#نیمهپنهانماههمت
📘این کتاب، جلد دوم از مجموعه«نیمه ی پنهان ماه»می باشد که به بیان زندگی نامه و خاطرات سردار شهید حاج ابراهیم همت از زبان همسرشان می پردازد.
🖋گزیدهای از کتاب
📖جوانیکهاز در آمد تو؛ لباس سپاه تنش نبود، یک پیرهن چینی داشت و لبه جیبش عکس امام را زده بود که میخندید. شلوارش کُردی بود، هر چند به او نمی آمد کُرد باشد. جثه اش نحیف بود، ریشش بیش از معمول بلند و نگاهش... نگاهش دختر را یاد اهواز انداخت، یاد روزهای بچگیاهواز، تهران، تبریز؛ به خاطر شغل پدرش ایران را یک دور گشته بودند. رو کرد به دوستش، گفت:«بین برادرهای کُرد چه برادرهای خوبی پیدا می شن!» دوستش خندید، گفت:«برادر همت از بچه های اصفهانه. من توی دانشسرا باهاش همکلاس بودم. این جا مسوول روابط عمومی سپاهه.»
سرش را از روی بالش برداشت و نیم خیز شد، همت را دید. مثل دفعه پیش همان جا در قاب در ایستاده بود. کفش هایی شبیه به گالش به پا داشت و خاک و گل تا پاتاوه هایش می رسید؛ لابد تازه از منطقه می آمد. دختر خواست تعارفش کند بیاید تو، اما نتوانست، گلویش خشک شده بود، فقط زیر لب سلامش را علیک گفت و هر دو ساکت شدند. همت این پا و آن پا شد و به موهایش که از گرد و غبار قدری کدر بود، دست کشید. بعد با متانت شروع کرد صحبت کردن؛ امروز این قدر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه مناطقی آزاد شدند... همه را توضیح داد و از همان دمِ در برگشت،دختر خنده اش گرفت. با خودش فکر کرد «مگه من فرمانده اش هستم که اومد و همه چیز را به من گزارش داد !»
#کتابخانهمحلهباقریه
✅#موجوددرکتابخانه
@Bagheria_Neighborhood_Library