🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁
قسمت5
تا محمد بیاید سفره را پهن می کنم. تخم مرغ، شیر، پنیر و چای را بر روی سفره می چینم.
آقاجان نزدیک می آید و کنار سفره می نشیند. فنجان چایی را برمی دارم که می گوید:
_ریحانه سادات! اگه صبر داری یکم حوصله کن تا مادرت هم بیاد.
فنجان چای را به سینی بر می گردانم. محمد با نان وارد خانه می شود؛ نان را می گذارد و به طرف بخاری نفتی می رود.
دستانش از سرما به سرخی می زند. در حالی که سعی دارد دستانش را گرم کند کنار آقاجان می نشیند.
آقاجان دستان محمد را غرق در گرمای دستان خود می کند و با لبخندش می گوید:
_آقامحمد! داری مرد میشیا!
محمد لبخند زنان سرش را پایین می اندازد. آقاجان ادامه می دهد:
_آقامحمد! یادت باشه مرد بودن به سختی کشیدنه نه سختی دادن. تو وقتی مردی که باری رو از دوش کسی برداری نه اینکه سربار باشی پسرم.
مرد بودن به بلوف زدن نیست! به قدرت نمایی هم نیست! به اینم نیست که به خواهرت امر و نهی کنی. باید امر و نهی رو جلوش انجام بدی بعد بخوای اونم انجام بده. فهمیدی پسرم؟
محمد سرش را تکان می دهد و می گوید:
_آره آقاجون. من همیشه هوای ریحانه و لیلا رو دارم. تازه بعد از مدرسه خودم دنبالش میرم و باهاش میام تا احساس تنهایی نکنه.
_آفرین پسرم!
در همین موقع مادر هم کنارم می نشیند و با خنده می گوید:
_خوب پدر و پسر باهم گرم گرفتینا!
صبحانه را با طعم عشق در کنار هم می خوردیم و بعد از آن به مادر در جمع کردن سفره کمک می دهم.
آقاجان به مادر می گوید:
_زهرا خانم! امروز آماده شدین بریم دره گز پیش خانم جان و آقاکمیل و یه چند روزی پیششون بمونیم.
انگار که به مادر دنیا را داده اند و با شادی که در چشمانش موج می زند، می گوید:
_راست میگی سِد مجتبی؟ وای چقدر دلم برای خانم جان تنگ شده بود. بریم!
تا من ظرف های صبحانه را می شویم؛ مادر می رود و وسایل هایمان را در ساک جا می دهد.
آقاجان عبا و عمامه هایش را در ساک مخصوصی می گذارد و لباس ساده ای می پوشد.
من هم می روم و مانتوی قدیمی ام را بر می دارم و لباس جدیدم را در ساک می گذارم. جلوی آینه می ایستم و موهایم را به داخل روسری هل می دهم.
با صدای مادر دست می جنبانم و کیفم را به دوش می اندازم.
کفش هایم را به پا می کنم و از خانه خارج می شوم. آقاجان و محمد جلوتر می روند و من و مادر خَرامان خرامان به طرفشان می رویم.
سر خیابان که می رسیم آقاجان تاکسی می گیرد و یک راست به ترمینال قدیم می رویم.
صدای شوفرها در ترمینال طنین انداز می شود که مسافران را به سوی خود جذب کنند.
آقاجان چند جایی پرس و جو می کند و هر کدام طرفی را نشان می دهد تا اینکه مینی بوس کهنه و قراضه ای را پیدا می کنیم که مقصدش دره گز است.
جز چند نفری که در مینی بوس هستند بقیه صندلی ها خالی است و آقاجان دو صندلی دونفری را که پشت سر هم هستند را برای ما گرفت. من و مادر کنار هم، آقاجان و محمد در صندلی دیگر.
کم کم مینی بوس پر می شود و شوفر آن حرکت می کند.
خِر خِر مینی بوس انقدر زیاد است که فکر می کنم هر لحظه ممکن است قطعه از آن کم شود!
هوس خواب می کنم اما خوابیدن در این سر و صدا و تکان ها محال است.
نمی دانم چطور چشمانم روی هم می رود و خوابم می برد اما وقتی چشمانم را باز می کنم که در دره گز هستیم!
خودم هم باورم نمی شود که توانستم اینقدر بخوابم. با ترمز کردن راننده جاده هم به پایان می رسد.
همگی پیاده می شوند و آخر از همه ما پیاده می شویم.
خاک های گِل شده نمایانگره این است که باران مهمان اینجا بوده.
هر زنی که از کنارمان رد می شود، به مادر سلام می دهد و اُغور بخیری می گویند.
خانه ی خانم جان از پشت درختان و بوته ها نمایان می شود.
آقاجان یاالله گویان وارد می شود و خانم جان را صدا می کند. خانم جان با دستان لرزان و گیش های حنا شده ای که از زیر چارقدش بیرون آمده به استقبال مان می آید.
همگی مان را می بوسد و خوش آمد می گوید.
مادر چون خانم جان اذیت نشود مشغول پخت و پز می شود و من هم چای می ریزم.
خانم جان و آقاجان گرم گفت و گو هستند. خانم جان از احوالات دایی کمیل می گوید که یک پایش در مشهد است و پای دیگرش در اینجا. او فکر می کند که دایی برای پیدا کردن کار به مشهد می رود و کاری گیرش نمی کند.
کم کم غذا هم پخته می شود و سر و کله دایی کمیل هم پیدا می شود.
دایی با من و محمد گرم می گیرد و گاه مرا خانم دکتر صدا می زند، منکه خنده ام گرفته است به او می گویم که من دکتر نمی توانم بشوم.
محمد هم حس چغلی کردنش گل می کند و تمام نمراتم را به دایی می گوید. دایی با چشمان گرد از من می پرسد:
_محمد راست میگه؟
می خندم و می گویم:
_بله!
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت6
دایی ادامه می دهد:خب خانم درس خون، چی میخوای بخونی دانشگاه؟
_ان شالله جامعه شناسی میرم. دانشگاه فرح (الزهرای امروزی) تازه این رشته رو اضافه کرده!دانشگاه بدی نیست اما اسمش آزار دهنده است!چی آزار دهنده نیس؟
از اسم مدرسه و دانشگاه گرفته تا کوچه و خیابون. همه اینا رو بزاریم یک طرف ولی خودشونو (شاه و زنش) چیکار کنیم؟
_ان شالله دوره ی اینا هم تمومه دایی جان. فقط یکم همت میخواد.
مادر با چشمان غضب آلود دایی را نگاه می کند و می گوید:بس نیست این حرفا! داداش گوش این بچه ها رو ازین حرفا پر نکن.
دایی می خندد و می گوید:مگه چیز بدی گفتم؟
_نخیر! خیلی هم خوبه اما عاقبتش بده.
_شهادت بده؟؟
_نه جوون مرگی بده...دلتنگی یه مادر بده...
اشک یه خواهر بده...کمر شکسته ی یه پدر بده...
بغض حرف های بعدی مادر را خفه می کند. دیگر چیزی نمی گوید و از پیشمان می رود.
محمد هوفی می کشد و می گوید:
_دایی! مامان خیلی نازک نارنجیه!
دایی لبش را گاز می گیرد و می گوید:
_محمد! اینجوری نگو.
مامانت نگرانه نه نازک نارنجی!
محمد که بیخیال است از جایش بلند می شود و به سمت در می رود.
من میمانم و دایی و کوهی از سوال که ذهنم را مشغول کرده است.
بین دوراهی پرسش و نپرسیدن مانده ام که دایی می گوید:چیزی شده ریحانه؟
دست از افکارم بر می دارم و لبخند مصنوعی میزنم. در یک لحظه تصمیمی میگیرم و دل را به دریا می زنم.
_دایی شما چرا دستگیر شدین؟
من که با خودم فکر می کردم دایی جا می خورد به چشمانش نگاه کردم. چشمان مشکی و درشتش را می کاویم اما هیچ رنگ شوک و جا خوردن در آن نمی بینم.
بر عکس دایی لبخندش پر رنگ تر شود و می گوید:دفاع از حق....حق؟آره خب!
عدالت و دفاع از کشور و آرمان هایی اسلامی و...کمی گیج می شوم و می گویم:
_یعنی چی؟ مگه اینا صفاتی نیست که همه ی آدما دوستش دارن؟
پس چرا بعضیا باهاش مخالفن؟
دایی که فهمیده است من تشنه ی شنیدنم شروع می کند به حرف زدن.
_ببین ریحانه جان! شاه که نماینده مردم باید باشه نماینده خارجی ها و آمریکایی ها شده...
عدالت یعنی اینکه مردم تو فقر زندگی کنن و نتونن نون بخرن اون بره توی کاخ سعد آباد لم بده. برای اینکه قدرتش رو ازش نگیرن مجبوره از خارجیا اطاعت کنه مثلا اونا میگن اینقدر نفت میخوایم اونم زیر قیمت بعد اونم میگه چشم دیگه چی!
اونا میگن ما هر غلطی میخوایم تو کشورتون میکنیم و حتی آدم میکشیم ولی شما نباید مزاحم حتی سگای ما بشین!
ما اول از اسلام پیروی میکنیم. طبق اصل حب الوطن ما موظفیم از کشورمون دفاع کنیم! ما نمیزاریم شاه هر غلطی بخواد بکنه بکنه! ما باید مردم رو آگاه کنیم!
_بخاطر همین دستگیر شدین؟
سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_هنوز جوابتو ندادما! ببین ذات همه مون عدالت و... رو دوست داره اما بعضیا با کارایی که میکنن ذاتشون رو عوض می کنن و لکه سیاه ایجاد میشه.
وقتی ذات خبیث بشه بر اساس خباثت رفتار میکنه و همین میشه که میبنی... سرکوب کردن مردم و کشتن آدما و شکنجه بی گناها و خیلی چیزای دیگه...
من که بیشتر مشتاق این هستم تا بدانم دایی چرا دستگیر شده و دقیقا چه کاری کرده زبان می چرخانم و می گویم:دایی دقیقا شما...
یکهو آقاجان وارد نشیمن می شود و با خنده می گوید:
_به به! میبینم خوب دایی و خواهرزاده گرم گرفتین. چی میگین به هم؟
دایی کمیل به حرف می آید و می گوید:
_حرفای ممنوعه!
آقاجان و دایی زیر خنده می زنند و آقاجان بریده بریده می گوید:کمیل جان ... جلوی زهرا حرفی نزنیا که خیلی اذیت میشه. حواستون باشه...
دایی دستش را روی چشمش می گذارد و می گوید:رو چشمم حاجی! هر چی باشه استاد این حرفای ما هم خودتونین!
آقاجان دستش را روی شانه دایی کمیل می گذارد و می گوید..
_کمیل جان این چه حرفیه! زحمتاش که همش مال خودت بوده ماهم شرمندتیم.
وقتی ناامید می شوم از جا برمی خیزم و لباس هایم را عوض می کنم.
سراغ خانم جان را می گیریم و مادر می گوید پیش مرغ و جوجه هایش است.
گره روسری ام را سفت تر می کنم و دوان دوان پیشش می روم. خانم جان دان ها را جلوی مرغ ها می پاشد و با اصواتی آنها را تشویق به خوردن می کند.
ظرف دان ها را از خانم جان می گیرم و من به مرغ ها دان می دهم. بعد ظرف شان را پر از آب می کنم. کمی آن طرف تر محمد و بچه های ده در حال بازی کردن هستند.
🍁نویسنده: مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یا علی بلند شو..
تا الان بیدار بودی حیف ِ
نماز شب ُاز دست بدی .
اگه خسته ای دو رکعت نماز معمولی بخون
به نیت نماز شب از خوابیدن بهتره🤍
نافله صبح هم که خیلی آسونه
دیگه فراموشش نکنید🌱
التماس دعا .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 #ببینید
آیا میشه در قنوت نماز به امامحسین علیه السلام سلام بدیم؟
🎤 #گزیده_مراسم_حرم | حجت الاسلام والمسلمین موسوی بایگی
📱تلفن پاسخگویی به سؤالات شرعی و اعتقادی حرم مطهر رضوی 👈 ۰۵۱۳۲۰۲۰
💌برای مخاطبینتان ارسال کنید.
🔖 #احکام
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
SHAB 5 MOHARAM DAHE DOVOM 1403 (16).mp3
8.46M
آبرو دادی ، آبرو بردم💔
#علیپناهی
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کِل میکشد به دورو برت سنگ جای ِنُقل میدان شده زِ هلهله غوغا مبارک است❤️🩹
#علیپناهی
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمو برا جشنت آب میاره💔
#علیپناهی
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما فقط اومده بودیم ك یه قیمه بخوریم
#علیپناهی
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا :(❤️🩹
#علیپناهی
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علیاًولیاللهاززبونطُشنیدنداره🫀
#علیپناهی
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_رضوی
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#روز_امام_رضا
💠 امام رضا؛ یه کم برام خوبی بخواه...
┄┅┅┅┅❁🖤❁┅┅┅┅┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
بس که دلتنگم اگر گریه کنم، میگویند:
قطرهای قصدِ نشاندادنِ دریا دارد
السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥️ علی بن موسی الرضا (ع)
┄┅┅┅┅❁🖤❁┅┅┅┅┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
چقدر فاصله جاری ست بینمان اما
دلم خوش است که از دور دوستت دارم..
#امام_رضای_قلبم❤️
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباعبدالله 🌸🌱
روز بدون سلام میشه روز بدون برکت🙂
🕊
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
4_5870674188540319119.mp3
2.03M
📝چه بهشت کربلا...
#کربلایی_حسین_ستوده
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من حرم لازمم دلم تنگ است...
روزگارم ببین به هم خورده 😔💔
.
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دست شستم از همه دنیا
از استکان چایی توووو نه💔(:
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
enc_17202869161026109402933.mp3
3.41M
عزیزان نذورات خودشان را از طریق لینک و یا شماره کارت زیر میتوانند پرداخت نمایند
📱درگاه پرداخت آنلاین📱
💳
5041721113197330💳 به نام موکب شهدای فاطمیون رسانه موکب مردمی شهدای فاطمیون 💠#امام_رضــــا🤍 💠#امام_زمـــان💚 💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
1_11409257962.mp3
1.73M
"با زائرات راهم بده . ."😭🕊
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كم مارو قبول كن، کمِ مارو زیاد کن!❤️🩹(:
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃