فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن زیبای مولای غدیر
#عیدغدیره مولا علی امیره
جهت ترویج غدیر به دوستانتان بفرستید
کربلا اتفاق افتاد چون غدیر فراموش شد
غدیر را از کودکی آموزش بدهیم.
#تربیت_اسلامی #قصه #شعرمذهبی #کلیپ_های_شاد_کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3057188886Cd03aa93f75
بهار🌱
#پارت26 💕اوج نفرت💕 _چی شد،گفت نه. _نه، گفت زنگ بزن. مشکوک نگاهم کرد. _پس چرا قیافت اینجوری شد
#پارت27
💕اوج نفرت💕
روی کاناپه به خودم جمع شده بودم، در اتاق باز شد. کلا تو این خونه استرس مثل سایه همراهمه.
مرجان با اخم های تو هم اومد و پشت میزش نشست، زیر لب غر می زد.
_یکی دیگه جواب داده من و دعوا می کنه.
اروم صداش کردم:
_مرجان.
برگشت سمتم.
_من باعث ناراحتیت شدم. ببخشید.
_نه، تقصیر تو نیست.
اومد کنارم نشست.
_تو که رفتی، گفتم داداش خب نگار حق داشت مامان حرف خوبی بهش نزد، نذاشت حرف از دهنم در بره، پرید به من اخرشم تهدیدم کرد. من که حرفی نزدم.
_کاش می ذاشت برم خونمون.
_از این که تو اینجایی من خیلی هم خوشحالم، ولی اگه بری خونتون احمدرضا میخاد چی کار کنه. نمی تونه که به زور بیارت اینجا.
اصلا یه کاری کنیم، قراره عمو اقا فردا از شیراز بیاد اینجا. برو بهش حرف هات رو بزن احمد رضا از عمو اقا حرف شنوی داره.
_من از عمو اقا می ترسم، خیلی رسمیه.
_نه اتفاقا، خیلی مهربونه، تو رفتار یکم خشکه. بزار صبح بهش زنگ بزنم فقط دعا کن بیاد.
_مرجان من یه چی دیدم.
سوالی نگاهم کرد.
_مامانت زد تو گوش داییت.
با چشم های گرد نگاهم کرد.
_کی؟
_الان تو اتاقشون، درش باز بود دیدم.
_مامان به دایی تو هم نمی گه؟
_منم از همین تعجب کردم. تازه از این بدتر که داییت دید که من دیدم.
_رفتم تو فکر. فردا از دایی می پرسم.
_نه نپرس میفهمه من بهت گفتم. ناراحت می شه.
به ساعت نگاه کردم ایستادم سمت کیفم رفتم.
_من برم اتاق اقا، گفت یک ربع دیگه بیا.
_برو ، فقط از من به تو نصیحت دیگه نگو بزار برم خونه ی خودمون، الان تو اشپزخونه تهدید کرد یه بار دیگه بگه طور دیگه ای باهات برخورد می کنه.
_باشه ممنون که گفتی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت27 💕اوج نفرت💕 روی کاناپه به خودم جمع شده بودم، در اتاق باز شد. کلا تو این خونه استرس مثل سا
#پارت28
💕اوج نفرت💕
با احتیاط از اتاق بیرون رفتم، و جلوی اتاق احمدرضا ایستادم.اروم در زدم.
_بیا تو.
در رو باز کردم و داخل رفتم.
اتاق احمد رضا بزرگ ترین اتاق این خونس تخت بزرگ دو نفره، زیر پنجره ی هم اندازه ی تخت گذاشته شده، روبه روش مبل چهار نفره سفید که بیشتر مواقع اونجا می شینه. سرویس بهداشتی وحموم هم مثل اتاق مرجان پشت در ورودی قرار داره.
با سر به میز و صندلی من و مرجان که روبروی مبل ها، گوشه اتاق، کنار در گذاشته بود، اشاره کرد.
ازم خواست تا سر جام بشینم این میز و صندلی رو عمو اردلان از اول ابتدایی برامون خریده بود تا با نظارت احمد رضا درس بخونیم.
پشت میز نشستم.
_فردا چه درسی داری?
یکم ازش دلخور بودم بدون اینکه نگاهش کنم اروم لب زدم:
_زبان.
از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم.
_کتابت رو دربیار.
کاری رو که میخواست انجام دادم روی میز روبروی من نشست طوری که یکی از پاهاش اویزون بود و یکیش خم.
سرم توی کتاب بود.
_نگار.
بغض توی گلوم گیر کرد اما جلوش رو گرفتم.
_من رو ببین.
اب دهنم رو به سختی قورت دادم.
خودکار رو از روی میز برداشت و زیر چونم گذاشت اروم سرم رو بالا اورد.
_قهری با من؟
قطره ی اشکی بدون پلک زدن روی گونم ریخت.
دستش رو انداخت و نفسش رو با صدای آه بیرون داد.
_من یه سری برنامه ها برای خودم چیدم. تو با اینجوری جواب دادن هات به مادرم خرابش میکنی.
_اقا یکی به شما بگه پاپتی، بدتون نمیاد?
تو چشم هام نگاه کرد.
_چرا همونطوری که من رو دعوا کردید به مادرتون نمی گید چرا به من توهین می کنه.
_میگم.
_مال من رو تو جمع میگید، مال اون رو کنار گوشش.
_ اون نه ایشون . چون بزرگتره تو باید احترامش رو حفظ کنی.
_هر کس برای خودش احترام داره.
چشم هاش رو گرد کرد و با لبخند تلخی گفت:
_این زبون تا حالا خودش رو نشون نداده بود.
سرم رو پایین انداختم با خودکار زد روی کتاب و پرشیطنت گفت:
_اخرین درست رو بیار بلبل.
دستم رو سمت کتاب بردم تا بازش کنم.
_بلبل زبونی نکن، که به نفعت نیست.
به چهره اش که هیچ چیزی ازش نفهمیدم نگاه کردم.
_من بلبل زبون نیستم فقط طاقت توهین رو ندارم. چون مادرتون...
در اتاق به شدت باز شد من کمی ترسیدم ولی احمدرضا با خونسردی به در نگاه کرد.
شکوه خانم مشکوک و طلبکار با چشم های اشکی بی هوا وارد شد و به من و احمد رضا نگاه کرد.
_چیزی شده مامان.
نگاه حرصیش رو از من برداشت به بیرون نگاه کرد و گفت:
_بیا تو.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت28 💕اوج نفرت💕 با احتیاط از اتاق بیرون رفتم، و جلوی اتاق احمدرضا ایستادم.اروم در زدم. _بیا
#پارت29
💕اوج نفرت💕
دلیل رفتارش رو نمیفهمیدم. چرا گریه کرده? شاید چون به رامین سیلی زده ناراحت شده.
چند لحظه ی بعد مرجان کیف به دست وارد اتاق شد.
_اگه قراره درس بخونید پس مرجان هم باید باشه.
احمد رضابه مرجان نگاه کرد و با سر به صندلیش اشاره کرد.
دوباره نگاه پر از نفرت شکوه خانم رو تحمل کردم و این بار در رو محکم کوبید و رفت.
مرجان کنارم نشست و به برادرش خیره شد.
احمدرضا گفت:
_چی شد یهو?
_نمیدونم یه دفعه در اتاق و باز کرد گفت باید بیام اینجا. تازگی ها در زدنم یادش رفته.
اخم های احمد رضا تو هم رفت و به اعتراص گفت.
_کیو میگی تو؟
احمد رضا روی شکوه خانم خیلی حساس بود و کوچکترین بی احترامی رو هیچ وقت نسبت بهش نمی پذیرفت. مرجان با صدای اعتراض آمیز برادرش به خودش اومد هول شد.
_هیچی داداش، ببخشید.
اخمش غلیظ تر شد.
_دفعه ی اخرت باشه.
مرجان سرش رو پایین انداخت.
_نشنیدم چشمت رو .
_چشم.
یکم چپ چپ نگاهش کرد و با خشم گفت:
_بخونید تا بیام.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
احمد رضا که بیرون رفت مرجان بغضش ترکید اروم گریه کرد. دستش رو گرفتم.
_چیزی نگفت که.
با گریه گفت:
_سرم داد زد.
_عیب نداره بیخود گریه نکن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
⛱بومرنگ خیلی باحاله
👒میتونی باش یادبگیری مدل و رنگ موهات رو عوض کنی، فرم و رنگ چشم و صورتت رو تغییر بدی و رنگ لباست رو به دلخواه تنظیم کنی و کلی افکت باحال دیگه😬
دانلودش کن و عکسات رو خوشگل کن👇24e
PicsArt(1).apk
2.9M
📲ساخت پروفایلهای #لاکچری و خاص👆💞👆
🌈پول آتلیه نده و خودت عکساتو ویرایش کن☝️
📥اپلیکیشن بومرنگ 📥24s