eitaa logo
کتابخانه محله باقریه
76 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
288 ویدیو
118 فایل
#قال‌امیرالمؤمنین‌علی‌؏: هرڪہ‌باڪتاب‌آرامش‌یابد📚 هیچ‌آرامشی‌راازدست‌نداده‌است🙃 ارتباط با ادمین↙️ @S_Farahany
مشاهده در ایتا
دانلود
«کباب غاز» از مجموعه داستان «یکی بود یکی نبود» انتخاب شده که از جمله کتابهای فراموش نشدنی در تاریخ ادبیات داستانی این دیار است و در هنگام انتشار سروصداهای زیادی به پا کرد و سبک کار نویسنده که تازگی داشت واکنش‎هایی متفاوت را برانگیخت. 🖋گزیده‌ای از کتاب 📝 شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با هم‌قطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یک مهمانی دسته‌جمعی کرده، کباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا کنند. زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فورن مساله‌ى مهمانی و قرار با رفقا را با عیالم که به‌تازگی با هم عروسی کرده بودیم در میان گذاشتم. گفت تو شیرینی عروسی هم به دوستانت نداده‌ای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی. ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیش‌تر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عده‌ى مهمان بیش‌تر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر. گفتم خودت بهتر می‌دانی که در این شب عیدی مالیه از چه قرار است و بودجه ابدا اجازه‌ی خریدن خرت و پرت تازه نمی‌دهد و دوستان هم از بیست و سه‌ چهار نفر کم‌تر نمی‌شوند. گفت تنها همان رتبه‌های بالا را وعده بگیر و مابقی را نقدا خط بکش و بگذار سماق بمکند. گفتم ای‌بابا، خدا را خوش نمی‌آید. این بدبخت‌ها سال آزگار یک‌بار برایشان چنین پایی می‌افتد و شکم‌ها را مدتی است ... @Bagheria_Neighborhood_Library
📺📖 کتاب کباب غاز سید محمدعلی جمالزاده را در تلوبیون ببینید😊 http://www.telewebion.com/episode/0x1bd0a23 @Bagheria_Neighborhood_Library
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 کتاب مذکور با نثری طنز روایت خاطرات مواجهه رزمندگان لشکر 17 علی‌بن‌ابیطالب (علیه السلام) قم را با انواع حیوانات خزیدنی🦎 و چریدنی 🐑و پرندگان🦃، روایت می‎کند. 📋 خاطرات روایت شده در این کتاب که با قلم سید سعید هاشمی و تصویرگری اسماعیل چشم‌رخ اثری جذاب را خلق کرده است، واقعی و بر اساس خاطرات رزمندگان نوشته شده است.🙂 🖋گزیده‌ای از کتاب 📝سید راه افتاد که برود. موش‌ها مثل جمیعت یک شهر، تپه را اشغال کرده بودند و رفت‌ و‌ آمد می‌کردند. سید همان طور که پشتش به من بود و دور می‌شد، یک موش کوچک رفت طرفش. تا آمدم صدایش کنم و بگویم مراقب باش، موش زبل رفت توی پاچه شلوار سید. داد زدم: «سید، موش رو بپا!» …🐁🐁 📚 @Bagheria_Neighborhood_Library
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا