#همتا_ے_مـن
#قسمت_اول
امشب اول ماه محـرم اسـت ...
از پشت پـنجره نگاهی به صورتش می انـدازم .
شالش را سفت مـیڪند و دیگـ را بلنـد میڪند .
لبخندی روی لبم مینشیند ، پنجـرهـ را باز میڪنم تا بہتـر نوڪریش را ببینم ، زیر لب چیز هایی زمزمہ میڪند !
نفس عمیقـی میڪشم ڪہ همزمان صداے مداحـی بلنـد میشود ..
چشمانم را میبندم و زمزمه میڪنم :
دارهـ میرسه به گـوش
صداے یه غافلـه
ڪاروان حضرتِ اربـابِ
پا به پاے قافلـه
این دل زار مـنم مثل قلبِ زینبت بیتابـه ...
قطرهـ اشڪی روے گونه ام میچڪد چشمانم را باز میڪنم ...
همیشه خان جون دهه اول محرم و تو ڪرج مراسم میگرفـت و نذرے میداد .
همه ے فامیل از صبح جمع میشدیم تو حیاط خان جون تا ڪمڪ ڪنیم و یزره سهیم باشیم تو این مراسم ...
چقدر دلم می خواست الان بین الحرمین باشم .
یه حس و حال دیگه ای دارهـ حرم ارباب ...
با صداے اذان لبخندی میزنم و پنجره را میبندم ..
چادرم را بر میدارم و سَرم میڪنم ، از اتاق خان جون خارج میشوم ...
بوے اسفند محرم هوش و حواس آدم را میبرد .
به سمـت حیاط میروم .
عمه و مامان مشغول آبڪشی برنج هستن و اون وسط فقط هانا و تینان ڪہ اذیت میڪنن ...
نگاهـ مامان ڪشیدهـ میشود به من و زیر لب زمزمه میڪند ڪجا ، لبخندی میزنم و من هم زمزمه میڪنم میرم وضو بگیرم ، سری تڪان میدهـد ، دمپایی هاے خان جون را به پا میڪنم و به سمت حوض وسط حیاطـ میروم ، شیر آب را باز میڪنم و زیر لب نیت میڪنم و یڪ مشت آب به صورتم میریزم ...
بعد از وضو گرفتن روسری ام را درست میڪنم .
و به طرف خانه میروم قصد میڪنم وارد پذیرایی شوم ڪہ هانا به سمتم می آید و با همان لحن بچگانه اش میگوید : آجی همتا ، خان جون ڪالِت
دارهـ به من گفت بیام بہت بگم !
لبخندی به رویش میزنم و گونه اش را میبوسم .
قصد میڪند برود ڪہ میگویم : هانا ،مواظب باش ، بیرون نری ها ..
چشمی میگوید و میرود ، به طـرف سمت دیگـر حیاط میروم ڪہ فرش انداختہ اند و خان جون اونجا نشستہ .
خان جون با دیدن من لبخندی میزند : بیا اینجا مادر ڪارت دارم .
دمپایی هارا در می آورم و به سمتش میروم : جانم خان جون !
_جانت بی بلا مادر ، بیا اینارو ببر بدهـ به احسان ، آقایون ڪتاب دعا خواستن ...
سری تڪان میدهم و بلند میشوم با چشم به دنبال احسان میگردم ڪه ڪنار بابا بزرگ نشسته و حرف میزند .
به سمتشان میروم متوجه حضورم میشود و سرش را پایین می اندازد ، بابا بزرگ حال و احوالم را میپرسد ڪه آرام تشڪر میڪنم .
_پسر عمو اینارو خان جون داد بدم به شمـا !
زیر لب تشڪر میڪند و نگاهی گذرا بـہ صورتم می اندازد .
با اجازهـ ای میگویم و به سمت خانه میروم ..
جانماز کوچک جیبی ام را روی زمین میگذارم و چادرم را با چادر گل گلی خان جون عوض میڪنم ..
و قامـت میبندم سـه رڪعت نماز مغرب به جـا می آ....
با خواندن سورهـ ے حمد آرامش عجیبی میگیرم ...
و باز هم خـــدا ، میبینی مہربانم ، آرامشی را ڪه به من تزریق میڪنی ...
سلام نماز را میدهم و تسبیحم را بر میدارم همان تسبیحی ڪه بابا بزرگ از ڪربلا برایم آورد و اولین هدیه ے ڪه همراهـ با چادر مشڪی به من داد بخاطر تحـولم ،تحولی ڪه زندگی ام را دگرگون ڪـرد و توانستم با ڪمڪ خدا و شہـدا خودم را بشناسم و پیدا ڪنم .
بعد از خواندن نمـاز عشاء ، ڪنار فاطمـه دختر عمویم مینشینم و ڪتاب دعا را بر میدارم و منتظر میمانم تا زیارت عاشورا شروع شود ...
به پُشتی تڪیه میدهم و چشمانم را میبندم ..
یاد روزے می افتم ڪه چادرم را ڪنار گذاشتم و وارد پایه دوازدهم شده بودم ...
روزی ڪه بدون هیچ اجباری چادرم را در آوردم،
بماند ڪه دعوا هایی داشتم با مامانم ...
پدرو مادرم از یه خانوادهـ ڪاملا مذهبی بودن ...
مادرم خانه دار بود و پدرم سرهنگ بازنشسته که الان تو بازار یہ مغـازهـ دارهـ ، فقط یه خواهـر کوچیڪ تر از خودم دارم به اسم هانا ...
روز اول ڪه وارد ڪلاس درس شدم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_دوم
.
روز اولی که وارد ڪلاس درس شدم همه تعجب ڪردند به خصوص دختر عمویم فاطمہ و دوست صمیمی ام دنیا ...
به سمت دنـیا رفتم و ڪنارش نشستم ..
با اینڪہ دنیا دختری چادرے نبود اما باحیا بود و نجابتش زبان زدِ ڪل محل ...
نیــشگونی از بازویم گرفـــت به سمتش برگشتم : چته دیوونه چرا نیشگون میگیری!
_همتا خوبی !! پـس چادرت ڪو !؟
نگاهم را ازش گرفتم و به کتابم دوختم : خسته شدم باو ، من اصلا دوست ندارم چادر بپوشم ، دوست دارم آزاد باشم ...
_چی میگی !؟
نگاهی به فاطمه می اندازم : ول کن دیه ، من زیاد به مامانم جواب دادم، حالام حوصلشو ندارم دوبارهـ اون حرفارو به شما دوتا توضیح بدم .
فاطمه قصد میکند چیزی بگوید ڪه دنیا اشاره میڪند تا سوالی نڪند .
معلم وارد ڪلاس میشود و بعد از حضور و غیاب شروع به درس دادن میڪند .
با سنگینی نگاه کسی برمیگردم نگاهم ڪشیدهـ میشود به فاطمـه ڪہ به من زل زده است ، دستم را جلویش تڪان میدهم : چیه چیزی دیدی تو صورتم !؟
سرش را پایین می اندازد و من برمیگردم روزای اولش به همین روال میگذشت ، حتی ڪل فامیل فہمیدهـ بودن من دیگه چادر نمیپوشم و یه جورایی سعی میڪردند با حرفاشون دید منو عوض ڪنند ...
اما من به حرفاشون گوش نمیدادم و سعی میڪردم بیخیال باشم ...
حتـی بخاطـر همین نصیحتا چند ماهی به خونه ے خان جون نرفتم و تو خونه تنہا میشستم و درس میخوندم ...
تا اینڪـه یه روز خان جون زنگـ زد و گفـت ڪه این جمـعه حـتما بیام دلـش برام تنگـ شدهـ منم نمی توانستـم قبول نڪنم براے همـین قبول ڪردم این جـمعه رو برم ...
دستی به مـوهاے ام میڪشم امـروز رو بـاید یه زره رعایت ڪنم تا فامـیل گیر الڪی ندن .
مانتوے گـلبه ای رنگم را بر تن میڪنم ...
و بعد،از حاضر شـدن روبه روے آینه می ایستـــم و رژلب قرمزم را بر مـیدارم و روی لب هایم میڪشم .
لبخندے میزنم و ڪیفم را برمـیدارم و از اتاق خـارج مـی شوم ...
مادرم نگاهی به مـن می اندازد و سـرش را به نـشانه ے تاسف تڪان میدهد ، شانه اے بالا می انـدازم و به طـرف مـاشین مـیروم و در عقـب را باز میڪنم و سوار مـی شوم ، پدرم نگاهی به صـورتم می اندازد و آینه را تنظیم میڪند هانا همـاطور ڪه وسط،نشسته می گوید : آجی موهامو نیگا چه خوشـگل بستم .
نگاهی به موهایش می اندازم ڪه خرگـوشی بستـه ، لبخندی میزنم : چه خوشگل شدی عسل آجی ...
میخندد بعد از سوار شـدن مامان به طـرف ڪرج حرڪت میڪنیم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سوم
.
وارد حـیاط خان جون میشویم ، بابا ماشین را پشـت ماشین عمـو علی پارڪ میڪند و ماشین را خـاموش میڪند از ماشین پیادهـ میشوم هانا با دیدن تینا دختر عمه زهره جیغ بلندے میڪشـد و به سمتش میرود ، یادش بخـیر چقدر بازے میڪردیم تو این حـیاطـ...
_سلام
با صداے بابابزرگـ بر میگـردم با دیدن من لبخندے میزند و به سمتم می آید و پیشانی ام را میبوسد .
تنها ڪسایی ڪه به مـن چیزے نمی گفتند ، فقط بابا بزرگـ و خان جـون بودن ..
همراه بابا بزرگ وارد خانه میشویم بعد از سلام و احوالپرسی با همه به سمت خان جون میروم : سلام خان جون خوبید !
گونه ام را میبوسد : قربونت بشم ، دختر چقدر بی معرفت شدے ، تا من زنگ نزنـم نمیاے دیدنمون !؟؟
لبخندی میزنم جوری ڪه چالِ صورتم دیدهـ میشود : ببخشید ...
لبخند شیرینی میزند و اشارهـ میڪند تا ڪنارش بنشینم .
زن عمو نگاهی به من می اندازد : همتا جان چرا نمیای دیگـه خونه ے ما قابل نمیدونـی زن عمـو !؟
سرم را بلند میڪنم و نگاهی به صورت سفیدش می اندازم : اختیار دارید ، دیگه مشغول درسیم .
_وقت ڪردی بیا .
چشمی میگویم و مشغول بازی با گوشی ام میشوم ، نگاه هاے سنگین فامیل مجبورم میڪند تا به حیاطـ بروم ، از ڪنار باغچـہ رد میشوم و به طرف تـاب میروم و رویش مینشینم مشغول تاب بازے میشوم سرم را بلند میڪنم قطرهـ هاے باران روے صورتم چڪـه میڪند لبخندی ڪنج لبم مینشینـد ...
نگاهم ڪشیدهـ میشود به سمت ماشین عمو ڪه احسان درش را میبندد و ڪباب هارا در دستش میگیرد ، زیاد رابطم باهاش خـوب نبود خـیلی باهاش جور نبودن .
معلوم بود از اون مذهبیا ڪه خشڪ و با یه من عسلم نمیشه خـوردش سوگـلی عمو و زن عمو بود .
و ڪل فامیل دوسش داشتن ، خونه ے ما ڪه هر شب حـرفشِ ، ڪلا دوتا بچـه اند فاطمــه و احسان ،
فاطمـہ همڪلاسی منِ و فقط یڪ ماهـ از من بزرگـترهـ
و یه دخـتر چادری است ..
احسان سرش را بلند میڪند و بادیدن من سرش را تڪان میدهـد یعنی سلام ...
زیر لب سلام میڪنم نگاهش را از من میگیرد و در ماشین را میبنـدد و وارد خانه میشود بعد از چند دقیقه مریم از بالاے اِیوان نگاهی به من انداخــت و گفـت : همتا ، بیا میخوایم شام بخوریم ...
پایم را روی زمین میڪشم تا از تاب پایین بیام ...
روسری ام را درست میڪنم و از چند تا پلـه هاے ورودی بالا میروم و وارد خانه میشوم سفره اے بزرگـ
پہن شدهـ است و همـه سر سفـرهـ نشسته اند ، بابا بزرگ نگاهی به من می اندازد : همتا بابا بیا اینجا .
عمو علی نگاهی به من می اندازد و لبخند مهربانی به رویم میزند و ڪنار میرود تا ڪنار بابا بزرگ بنشینم .
به طرف بابا بزرگ میروم و وسط عمو علی و بابا بزرگ مینشینم .
عمو بشقابم را برمیدارد و برنج میریزد تشڪر میڪنم و ڪبابی از بشقاب برمیدارم و روی برنجم میگذارم و مشغول خوردن میشوم ..
بعد از خوردن مشغول جمـع ڪردن سفرهـ میشویم جارو را از دست فاطمه میگیرم قصـد میڪنم جارو ڪنم ڪـه احسان از جایش بلند میشود و بدون اینڪه نگاهم ڪند میگوید : بدید من جارو میڪنم ..
جارو را به سمـتش میگیرم و به سمت حیاط میـروم ڪه فاطمه و عمه زهـره و زن عمو مشغول شستن ظرف ها هستند و مامان و عمه زهـرا هم مشغول خشڪ ڪردن ظرف ها به سمتشان میروم : ڪمڪ نمیخواید !
_بخوایمم مگــه تو میاے!
نگاهی به فاطمه می اندازم : نگفتــی ڪه بیام ..
زن عمو میخندد : نه عزیزم ، دیگـه الان تموم میشه فقط یه سبد دیگـه میاری!..
سری تڪان میدهم و وارد خانه میشوم و به سمت آشپزخانه میروم و از ڪابینت سبدی برمیدارم ،
در ڪابینت را میبندم .
و از آشپزخانه خارج میشوم و وارد حیاط میشوم و سبد را به زن عمو میدهم و ڪمڪ میڪنم تا ظـرف هارا داخـلش بچیند ...
بعد از جمـع ڪردن ظـرف هـا همـه آماده رفتن میشوند .
به سمـت خان جـون میروم : ڪاری ندارید با من !
لبخندی،میزند و سرم را میبوسد : نه قربونت برم فقط زودزود به ما سر بزن دوست دارم هفتـه ے دیگـه هم ببینمتا .
دستش را میبوسم و بعد از خداحافظی از همه سوار ماشین میشوم مامان هم هانا را بغل میڪند و سوار ماشین میشود ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهارم
روز به روز روسری ام عقب تر میرفت و من بیشتـر از این آزادی ذوق مـیڪردم رابطم با دنیا و فاطمـه ڪمرنگـ شدهـ بود و دوستاے جدیدی پیدا ڪـردهـ بودم ڪہ افڪارشون با من خیلی فرق میڪرد یڪی از همین دوستـام اسمـش ساناز بود و من ڪل زندگیمو براش تعریف ڪـردم گفتم ڪه قبلا به اجبار خانوادم چادر سَرم میڪردم و الان دیگه سَرم نمیکنم و دوست دارم آزاد باشم ...
با اینڪه چادر رو دوست نداشتم اما هیچ وقت با پسر در ارتباط نبودم و نخواهم بود ، لزومی نمیدیدم ڪه با یه پسر دوست بشم ، و حتی من این رو به ساناز گفتم ،
روزهای بیشتری رو باهم میگُذروندیم و بیشتر بهش عـــادت ڪردهـ بودم ، تقریبا هر چی ڪه میگفت رو باور داشتم ...
قرار بود امروز باهم به ڪتابخانه بـریم تا من باهـاش ریـاضی ڪـار ڪنم ...
بعـد از خداحافظی از مـادرم بـه سمـت خیابان حـرڪت میڪنم .
تا سر مـیدان پیادهـ می روم .
نزدیڪی ڪتابخـانه گوشی ام را در می آورم و به سانـاز زنـگ میزنم بعـد،از چند تا بوق جواب میدهد: الو سلوم همتـا !
_سلام عزیزم ، ساناز ڪوجایی پس؟؟
_عشقم من روبه روے ڪتابخونم بیا سمـت ڪافی شاپ!
همانطور ڪه چشمم را میچرخانم میگویم : ڪافی شاپ براے چی!؟
_تو بـیا میگم ..
باشه ای میگویم و قطع میڪنم ، ڪافی شاپ را پیدا میڪنم و وارد میشوم .
با چشم دنبال ساناز میگردم ڪه ڪنار شیشه نشستـه است و به گوشی اش وَر مـیرود لبخنـدی میزنم و به طـرفش میروم : سلام !
سرش را بلند میڪند : سلوم ، خوبی !؟
صندلی را عقب میڪشم : خوبم ت خوبی !
_فداتشم ...
خدانڪنه ای میگویم ڪه نگاهی به صورتم می اندازد : باز ڪه روسریتو دادی جـلو بابا بڪشش عقب دلم میگـیرهـ ،
دستش را دراز میڪند و روسری ام را عقب میڪشد و بعد به صندلی اش تڪیه میدهد : حالا خوب شد ، چـی میخوری!؟؟
_قهـوهـ
باشه ای می گوید و دستش را بلنـد میڪند : سعــید بیا !
با چشمانی گرد نگاهـش میڪنم ڪه مستانه میخندد : چیه چرا اونطوری نگاه میڪنی !
ڪمی خودم را جمع میڪنم و میگویم : آخه اسمشو صدا ڪـردی !
_خب اینڪه تعجب نـداره ، عادیه عشقولی !
سرم را پایین می اندازم ڪه پسری ڪنارم می ایستد و ڪیڪ بزرگی رو جلویم میگذارد نگاهی به ڪیڪ و بعد ساناز می اندازم ڪه با لبخنـد به من خـیرهـ شدهـ است ، سوالی نگاهش میڪنم ڪه پوفی میڪند و میگوید : اینم یادت نیست ، خب امروز تولدته دیگـه .
تازه یادم می افتد ڪه امروز ۱۸آذر و تولد منه ...
به طرفـش میروم و محڪم در آغوشش میڪشم : وای مرسی ، خیلی غافلگیر شدم اصلا یادم نبود ڪه امروز تولدمه ..
میخندد : اووو حالا برو بشین سوپرایز اصلی رو ندیدی ڪه ...
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪه دستش را تڪان میدهد قصد میڪنم برگردم ڪه روی دستم میزند : ڪجا سوپرایزه ، چشماتو ببند .
ذوق زده چشمانم را میبندم ڪه ڪسی چشمانم را از پشـت میگیرد ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهارم
روز به روز روسری ام عقب تر میرفت و من بیشتـر از این آزادی ذوق مـیڪردم رابطم با دنیا و فاطمـه ڪمرنگـ شدهـ بود و دوستاے جدیدی پیدا ڪـردهـ بودم ڪہ افڪارشون با من خیلی فرق میڪرد یڪی از همین دوستـام اسمـش ساناز بود و من ڪل زندگیمو براش تعریف ڪـردم گفتم ڪه قبلا به اجبار خانوادم چادر سَرم میڪردم و الان دیگه سَرم نمیکنم و دوست دارم آزاد باشم ...
با اینڪه چادر رو دوست نداشتم اما هیچ وقت با پسر در ارتباط نبودم و نخواهم بود ، لزومی نمیدیدم ڪه با یه پسر دوست بشم ، و حتی من این رو به ساناز گفتم ،
روزهای بیشتری رو باهم میگُذروندیم و بیشتر بهش عـــادت ڪردهـ بودم ، تقریبا هر چی ڪه میگفت رو باور داشتم ...
قرار بود امروز باهم به ڪتابخانه بـریم تا من باهـاش ریـاضی ڪـار ڪنم ...
بعـد از خداحافظی از مـادرم بـه سمـت خیابان حـرڪت میڪنم .
تا سر مـیدان پیادهـ می روم .
نزدیڪی ڪتابخـانه گوشی ام را در می آورم و به سانـاز زنـگ میزنم بعـد،از چند تا بوق جواب میدهد: الو سلوم همتـا !
_سلام عزیزم ، ساناز ڪوجایی پس؟؟
_عشقم من روبه روے ڪتابخونم بیا سمـت ڪافی شاپ!
همانطور ڪه چشمم را میچرخانم میگویم : ڪافی شاپ براے چی!؟
_تو بـیا میگم ..
باشه ای میگویم و قطع میڪنم ، ڪافی شاپ را پیدا میڪنم و وارد میشوم .
با چشم دنبال ساناز میگردم ڪه ڪنار شیشه نشستـه است و به گوشی اش وَر مـیرود لبخنـدی میزنم و به طـرفش میروم : سلام !
سرش را بلند میڪند : سلوم ، خوبی !؟
صندلی را عقب میڪشم : خوبم ت خوبی !
_فداتشم ...
خدانڪنه ای میگویم ڪه نگاهی به صورتم می اندازد : باز ڪه روسریتو دادی جـلو بابا بڪشش عقب دلم میگـیرهـ ،
دستش را دراز میڪند و روسری ام را عقب میڪشد و بعد به صندلی اش تڪیه میدهد : حالا خوب شد ، چـی میخوری!؟؟
_قهـوهـ
باشه ای می گوید و دستش را بلنـد میڪند : سعــید بیا !
با چشمانی گرد نگاهـش میڪنم ڪه مستانه میخندد : چیه چرا اونطوری نگاه میڪنی !
ڪمی خودم را جمع میڪنم و میگویم : آخه اسمشو صدا ڪـردی !
_خب اینڪه تعجب نـداره ، عادیه عشقولی !
سرم را پایین می اندازم ڪه پسری ڪنارم می ایستد و ڪیڪ بزرگی رو جلویم میگذارد نگاهی به ڪیڪ و بعد ساناز می اندازم ڪه با لبخنـد به من خـیرهـ شدهـ است ، سوالی نگاهش میڪنم ڪه پوفی میڪند و میگوید : اینم یادت نیست ، خب امروز تولدته دیگـه .
تازه یادم می افتد ڪه امروز ۱۸آذر و تولد منه ...
به طرفـش میروم و محڪم در آغوشش میڪشم : وای مرسی ، خیلی غافلگیر شدم اصلا یادم نبود ڪه امروز تولدمه ..
میخندد : اووو حالا برو بشین سوپرایز اصلی رو ندیدی ڪه ...
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪه دستش را تڪان میدهد قصد میڪنم برگردم ڪه روی دستم میزند : ڪجا سوپرایزه ، چشماتو ببند .
ذوق زده چشمانم را میبندم ڪه ڪسی چشمانم را از پشـت میگیرد ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_پنجم
ذوق زده چشمانم را میبندم ڪه ڪسی چشمانم را از پشـت میگیرد لبم را به دندان میگیـرم یاد دوستان دیگـرم تو مدرسـه می افتم و با ذوق میگوید : ملینا !
صدای خندهـ ے ساناز بلند میشود ، ڪه سر ڪسی نزدیڪ گوشم میشــــود و زمزمه میڪند : تولدت مبارڪ نفسم !
و بعد بوسه ای روی سرم میزند .
با صداے مردانه اش دستانش را ڪنار میزنم و هراسان از صندلی بلند میشوم : برو گمـــــشو .
ساناز بلند میشود قصد میڪند دستم را بگیرد ڪه بلند میگویم : دستتو به من نزن ، چی با خودت فڪر ڪردی تو !؟ مگـه من روز اول آشناییمون بہت نگفتم تا حالا با پسر ارتباط نداشتم و نخواهم داشت ، پس چیییییییییییی عوضیییی!؟
_اولا اوضی خودتی دوما تو مگه نگفتـی من چادر دوست ندارم و دوست دارم آزاد باشم ، الان مگههه چیشدهـ ڪه شلوغش میڪنی !
_اره من گفتم چادرو دوست ندارم اما نگفتم دوست دارم با پسر ارتباط داشته باشم ، گفتم آزادی اما آزادی من اینه ڪه چادر سرم نڪنم ....
متوجه اشڪانم میشوم نمیدانم ڪی این بغض شڪست نگاه همه روی من بود .
پسرے ڪه چشمانم را گرفته بود نزدیڪم شد تا دستم را بگیرد ڪه دستش را پس زدم ، ڪیفم را از روی میز برداشتم و روبه ساناز گفتم : خیلی پَستیی!فڪر نمیڪردم اِنقدر اوضی باشی ...
قصد میڪنم بروم ڪه بلند میگوید : اره پستم ڪه ڪمڪت کردم تا از اون یه تیڪه پارچه سیاه دل بڪنی و راحتر تصمیم بگیری این شماهایید ڪه باعث شدین این مملڪت به جایی نرسه ....
نگاهی به صورتش می اندازم : ڪاش این حرمتا نمیشڪست .... بدون خــیلی نجسی .. ڪه پاتوق این جورجاهاست و الڪل و هر جور آتاشغالی میخوری .
بلافاصله بعد از حـرفم از ڪافی شاپ خارج میشوم ، اشکانم جلوی چشمانم را میگیرد ، همانطور ڪه اشڪانم را پاڪ میڪنم یاد اون بوسه و دستان اون پسر می افتم و بیشتر حالم بِہَم میخورهـ از خودم ، انقدر ضعیف شدم ڪه ساناز فڪـر ڪرده یه پسر میتونه حالمو خـوب ڪنه ...
من گفتم دوست دارم آزاد باشم اما نگفتم ڪه آزادیمو با یه پسر پر ڪنم ...
شاید برای من عجیب باشه اما برای ساناز و اَمثال اون یه حسِ خوب ڪه تا یه مدت بیشتر طول نمیڪشه و ماییم ڪه مثل یه دستمال ڪاغذی عمل میڪنیم ڪه با هر بار استفادش میندازنمون آشغالی و سراغ یه دستمال دیگه میرن ....
تا سر خیابان میروم ، ڪه باران میگیرد ، برای اینڪه خیس نشوم به طرف ایستگاه اتوبوس میروم و روے صندلی های ایستگاه مینشینم سَرم را به میله تڪیه میدهم و به آسمان خیره میشوم ،
بارونم داره به حال زار من گریه میڪنه گریه ام دارهـ ، اگـر مامان ترلان بفهمه دِق میڪنه آبرویی تو فامیل براے بابا نمیمونه ، ...
با یادآوری اون دستا شدت اشڪانم بیشتر میشود جوری ڪه چند نفر با چشمانی گرد شدهـ نگاهم میڪردند ، اما برای من مهم نبود ، حال من خرابتر از این حرفا بود ڪه بخواد با این نگاها بدتر بشه ..
همـش به این فڪـر می ڪردم ڪه چرا باید ساناز با من اینڪارو بڪنه ..
حالم اصلا خوب نبود و کنترل اشڪانم از دستم خارج شدهـ بود ، همش خودمو لعنت میڪردم ...
خدایا ، میبینی این اشڪامو ، نگاه ڪن بدترین بندت من شدم ، اصلا خـدایا مگه من بندت نیستم پس چرا حواست به من نیست چـرااااااا !
بلافاصله بعد از حرفم صدای اذان بلند شد ، ناخود آگاه لبخندی ڪنج لبم جا خوش ڪرد اشڪانم را پاڪ میڪنم تازه متوجه مسجدی میشوم ڪه روبه رویم است ...
نمیدانم چرا دلم میخواهـد بروم و با خدا صحبت ڪنم دودل به سمت مسجد میروم و وارد میشوم چادر گلداری برمیدارم و گوشه اے خلوت پیدا میڪنم و مینشینم موهایم را داخل روسری میڪنم ...
و رژلبم را پاڪ میڪنم ، زانو هایم را بغل میڪنم و آرام شروع به اشڪ ریختن میڪنم ، الله الله اڪبر !
من هم باهاش زمزمه میڪنم : خـداے بزرگ ...
همین یه ڪلمه ڪافی است تا اشڪانم شدت پیدا ڪند ، سرم را روی پاهایم میگذارم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_ششم
#عطر_نرگس
دستی روے شانه ام مینشـیند هراسان سَرَم را بلند میڪنم با دیدن دخـتر چادرے ڪنارم اشڪانم را پاڪ میڪنم ڪه لبخنـدی به رویم میزند : سلام عزیزم حالت خـوبه !؟
_س سلام ممنـون شما!؟
ڪنارم مینشیند : من هانیه ام خـادم مسجـد ، دیدم خیلی دارے گریه میڪنی نگرانـت شدم .
لبخندی،از مہـربانیش میزنم: خوشبختم ، منـم همتام ...
_چه اسم زیبایی ، ان شاءالله سلامـت باشی .
_همچنین ...
همانطور ڪه بلند میشود میگوید : اومدم صدات ڪنم بگم الان نماز شروع مـیشه ...
تشڪر میڪنم و چادرم را درست میکنم ڪنارم می ایستـد و جانماز جیبی اش را از ڪیفش در می آورد و قامت میبندد ، من ڪه تا حالا نمـاز جماعت نخواندهـ بودم حرڪات او را انجام میدهم ، هر ڪاری او میڪرد من هم انجام میدادم بعـد از خواندن نمـاز قصد میڪنم بروم ڪه هانیه صدایم میزند : ببخشید همتا جان ...
برمیگردم دختر خوبیه ، خوشم میاد ازش چہـره اش خیلی بانمڪ است و روسری اش را مدل خاصی بسته است ، همان مدلی ڪه مامان همیشه برایم میبست ڪمی فڪر میڪنم ، یادم می آید ڪه اسمش لبنانی است .
نزدیڪم میشود و ڪتابی را از ڪیفش در می آورد و به طرف من میگیرد : خیلی خوشحال شدم ڪه با شما آشنا شدم این ڪتاب ڪمڪت میڪنه تا تصمیم بہتـری بگیری ...
سوالی نگاهش میڪنم ڪه لبخندی میزند : وقتی اومدم ڪنارت نشستم داشتی گریه میڪردی و حرفاتم بلند تڪرار میڪردی تصمیمی ڪه میخواستی در مورد چادر بگیری ...
نمیدانم چرا با حرفش اعصبانی نشدم برعڪس آرامش عجیبی گرفتم با همه ے دختراے چادری اطرافم فرق می ڪرد خیلی دوست داشتم بیشتر ببینمش برای همین ڪتاب را از دستش گرفتـم و گفتم : ممنون ...
لبخندی زد و گفت : در پناه خدا ، یاعلی ...
ناخود آگاه من هم یاعلی میگویم و از مسجد خارج میشوم ڪتاب را داخل ڪوله ام میگذارم بعد از گرفتن تاڪسی راهی خانه میشوم ..
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هفتم
ڪرایه را حساب میڪنم و وارد خـانه میشوم ڪفش هایم را داخل جاڪفشی میگذارم و وارد پذیرایی میشوم قبل از اینڪه ڪسی متوجه حضورم شـود ،
وارد اتاقم می شوم ، روسری ام را در می آورم و گوشـه ای پرت میڪنم سردرد عجیبی دارم و با یاد آوری اون بوس حالم بدتر میشود .
روی تـخت دراز میڪشم قصد میڪنم چشمانم را ببندم ڪه صدای پیام موبایلم بلند می شود بی حوصله گوشی ام را از تو ڪوله ام برمیدارم با دیدن اسم ساناز حرصم میگیرد و لبم را به دندان می گیرم ...
و پیامش را باز میڪنم : ببین فڪر ڪردی میتونی به این راحـتی از دست من خلاص بشی نچ ڪور خوندی ، عڪس حرڪات عاشقانتونو دارم تو ڪافی شاپ پس منتظرم بمون امـل خانوم ..
هراسان بلند میشوم وای خدایا نه ، خودت دیدی ڪه من خـبر نداشتم ، اگر اون عڪسارو نشون ڪسی بده چی آبروم میرهـ ...
اشڪانم را پاڪ میڪنم ڪه در اتاق باز می شود و هانا وارد اتاق می شود ...
سریع روی تخت میخوابم و پتو را روی خودم میڪشم صدای قدم هایش نزدیڪ می شود روی تخت مینشیند : آجی همتا ، ڪی اومدی ، چرا خوابیدی!!
چیزی نمیگویم ڪه بلنـد میشود و می رود ...
بعد از رفتنش از زیر پتو بیرون می آیم .
بغض میڪنم از این همـه بدبختی ام از این همـه بد شانسی ام ، آخه اگـر بابا بفهمه یا اون عڪسارو ببینه خدای نڪرده سڪته میڪنه ...
یاد ڪتابی می افتم ڪه هانیه بهم داده بود با اینکه حالم خوب نیست و حوصله ندارم اما ڪنجڪاوم ببینم توش چیه ، به سمت ڪیفم میروم و ڪتاب را برمیدارم ڪش،موهایم را شُل میڪنم و دراز میڪشم ...
ڪتاب را باز میڪنم و به فہرستش نگاهی میڪنم .
۱) درست است ڪه من پوشش را رعایت نمی ڪنم و با آرایش و لباس های شیڪ بیرون می آیم ، اما قصد ترویج فساد را ندارم ؛پس چرا از رفتارم ایراد می گیرید؟
سوالی بود ڪه واقعا ذهنمو مشغول ڪردهـ بود ، دنبال صفحه ای ڪه جوابش داخلش است می گردم و پیدا میڪنم : خواهرم برایم نوشته ای با آرایش و لباس های شیڪ بیرون می آیی؛ ولی هرگز قصد ایجاد انحراف و فساد نداری.
قبل از اظهارِ نظر دربارهٔ این حرفـت ، چند سؤال دارم: اگر پس از یڪ روز پرڪار و خسته ڪننده بخواهی استراحت ڪنی اما همسایه صدای تلویزیون را بلند ڪند فقط برای اینڪه خودش این طور دوست دارد و از صدای بلند خوشش می آید و به هیچ وجه هم قصد مردم آزاری نداشته باشد ، دیگر صدای تلویزیون او مزاحم استراحت تو نیست !؟ اگر در یڪ روز زمستان سوار تاڪسی شوی تا به مقصد بروی و به علت سرما شیشه ها هم بالا باشد و در همین حال ، مسافر ڪناریِ تو سیگاری را روشن ڪند و ضمن سیگار ڪشیدن عذر خواهی ڪند و بگوید برای اینڪه گرم شود، سیگار میڪشد ، آیا دیگـر دود سیگار او به سلامتی تو آسیبی نمی رساند و از این وضع ناراحت نمی شوی ؟!
می توانیم نتیجه بگیریم ڪه هرگز خطـر با وجود قصد سوء نداشتـن از بین نمی رود ؛ بلڪه باید عامل خـطر را از بین برد !
بعد از خواندن چند سوالش و خواندن پاسخ هایش دلم آرام می گیرد ، اما هنوز به نتیجه نرسیده ام و این ڪتاب به من ڪمڪ میڪند تا بہتر تصمیم بگیرم اما ڪل حواسم جای اون عڪسایی ڪه ساناز از من و اون بی همه چیز گرفته ، احساس میڪنم دنیا رو سرم خراب شدهـ و من زیر این آوار ها مانده ام ..
از ڪجا معلوم ڪه ساناز راست بگوید ...
احساس میڪنم دارم تنها میشم و این غم برام خیلی بزرگـه ، یادمه ڪه خان جون میگفت : دخترم ، یاد خدا آرامش بخش دلهاسـت ..
یادم می رود ڪه خدایی به بزرگی آسمان ها هست ڪه حواسش به منِ بندهـ ے گنهڪار باشد .
پتو را ڪنار میزنم و بلند میشوم و از اتاق خارج می شوم به سمت سرویس بہداشتی میروم تا آبی به دست و صورتم بزنم روبه روی آینه می ایستم ، یڪ مشت آب سرد به صورتم می ریزم ، صدایش هنـوز تو گوشم هـست : تولدت مبارڪ نفسم !
بغض میڪنم خدایا ، ڪمڪم ڪن دوست دارم و داشتم و خواهم داشت مہربانم ...
می دانم ڪه تنهایم نمیگذاری .
شیر آب را میبندم قصد میڪنم به سمت اتاقم بروم ڪه مامان از آشپزخانه بیرون می آید : همتا ڪی اومدی !
نگاهی به چشمانش می اندازم : س سلام یه یڪ ساعتی میشـه .
آهانی میگوید : بیا شام اُوُردم .
_گرسنم نیس .
_وا مگه میشه نباشه ، از صبح تا حالا تو ڪه چیزی نخوردی !
همانطور ڪه به طرف اتاقم میروم میگویم : اشتها ندارم .
منتظر جواب نمیمانم و وارد اتاق میشوم ، روی تخت دراز میڪشم و چشمانم را آرام میبندم ..
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هشتم
_همـتااا ، بلنـد شو مدرست دیر شد ، فاطمه و دنیا زیر پاشون درخت سبز شد ...
چشمانم را باز میڪنم و روی تخت مینشینم : سلام .
مامان همانطور ڪه دست به ڪمر شدهـ است میگوید : علیڪ سلام ، دیرت شده ،بلند شو حاضر شو تا من لقمه برات میگیرم .
چشمی میگویم و بلند میشوم به دست و صورتم آبی میزنم ، و برمیگردم داخـل اتاق ، نگاهی به هانا می اندازم ڪه غرق خواب است لبخندی میزنم و یونی فرم مدرسه ام را میپوشم ، روبه روی آینه می ایستم و مغنعه ام را درست میڪنم ..
ڪوله ام را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم ...
مامان همانطور ڪه جلود در ایستاده است میگوید : بیا اینو تو راه بخور ضعف نڪنی ..
ڪتانی هایم را به پا میڪنم و گونه اش را میبوسم ،،بعد از خداحافظی از مادرم از خانه خارج میشوم .
فاطمه و دنیا نگاهی به من می اندازند : سلام
همزمان با هم جواب میدهند : علیڪ سلام . بیا بریم دیر شد .
در حیاط را میبندم و سه تایی به سمت مدرسه حرڪت میڪنیم ...
زنگ تعطیلی میخورد ،
ڪوله ام را برمیدارم و از ڪلاس خارج میشوم قصد میڪنم از پله ها پایین بیایم ڪه ساناز جلویم را میگیرد چشمانم را برایش ریز میڪنم : گفته بودم نمیخوام ببینمت ...
میخندد : اره عشقم گفتی اما منم بهت در مورد اون عڪسا توضیح دادم ها.
دستم را روی شانه اش میگذارم : اره پیامتو دیدم اما من هیچ وقت این چرت و پرتایی ڪه گفتی رو باور نمیڪنم ، من ضعیف نیستم ڪه گول این حرفاتو بخورم ، پینوڪیو زیاد میبینی !
بلافاصله بعد از حرفم از ڪنارش رد میشوم جلوی در مدرسه فاطمه و دنیا را میبینم ، به طرفم می آیند : دیر ڪردی بریم !
سرم را به نشانه ے مثبت تڪان میدهم و از مدرسه خارج می شویم ..
در طول مسیر همش به حرفای ساناز فڪر میڪردم اما مطمئن بودم خدا هوامو دارهـ ..و این برای من ڪافی بود ، آرامش عجیبی داشتم .
بعد از خداحافظی از بچه ها وارد خانه شدم ..
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_نهم
چند روزی به همین روال میگذشت و من بیشتر تو خودم بودم و حتی حوصله ے درس و هانا رو هم نداشتم فقط به این فڪر میڪردم چجوری میتونم یه تصمیم درست بگیرم ، ڪتابی رو ڪه هانیه به من داده بود رو همش میخواندم ، و تقریبا جواب همه ے سوالامو گرفته بودم و میدونستم چرا و برای چی دارم چادر سَرم میڪنم شاید این تحولم یه زره پیش رفته باشه اما حالا دیگه مطمئن بودم میتونم بهترین تصمیمو بگیرم ، نگران سانازم نبودم چون میدونستم اینڪارو نمیڪنه و دارهــ دروغ میگـه ...
با خودم خیلی ڪلنجار رفتم اما تصمیم گرفتم یه سری ام به هانیه بزنم برای نظر گرفتن در مورد تصمیمم .
برای همین نزدیڪ اذان مغرب حاضر شدم و به مسجـد سر خیابان رفتم ، وارد مسجد شدم و چادری از توی سـبد برداشتم .
بوی گلاب حالم رو خوب میڪرد با چشم دنبال هانیه گَشتم گوشه اے نشسته بود و با دختـرے صحبت میڪرد به طرفش رفتم ، متوجه حضورم شد و سرش را بلنـد ڪرد با دیدن من لبخندی زد و بلند شد و به سمتم آمد : سلام همتا جان !
_سلام هانیه جان خوبی ؟
دستم را میگیرد : الحمدالله تو خوبی بهتر شدی !
_ممنون .
همانطور ڪه اشاره میڪند گوشه اے بنشینیم میگوید : چه عجبا ، یاد ما ڪردی .
روی زمین مینشینم : راستش هم اومدم نماز بخونم هم اومد یه زره ازت ڪمڪ بگیرم .
لبخند مهربانی زد : بفرما .!
_راستش من از یه خانواده ڪاملا مذهبی ام ، از اونجایی ڪه ڪل فامیلمون چادری اند اما من علاقه ای به چادر نداشتم برام سوال بود ڪه چرا و برای چی باید چادر بپوشم و اصلا خدا گفته ڪه زن باید چادر بپوشه ، هیچ وقتم از ڪسی سوال نڪردم ...
تا اینڪه یه روز تصمیم گرفتم دیگه چادر سَرم نڪنم و آزاد باشم از این محدودیت ...
تو مدرسه با چند تا دختر دوست شدم ڪه بی حجاب بودن و دوست پسر داشتن اما من فقط چادرمو میخواستم ڪنار بزنم و اصلا با پسر ارتباط نداشتم و نخواهم داشت اما ساناز دوستم منو برد پارتی میخواستم قطع رابطه کنم اما گفت ڪه بهم فرصت بده و منو ببخش منم خام حرفاش شدم ، تا اینڪه چند هفته پیش با یڪی از دوستام قرار گذاشتیم بریم ڪتابخانه من درسم خیلی خوبه برای همین گفت ڪه بریم باهم ریاضی ڪار ڪنیم منم قبول ڪردم نزدیڪ ڪتابخونه بودم ڪه زنگ زدم ببینم رسیده یانه ، گفت ڪه رسیدم نرو ڪتابخونه بیا ڪافی شاپ روبه روے ڪتابخونه منم قبول ڪردم رفتم اون روز تولدم بود و برام ڪیڪ خرید ، وقتی ڪیڪ و گذاشت جلوم خیلی ذوق ڪردم اما گفت ڪه چشماتو ببند یه سوپرایز دیگه دارم ...
به اینجا ڪه میرسم میزنم زیر گریه هانیه دستش را پشت ڪمرم میگذارد و نوازش میڪند و میگوید : اگر اذیت میشی نگو همتا جان ..
سرم را به نشانه ے منفی تڪان میدهم و ادامه میدم : چشمامو بستم ڪسی از پشت چشمامو گرفت اولش فکر کردم یڪی از دوستام اما نه سرشو اورد نزدیڪ گوشم و گفت : تولدت مبارڪ نفسم بعد سرمو بوس ڪرد .
صداش پسرونه بود برای همین بلند شدم و دیدم بله پسره ، حالم داشت بد میشد یه چند تا حرف بهش گفتم و اومدم بیرون ، تا اینڪه تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم ڪه صدای اذان بلند شد منم دلم میخواست با خدا صحبت ڪنم اومدم اینجا ڪه با شما آشنا شدم ...
الانم همون دوستم ساناز تهدیدم میڪنه گفت ڪه ازت عڪس گرفتم و نشون همه میدم .
وقتی ڪه اون ڪتابو از شما گرفتم نشستم خوندم جواب سوالامو گرفتم و حالا پشیمونم ڪه چرا چادر رو گذاشتم ڪنار و الان موندم چیڪار ڪنم ...
هانیه لبخندی به رویم میزند : تمام این هارو فهمیدم و بهت حق میدم عزیزم اما سعی ڪن بهترین تصمیمو بگیری تصمیمی ڪه چند روز دیگه دوباره پشیمون نشی و حرف دیگران باعث نشه تو یه بار دیگه چادر رو بزاری ڪنار ..
ببین چادر ڪامل ترین پوشش ما میتونیم با رعایت ڪردن نڪاتی حتی چادر نپوشیم اما این خود ما هستیم ڪه انتخاب میڪنیم اون ارثیه رو سَرمون ڪنیم یا نه ، همون ارثیه ای ڪه از کوچه های ڪوفه شام ، مدینه گذشته تا رسیده به من و تو ، تا بتونیم وارث خوبی باشیم ... همتا تووخودت باید تصمیم بگیری ڪه میتونی چادری باشی یا نه ، حتی خدا هم گفته تو سورهٔ نور آیات ۳۰و ۳۱ ڪه من الان خلاصه بهت میگم تذڪر به مردان در زمینه رعایت پاڪدامنی و پرهیز از نگاه حرام ، تذڪر به به زنان در زمینه رعایت پاڪدامنی و پرهیز از نگاه حرام .نهی زنان از آشڪار ڪردن زینت ها و....
یا اینڪه در سورهٔ احزاب آیهٔ ۵۹هم اومده ڪه :
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_دهم
یا اینڪه در سورهٔ احزاب آیهٔ ۵۹هم اومده ڪه ای پیغمبر با زنان و دختران خود و زنان مومن بگو ڪه خویشتن را بچادر فروپوشند ڪه این ڪار برای اینڪه آنها شناخته شوند تا از تعرض و جسارت آزار نڪشند و بر آنان بسیار بہتر است و خدا آمرزنده و مہربان است .
با حرف های هانیه دلم آرام میگیرد و بر تصمیمم مصمم تر میشوم ، و با خودم زمزمه میڪنم خدا آمرزنده و مہربان است ...
هانیه دستم را میگیرد : همتا جان میدونم این تصمیم سخته و نیاز داری فڪـر ڪنی میدونم لابد الان داری فڪر میڪنی ڪه اگـر چادر رو انتخاب ڪنی مسخـره میشی اما بدون ما باید مسخـرهـ بشی چون یه روزی ام یه مـادر مسخـرهـ شد و ماهم بچه های همون مادریم و باید مسخره بشیم ... همـتا من تو انتخابت دخالت نمیڪنم دوست دارم چادری بشی اما دوست دارم خودت انتخاب ڪنی اون دل مہربونت انتخاب ڪنه ، بدون هر انتخابی بگیری اولین ڪسی ڪه خوشحال میشه خودتی و بعد اطرافیانت ...
ڪمی فڪر میڪنم تصمیمم را خیلی وقت است گرفتم و الان دارم بیان میڪنم نفس عمیقی میڪشم : مَ من تصمیممو گرفتم ، میخوام چادر رو انتخاب ڪنم .
هانیه لبخندی میزند : نمیخـوای بیشتـر روش فڪر ڪنی !؟
_شاید فڪر ڪنی دارم از روی احساسات تصمیم میگیرم ڪه انقدر سریع جوابشو گفتم اما نه ، من دو هفتست دارم فڪر میڪنم و به این نتیجه رسیدم ڪه من با چادر هم میتونم آزاد باشم ...
_تولدت مبارڪ باشه پس .
سوالی نگاهش میڪنم ڪه میخندد و میگوید : ڪسی ڪه متحول میشه مثل این میمونه ڪه تازهـ متولد شدهـ.
لبخندی میزنم : ممنونم واقعا ازت ، شاید اگر اون روز نمیومدم اینجا و توواون ڪتاب رو به من نمیدادی الان یه حال دیگـه داشتم .
_من ڪاری نڪردم اون بالایی ڪمڪت ڪرد قدردان اون باش نه بندش ، حالا حالا ڪار داریم دختـر میای فردا باهم بریم یه جا !؟
نگاهش میڪنم : اره ولی قبلش اجازه بده از پدرم و مادرم اجازه بگیرم بعد .
سرش را تڪان میدهد و بلند میشود : بلند شو بریم ڪه خدا منتظرمونه .
لبخندی میزنم و بلند میشوم و به طرف صف نماز میرویم چادرم را درست میڪنم و قامت میبندم
و تویی ڪه مـرا خواندی !
حال آمادهـ ام .
راه نشانـم می دهـی!؟
#معبود
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت11
با صدای بسم الله الرحمان الرحیم پشت میڪروفون از فڪر بیرون می آیم و ڪتاب دعا را باز میڪنم و زیارت عاشورا را پیدا میڪنم .
فاطمـه دستش را روی دستم میگذارد : همـتاا بازم داشتـی به گذشته فڪر میڪردی!؟
سرم را به نشانه ے مثبت تڪان میدهمو مشغول خواندن زیارت عاشورا می شوم .
....
بعد از خواندن زیارت عاشورا و سینه زنی به حیاط میروم و ظرف های یڪبار مصرف را به مادرم میدهم و به طرف تاب پشت حیاط می روم و رویش مینشینم و به سه سال قبل فڪر میڪنم ..
روزے ڪه با هانیه رفتم .
.
شالم را بر میدارم و دسته ای از موهایم را داخلش میڪنم .
از اتاق خارج میشوم و به طرف مادرم می روم : مامان من دارم میرم بیرون .
دستانش را خشڪ میڪند : ڪجا میری همتا ، معلوم هست داری چیڪار میڪنی !؟؟
همانطور ڪه گونه اش را میبوسم می گویم : بهم فرصت بدید میخوام یه تصمیم عاقلانه بگیرم .
_سَر در نمیارم از ڪار تو ، برو زود برگـرد ، برگشتی هانا رو از خونه ے عموت بردار بیار ...
به طرف جا ڪفشی میروم : چشمـ.
بعد از خداحافظی از مادرم از خانه خارج می شوم نفس عمیقی میڪشم و به طرف مسجـد سر خیابان می روم با دیدن هانیه دستم را بلند میڪنم ڪه لبخندی میزنـد و نزدیڪم میشود : سلام عزیزم خوبی !؟
_سلام ممنون ت خوبی .
_الحمدالله ، بریم !
سرم را تڪان میدهم ڪه دستش را برای تاڪسی بلند میڪند بعد از سوار شدن آدرس را میگوید .
روبه روی درب بهشت زهرا پیاده میشویم ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪه دستم را میگیرد : بزار میفهمی خودت..
شانه ای بالا می اندازم و وارد بهشت زهرا میشویم و به طرف قطعه ای میرویم ڪه بالا سر قبر ها پر از فانوس های روشن است ، خیلی زیبا بود تا حالا اینجارو ندیده بودم .
ڪنار قبر شہیدی مینشیند من هم ڪنارش مینشینم ڪه دستش را روی مزار شہید میڪشد : بفرما اینم همون دختریِ ڪه گفتی ، آخر سر پیداش ڪردم .
نگاهی به هانیه می اندازم ڪه متوجه نگاهم میشود و زمزمه میڪند : اینجا قطعه سرداران بی پلاڪ ، یه روز دلم خیلی گرفته بود اومده بودم اینجا گِله ڪنم آخه صبحش خیلی مسخره شدم بخاطر اینڪه چادری ام .
اومده بودم از اونایی شڪایت ڪنم ڪه چادری ان و هفت قلم آرایش میڪنن شاید به من مربوط نباشه اما دلم میگیره ڪه اگر امام زمان نگاهمون ڪنه خجالت بڪشه ...
تا اینڪه ڪلی گِله ڪردم برای این شهیدا و به ویژه همین شهید ڪه الان سر مزارشیم ، رفتم خونه شبش خواب دیدم ڪه یه مرد نورانی ڪه چهرش معلوم نبود اومد به خوابم ، گفت : حرفاتو شنیدم ، و ماهم مثل شما دلمون گرفته ، اون دنیا ما شفاعتتون میڪنیم اما این شمایید ڪه با یه گناهتون اون شفاعتتون رو از دست میدید ، منم فقط گریه میڪردم و همینطوری گله میڪردم ڪه گفت : یه دختری چهار روز دیگه میاد تو همون مسجدی ڪه خادمِشی حواست به اون دختر باشه اون سفارش شده ے بی بی ...
ڪمڪش ڪن ، دستشو بگـیر وقتی آخرین تصمیمشو گرفت بیارش پیش ما ، و بهش بگو ڪه ما میبینیمش و حواسمون بهش هست ، دیگه از خواب بلند شدم و همش با این خواب فڪر میڪردم ڪه شاید توَهُم باشه اما صبر ڪردم تا اینڪه دقیقا چهار روز بعدش تو اومدی،پیشم و من واقعا تعجب ڪردم شاید باور نڪنی اما من بابای خودم شهید و هنوز پیڪرش برنگشته و شهید شدهـ ،برای همین دلم میگیره میام پیش شہـداے گمنام تا باهاشون حرف بزنم و آروم بشم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃