هدایت شده از بهار🌱
❌❌ بدو که عید نزدیکه 😍😍
😊کلی کارهای جدید داریم و ارزان و حراج
دیر بجنبی لباس خوشگلا رو بردن😱 🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀
📣📣📣 #کیف #کفش #شال#روسری #مجلسی # راحتی خلاصه بگم هر چی
بخوای این کانال کلی لباسای #شیک و #خوشگل آورده😍
عجله کنید 😍😍😍😍 تا تموم نشده 🤭👇👇👇
eitaa.com/joinchat/4181393422Cf434436a29
خانم های ثپل خوش اخلاق برای شما هم از راحتی تا مجلسی لباسهای شیک و به روز داریم❤️
یه کانال باحال که ننه کلی حرف قشنگ آموزنده یادتون میده روبراتون آوردیم
عضوبشو حیف ازدستش بدید☺️
https://eitaa.com/joinchat/2028273833C370fb339f1
#پارت482
مامان کمی این دست و اون دست کرد و گفت:
-من یه دقیقه میرم، الان برمیگردم.
بابا به سیا اشاره کرد.
سیا بلند شد و دنبال مامان راه افتاد.
مامان راه نرفته رو برگشت و رو به بابا گفت:
-من نیاز به محافظ ندارم.
بابا جوابش رو نداد.
مامان قدمی برداشت و سیا هم پشت سرش.
مامان برگشت و این بار یا صدای بلندتر گفت:
-واقعا چرا متوجه نمیشی؟ دارم فارسی حرف میزنم.
بابا نگاه از زخم روی دستش گرفت و رو به مامان گفت:
-حوصله یه دردسر دیگه رو ندارم. پس فعلا باید تحملم کنی.
مامان میدونست که بحث با پرویز اصلانی بی فایده است، پس با تمام حرصش چیزی نگفت و رفت.
سیا هم به دنبالش قدم برداشت.
پرستار کمی به دست بابا رسید و رفت.
بابا گوشیش رو برداشت.
لب تخت نشستم.
روی اسمهای مخاطبین اسم سیا رو لمس کرد.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و گفت:
-کجا رفت؟
-بمون همونجا.
از روی تخت بلند شد و به طرف پنجره رفت.
گوشی رو پایین کشید و به نقطهای خیره شد.
از جام بلند شدم و کنار بابا ایستادم.
رد نگاه بابا رو دنبال کردم و به جایی رسیدم که...
اون مرد کی بود که رو به روی مادرم ایستاده بود؟
به نورای تو بغل مامان نگاه کردم. بچه پیش این مرد بوده؟
-این یارو کیه؟
بابا آروم و زیر لب گفت:
-راز مامانت.
نگاهم کرد.
آه کشید و گفت:
-چند ماهی هست باهاش آشنا شده. اسمش «ناصر صدارتیِ».
دوباره به اون صحنه نگاه کردم.
از همین فاصله لبخند مامان رو میدیدم.
ناصر صدراتی؟
یادمه بابا هم چند روز پیش، دقیقا این اسم رو پرسیده بود و میخواست بدونه که من میشناسمش یا نه.
لب و لوچهام آویزون شده بود.
من که مخالف نبودم، چرا مامان از من مخفی کرده بود؟
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
#پارت482
به لبخند اون مرد و بستنی دست نورا نگاه کردم.
یادمه نورا آخرین بار از مردی صحبت میکرد که براش بستنی با توپهای رنگی رنگی خریده بود.
عکس پروفایل مامان هم مدتها بود عکسی از نورا بود که دستی مردونه پشتش بود. مردی که مجهول بود.
بابا میگفت که این قضیه مربوط به چند ماه پیشه.
من و تو که با هم دوست بودیم مامان، پس چرا نباید بهم میگفتی!
لب و لوچهام از اون چیزی که فکر میکردم آویزونتر شده بود.
با اون همه چرک و کثیفی فقط این وارفتگی تو صورتم کم بود که به لطف پنهان کاری مامان اضافه شد.
به بابا نگاه کردم. اونم پنهان کاری میکرد، چند سال سوری با یه بچه توی زندگیش بود و ما نمیدونستیم و الان هم مامان چند ماه با مردی در ارتباط بود و من نمیدونستم.
حقشه منم برم یواشکی شوهر کنم و بعد بزارم خودتون بفهمید، ببینم خوشتون میاد یا نه!
پشت به پنجره کردم و به طرف تخت رفتم.
لب تخت نشستم و به روبهروم خیره شدم.
بابا نفسش رو پر صدا بیرون داد و بالاخره نگاه از اون منظره گرفت. به من نگاه کرد و گفت:
-خوبی؟
نگاهش کردم. سوالی که قیافهام جوابش رو فریاد میکشید، پرسیدن داشت!
چیم به خوبها میاومد که این رو میپرسید.
جوابی که ندادم گفت:
-بهتره بری خونه، یه دوش بگیری و یکمم استراحت کنی.
حس بی خانمانی بهم دست داده بود.
نمیدونم چرا ولی دیگه حس میکردم که پیش مامان جایی ندارم.
-کدوم خونه برم؟ من که جایی ندارم.
این دو جمله کاملا بی اراده از دهنم پرید.
بابا کنارم نشست. دست آزادش رو پشتم حلقه کرد و گفت:
-این چه حرفیه دخترم! اگه دوست نداری بری پیش مامانت، من که هستم. مگه مردم که تو فکر این چیزهایی!
به بابا نگاه کردم. داشت از آب گلآلود ماهی میگرفت.
میخواست تو این شرایط من رو پیش خودش ببره.
با دستش بازوم رو کمی فشار داد و گفت:
-الان به سیا میگم ببرت خونه. خوبه؟
یکم لوس میشدم چی میشد!
-خونه فرمانیه رو که فروختی.
نگاه خیره بابا بهم فهموند که وسط لوس شدن، سه کرده بودم.
فقط خدا میدونست که بابا چقدر از اینکه کسی دست به وسایل شخصیش بزنه متنفر بود.
منم که استاد این کار بودم و حالا هم که خودم رو لو داده بودم
.
چشم باریک کرد.
- دیدم مدارک و کاغذهای توی داشبورد جا به جا شده. پس حسابی فضولی کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-رفتم قرص فشارتون رو بردارم دیدم.
فشارتون؟ حالا که گناهم لو رفته بود پدرم از تو به شما ارتقا مقام داده بود، وگرنه من اینقدرها هم با ادب نبودم.
نگاه خیرهاش میگفت، تو اون موقع عین فشنگ رفتی و مثل صاعقه برگشتی.
کی قولنامه رو خوندی و دفتر دستک من رو بهم زدی؟
قشنگ معلوم بود چی کار کردم. لبهام رو جمع کردم و بعد از چند ثانیه گفتم:
-ببخشید، خیلی کنجکاو شده بودم.
نفسش رو پر صدا بیرون داد. چون تا یه ساعت پیش جونم تو خطر بود، در مقابلم سکوت کرده بود.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت769
روبهروی حسام که خستگی از همه جای صورتش شره میکرد، نشسته بودم با اینکه چند ساعتی هم خوابیده بود ولی همه صورتش پف کرده بود.
بنفشه با سینی چای از آسپزخونه خارج شد و سینی رو اول جلوی حسام و بعد من گرفت.
حسام نگاهش نمیکرد و این بنفشه رو اذیت میکرد.
سینی رو توی بغلش گرفت و کنار من نشست. به قیافه نزارش نگاه کردم و لبخند زدم.
-حالا مگه جای بدی اومده که اینطوری اخم و تخمش میکنی.
حسام نگاهم کرد و گفت:
-خونه خواهر که جای بدی نیست، ولی اینکه برادرت رو آدم حساب نکنی و سرت رو بندازی پایین و هر کاری دوست داری بکنی، اون کار بدیه.
بنفشه گفت:
-عمه گفت میگم.
حسام باز هم جوابش رو نداد. بنفشه صبر کرد تا نظر برادرش رو بدونه و وقتی چیزی نشنید ادامه داد:
-خودت گفتی به تلفن دست نزن، موبایلم که ندارم.
حسام نگاهش کرد و گفت:
-پاشو برو حاضر شو بریم.
بنفشه به من نگاه کرد، کمک میخواست.
لبخند زدم و گفتم:
-من که نمیزارم تو امشب بری، پس بی خودی تلاش نکن.
-باید برگردم، مامان تنهاست.
پوزخند زدم و آروم گفتم:
-پسر مامان.
نفسش رو فوت کرد و چای داغ رو برداشت. از وقتی که اومده بود دنبال زمان میگشتم که یه چیزهایی رو بهش بگم، پس رو به بنفشه گفتم:
-ببین پویا کجاست، فکر کنم رفت خونه زری خانم.
سر تکون داد. بلند شد و رفت.
به حسام نگاه کردم و گفتم:
-مامانت الان پیش کیه؟
انگار که میدونست قراره بحث رو به کجا بکشم که کلافه چای رو هورت کشید و جوابم رو نداد.
جابهجا شدم و گفتم:
-حسام، چرا با زن و بچهات نرفتی مشهد؟ تا کی قراره پسر مامان بمونی؟
حسام استکان چای رو روی میز گذاشت.
-بهار اصلا الان حوصلهاش رو ندارم.
-آخه بعد از اینم که بری، من نمیتونم حرفهام رو بهت بزنم.
جابهجا شدم و نزدیکتر بهش نشستم و آروم گفتم:
-یادته روزهای آخری که شیراز بودم، هم به تو، هم به حامد میگفتم مامانتون داره براتون نقش بازی میکنه و شما باور نمیکردید.
نگاه از استکان چای گرفت و تو چشمهام زل زد.
- یادته هر وقت بهش میگفتید که به بهار چی گفتی، میزد زیر گریه و خودش رو میزد به مریضی؟
لب تر کرد و خواست حرفی بزنه و من آرومتر گفتم:
-یادته وقت گرفته بودی من رو ببری پیش روانپزشک، با حامد به این نتیجه رسیده بودید که بهار خیلی فشار روش هست و داره دیوونه میشه.
-بها...
-خیلی فشار روم بود، اینقدری که میخواستم خودم رو بکشم، یادته رفته بودم بالای فروشگاه که خودم رو بندازم پایین. یادته؟
تو چشمهاش خیره بودم و منتظر واکنشی که بتونم بقیه حرفم رو بزنم. با اخم به میز زل زده بود و هیچ واکنشی نداشت.
-حسام، وقتی تو رو بازداشت کردند، زنعمو بهم گفت، هر وقت تو شوهر کنی، سند میزارم حسام بیاد بیرون. من قبول کردم. میدونی چرا؟ چون کم آورده بودم. خسته شده بودم. قبول کردم زن یکی بشم که حتی روز خواستگاریش به خودش زحمت نداد تا شیراز بیاد.
نگاهم کرد.
-برام بد نشد، من اینجا زندگی ساختم، یه نفر رو بیشتر از جونم دوست دارم. اما اون موقع کم آوده بودم که خواستم خودم رو بکشم و بعدم فرار رو ترجیح دادم. میخوام به این جملهای که میگم خوب فکر کنی، فریبا به نظرت کی کم میاره؟
فقط نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت. ادامه دادم:
-من همیشه تو رو به مردونگی میشناختم. الانم ازت میخوام که مرد و مردونه بشینی فکر کنی و ببینی اگر قراره حالا حالا پسر مامان بمونی، پس فریبا رو بیخیال شو که بره برای خودش یه زندگی بسازه و مثل من به فرار و خودکشی فکر نکنه.
اخم کرد.
-میفهمی چی میگی؟
-دارم جلوی یه خودکشی و فرار دیگه رو میگیرم.
اخم کردم.
-چرا با زن و بچهات نرفتی مشهد؟ میرفتی و مادرت رو میسپردی پیش همونی که الان پیششه. نمیتونستی؟ یا زن عمو فقط با سفر رفتن تو با فریبا مشکل داره؟
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
#پارت483
یکمی ساکت موندم. اون که فهمید، این یکی رو هم بفهمه.
-صیغه نامه سوری رو هم دیدم.
باز هم فقط نفسش رو پر صدا بیرون داد.
لبهام رو جمع کردم. بابا نگاهش رو از من گرفت. در آستانه داغ کردن بود.
میپرسیدم، نمیپرسیدم.
اگر بپرسم قاطی نکنه!
نپرسم که میمیرم.
حوصله شر نداشتم پس نمیپرسیدم.
-مدت عقد سوری تموم شده، یعنی دیگه زنت نیست؟
آخی، بالاخره پرسیدم.
نگاهم کرد و گفت:
-برو خونه، شب میام با هم حرف میزنیم.
داشت میگفت اگر جواب سوالت رو میخوای باید بیای پیش من. همون داستان آب گل و آلود و ماهی.
بگم؟ نگم؟ میگم.
-نمیشه الان بگی، کسی که نیست.
خیره نگاهم کرد.
باز هم نفسش رو بیرون داد و همزمان که به طرف در میرفت، گفت:
-به هر حال خونه مادرت امن نیست، تا وقتی این ماجرا ختم بخیر بشه کاری رو میکنی که من میگم.
آخ که چقدر از تغیین تکلیف متنفر بودم، ولی یاد اون اسلحه روی شقیقهام رامم میکرد و مطیع.
حضور مامان توی اتاق اجازه اعلام مخالفت یا موافقتم رو نداد. صورتش پر از ذوق بود.
لبخند زد و گفت
:
-ابریشم، من دارم برمیگردم خونه، اگر میای بدو.
یاد اون مرد مجهول نگاهم رو بی احساس کرده بود.
لبخند مامان آروم آروم جمع شد و گفت:
-باز چی شده؟
بابا از کنارم بلند شد و گفت:
-من برم ببینم تا کی باید اینجا باشم.
به رفتن بابا نگاه نکردم. در واقع نگاهم فقط تو چشمهای روشن مامان بود.
من همه چیزم به پدرم رفته بود. رنگ چشمهام، مدل ابرهام، صورت بندیم، رنگ پوستم حتی رفتار و اخلاقم.
مامان گفت:
-چیزی شده؟
نگاهم رو از چشمهاش گرفتم.
-مامان، من چه رفتاری کردم که تو بهم نگفتی با یکی آشنا شدی؟ فکر کردی ممکنه مخالفت کنم یا سنگ بندازم جلوی پات؟
من که هیچ وقت مخالف خوشحال بودن تو نبودم. سعی کردم همونجوری که تو میگفتی یه زن عاقل و قوی باشم. چرا موضوع به این مهمی رو ازم پنهان کردی؟
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
#پارت484
لبهای مامان کامل جمع شد. رنگ لبهاش تقریبا پریده بود.
-چند وقته باهاش آشنا شدی که اعتبار کردی نورا رو بهش بسپری؟
جلوتر اومد و گفت:
-میخواستم به وقتش بهت بگم. راستش نمیدونستم چی کار میکنی. الانم وقتش نیست، باور کن.
-وقتش کیه مامان؟ دیگه میدونم، خودم دیدمت. باهاش میگفتی و میخندیدی. نورا رو ازش گرفتی، بابا هم اسمش رو گفت، آقا ناصر صدارتی.
دستم رو گرفت و گفت:
-دخترم، قضیه اون جوری که فکر میکنی نیست. من اگر چیزی بود بهت میگفتم ولی داستان اون نیست.
-پس چیه؟
مامان کمی فکر کرد. لبهاش رو به هم فشار داد و گفت:
-ناصر در واقع دایی نوراست. به خاطر اون گاهی همدیگه رو می بینیم.
چی؟ دایی نورا؟
یعنی اومده بود نورا رو ببره؟
مامان گفت:
-چون نمیدونستم عکسالعملت چیه، تا حالا بهت نگفتم. چون تو خوشت نمیاومد من دنبال فک و فامیلای اون بچه بگردم.
اخم کردم.
-تو پیداش کردی؟
با تاخیر ولی سر تکون داد.
-مامان...
با دستش به سکوت دعوتم کرد.
-با آدرسهایی که توی وسایل پدرش پیدا کردم بهش رسیدم. پدرشون فوت شده و مادر نورا هم یکم در بند هنجارهای خانوادهاش نبوده، الانم تو یه کمپ پناهجویان مونده و میخواد بره اروپا.
حتی خانوادهاش هم دقیق نمیدونن کجاست. از بین خواهر و برادرهاش، ناصر خیلی به نورا توجه کرده، مخصوصا اینکه خودش هم بچه دار نمیشه.
با عصبانیت گفتم:
-خب به ما چه که اون بچه دار نمیشه!
عمیق نگاهم کرد و گفت:
-من انتظار قوی بودن و عاقل بودن ازت دارم.
-الان هم قویم هم عاقل، به اون مرتیکه بگو دور و بر نورا نباشه.
مکثی کردم و گفتم:
-اصلا نورا الان کجاست؟ پیش اون مرتیکه است؟
به طرف در رفتم. حسابش رو کف دستش میذاشتم. نورا دختر خودم بود. به هیچ کس نمیدادمش.
مامان دستم رو گرفت.
-دخترم؟
تقلا کردم تا دستم رو رها کنم. دستم آزاد شدو حالا بابا رو به روم ایستاده بود.
اون رو نتونستم پس بزنم. مامان جلو اومد و گفت:
-دقیقا به خاطر همین عکسالعملهای غیر منطقی تا حالا بهت نگفتم. نورا هم پیش داییش میمونه، حداقل تا وقتی که اوضاع عادی بشه.
حرص داشتم. مامان حق نداشت که برای دختر من سر و صاحاب پیدا کنه.
مامان ادامه داد:
-الانم میریم خونه...
نگاه ازش گرفتم. بی توجه به حرف مامان رو به بابا گفتم:
-آدرس خونه جدیدت رو بده، میخوام برم اونجا.
مامان متوجه لجبازی من شده بود که ساکت موند ولی بابا لبخند پیروزی به لب داشت.
داشت من رو بعد از چهار پنج سال، شاید هم بیشتر به خونهاش میبرد.
-کیان فعلا تو استخدام ماست. الان بهش میگم ببرت.
از اتاق بیرون رفتم. سیا و کیان کنار هم ایستاده بودند.
پشت سرم مامان بیرون اومد. کمی نگاهم کرد و گفت:
-عاقلانه فکر کن.
جوابی ندادم. مامان به طرف خروجی رفت. سیا هم از کیان جدا شد و دنبال مامان راه افتاد.
سرم رو گرفتم و روی نیمکتی نشستم. بابا جلوی در ایستاد. رو به کیان گفت:
-میریم خونه.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم