#همتا_ے_مـن
#قسمت_اول
امشب اول ماه محـرم اسـت ...
از پشت پـنجره نگاهی به صورتش می انـدازم .
شالش را سفت مـیڪند و دیگـ را بلنـد میڪند .
لبخندی روی لبم مینشیند ، پنجـرهـ را باز میڪنم تا بہتـر نوڪریش را ببینم ، زیر لب چیز هایی زمزمہ میڪند !
نفس عمیقـی میڪشم ڪہ همزمان صداے مداحـی بلنـد میشود ..
چشمانم را میبندم و زمزمه میڪنم :
دارهـ میرسه به گـوش
صداے یه غافلـه
ڪاروان حضرتِ اربـابِ
پا به پاے قافلـه
این دل زار مـنم مثل قلبِ زینبت بیتابـه ...
قطرهـ اشڪی روے گونه ام میچڪد چشمانم را باز میڪنم ...
همیشه خان جون دهه اول محرم و تو ڪرج مراسم میگرفـت و نذرے میداد .
همه ے فامیل از صبح جمع میشدیم تو حیاط خان جون تا ڪمڪ ڪنیم و یزره سهیم باشیم تو این مراسم ...
چقدر دلم می خواست الان بین الحرمین باشم .
یه حس و حال دیگه ای دارهـ حرم ارباب ...
با صداے اذان لبخندی میزنم و پنجره را میبندم ..
چادرم را بر میدارم و سَرم میڪنم ، از اتاق خان جون خارج میشوم ...
بوے اسفند محرم هوش و حواس آدم را میبرد .
به سمـت حیاط میروم .
عمه و مامان مشغول آبڪشی برنج هستن و اون وسط فقط هانا و تینان ڪہ اذیت میڪنن ...
نگاهـ مامان ڪشیدهـ میشود به من و زیر لب زمزمه میڪند ڪجا ، لبخندی میزنم و من هم زمزمه میڪنم میرم وضو بگیرم ، سری تڪان میدهـد ، دمپایی هاے خان جون را به پا میڪنم و به سمت حوض وسط حیاطـ میروم ، شیر آب را باز میڪنم و زیر لب نیت میڪنم و یڪ مشت آب به صورتم میریزم ...
بعد از وضو گرفتن روسری ام را درست میڪنم .
و به طرف خانه میروم قصد میڪنم وارد پذیرایی شوم ڪہ هانا به سمتم می آید و با همان لحن بچگانه اش میگوید : آجی همتا ، خان جون ڪالِت
دارهـ به من گفت بیام بہت بگم !
لبخندی به رویش میزنم و گونه اش را میبوسم .
قصد میڪند برود ڪہ میگویم : هانا ،مواظب باش ، بیرون نری ها ..
چشمی میگوید و میرود ، به طـرف سمت دیگـر حیاط میروم ڪہ فرش انداختہ اند و خان جون اونجا نشستہ .
خان جون با دیدن من لبخندی میزند : بیا اینجا مادر ڪارت دارم .
دمپایی هارا در می آورم و به سمتش میروم : جانم خان جون !
_جانت بی بلا مادر ، بیا اینارو ببر بدهـ به احسان ، آقایون ڪتاب دعا خواستن ...
سری تڪان میدهم و بلند میشوم با چشم به دنبال احسان میگردم ڪه ڪنار بابا بزرگ نشسته و حرف میزند .
به سمتشان میروم متوجه حضورم میشود و سرش را پایین می اندازد ، بابا بزرگ حال و احوالم را میپرسد ڪه آرام تشڪر میڪنم .
_پسر عمو اینارو خان جون داد بدم به شمـا !
زیر لب تشڪر میڪند و نگاهی گذرا بـہ صورتم می اندازد .
با اجازهـ ای میگویم و به سمت خانه میروم ..
جانماز کوچک جیبی ام را روی زمین میگذارم و چادرم را با چادر گل گلی خان جون عوض میڪنم ..
و قامـت میبندم سـه رڪعت نماز مغرب به جـا می آ....
با خواندن سورهـ ے حمد آرامش عجیبی میگیرم ...
و باز هم خـــدا ، میبینی مہربانم ، آرامشی را ڪه به من تزریق میڪنی ...
سلام نماز را میدهم و تسبیحم را بر میدارم همان تسبیحی ڪه بابا بزرگ از ڪربلا برایم آورد و اولین هدیه ے ڪه همراهـ با چادر مشڪی به من داد بخاطر تحـولم ،تحولی ڪه زندگی ام را دگرگون ڪـرد و توانستم با ڪمڪ خدا و شہـدا خودم را بشناسم و پیدا ڪنم .
بعد از خواندن نمـاز عشاء ، ڪنار فاطمـه دختر عمویم مینشینم و ڪتاب دعا را بر میدارم و منتظر میمانم تا زیارت عاشورا شروع شود ...
به پُشتی تڪیه میدهم و چشمانم را میبندم ..
یاد روزے می افتم ڪه چادرم را ڪنار گذاشتم و وارد پایه دوازدهم شده بودم ...
روزی ڪه بدون هیچ اجباری چادرم را در آوردم،
بماند ڪه دعوا هایی داشتم با مامانم ...
پدرو مادرم از یه خانوادهـ ڪاملا مذهبی بودن ...
مادرم خانه دار بود و پدرم سرهنگ بازنشسته که الان تو بازار یہ مغـازهـ دارهـ ، فقط یه خواهـر کوچیڪ تر از خودم دارم به اسم هانا ...
روز اول ڪه وارد ڪلاس درس شدم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
••📲🦋••
عکس های پروفایل
شهید بابک نوری🥲
#قسمت_اول🌱
#سہصلواتسهمشماهدیہبہشهید
.
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃