هدایت شده از کتابخانه محله باقریه
😊🦋 همراهان عزیز 😊🦋
شما عزیزان میتونید نظرات و پیشنهادات📝 خودتون در مورد کانال با آیدی زیر در میون بذارید 🙂
@S_Farahany
منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان هستیم😍
#کتابخانه_محله_باقریه
@Bagheria_Neighborhood_Library
#تکهایازآسمان
📖داستانی از مقاطع مختلف زندگی فرمانده تیپ ویژه شهدا، شهید بروجردی، که پس از حضور طولانی در منطقه کردستان و مقابله با ضدانقلاب، به دست ضدانقلاب به شهادت می رسد.
📔ابتدای کتاب در فصلی با عنوان «تکه ای از آسمان» به زندگینامه مختصر این فرمانده شهید و حضور وی در فعالیتهای سیاسی قبل ازانقلاب و تشکیل گروه توجیدی سف، حضور فعال در کردستان و تشکیل گروه پیشمرگان کرد مسلمان و شرح شهادت وی در سه راه نقده پرداخته شده است. 10 بخش دیگر کتاب داستانهایی اززندگی شهید در ایام دوران قبل و بعد از انقلاب و درگیری، نیروهای ضدانقلاب کردستان می باشد.
🖋گزیدهای از کتاب
اسمش محمد بود، مادرش او را میرزا صدا میزد
مردم او را مسیح کردستان نامیدند. او در سال 1333 در روستای دره گرگ به دنیا آمد. دره گرگ روستای کوچکی است در اطراف شهرستان بروجرد. پنجساله بود که پدرش را از دست داد. از آن پس مادرش، برای او هم مادر بود و هم پدر. ارباب ظالم ده که مادر محمد را تنها و بیسرپرست دید، دست به توطئه زد و زمینهای آنها را بالا کشید. مادر محمد ماند و پنج طفل یتیم. میبایست هر طور شده، این چند بچه را سروسامانی بدهد. این بود که باروبندیل ناچیزش را جمع کرد و ریخت عقب وانتی و آمد تهران. خواهر کوچک خدیجه و شوهرش استاد رضا، کوکب و بچههایش را پناه دادند....
#کتابخانهمحلهباقریه
✅#موجوددرکتابخانه
@Bagheria_Neighborhood_Library
#آقایشهردار
📖 «آقای شهردار» داستانی بر اساس زندگی فرمانده شهید، مهدی باکری به قلم داوود امیریان است:
📝کتاب از سری مجموعه قصه فرماندهان است که بر اساس زندگی "شهید مهدی باکری" تنظیم یافته است.
🖇کتاب حاضر در قالب 11 بخش به توصیف داستانوار زندگی "شهید باکری" پرداخته است.
📚این کتاب 87 صفحه ای در اولین بخش خود با عنوان "تولد یک پروانه" به تشریح خلاصه ای از سیر کلی زندگانی شهید مهدی باکری میپردازد.
📋 "مهدی باکری" فرمانده لشکر عاشورا میباشد و از این جهت در اولین کتاب قصه فرماندهان به زندگانی او پرداخته شده است.
🖋گزیدهای از کتاب
📝کاظم، نگاهی به اطراف انداخت. همه جا را سیاه میدید. عینک دودیاش را برداشت. کلاه کشی تا ابروانش پایین آمده بود. یقه پالتویش را بالا داد و دوباره با دقت و ریزبینی، اطراف را از چشم گذراند. سر کوچه، چند پسربچه فوتبال بازی می کردند. روی پشت بام چند خانه آن طرفتر، جوانکی چشم به آسمان دوخته بود و سوت میزد و از دیدن کفترهای در حال پروازش لذت می برد. کاظم سه بار شاسی زنگ خانه را زد. بعد رفت و عقب ایستاد. پرده پنجره طبقه دوم که رو به کوچه بود، کنار رفت. مهدی دست تکان داد. کاظم، عینکش را به چشم زد؛ یعنی اوضاع آرام است. لحظهای بعد، در باز شد و کاظم وارد خانه شد. پیرزن صاحبخانه در حیاط رخت می شست. کاظم سلام کرد. پیرزن گفت: «سلام اکبرجان. پسرم، داروهایم را گرفتی؟»
کاظم جلو رفت. از جیب پالتویش، کیسهای پر از قرص و شربت درآورد، به دست پیرزن داد و گفت:
#کتابخانهمحلهباقریه
✅#موجوددرکتابخانه
@Bagheria_Neighborhood_Library