزمان صداے مداحـی بلنـد میشود ..
چشمانم را میبندم و زمزمه میڪنم :
دارهـ میرسه به گـوش
صداے یه غافلـه
ڪاروان حضرتِ اربـابِ
پا به پاے قافلـه
این دل زار مـنم مثل قلبِ زینبت بیتابـه ...
قطرهـ اشڪی روے گونه ام میچڪد چشمانم را باز میڪنم ...
همیشه خان جون دهه اول محرم و تو ڪرج مراسم میگرفـت و نذرے میداد .
همه ے فامیل از صبح جمع میشدیم تو حیاط خان جون تا ڪمڪ ڪنیم و یزره سهیم باشیم تو این مراسم ...
چقدر دلم می خواست الان بین الحرمین باشم .
یه حس و حال دیگه ای دارهـ حرم ارباب ...
با صداے اذان لبخندی میزنم و پنجره را میبندم ..
چادرم را بر میدارم و سَرم میڪنم ، از اتاق خان جون خارج میشوم ...
بوے اسفند محرم هوش و حواس آدم را میبرد .
به سمـت حیاط میروم .
عمه و مامان مشغول آبڪشی برنج هستن و اون وسط فقط هانا و تینان ڪہ اذیت میڪنن ...
نگاهـ مامان ڪشیدهـ میشود به من و زیر لب زمزمه میڪند ڪجا ، لبخندی میزنم و من هم زمزمه میڪنم میرم وضو بگیرم ، سری تڪان میدهـد ، دمپایی هاے خان جون را به پا میڪنم و به سمت حوض وسط حیاطـ میروم ، شیر آب را باز میڪنم و زیر لب نیت میڪنم و یڪ مشت آب به صورتم میریزم ...
بعد از وضو گرفتن روسری ام را درست میڪنم .
و به طرف خانه میروم قصد میڪنم وارد پذیرایی شوم ڪہ هانا به سمتم می آید و با همان لحن بچگانه اش میگوید : آجی همتا ، خان جون ڪالِت
دارهـ به من گفت بیام بہت بگم !
لبخندی به رویش میزنم و گونه اش را میبوسم .
قصد میڪند برود ڪہ میگویم : هانا ،مواظب باش ، بیرون نری ها ..
چشمی میگوید و میرود ، به طـرف سمت دیگـر حیاط میروم ڪہ فرش انداختہ اند و خان جون اونجا نشستہ .
خان جون با دیدن من لبخندی میزند : بیا اینجا مادر ڪارت دارم .
دمپایی هارا در می آورم و به سمتش میروم : جانم خان جون !
_جانت بی بلا مادر ، بیا اینارو ببر بدهـ به احسان ، آقایون ڪتاب دعا خواستن ...
سری تڪان میدهم و بلند میشوم با چشم به دنبال احسان میگردم ڪه ڪنار بابا بزرگ نشسته و حرف میزند .
به سمتشان میروم متوجه حضورم میشود و سرش را پایین می اندازد ، بابا بزرگ حال و احوالم را میپرسد ڪه آرام تشڪر میڪنم .
_پسر عمو اینارو خان جون داد بدم به شمـا !
زیر لب تشڪر میڪند و نگاهی گذرا بـہ صورتم می اندازد .
با اجازهـ ای میگویم و به سمت خانه میروم ..
جانماز کوچک جیبی ام را روی زمین میگذارم و چادرم را با چادر گل گلی خان جون عوض میڪنم ..
و قامـت میبندم سـه رڪعت نماز مغرب به جـا می آ....
با خواندن سورهـ ے حمد آرامش عجیبی میگیرم ...
و باز هم خـــدا ، میبینی مہربانم ، آرامشی را ڪه به من تزریق میڪنی ...
سلام نماز را میدهم و تسبیحم را بر میدارم همان تسبیحی ڪه بابا بزرگ از ڪربلا برایم آورد و اولین هدیه ے ڪه همراهـ با چادر مشڪی به من داد بخاطر تحـولم ،تحولی ڪه زندگی ام را دگرگون ڪـرد و توانستم با ڪمڪ خدا و شہـدا خودم را بشناسم و پیدا ڪنم .
بعد از خواندن نمـاز عشاء ، ڪنار فاطمـه دختر عمویم مینشینم و ڪتاب دعا را بر میدارم و منتظر میمانم تا زیارت عاشورا شروع شود ...
به پُشتی تڪیه میدهم و چشمانم را میبندم ..
یاد روزے می افتم ڪه چادرم را ڪنار گذاشتم و وارد پایه دوازدهم شده بودم ...
روزی ڪه بدون هیچ اجباری چادرم را در آوردم،
بماند ڪه دعوا هایی داشتم با مامانم ...
پدرو مادرم از یه خانوادهـ ڪاملا مذهبی بودن ...
مادرم خانه دار بود و پدرم سرهنگ بازنشسته که الان تو بازار یہ مغـازهـ دارهـ ، فقط یه خواهـر کوچیڪ تر از خودم دارم به اسم هانا ...
روز اول ڪه وارد ڪلاس درس شدم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_دوم
.
روز اولی که وارد ڪلاس درس شدم همه تعجب ڪردند به خصوص دختر عمویم فاطمہ و دوست صمیمی ام دنیا ...
به سمت دنـیا رفتم و ڪنارش نشستم ..
با اینڪہ دنیا دختری چادرے نبود اما باحیا بود و نجابتش زبان زدِ ڪل محل ...
نیــشگونی از بازویم گرفـــت به سمتش برگشتم : چته دیوونه چرا نیشگون میگیری!
_همتا خوبی !! پـس چادرت ڪو !؟
نگاهم را ازش گرفتم و به کتابم دوختم : خسته شدم باو ، من اصلا دوست ندارم چادر بپوشم ، دوست دارم آزاد باشم ...
_چی میگی !؟
نگاهی به فاطمه می اندازم : ول کن دیه ، من زیاد به مامانم جواب دادم، حالام حوصلشو ندارم دوبارهـ اون حرفارو به شما دوتا توضیح بدم .
فاطمه قصد میکند چیزی بگوید ڪه دنیا اشاره میڪند تا سوالی نڪند .
معلم وارد ڪلاس میشود و بعد از حضور و غیاب شروع به درس دادن میڪند .
با سنگینی نگاه کسی برمیگردم نگاهم ڪشیدهـ میشود به فاطمـه ڪہ به من زل زده است ، دستم را جلویش تڪان میدهم : چیه چیزی دیدی تو صورتم !؟
سرش را پایین می اندازد و من برمیگردم روزای اولش به همین روال میگذشت ، حتی ڪل فامیل فہمیدهـ بودن من دیگه چادر نمیپوشم و یه جورایی سعی میڪردند با حرفاشون دید منو عوض ڪنند ...
اما من به حرفاشون گوش نمیدادم و سعی میڪردم بیخیال باشم ...
حتـی بخاطـر همین نصیحتا چند ماهی به خونه ے خان جون نرفتم و تو خونه تنہا میشستم و درس میخوندم ...
تا اینڪـه یه روز خان جون زنگـ زد و گفـت ڪه این جمـعه حـتما بیام دلـش برام تنگـ شدهـ منم نمی توانستـم قبول نڪنم براے همـین قبول ڪردم این جـمعه رو برم ...
دستی به مـوهاے ام میڪشم امـروز رو بـاید یه زره رعایت ڪنم تا فامـیل گیر الڪی ندن .
مانتوے گـلبه ای رنگم را بر تن میڪنم ...
و بعد،از حاضر شـدن روبه روے آینه می ایستـــم و رژلب قرمزم را بر مـیدارم و روی لب هایم میڪشم .
لبخندے میزنم و ڪیفم را برمـیدارم و از اتاق خـارج مـی شوم ...
مادرم نگاهی به مـن می اندازد و سـرش را به نـشانه ے تاسف تڪان میدهد ، شانه اے بالا می انـدازم و به طـرف مـاشین مـیروم و در عقـب را باز میڪنم و سوار مـی شوم ، پدرم نگاهی به صـورتم می اندازد و آینه را تنظیم میڪند هانا همـاطور ڪه وسط،نشسته می گوید : آجی موهامو نیگا چه خوشـگل بستم .
نگاهی به موهایش می اندازم ڪه خرگـوشی بستـه ، لبخندی میزنم : چه خوشگل شدی عسل آجی ...
میخندد بعد از سوار شـدن مامان به طـرف ڪرج حرڪت میڪنیم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سوم
.
وارد حـیاط خان جون میشویم ، بابا ماشین را پشـت ماشین عمـو علی پارڪ میڪند و ماشین را خـاموش میڪند از ماشین پیادهـ میشوم هانا با دیدن تینا دختر عمه زهره جیغ بلندے میڪشـد و به سمتش میرود ، یادش بخـیر چقدر بازے میڪردیم تو این حـیاطـ...
_سلام
با صداے بابابزرگـ بر میگـردم با دیدن من لبخندے میزند و به سمتم می آید و پیشانی ام را میبوسد .
تنها ڪسایی ڪه به مـن چیزے نمی گفتند ، فقط بابا بزرگـ و خان جـون بودن ..
همراه بابا بزرگ وارد خانه میشویم بعد از سلام و احوالپرسی با همه به سمت خان جون میروم : سلام خان جون خوبید !
گونه ام را میبوسد : قربونت بشم ، دختر چقدر بی معرفت شدے ، تا من زنگ نزنـم نمیاے دیدنمون !؟؟
لبخندی میزنم جوری ڪه چالِ صورتم دیدهـ میشود : ببخشید ...
لبخند شیرینی میزند و اشارهـ میڪند تا ڪنارش بنشینم .
زن عمو نگاهی به من می اندازد : همتا جان چرا نمیای دیگـه خونه ے ما قابل نمیدونـی زن عمـو !؟
سرم را بلند میڪنم و نگاهی به صورت سفیدش می اندازم : اختیار دارید ، دیگه مشغول درسیم .
_وقت ڪردی بیا .
چشمی میگویم و مشغول بازی با گوشی ام میشوم ، نگاه هاے سنگین فامیل مجبورم میڪند تا به حیاطـ بروم ، از ڪنار باغچـہ رد میشوم و به طرف تـاب میروم و رویش مینشینم مشغول تاب بازے میشوم سرم را بلند میڪنم قطرهـ هاے باران روے صورتم چڪـه میڪند لبخندی ڪنج لبم مینشینـد ...
نگاهم ڪشیدهـ میشود به سمت ماشین عمو ڪه احسان درش را میبندد و ڪباب هارا در دستش میگیرد ، زیاد رابطم باهاش خـوب نبود خـیلی باهاش جور نبودن .
معلوم بود از اون مذهبیا ڪه خشڪ و با یه من عسلم نمیشه خـوردش سوگـلی عمو و زن عمو بود .
و ڪل فامیل دوسش داشتن ، خونه ے ما ڪه هر شب حـرفشِ ، ڪلا دوتا بچـه اند فاطمــه و احسان ،
فاطمـہ همڪلاسی منِ و فقط یڪ ماهـ از من بزرگـترهـ
و یه دخـتر چادری است ..
احسان سرش را بلند میڪند و بادیدن من سرش را تڪان میدهـد یعنی سلام ...
زیر لب سلام میڪنم نگاهش را از من میگیرد و در ماشین را میبنـدد و وارد خانه میشود بعد از چند دقیقه مریم از بالاے اِیوان نگاهی به من انداخــت و گفـت : همتا ، بیا میخوایم شام بخوریم ...
پایم را روی زمین میڪشم تا از تاب پایین بیام ...
روسری ام را درست میڪنم و از چند تا پلـه هاے ورودی بالا میروم و وارد خانه میشوم سفره اے بزرگـ
پہن شدهـ است و همـه سر سفـرهـ نشسته اند ، بابا بزرگ نگاهی به من می اندازد : همتا بابا بیا اینجا .
عمو علی نگاهی به من می اندازد و لبخند مهربانی به رویم میزند و ڪنار میرود تا ڪنار بابا بزرگ بنشینم .
به طرف بابا بزرگ میروم و وسط عمو علی و بابا بزرگ مینشینم .
عمو بشقابم را برمیدارد و برنج میریزد تشڪر میڪنم و ڪبابی از بشقاب برمیدارم و روی برنجم میگذارم و مشغول خوردن میشوم ..
بعد از خوردن مشغول جمـع ڪردن سفرهـ میشویم جارو را از دست فاطمه میگیرم قصـد میڪنم جارو ڪنم ڪـه احسان از جایش بلند میشود و بدون اینڪه نگاهم ڪند میگوید : بدید من جارو میڪنم ..
جارو را به سمـتش میگیرم و به سمت حیاط میـروم ڪه فاطمه و عمه زهـره و زن عمو مشغول شستن ظرف ها هستند و مامان و عمه زهـرا هم مشغول خشڪ ڪردن ظرف ها به سمتشان میروم : ڪمڪ نمیخواید !
_بخوایمم مگــه تو میاے!
نگاهی به فاطمه می اندازم : نگفتــی ڪه بیام ..
زن عمو میخندد : نه عزیزم ، دیگـه الان تموم میشه فقط یه سبد دیگـه میاری!..
سری تڪان میدهم و وارد خانه میشوم و به سمت آشپزخانه میروم و از ڪابینت سبدی برمیدارم ،
در ڪابینت را میبندم .
و از آشپزخانه خارج میشوم و وارد حیاط میشوم و سبد را به زن عمو میدهم و ڪمڪ میڪنم تا ظـرف هارا داخـلش بچیند ...
بعد از جمـع ڪردن ظـرف هـا همـه آماده رفتن میشوند .
به سمـت خان جـون میروم : ڪاری ندارید با من !
لبخندی،میزند و سرم را میبوسد : نه قربونت برم فقط زودزود به ما سر بزن دوست دارم هفتـه ے دیگـه هم ببینمتا .
دستش را میبوسم و بعد از خداحافظی از همه سوار ماشین میشوم مامان هم هانا را بغل میڪند و سوار ماشین میشود ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهارم
روز به روز روسری ام عقب تر میرفت و من بیشتـر از این آزادی ذوق مـیڪردم رابطم با دنیا و فاطمـه ڪمرنگـ شدهـ بود و دوستاے جدیدی پیدا ڪـردهـ بودم ڪہ افڪارشون با من خیلی فرق میڪرد یڪی از همین دوستـام اسمـش ساناز بود و من ڪل زندگیمو براش تعریف ڪـردم گفتم ڪه قبلا به اجبار خانوادم چادر سَرم میڪردم و الان دیگه سَرم نمیکنم و دوست دارم آزاد باشم ...
با اینڪه چادر رو دوست نداشتم اما هیچ وقت با پسر در ارتباط نبودم و نخواهم بود ، لزومی نمیدیدم ڪه با یه پسر دوست بشم ، و حتی من این رو به ساناز گفتم ،
روزهای بیشتری رو باهم میگُذروندیم و بیشتر بهش عـــادت ڪردهـ بودم ، تقریبا هر چی ڪه میگفت رو باور داشتم ...
قرار بود امروز باهم به ڪتابخانه بـریم تا من باهـاش ریـاضی ڪـار ڪنم ...
بعـد از خداحافظی از مـادرم بـه سمـت خیابان حـرڪت میڪنم .
تا سر مـیدان پیادهـ می روم .
نزدیڪی ڪتابخـانه گوشی ام را در می آورم و به سانـاز زنـگ میزنم بعـد،از چند تا بوق جواب میدهد: الو سلوم همتـا !
_سلام عزیزم ، ساناز ڪوجایی پس؟؟
_عشقم من روبه روے ڪتابخونم بیا سمـت ڪافی شاپ!
همانطور ڪه چشمم را میچرخانم میگویم : ڪافی شاپ براے چی!؟
_تو بـیا میگم ..
باشه ای میگویم و قطع میڪنم ، ڪافی شاپ را پیدا میڪنم و وارد میشوم .
با چشم دنبال ساناز میگردم ڪه ڪنار شیشه نشستـه است و به گوشی اش وَر مـیرود لبخنـدی میزنم و به طـرفش میروم : سلام !
سرش را بلند میڪند : سلوم ، خوبی !؟
صندلی را عقب میڪشم : خوبم ت خوبی !
_فداتشم ...
خدانڪنه ای میگویم ڪه نگاهی به صورتم می اندازد : باز ڪه روسریتو دادی جـلو بابا بڪشش عقب دلم میگـیرهـ ،
دستش را دراز میڪند و روسری ام را عقب میڪشد و بعد به صندلی اش تڪیه میدهد : حالا خوب شد ، چـی میخوری!؟؟
_قهـوهـ
باشه ای می گوید و دستش را بلنـد میڪند : سعــید بیا !
با چشمانی گرد نگاهـش میڪنم ڪه مستانه میخندد : چیه چرا اونطوری نگاه میڪنی !
ڪمی خودم را جمع میڪنم و میگویم : آخه اسمشو صدا ڪـردی !
_خب اینڪه تعجب نـداره ، عادیه عشقولی !
سرم را پایین می اندازم ڪه پسری ڪنارم می ایستد و ڪیڪ بزرگی رو جلویم میگذارد نگاهی به ڪیڪ و بعد ساناز می اندازم ڪه با لبخنـد به من خـیرهـ شدهـ است ، سوالی نگاهش میڪنم ڪه پوفی میڪند و میگوید : اینم یادت نیست ، خب امروز تولدته دیگـه .
تازه یادم می افتد ڪه امروز ۱۸آذر و تولد منه ...
به طرفـش میروم و محڪم در آغوشش میڪشم : وای مرسی ، خیلی غافلگیر شدم اصلا یادم نبود ڪه امروز تولدمه ..
میخندد : اووو حالا برو بشین سوپرایز اصلی رو ندیدی ڪه ...
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪه دستش را تڪان میدهد قصد میڪنم برگردم ڪه روی دستم میزند : ڪجا سوپرایزه ، چشماتو ببند .
ذوق زده چشمانم را میبندم ڪه ڪسی چشمانم را از پشـت میگیرد ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهارم
روز به روز روسری ام عقب تر میرفت و من بیشتـر از این آزادی ذوق مـیڪردم رابطم با دنیا و فاطمـه ڪمرنگـ شدهـ بود و دوستاے جدیدی پیدا ڪـردهـ بودم ڪہ افڪارشون با من خیلی فرق میڪرد یڪی از همین دوستـام اسمـش ساناز بود و من ڪل زندگیمو براش تعریف ڪـردم گفتم ڪه قبلا به اجبار خانوادم چادر سَرم میڪردم و الان دیگه سَرم نمیکنم و دوست دارم آزاد باشم ...
با اینڪه چادر رو دوست نداشتم اما هیچ وقت با پسر در ارتباط نبودم و نخواهم بود ، لزومی نمیدیدم ڪه با یه پسر دوست بشم ، و حتی من این رو به ساناز گفتم ،
روزهای بیشتری رو باهم میگُذروندیم و بیشتر بهش عـــادت ڪردهـ بودم ، تقریبا هر چی ڪه میگفت رو باور داشتم ...
قرار بود امروز باهم به ڪتابخانه بـریم تا من باهـاش ریـاضی ڪـار ڪنم ...
بعـد از خداحافظی از مـادرم بـه سمـت خیابان حـرڪت میڪنم .
تا سر مـیدان پیادهـ می روم .
نزدیڪی ڪتابخـانه گوشی ام را در می آورم و به سانـاز زنـگ میزنم بعـد،از چند تا بوق جواب میدهد: الو سلوم همتـا !
_سلام عزیزم ، ساناز ڪوجایی پس؟؟
_عشقم من روبه روے ڪتابخونم بیا سمـت ڪافی شاپ!
همانطور ڪه چشمم را میچرخانم میگویم : ڪافی شاپ براے چی!؟
_تو بـیا میگم ..
باشه ای میگویم و قطع میڪنم ، ڪافی شاپ را پیدا میڪنم و وارد میشوم .
با چشم دنبال ساناز میگردم ڪه ڪنار شیشه نشستـه است و به گوشی اش وَر مـیرود لبخنـدی میزنم و به طـرفش میروم : سلام !
سرش را بلند میڪند : سلوم ، خوبی !؟
صندلی را عقب میڪشم : خوبم ت خوبی !
_فداتشم ...
خدانڪنه ای میگویم ڪه نگاهی به صورتم می اندازد : باز ڪه روسریتو دادی جـلو بابا بڪشش عقب دلم میگـیرهـ ،
دستش را دراز میڪند و روسری ام را عقب میڪشد و بعد به صندلی اش تڪیه میدهد : حالا خوب شد ، چـی میخوری!؟؟
_قهـوهـ
باشه ای می گوید و دستش را بلنـد میڪند : سعــید بیا !
با چشمانی گرد نگاهـش میڪنم ڪه مستانه میخندد : چیه چرا اونطوری نگاه میڪنی !
ڪمی خودم را جمع میڪنم و میگویم : آخه اسمشو صدا ڪـردی !
_خب اینڪه تعجب نـداره ، عادیه عشقولی !
سرم را پایین می اندازم ڪه پسری ڪنارم می ایستد و ڪیڪ بزرگی رو جلویم میگذارد نگاهی به ڪیڪ و بعد ساناز می اندازم ڪه با لبخنـد به من خـیرهـ شدهـ است ، سوالی نگاهش میڪنم ڪه پوفی میڪند و میگوید : اینم یادت نیست ، خب امروز تولدته دیگـه .
تازه یادم می افتد ڪه امروز ۱۸آذر و تولد منه ...
به طرفـش میروم و محڪم در آغوشش میڪشم : وای مرسی ، خیلی غافلگیر شدم اصلا یادم نبود ڪه امروز تولدمه ..
میخندد : اووو حالا برو بشین سوپرایز اصلی رو ندیدی ڪه ...
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪه دستش را تڪان میدهد قصد میڪنم برگردم ڪه روی دستم میزند : ڪجا سوپرایزه ، چشماتو ببند .
ذوق زده چشمانم را میبندم ڪه ڪسی چشمانم را از پشـت میگیرد ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_پنجم
ذوق زده چشمانم را میبندم ڪه ڪسی چشمانم را از پشـت میگیرد لبم را به دندان میگیـرم یاد دوستان دیگـرم تو مدرسـه می افتم و با ذوق میگوید : ملینا !
صدای خندهـ ے ساناز بلند میشود ، ڪه سر ڪسی نزدیڪ گوشم میشــــود و زمزمه میڪند : تولدت مبارڪ نفسم !
و بعد بوسه ای روی سرم میزند .
با صداے مردانه اش دستانش را ڪنار میزنم و هراسان از صندلی بلند میشوم : برو گمـــــشو .
ساناز بلند میشود قصد میڪند دستم را بگیرد ڪه بلند میگویم : دستتو به من نزن ، چی با خودت فڪر ڪردی تو !؟ مگـه من روز اول آشناییمون بہت نگفتم تا حالا با پسر ارتباط نداشتم و نخواهم داشت ، پس چیییییییییییی عوضیییی!؟
_اولا اوضی خودتی دوما تو مگه نگفتـی من چادر دوست ندارم و دوست دارم آزاد باشم ، الان مگههه چیشدهـ ڪه شلوغش میڪنی !
_اره من گفتم چادرو دوست ندارم اما نگفتم دوست دارم با پسر ارتباط داشته باشم ، گفتم آزادی اما آزادی من اینه ڪه چادر سرم نڪنم ....
متوجه اشڪانم میشوم نمیدانم ڪی این بغض شڪست نگاه همه روی من بود .
پسرے ڪه چشمانم را گرفته بود نزدیڪم شد تا دستم را بگیرد ڪه دستش را پس زدم ، ڪیفم را از روی میز برداشتم و روبه ساناز گفتم : خیلی پَستیی!فڪر نمیڪردم اِنقدر اوضی باشی ...
قصد میڪنم بروم ڪه بلند میگوید : اره پستم ڪه ڪمڪت کردم تا از اون یه تیڪه پارچه سیاه دل بڪنی و راحتر تصمیم بگیری این شماهایید ڪه باعث شدین این مملڪت به جایی نرسه ....
نگاهی به صورتش می اندازم : ڪاش این حرمتا نمیشڪست .... بدون خــیلی نجسی .. ڪه پاتوق این جورجاهاست و الڪل و هر جور آتاشغالی میخوری .
بلافاصله بعد از حـرفم از ڪافی شاپ خارج میشوم ، اشکانم جلوی چشمانم را میگیرد ، همانطور ڪه اشڪانم را پاڪ میڪنم یاد اون بوسه و دستان اون پسر می افتم و بیشتر حالم بِہَم میخورهـ از خودم ، انقدر ضعیف شدم ڪه ساناز فڪـر ڪرده یه پسر میتونه حالمو خـوب ڪنه ...
من گفتم دوست دارم آزاد باشم اما نگفتم ڪه آزادیمو با یه پسر پر ڪنم ...
شاید برای من عجیب باشه اما برای ساناز و اَمثال اون یه حسِ خوب ڪه تا یه مدت بیشتر طول نمیڪشه و ماییم ڪه مثل یه دستمال ڪاغذی عمل میڪنیم ڪه با هر بار استفادش میندازنمون آشغالی و سراغ یه دستمال دیگه میرن ....
تا سر خیابان میروم ، ڪه باران میگیرد ، برای اینڪه خیس نشوم به طرف ایستگاه اتوبوس میروم و روے صندلی های ایستگاه مینشینم سَرم را به میله تڪیه میدهم و به آسمان خیره میشوم ،
بارونم داره به حال زار من گریه میڪنه گریه ام دارهـ ، اگـر مامان ترلان بفهمه دِق میڪنه آبرویی تو فامیل براے بابا نمیمونه ، ...
با یادآوری اون دستا شدت اشڪانم بیشتر میشود جوری ڪه چند نفر با چشمانی گرد شدهـ نگاهم میڪردند ، اما برای من مهم نبود ، حال من خرابتر از این حرفا بود ڪه بخواد با این نگاها بدتر بشه ..
همـش به این فڪـر می ڪردم ڪه چرا باید ساناز با من اینڪارو بڪنه ..
حالم اصلا خوب نبود و کنترل اشڪانم از دستم خارج شدهـ بود ، همش خودمو لعنت میڪردم ...
خدایا ، میبینی این اشڪامو ، نگاه ڪن بدترین بندت من شدم ، اصلا خـدایا مگه من بندت نیستم پس چرا حواست به من نیست چـرااااااا !
بلافاصله بعد از حرفم صدای اذان بلند شد ، ناخود آگاه لبخندی ڪنج لبم جا خوش ڪرد اشڪانم را پاڪ میڪنم تازه متوجه مسجدی میشوم ڪه روبه رویم است ...
نمیدانم چرا دلم میخواهـد بروم و با خدا صحبت ڪنم دودل به سمت مسجد میروم و وارد میشوم چادر گلداری برمیدارم و گوشه اے خلوت پیدا میڪنم و مینشینم موهایم را داخل روسری میڪنم ...
و رژلبم را پاڪ میڪنم ، زانو هایم را بغل میڪنم و آرام شروع به اشڪ ریختن میڪنم ، الله الله اڪبر !
من هم باهاش زمزمه میڪنم : خـداے بزرگ ...
همین یه ڪلمه ڪافی است تا اشڪانم شدت پیدا ڪند ، سرم را روی پاهایم میگذارم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃