eitaa logo
بکگراند | 𝖣𝗂𝗌𝗇𝖾𝗒🌸 •
11.8هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
3.1هزار ویدیو
1 فایل
- 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲 𝗼𝗳 𝗚𝗼𝗱 • 💖 • - 𝗚𝗼 𝘄𝗵𝗲𝗿𝗲 𝘆𝗼𝘂𝗿 𝗱𝗿𝗲𝗮𝗺𝘀 𝘁𝗮𝗸𝗲 𝘆𝗼𝘂 • 🌈 • - 𝗕𝗶𝗿𝘁𝗵 : 28 𝗢𝗰𝘁𝗼𝗯𝗲𝗿 • 🧁 • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 💠✨ 💖🍃 پـــدر ابوســـعید ابوالخیــــرعـطار ثـروتـمندی بود. خانه‌ای داشت ڪه در تمام دیوارهای آن، اسم سلطان محمود را نوشته بود. 💖🍃 ســــــــــــــــلطان مـحمــــــــــــــود بـه خــــانه او رفـت و آمد داشت. ابوسعید در نوجوانی به پدر گفت: برای من اتاقی درست ڪن می‌خواهم در آن زندگی ڪنم. پدرش ساخت. ابوسعید در تمام دیوارهای آن ڪلمه الله را نوشت. پدرش گفت: پسرم چرا الله نوشتی اگر سلطان محمود خانه من بیاید ترسم بر من خشم گیرد. 💖🍃ابـوسعیــــــــــد گفــت: پـــــــــــــدر هـر ڪـس اسـم سلطان خویش بنویسد من هم اسم سلطان خویش نوشتم. اگر سلطان من (الله) مرا دوست داشته باشد، سلطان تو را توان خشم گرفتن بر من نیست 💖🍃و اگـــــر ســــلطان مـــــن تـــــــو را دوست نداشته باشد سلطان تو را قدرت نگه داشتن از خشم سلطان من نیست. پدر را این حرف فرزند شگفت آمد و راه خود عوض ڪرد و شاگرد پسر در راه معرفت شد. 💠 @Rahee_saadat
❣✨ ✨❣ 💠 خداوند به حضرت موسی (ع) امر ڪرد: «به بالای ڪوهی برو و مرا عبادت ڪن.» ⛰ ڪوه بزرگ فخر ڪرد ڪه چون بزرگ است، موسی (ع) بر بالای آن می‌رود. ⛰ ڪوه ڪوچڪ با خود گفت: «خدایا من ڪوچڪم و ڪمتر از آن هستم ڪه پیامبر خدا (ع) در من٬ تو را عبادت ڪند.» 💠 امر شد ای موسی (ع) به آن ڪوه ڪوچڪ برو ڪه تواضع ڪرد و خود را نزد ما حقیر دید و برای خود اعتباری قائل نشد. ____________ @Rahee_saadat
💟✨﷽ 🌷 🌸⇠یکی از وزیران ثروتمند مامون ، شخصی به نام اصمعی بود.او می گوید روزی به شکار رفته بودم که در بیابان بی آب و علفی گم شدم. به شدت تشنه وبه دنبال گریز از مرگ بودم که خیمه ای در وسط آن بیابان دیدم .به طرف آن خیمه رفتم ودر آنجا زن جوان وزیبائی دیدم . سلام کردم واز او تقاضای آب کردم . رنگ از صورتش پرید و گفت : در خیمه آب هست ولی از شوهرم اجازه ندارم آن را به تو بدهم ، اما مقداری شیر برای نهار خود دارم که آنرا به تو می دهم. شیر را به من دآد و من آنرا نوشیدم وبه استراحت پرداختم.. 🌸⇠طولی نکشید که از دور کسی پیدا شد که به سوی خیمه می آمد.زن تا متوجه او شد برخاست و ظرف آب را برداشت و بیرون خیمه به انتظار ایستاد. در این لحظه دیدم پیر مرد سیاه ولنگی که شوهر این زن بود نزدیک شد واز شتر پیاده شد. زن با عجله دوید و از شوهر استقبال کرد و پاهایش را شستشو داد، اما هر چه زن بیشتر به او محبت و احترام می کرد آن مرد با بد خلقی و تندی جبران می کرد و تمام خستگی خود را نثار آن زن می کرد وهر چه زن با او به نرمی حرف می زد او با خشونت جواب می داد! 🌸⇠من نتوانستم این وضع عجیب را تحمل کنم و حاضر شدم از سایه زیر خیمه بر خیزم و زیر آفتاب سوزان قرار گیرم اما این صحنه را نبینم. چون از خیمه بیرون رفتم آن مرد به من اعتنائی نکرد، اما زن دوید و مرا احترام و بدرقه کرد. وقتی این احترام را از آن زن جوان دیدم گفتم: حیف از جوانی و زیبائیت نیست که در اختیار این مرد بد اخلاق گذاشته ای؟ او نه جوان است ونه زیبا،نه پول دارد و نه اخلاق خوب! اصلا تو چرا این همه در برابر چنین شخصی تواضع و احترام می کنی ؟ 🌸⇠زن جوان با شنیدن این حرف، سخت بر آشفت و گفت:افسوس بر تو که با اینکه وزیر مملکت اسلامی هستی با این سخنان پوچ می خواهی محبت همسرم را از دلم بزدائی!و سخن چینی می کنی! 🌸⇠اصمعی می گوید:من که از این سخنان سخت متحیر شده بودم با نصیحت او روبرو شدم که گفت: روایتی از پیغمبر(ص) شنیده ام که می خواهم به آن عمل کنم تا با ایمان کامل از دنیا بروم . من شنیده ام که آن حضرت فرموده اند که نصف ایمان شکر و نصف دیگرش صبر است. سپس گفت : دنیا چه خوب چه بد ، چه تلخ چه شیرین، می گذرد مهم آن است که انسان با ایمان بمیرد .دنیا پل رسیدن به آخرت و سرای همیشه باقی است. 🌷 @Rahee_saadat ┅═✼❉🍃🌸🍃❉✼═┅
♥️﷽ ❣پـیرمـردۍ با پـسر و عـروس و نوه اش زندگے میڪرد... او دستانـش می لرزید و چـشمانش خـوب نمیدید و به سختے می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شڪست... پـسر و عـروس از این ڪثیف ڪاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ ڪاری بڪنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد... 💔آنها یڪ میز ڪوچڪ در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایۍ آنـجا غذا بخورد. بعد از این ڪه یڪ بـشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شڪست دیگر مجبور بود غذایش را در ڪاسه چوبی بخورد، هروقت هم خـانواده او را سرزنش میڪردند پدر بزرگ فقط اشڪ میریخت و هیچ نمیگفت... 💢یڪ روز عصر قبل از شـام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد ڪه داشت با چند تڪه چوب بازی میڪرد. پدر روبه او ڪرد و گفت: پسرم دارے چی درست میڪنی؟ پـسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان ڪاسه های چوبی درست میڪنم ڪه وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! •••یادمان بماند ڪه: "زمین گرد است..."••• 🍁 @Rahee_saadat
💟✨﷽ 🌷 🌸⇠یکی از وزیران ثروتمند مامون ، شخصی به نام اصمعی بود.او می گوید روزی به شکار رفته بودم که در بیابان بی آب و علفی گم شدم. به شدت تشنه وبه دنبال گریز از مرگ بودم که خیمه ای در وسط آن بیابان دیدم .به طرف آن خیمه رفتم ودر آنجا زن جوان وزیبائی دیدم . سلام کردم واز او تقاضای آب کردم . رنگ از صورتش پرید و گفت : در خیمه آب هست ولی از شوهرم اجازه ندارم آن را به تو بدهم ، اما مقداری شیر برای نهار خود دارم که آنرا به تو می دهم. شیر را به من دآد و من آنرا نوشیدم وبه استراحت پرداختم.. 🌸⇠طولی نکشید که از دور کسی پیدا شد که به سوی خیمه می آمد.زن تا متوجه او شد برخاست و ظرف آب را برداشت و بیرون خیمه به انتظار ایستاد. در این لحظه دیدم پیر مرد سیاه ولنگی که شوهر این زن بود نزدیک شد واز شتر پیاده شد. زن با عجله دوید و از شوهر استقبال کرد و پاهایش را شستشو داد، اما هر چه زن بیشتر به او محبت و احترام می کرد آن مرد با بد خلقی و تندی جبران می کرد و تمام خستگی خود را نثار آن زن می کرد وهر چه زن با او به نرمی حرف می زد او با خشونت جواب می داد! 🌸⇠من نتوانستم این وضع عجیب را تحمل کنم و حاضر شدم از سایه زیر خیمه بر خیزم و زیر آفتاب سوزان قرار گیرم اما این صحنه را نبینم. چون از خیمه بیرون رفتم آن مرد به من اعتنائی نکرد، اما زن دوید و مرا احترام و بدرقه کرد. وقتی این احترام را از آن زن جوان دیدم گفتم: حیف از جوانی و زیبائیت نیست که در اختیار این مرد بد اخلاق گذاشته ای؟ او نه جوان است ونه زیبا،نه پول دارد و نه اخلاق خوب! اصلا تو چرا این همه در برابر چنین شخصی تواضع و احترام می کنی ؟ 🌸⇠زن جوان با شنیدن این حرف، سخت بر آشفت و گفت:افسوس بر تو که با اینکه وزیر مملکت اسلامی هستی با این سخنان پوچ می خواهی محبت همسرم را از دلم بزدائی!و سخن چینی می کنی! 🌸⇠اصمعی می گوید:من که از این سخنان سخت متحیر شده بودم با نصیحت او روبرو شدم که گفت: روایتی از پیغمبر(ص) شنیده ام که می خواهم به آن عمل کنم تا با ایمان کامل از دنیا بروم . من شنیده ام که آن حضرت فرموده اند که نصف ایمان شکر و نصف دیگرش صبر است. سپس گفت : دنیا چه خوب چه بد ، چه تلخ چه شیرین، می گذرد مهم آن است که انسان با ایمان بمیرد .دنیا پل رسیدن به آخرت و سرای همیشه باقی است. 🌷 @Rahee_saadat ┅═✼❉🍃🌸🍃❉✼═┅
✨﷽✨ 💠✨ 💖🍃 پـــدر ابوســـعید ابوالخیــــرعـطار ثـروتـمندی بود. خانه‌ای داشت ڪه در تمام دیوارهای آن، اسم سلطان محمود را نوشته بود. 💖🍃 ســــــــــــــــلطان مـحمــــــــــــــود بـه خــــانه او رفـت و آمد داشت. ابوسعید در نوجوانی به پدر گفت: برای من اتاقی درست ڪن می‌خواهم در آن زندگی ڪنم. پدرش ساخت. ابوسعید در تمام دیوارهای آن ڪلمه الله را نوشت. پدرش گفت: پسرم چرا الله نوشتی اگر سلطان محمود خانه من بیاید ترسم بر من خشم گیرد. 💖🍃ابـوسعیــــــــــد گفــت: پـــــــــــــدر هـر ڪـس اسـم سلطان خویش بنویسد من هم اسم سلطان خویش نوشتم. اگر سلطان من (الله) مرا دوست داشته باشد، سلطان تو را توان خشم گرفتن بر من نیست 💖🍃و اگـــــر ســــلطان مـــــن تـــــــو را دوست نداشته باشد سلطان تو را قدرت نگه داشتن از خشم سلطان من نیست. پدر را این حرف فرزند شگفت آمد و راه خود عوض ڪرد و شاگرد پسر در راه معرفت شد. 💠 @Rahee_saadat
✨﷽✨ ✍در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟ 📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات @Rahee_saadat
✨﷽✨ ✍🏻 یڪی از عرفا و اولیا الله نقل می ڪرد، روزی در فرودگاه تبریز از هواپیما پیاده شدم و خواستم تاڪسی ڪرایه ڪنم به منزل برساندم. تاڪسی ها مدل بالا بودند و خودروی پیڪانی آن دور پارڪ ڪرده بود ڪه ڪسی سوار نمی شد. او را دربست ڪرایه ڪردم و به او گفتم: اگر مسافر هم سوار ڪنی ایرادی ندارد. راننده خوشحال شد به چند نفر در مسیر ڪه بودند، چراغی زد و توقف ڪوتاهی ڪرد ولی هم مسیر ما نبودند. ڪسی سوار نشد و بالاخره مرا تنهایی به منزل رساند. شب در عالم رویا در باغ زیبای بزرگی خودم را دیدم، بسیار خوشحال شدم، پرسیدم ، این باغ برای کیست؟ گفتند: تو. پرسیدم چرا؟ گفت امروز ڪار خیری ڪردی. گفتم،ولی ڪسی سوار نشد و راننده مرا فقط برد و از من ڪرایه گرفت. گفتند: در لحظه ای ڪه راننده در مقابل مسافری می ایستاد تو بیشتر از راننده مشتاق بودی آن مسافر سوار شود وراننده ڪرایه ای بگیرد و وقتی مسافری سوار نمی شد، تو بیشتر از او متاسف می شدی. و این باغ برای نیت خیری بود ڪه در قلبت داشتی، هرچند نمیتوانستی نیت خیر خود را به نتیجه برسانی . ✔️إِن يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا اگر خداوند در قلب های شما (ڪافی است) خیری ببیند، به شما خیر عنایت می ڪند.(انفال70) @Rahee_saadat
✨﷽✨ ✍در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟ 📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات @Rahee_saadat
✨﷽✨ ✍در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟ 📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات @Rahee_saadat
✨﷽✨ ✍🏻 یڪی از عرفا و اولیا الله نقل می ڪرد، روزی در فرودگاه تبریز از هواپیما پیاده شدم و خواستم تاڪسی ڪرایه ڪنم به منزل برساندم. تاڪسی ها مدل بالا بودند و خودروی پیڪانی آن دور پارڪ ڪرده بود ڪه ڪسی سوار نمی شد. او را دربست ڪرایه ڪردم و به او گفتم: اگر مسافر هم سوار ڪنی ایرادی ندارد. راننده خوشحال شد به چند نفر در مسیر ڪه بودند، چراغی زد و توقف ڪوتاهی ڪرد ولی هم مسیر ما نبودند. ڪسی سوار نشد و بالاخره مرا تنهایی به منزل رساند. شب در عالم رویا در باغ زیبای بزرگی خودم را دیدم، بسیار خوشحال شدم، پرسیدم ، این باغ برای کیست؟ گفتند: تو. پرسیدم چرا؟ گفت امروز ڪار خیری ڪردی. گفتم،ولی ڪسی سوار نشد و راننده مرا فقط برد و از من ڪرایه گرفت. گفتند: در لحظه ای ڪه راننده در مقابل مسافری می ایستاد تو بیشتر از راننده مشتاق بودی آن مسافر سوار شود وراننده ڪرایه ای بگیرد و وقتی مسافری سوار نمی شد، تو بیشتر از او متاسف می شدی. و این باغ برای نیت خیری بود ڪه در قلبت داشتی، هرچند نمیتوانستی نیت خیر خود را به نتیجه برسانی . ✔️إِن يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا اگر خداوند در قلب های شما (ڪافی است) خیری ببیند، به شما خیر عنایت می ڪند.(انفال70) @Rahee_saadat