eitaa logo
کتابخانه محله باقریه
80 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
285 ویدیو
116 فایل
#قال‌امیرالمؤمنین‌علی‌؏: هرڪہ‌باڪتاب‌آرامش‌یابد📚 هیچ‌آرامشی‌راازدست‌نداده‌است🙃 ارتباط با ادمین↙️ @S_Farahany
مشاهده در ایتا
دانلود
""، روایت شیرینی از زندگانی کوتاه سعید چندانی، نوجوان اهل سنت است. سعیدِ دوازده ساله، کارگر یک کارواش است که در اثر یک اتفاق، راهی بیمارستان می شود و دکتر ها حین عمل، متوجه تومور بسیار بزرگی در بدن سعید می شوند. تومور خطرناکی که دکتر های بیمارستان، سعید را جواب می کنند. اما مادر سعید که شنیده بود در عالم، هستند کسانی که گره کور مردم را باز می کنند، دل به دریا می زند و بر اثر خواب سعید، راهی قم و مسجد جمکران می شوند. 🖋 بخشی از کتاب راه دنیا برای همه یک آغازی دارد و یک پایانی! شروع راه سعید از جمکران بود و همراه امام زمانش و پایان جاودانش با امیرمؤمنان و در آغوش امام رضایش ! اگر مشهد به پابوس امام رضا (ع) مشرف شدید، در گوشه صحن جمهوری، ورودی بهشت ثامن، بلوک ۹۳ به دیدارش بروید؛ به دیدار شهید سعید چندانی. @Bagheria_Neighborhood_Library
📝 📖 این داستان بر اساس یکی از کرامات امام رضا علیه السلام نوشته شده که در کتاب دارالسلام، نوشته محدث نوری، نقل شده است. 📌در این ماجرا که بیش از سیصد سال پیش اتفاق افتاده است امام به زائرانی از بحرین، کمک می نماید تا راهشان را در یک شب برفی پیدا کنند. 🖋بخشی از کتاب ماه از پشت ابرها آه کشید و گفت : حیف که من هم نمیتوانم راه را برایشان روشن کنم ! ابر ها نمی گذارند. ولی امام خیلی مهربان اند . حتما به آنها کمک میکنند. نوردانه پرسید : آخه چطوری؟ ماه گفت: این را اصلا نمی دانم . باید دعا کنیم و صبر کنیم تا ببینیم چه میشود . @Bagheria_Neighborhood_Library
🖋بخشی از کتاب 📕 تسبیح میان انگشتانم می چرخید و لب هایم می جنبید. صدای تلفن بلند شد. رویا گوشی را برداشت. نگاهی به من کرد و گفت: یه آقایی میگه برای تکمیل فرم یارانه هاتون شب می آییم منزلتون. با بی حالی گفتم: بهش بگو بیاد. شب از راه رسیده بود که زنگ درخانه به صدا در آمد. رویا کمه آیفون را زد و به طرف در ورودی رفت. صدای خانم همسایه را که با رویا احوالپرسی می کرد،شنیدم.سرم را به طرف در چرخاندم. خانم همسایه داخل آمد. با هیجان حرف می زدو ناگهان صدای همهمه در حیاط را شنیدم. بلند شدم. حیاط پر از عکاس و فیلمبردار و محافظ شده بود. رویا ذوق زده و حوشحال جیغی کشید. به هول وولا افتاده بود. داخل آمد: مامانی آقا اومده. پاشو، آقا! آقا اومده. به سمت حیاط اشاره می کرد. نمی دانستم خودم را آماده کنم یا اطرافم را جمع و جور کنم. آقا داخل حیاط آمده بود. چادر به سرکشیدم و در بالای پله ورودی خانه ایستادم. از هیجان تمام تنم به رعشه افتاده بود، با صدایی که گریه و خنده قاطی بود، رو به آقا کردم: -گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم، چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی. @Bagheria_Neighborhood_Library