◼️داستانی از امام جواد (ع)
🔴 پيدا كردن كار ، براي ساربان #شترچراني بود ، بي كار مانده بود ، و در مدينه به دنبال كار مي گشت او تنها اميدي كه داشت به امام #جواد ( ع ) بود و چنين فهميده بود كه اگر به در خانه او برود ، نااميد نمي شود ، در اين مورد با #ابوهاشم جعفري ( ره ) كه يكي از آشنايان امام جواد ( ع ) بود ، صحبت كرد كه اگر به #حضور امام جواد ( ع ) رفتي ، بگو سارباني بي كار مانده و دنبال كار مي گردد برايش كار پيدا كن .
ابوهاشم ( ره ) مي گويد : به اين قصد به حضور امام جواد ( ع ) رفتم ديدم با جماعتي #مشغول غذا خوردن است ، فرصتي بدست نيامد تا در مورد سفارش ساربان ، صحبت كنم .
امام جواد ، ( ع ) رو به من كرد و فرمود : بيا جلو از اين غذا بخور ، كاسه غذا را جلو من #گذاشت و فرمود : بخور ، در همين هنگام بي آنكه من در مورد ساربان سخني بگويم ، يكي از غلامان خود را صدا زد و به او فرمود : ( سارباني هست كه با #ابوهاشم ( ره ) نزد ما مي آيد ، او را پيش خود نگهدار و براي او كاري معين كن ، تا مشغول گردد ) .
ابوهاشم ( ره ) مي گويد : همراه آن حضرت به باغي رفتيم عرض كردم : ( من اشتياق زياد به #خوردن گل دارم ، براي من دعا كن تا اين عادت زشت را ترك كنم ، آن حضرت #سكوت كرد ، و بعد از چند روز با من ملاقات نمود و پرسيد : ( اي ابوهاشم خداوند آن عادت را از تو برداشت ) .
عرض كردم : ( آري ، اكنون به قدري از گل #نفرت دارم ، كه آن را از همه چيز بدتر مي دانم ).
📚اقتباس ازاعلام الوری، ص 334
@Rahee_saadat
✨﷽✨
✳ چشمش به ارباب افتاد!
✍ چند نفر که همگی پیکان داشتیم، در پمپ بنزین به نوبت ایستاده بودیم. در این بین یک ماشین بنز با رنگ متالیک سر رسید و پولی به کارگر پمپ بنزین داد که بنزین بزند. او درب ماشین را نیمهباز گذاشته و با ژست متکبرانهای آرنج خود را به سقف ماشین تکیه داد، از داخل ماشین پیپی را برداشت و روشن کرد و در حالی که با افاده و تکبر به ما نگاه میکرد، شروع به پُکزدن آن نمود. در این حال بود که یکباره چشمش به آن طرف خیابان افتاد و باعجله پیپ را خاموش و سپس دستمالی برداشت و شروع کرد به پاککردن اطراف ماشین و با نگرانی به آن طرف خیابان خیره شده بود. پس از مدتزمان کوتاهی متوجه شدیم که این آقا رانندهی ماشین است و ارباب او از آن طرف خیابان میآید تا سوار ماشین شود و این آقا به محض اینکه چشمش به ارباب افتاد، همهی پَک و پوزش فرو ریخت و...
✅ اگر ما احساس #حضور کنیم و چشممان به #رب_العالمین افتد، حتی انتظار #ثواب و #بهشت هم از خدا نداریم و میگوییم: #بنده را #اطاعت باید، بدون چونوچرا، و زمزمه خواهیم کرد:
ما گدایان خیل سلطانیم
شهر بند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هرچه ما را لقب دهد آنیم
گر براند و گر ببخشاید
ره به جای دگر نمیدانیم
📚 برگرفته از کتاب زندگی با قرآن
@Rahee_saadat
✨﷽✨
✳ چشمش به ارباب افتاد!
✍ چند نفر که همگی پیکان داشتیم، در پمپ بنزین به نوبت ایستاده بودیم. در این بین یک ماشین بنز با رنگ متالیک سر رسید و پولی به کارگر پمپ بنزین داد که بنزین بزند. او درب ماشین را نیمهباز گذاشته و با ژست متکبرانهای آرنج خود را به سقف ماشین تکیه داد، از داخل ماشین پیپی را برداشت و روشن کرد و در حالی که با افاده و تکبر به ما نگاه میکرد، شروع به پُکزدن آن نمود. در این حال بود که یکباره چشمش به آن طرف خیابان افتاد و باعجله پیپ را خاموش و سپس دستمالی برداشت و شروع کرد به پاککردن اطراف ماشین و با نگرانی به آن طرف خیابان خیره شده بود. پس از مدتزمان کوتاهی متوجه شدیم که این آقا رانندهی ماشین است و ارباب او از آن طرف خیابان میآید تا سوار ماشین شود و این آقا به محض اینکه چشمش به ارباب افتاد، همهی پَک و پوزش فرو ریخت و...
✅ اگر ما احساس #حضور کنیم و چشممان به #رب_العالمین افتد، حتی انتظار #ثواب و #بهشت هم از خدا نداریم و میگوییم: #بنده را #اطاعت باید، بدون چونوچرا، و زمزمه خواهیم کرد:
ما گدایان خیل سلطانیم
شهر بند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هرچه ما را لقب دهد آنیم
گر براند و گر ببخشاید
ره به جای دگر نمیدانیم
📚 برگرفته از کتاب زندگی با قرآن
@Rahee_saadat
✨﷽✨
✳ چشمش به ارباب افتاد!
✍ چند نفر که همگی پیکان داشتیم، در پمپ بنزین به نوبت ایستاده بودیم. در این بین یک ماشین بنز با رنگ متالیک سر رسید و پولی به کارگر پمپ بنزین داد که بنزین بزند. او درب ماشین را نیمهباز گذاشته و با ژست متکبرانهای آرنج خود را به سقف ماشین تکیه داد، از داخل ماشین پیپی را برداشت و روشن کرد و در حالی که با افاده و تکبر به ما نگاه میکرد، شروع به پُکزدن آن نمود. در این حال بود که یکباره چشمش به آن طرف خیابان افتاد و باعجله پیپ را خاموش و سپس دستمالی برداشت و شروع کرد به پاککردن اطراف ماشین و با نگرانی به آن طرف خیابان خیره شده بود. پس از مدتزمان کوتاهی متوجه شدیم که این آقا رانندهی ماشین است و ارباب او از آن طرف خیابان میآید تا سوار ماشین شود و این آقا به محض اینکه چشمش به ارباب افتاد، همهی پَک و پوزش فرو ریخت و...
✅ اگر ما احساس #حضور کنیم و چشممان به #رب_العالمین افتد، حتی انتظار #ثواب و #بهشت هم از خدا نداریم و میگوییم: #بنده را #اطاعت باید، بدون چونوچرا، و زمزمه خواهیم کرد:
ما گدایان خیل سلطانیم
شهر بند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هرچه ما را لقب دهد آنیم
گر براند و گر ببخشاید
ره به جای دگر نمیدانیم
📚 برگرفته از کتاب زندگی با قرآن
@Rahee_saadat