رمان بهار💞💞💞
#پارت776
از نشستن خسته شده بودم، احیانا بحث بالا گرفته بود که من رو فراموش کرده بودند.
دلم میخواست به اتاقم برگردم و روی تخت دراز بکشم ولی واقعا حوصله شنیدن بحثهاشون رو نداشتم.
بابا مهدی سعی داشت انسجام خانوادهاش رو حفظ کنه و مهیار مثل همیشه سرکش بود و حرف خودش رو میزد.
این بار هم موضوع بحث بهار بود، بهاری که توقعی نداشت ولی تو نود درصد مواقع موضوع بحث بود، چه زمانی که خودش حضور داشت، چه زمانی که نداشت.
صدای بهار گفتن ممهیار از جلوی در نگاهم رو از موزاییکهای تق و لق حیاط گرفت.
-جانم!
-اینجا چرا نشستی، اونم تو این سرما.
-خیلی هم سرد نیست.
-پاشو بیا تو، کارت دارم.
دلم میخواست بگم نمیام، الان میخواهی هی بگی بهار مگه این رو دوست نداشتی، بعد من جواب داده و نداده به پدرش بگه دیدی دوست داشت و ما نکردیم، ولی نمیشد، مرد مقابلم مهیار بود، نمیرفتم به زور میبردم.
از جام بلند شدم و به طرف در سالن رفتم. جلوی در منتظرم موند. نزدیکتر که شدم گفت:
-اگه سرما بخوری، من چی کار کنم تو این شرایط؟ برای چی اومدی تو سرما نشستی؟
-اینقدری هم سرد نیست.
پا تو سالن گذاشتم. بابا مهدی بهم لبخند زد و آروم گفت:
-عروس خانم، کجا رفتی یهو؟
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم و نشستم. مهیار کنارم نشست. دست روی بینیم گذاشت و گفت:
-میگه سرد نیست، ببین چه سرخ شده دماغش.
بابا گفت:
-به خاطر بارداری، طبعش عوض شده، اینا طبیعیه.
بابا گفت:
-دخترم، اگر ما در مورد تو قصوری ازمون سر زده، من عذر میخوام.
لب گزیدم و گفتم:
-بابا این چه حرفیه آخه، همیشه شما به من لطف داشتید.
-شوهرت میگه ما باید برای تو کارهایی میکردیم که به دلت نمونه، مثلا میگه شما که مهمونی گرفتید بعد از عقد ما، خب یه لباس عروسم تنش میکردید که ما چهار تا عکس داشته باشیم. من روخیهام داغون بود، به بهار که یه دختر جوون بود فکر نکردید که ممکنه آرزوش باشه.
نمیتونم بگم پوشیدن اون لباس سفید برام جذابیت نداشت، اما دیگه گذشته بود و نشده بود.
-مهم نیست، دیگه گذشته.
مهیار گفت:
-نه دیگه، مهمه. چهار روز دیگه اون بچه دنیا بیاد، نمیگه شما چرا چهار تا عکس و فیلم از عروسیتون ندارید.
لبخند زدم و گفتم:
-خب الان کاریش نمیشه کرد، شرایط رو توضیح میدیم و اونم حتما درک میکنه.
-نه دیگه، اون درک نمیکنه. من تصمیم گرفتم که یه لباس عروس برای تو بگیرم و با یه جشن کوچولو، برات جبران کنم.
کمی متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-اصلا...نمیشه.
-چرا؟
-بی خیال مهیار، بهمون میخندن بعد از چهار سال، فقط مونده من با به بچه تو شکمم لباس عروس بپوشم.
-غلط کرده کسی بخنده.
به بابا مهدی نگاه کردم، امکان نداشت زیر بار این حرف برم. بعد از چهار سال زندگی چه فکرهایی میکرد این مرد!
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
رمان بهار💞💞💞
#پارت777
بابا لبخند زد و گفت:
-تو چی کار به حرف دیگران داری، ببین چی خودت رو خوشحال میکنه.
-بابا، بحث خوشحالی من نیست، بحث سر کاریه که باید تو عرف باشه، من اون موقع خودم نخواستم جشن عروسی داشته باشم، چون عموم تازه فوت شده بود، الانم میگم نه، چون زشته، مردم چی میگن!
مهیار گفت:
-مردم حرف زیاد میزنن، اصلا من خودم دلم میخواد یه بار دیگه لباس دامادی بپوشم.
روی مبل جا به جا شد و گفت:
-بهار، من میخوام بدونم اگر یه کاری رو به نفر انجام نداد، نباید جای جبران داشته باشه. عزیزم، چهار روز دیگه اون بچه دنیا میاد، میگه ننه بابای من چرا با هم دو تا عکس از عروسیشون ندارن.
-چرا نداریم؟ ما کلی عکس داریم با هم، از همون مهمونی و ولیمه بعد از عقدمون، منم لباسم سفید بود.
دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
-اون که حساب نیست.
-چرا نیست! هر کسی یه جور ازدواج میکنه، قرار نیست همه یه مدل باشند، همونا رو نشون میدیم بهش.
اخم کرد و به مبل تکیه داد.
بابا گفت:
-پسرم، باید خودش دوست داشته باشه.
صدای مهیار بالا رفت.
-دوست داره بابا، میدونم که درست داره، ولی دلش میخواد من همیشه عذاب بکشم.
من گفتم:
-عذاب چی مهیار جان، آخه هر چیزی وقتی داره.
مهیار نگاهم کرد و گفت:
-آره وقت داره، مثل نماز، ولی اگه یکی به هر دلیلی نمازش رو نخوند، خدا گفته میتونی قضاش رو بخونی، خدا با اون خداییش جای جبران گذاشته، که عذاب وجدان نداشته باشی، بعد بندهاش نمیزاره.
-چرا همه چیزو قاطی میکنی عزیزم؟
بابا گفت:
-حالا تو این چهار سال چرا بهش فکر نکردی؟
مهیار ایستاد و با همون صدای اوج گرفته گفت:
-چون حواسم به یه خرابکاری دیگهام بود، داشتم اونو درست میکردم.
و بعد با قدمهای تند به طرف اتاق خواب رفت. به بابا نگاه کردم. بابا لبخند زد و گفت:
-کوتاه بیا، یه جشن خودمونی میگیریم.
به اتاق خواب نگاه کردم. همه کارهاش همین طوری بود، یا باید حرف اون میشد، یا باید حرف اون میشد.
من که میدونم ته این قهر و غیظ چیا هست، اول و آخرش کار خودش رو میکرد. بابا گفت:
-دارم تصورت میکنم تو لباس عروس.
لبخند زدم و گفتم:
-بابا، تو رو خدا، شما دیگه کوتاه بیا.
-چه اشکالی داره.
فکری کرد و گفت:
-تو آشناهام مزون دار سراغ ندارم. ولی یکی هست، هر وقت میرم بیمارستان، از جلوش رد میشم. به فضای خونه نگاه کرد و گفت:
-تو همین خونه میگیریم جشن رو.
این پدر و پسر حرفهاشون رو زده بودند.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت778
با همون لبخند ریزی که به خاطر شیطنت برق چشمهای بابا روی لبم نشسته بود گفتم:
-پس تصمیم گرفته شده.
بابا خندید. روی مبل جابهجا شد و گفت:
-دخترم. من پسرم رو میشناسم، وقتی یه چیزی تو ذهنش بره، شروع میکنه به بزرگ کردن اون چیز. الان فکر میکنه برای تو، اون موقعی که باید به کارهایی میکرده، نکرده.
-خب شرایطش رو نداشتیم.
-نه، ربطی به شرایط نداره، مثلا میتونست برای خواستگاریش باشه، یا وقتی از شیراز اومدی یه استقبال درست ازت بکنه، یا حداقل برای خرید حلقه...
با دستم اشاره کردم که صبر کنه و سربع گفتم:
-ببخشید بابا میون حرفت ... ولی اینا دیگه گذشته، مگه میشه زمان رو برگردوند که مثلا مهیار برای خواستگاری بیاد شیراز، یا مثلا برای حلقه و چه میدونم جشن و چیزهای دیگه یه جور دیگه رفتار کرد؟
-نمیشه، ولی اون دوست داره جبران کنه،
لبخند زد و ادامه داد:
- و اگر نتونه، یا تو نزاری، میدونی که عواقبش چیه.
نفسم رو بیرون فوت کردم. به اتاق خواب اشاره کردم و لب ردم:
-بله میدونم.
بابا بلند خندید و گفت:
-یه جشنه دیگه، بزار اگر اینطوری خوشحاله، این کار رو بکنه. مردم حرف زیاد میزنن، آدم عاقل باید چیزی که به صلاحشه رو عمل کنه.
-اون وقت الان صلاح چیه، که من لباس عروس بپوشم؟
-که یه کاری کنی شریک زندگیت، احساس خوبی داشته باشه. همونجوری که اون به روش خودش میخواد تو احساس خوبی داشته باشی.
به در اتاق خواب نگاه کردم و بعد به بابا. تقریبا تسلیم شده بودم. کاش مهیار هم مثل پدرش میتونست حرف بزنه، همهاش میخواد با قلدری حرفش رو به کرسی بشونه.
بابا گفت:
-راستی دخترم، مهری گفت من اصلا قصد نداشتم برای بهار چیزی کم بزارم، فقط اون روزها همین کارهایی که انجام دادم، به عقلم میرسید.
لبخند زدم و گفتم:
-چه حرفیه بابا، شما و مامان مهری جز خوبی در حق من کاری نکردید. شماها پدر و مادر منید، این حرفها رو میزنید من شرمنده میشم.
-حالا مهری...
با خروج مهیار از اتاق خواب حرف بابا نصفه موند. لباس عوض کرده بود و بدون نگاه به من به طرف در خروجی میرفت. قهر کرده بود و این اولین واکنشش به مخالفت من بود.
صداش زدم.
-مهیار.
جوابم رو نداد. نزدیک در رسید، باید سریع عمل میکردم وگرنه از دسترسم خارج میشد. پس رفتم سراغ اصل مطلب و گفتم:
-قبوله.
ایستاد. نگاهم کرد و من دوباره گفتم:
-قبوله.
سویچ ماشین رو از این دست به اون دستش داد. با کمی مکث و برای توضیح بیشتر گفتم:
-اون جشنی که میگی قبوله.
لبخند زد و به طرفم اومد.
-پس هر کاری بگم میکنی دیگه!
-نه هر کاری، چند تا شرط دارم.
مبل رو دور زد و کنارم نشست و گفت:
-چه شرطی؟
-اول اینکه شلوغش نمیکنی.
دست روی چشمهاش گذاشت و برداشت.
- دوم اینکه لباسی که قراره من بپوشم رو خودم انتخاب میکنم و تو دخالت نمیکنی.
اخم کرد.
-من کی دخالت کردم تو انتخاب لباس تو.
چپ چپ نگاهش کردم. به همه چیز من دخالت میکرد و حالا میگفت کی!
خودش رو به اون راه زد و گفت:
-باشه، بعدی!
-یه عالمه مهمون دعوت نمیکنی، توی همین باغم جشن میگیریم.
کمی فکر کرد.
-با تعداد مهمونها موافقم، ولی سر سیاهه زمستون، صندلی بچینم و ملت رو بنشونم توی سرما؟
راست میگفت. به بابا نگاه کردم. بابا گفت:
-جاش با من، خوبه؟
لبخند زد و گفت:
-شلوغش نمیکنم.
چارهای نبود. به عنوان موافقت لبخند زدم. رو به مهیار گفتم:
-اگر اینطوری احساس خوبی پیدا میکنی، باشه، فقط مهم اینه که شلوغش نمیکنیم، اسم جشن رو هم نمیزاریم جشن عروسی، میگیم جشن بارداریه، از این جشنهایی که الان مد شده.
لبخند زدم و با ابروی بالا داده گفتم:
-اینجوری کلی هم هدیه جمع میکنیم برای کوچولومون.
دست انداخت پشت سرم و صورتم رو به طرف خودش کشوند و گونهام رو محکم بوسید.
-نوکرتم هستم.
وای! این چرا اینطوری کرد جلوی پدرش.
خجالت زده به بابا نگاه کردم. از این کارها هیچ وقت نمیکرد.
بابا خنده پت و پهنی زد. مهیار که متوجه نگاهم شد، خندید و گفت:
-عیبی نداره، بابا محرمه.
گوشه لبم رو گاز گرفتم.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت779
ژورنال رو ورق زدم و به عکس پر چین لباس عروس نگاه کردم.
-این یه جوری نیست؟
دیگه داشتم کلافه میشدم. به شماره صفحه نگاه کردم، سی و پنج. خوبه گفته بودم که نباید تو انتخاب لباس دخالت کنه و این نظر سی و پنجمش بود.
با گوشه چشم نگاهش کردم. نگاهم رو که دید به مبل تکیه داد و گفت:
-بله، من دخالت نمیکنم.
خواستم ژورنال رو ورق بزنم که دوباره سرش رو جلو آورد. ژورنال رو بستم و گفتم:
-بعدا یه نگاه بهش میندازم.
ژورنال رو برداشت و گفت:
-جلوی من انتخاب کن.
-مدلی که من میخوام توشون نیست.
-تو که تا آخرش نگاه نکردی!
-سر فرصت نگاه میکنم.
بدون توجه به خواست من، ژورنال رو ورق زد و روی یه عکس انگشت گذاشت و گفت:
-این خوبهها.
ورق زد و روی یه مدل دیگه کمی استوپ کرد و گفت:
-اینم خوبه، ولی خیلی گل داره، میشه بگیم گلهاش رو برداره.
لیوان چایم رو برداشتم و جرعهای نوشیدم. مهیار نگاهم کرد و گفت:
-چرا لج میکنی، بیا انتخاب کن دیگه!
کمی نگاهم کرد و گفت:
-این مزونیه، چون آشنای مهگل بود ژورنالهاش رو داد بیارم خونه، فردا صبحم باید ببرم بدم، بیا انتخاب کن، نمیخوام با این شرایطت ببرمت این مزون اون خیاطی.
-تمرکز ندارم، در کل هم یه مدل تلفیقی میخوام بگم برام بدوزه.
ژورنال رو بست. لیوان چایش رو برداشت و گفت:
-پسرعموت کی رفت؟
-غروب رفت. تو و بابا مهدی که رفتید بیرون، هر چی هم اصرار کردم نموند.
به لحظه رفتنش کمی فکر کردم، حسابی دمق بود، بنفشه گفت که همه حرفهای مهیار و پدرش رو شنیده. من خودم هم نمیدونستم دقیقا چی گفتند ولی بنفشه میگفت، که مهیار از شکل عروسی و ازدواجم، تا هدایایی که میشد بگیرم و نگرفتم گفته و با احترام همه تقصیرها رو گردن گرفته و قصدش جبرانه.
-به بابا گفتم تا بهار شکمش بیرون نیومده، جشن رو بگیریم، گفت امروز میره و با اون سالنی که گفته حرف میزنه.
-مهیار، قرارمون بود که شلوغش نکنیما.
-من خودمم دلم نمیخواد شلوغش کنم.
مکثی کرد و گفت:
-یه گوسفندم بگیریم. نظرت چیه؟
لبخند زدم. معنی لبخندم رو گرفت و گفت:
-شلوغش نمیکنم، یه گوسفنده دیگه!
یکم فکر کرد و گفت:
-بگم به مهبد آتیش بازی راه بندازه، آبشار و اینام بگیره.
اول و آخر کار خودش رو میکرد. نگاهم کرد. لبخندم رو که دید گفت:
-بهار، اذیت نکن دیگه، میخوام خاطره انگیز باشه.
-فشفشه خاطره انگیزه؟
انگشتش رو به طرفم گرفت و با ذوق گفت:
-آفرین، فشفشه هم خوبه.
موبایلش رو برداشت و گفت:
-بزار تا یادم نرفته زنگ بزنم به مهبد.
در حال گرفتن شماره گفت:
-به حسام هم میگفتی که حتما بیان جشن.
نگاهم کرد و لب زد:
-گفتی؟
-نه، نگفتم. اینقدر عجلهای رفت که اصلا فرصت نکردم.
-بی معرفت یه خداحافظی هم نکرد.
-به دل نگیر، یکم فشار عصبی روشه.
با الویی که گفت، مکالمهامون تموم شد. ایستاد و مشغول حرف زدن با مهبد شد.
از فرصت استفاده کردم. لیوان چای رو روی میز گذاشتم و ژورنال رو برداشتم. یعنی چی که نمیذاشت خودم انتخاب کنم.
تند تند ورق میزدم که مدلی توجهم رو جلب کرد. از آستینهای کوتاه کلوشش خوشم اومده بود، تازه پفش هم زیاد نبود.
-تزییناتش کمه. اگه اونو بگیم زیاد کنه، خوب میشه.
برگشتم. پشت سرم ایستاده بود و داشت به صفحه نگاه میکرد.
همزمان هم جواب مهبد رو میداد و هم به کار من دخالت میکرد.
ژورنال رو بستم. اینطوری نمیشه، باید زنگ بزنم مهسان بیاد، اون از پس برادرش خوب بر میاومد.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
رمان بهار💞💞💞
#پارت780
به جلد ژورنال خیره بودم.
اگر به مهسان میگفتم که بیاد، حتما بعش برمیخورد، که چطور اون نظر بده، من نه.
آخه مهسان اگه نظر بده، ابتکار عمل رو از من نمیگیره، ولی تو میگیری.
سنگینی نگاه مهیار رو حس میکردم و به مکالمهاش گوش میدادم.
-مهبد، مگه من ندارم! تو از همونجا بگو من برات کارت به کارت میکنم. میخوام یه آتیش بازی معرکه باشه.
-میارم جلوی در خونه خودم.
عکس روی جلد ژورنال توجهم رو جلب کرد، چرا از اول این رو ندیده بودم.
لبخند زدم و با دقتتر به عکس نگاه کردم.
پف زیادی نداشت. بالاتنهاش نسبت به باقی لباسهای عروس کمی بلند تر بود. کمی هم دنباله داشت.
عاشق آستینهای سه ربع و کمی کلوشش شدم.
تزیینات لباس تمام حاشیه دار بود و حالت گیپوری داشت.
.
یقهاش هم گرد بود و باز.
به تور روی سرش نگاه کردم، اونم حاشیه دار بود و بلند، هر چند من قرار نبود تور بزارم. فقط یه تاج باریک.
مهیار سر جاش نشست و رو به مخاطب پشت خط که برادرش بود گفت:
-شماره گوسفندیه رو هم برام بفرست.
-می دونم خودش می،فریته، میخوام بزرگ باشه.
-میخوام خودم بهش تاکید کنم.
با همون لبخند ریزی که روی لبهام بود گفتم:
-سلام برسون.
سلامم رو رسوند و قطع کرد. موبایل رو کنارش گذاشت.
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
-مهیار، عملا گولم زدیا، گفتی شلوغش نمیکنی.
لبخند زد و گفت:
-شلوغ چیه بابا، یه جشنه دیگه، ارکستر گفتم و یه گوسفند و آتیش بازی. مهمون زیاد دعوت نمیکنیم ولی کیفیت کار رو میبریم بالا.
مکثی کرد و گفت:
-از شیراز به نظرت کسی میاد؟
-چرا نیان؟ من دعوتشون میکنم، فقط تاریخش جوری باشه که تعطیلات باشه.
سر تکون داد و دست به طرف ژورنال دراز کرد و گفت:
-بهار چهار تا لباس عروسه دیگه، چقدر قر میای میخوای انتخاب کنی. اصلا بده خودم انتخاب کنم.
ژورنال رو از دسترسش خارج کردم.
-شما قرار بود دخالت نکنی دیگه!
دستش رو کشید و با صدای مظلوم گفت:
-نظر میخوام بدم.
اگر کسی، دقیقا توی همین لحظه، از در این خونه تو میاومد و این صدای مظلوم رو میشنید، حس میکرد که چقدر من زن بدجنسی هستم که اجازه نمیدم همسرم حتی یه نظر بده.
ولی من مهیار رو خوب میشناختم. کافی بود فقط کمی شل بگیرم تا لباس رو به سلیقه خودش تن من کنه.
ژورنال رو جلو بردم و گفتم:
-انتخاب کردم.
دست روی عکس روی جلد گذاشتم و لب زدم:
-این.
به عکس نگاه کرد و گفت:
-این لباس مجلسیه، لباس عروس نیست که.
ابرو بالا دادم و گفتم:
- کجا لباس مجلسیه، بعدم ببین، دختره تاج گذاشته، تور داره روی سرش. لباس عروسه، بعدم قرار شد این جشنمون، جشن بارداری باشه.
-اولا که این زنه همین جوری این تاج و تور رو گذاشته که عکس بگیره، وگرنه این چرا از کمر دامنش چین نخورده. بعدم، من این جشن رو دارم میگیرم جای جشن عروسی، حالا تو هر چی دوست داری اسمشو بزار. پس باید لباس عروس بپوشی.
-اول اینکه، این لباسه، مدلش خاصه، دوما اینکه ما قرارمون چیز دیگهای بود، یادته که؟
کمی به عکس نگاه کرد و گفت:
-تزیینش کم نیست؟
-نه.
نگاه از دختر روی جلد گرفت و به من خیره شد.
-صبر کن تصورت کنم تو این لباس.
لبخند زد و گفت:
-نه، خوشم اومد. همین خوبه.
ژورنال رو کنار گذاشت و موبایلش رو برداشت.
-بزار زنگ بزنم مهگل، بپرسم چطوری باید سفارش بدیم اینو.
عملا اسم جشنی که قرار بود جشن بارداری باشه و رو با صورت کاملا نامحسوسی عوض کرده بود.
اعتراض من رو پیچوند و جواب نداد.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت781
کارهای جشن یکی بعد از دیگری درست میشد. مهبد نمونه آتیش بازی و ترقههاش رو برامون به نمایش گذاشت.
باورم نکردنی بود، رفتار مهبد در مقابل فشفهها مثل یه پسربچه بود تا یه مرد بالغ.
با مهیار برای نهایی کردن لباس رفتیم. با کلی مشقت و مقاومت و سر سختی رنگ لباسم رو نباتی سفارش دادم.
قرار شده بود که پشتش رو بندینک و بند بزنه که اگر اذیت شدم بتونم تنگی و گشادی لباس رو کنترل کنم.
تور هم نخواستم که البته در مقابل خواست مهیار کلی مقاومت کردم، اعتقاد داشت که باید برای لباسم تور پشت سر سفارش بدم ولی یه تاج پرنسسی خواستم.
هماهنگی آرایشگاه پای مامان مهری بود. یواشکی مهیار و البته خودم، یه عکس ازم گرفت تا به آرایشگر نشون بده.
اعتراض من هم برای اینکه ازم عکس نگیره بی فایده بود.
بابا مهدی سالن رو هماهنگ کرده بود. میگفت که یه سالن کوچیکه.
توی سالن خونه نشسته بودم و به صفحه موبایلم خیره بودم. به عکسهایی که دوستانم به اشتراک گذاشته بودند نگاه میکردم.
خاله گلاب توی آشپزخونه مشغول بود، اینقدر مهیار سر گرفتم خدمتکار بد قلقی کرده بود که قرار شده بود خاله گلاب هفتهای سه بار به خونمون بیاد.
مهسان کنارم نشست و گفت:
-به نظرت امیر حسین و پویا، هیچ وقت میتونند مثل دو تا آدم متمدن کنار هم زندگی کنند؟
لبخند زدم و موبایل رو رها کردم.
-دعواشون سر چی بود حالا؟
نفسش رو بیرون فوت کرد و گفت:
-یه تراش جرثقیلی.
هنوز با اون تراش ما برنامه داشتیم. مونا توصیه کرده بود که حساس نشیم. مهسان ادامه داد:
-گولشون زدم. حالا امیر کوتاه اومده، پویا رو نمیشد جمع کرد... حالا که فعلا آرومن.
پا روی پا انداخت.
-به شیراز زنگ زدی دعوتشون کنی؟
-آخه هنوز تاریخ به من نگفتن.
-هفته دیگهاست، بهت نگفتند؟
کمی به مهسان نگاه کردم و مهسان گفت:
-گفتند، حتما تو حواست نبوده، همون موقع که بابا گفت سالن گرفتن، تاریخم داد. امروزم مهیار رفته کارتها رو بگیره، گفتم برای شیراز که نمیشه کارت فرستاد، زنگ بزن همینطوری، یا عکس کارتها رو براشون بفرست.
اخم کردم و گفتم:
-قرار کارت دعوت مگه داشتیم؟
شونه بالا داد و گفت:
-نمیدونستی؟
لب تر کرد و گفت:
-سه شد که! نگو به مهیار، بزار خودش بگه بهت.
پشت پلک نازک کردم و گفتم:
-قرارمون یه جشن خودمونی بود آخه!
ملتمس نگاهم کرد و گفت:
-نگو بهش، باشه، حوصله ندارم بهم غر بزنه.
با بلند شدن جیغ امیر حسین سریع ایستاد و بلند گفت:
-باز چی شد؟
به موبایلم که روی میز رها شده بود نگاه میکردم. بابا میگفت باید اجازه بدم که شریک زندگیم حس خوبی داشته باشه، پس من چی، قرار بود شریک باشیم، نه اینکه یکسره اون من رو سوپرایز کنه.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت782
اخمهام تو هم رفته بود و حالم حسابی گرفته شده بود. مهسان که مجدد صلح و صفا رو بین بچهها ایجاد کرده بود، کنارم نشست.
کمی نگاهم کرد و گفت:
-سگرمههاش رو ببینا! چت شد یهو؟
لبخندی زورکی زدم.
-چیزی نیست.
به پام ضربهای زد و گفت:
-جمع کن بابا، اگه سبحان بخواد برای من از این کارها بکنه، من دیگه راه نمیرم، پرواز میکنم...ضد حال نباش دیگه!
-حتی اگه بر خلاف خواست تو باشه؟
لبهاش رو غنچه کرد و یه تای ابروش رو بالا داد.
-نمیدونم، ولی خوشحال میشم.
توضیخش برای مهسانی که عاشق جشن بود کمی سخت بود ولی من دلم میخواست شریک لحظههای مهیار باشم، نه یه بله چشم گوی بدون نظر.
چشم باریک کردم، میدونستم چی کار کنم.
به مهسان نگاه کردم و گفتم:
-گفتی کارتها رو پخش کردن؟
سر تکون داد و گفت:
-اگه ناراحت نمیشی عکسش رو تشونت میدم.
-مگه داری عکسش رو؟
موبایلش رو از توی کیفش بیرون کشید و گفت:
-آره، صبر کن.
انگشتش شروع به حرکت روی صفحه کرد. گوشی رو به طرفم گرفت.
-ببین.
به عکس کارت نگاه کردم، یه کارت بود با یه دو تا قلب طلایی تو هم رفته و دو تا قلب کوچولوی جدا.
مهسان انگشتش رو روی صفحه کشید و گفت:
-اینم متنش.
صفحه رو بزرگ کردم و مشغول خوندنش شدم.
اون موقعی که تازه در عشق هم غرق میشدیم، نشد دعوتتون کنیم به جشنمون، ولی حالا که عشقمون داره ثمر میده، میخواهیم که هر دو جشن رو یک جا بگیریم. هم جشن عشق و هم جشن میوه عشق، تشریف بیارید، خوشحال میشیم.)
به اسم خودم و مهیار نگاه کردم و گوشی رو بهش پس دادم.
لبخند زدم و گفتم:
-میتونی به مهیار نگی که من قضیه کارت ها رو میدونم؟
سر تکون داد.
-قول بده.
طلبکار نگاهم کرد و من گفتم:
-شرمنده مهسان، ولی گاهی دست خودت نیست، قول بده من خیالم راحت شه.
پشت پلک نازک کرد.
-قول میدم.
گوشیم رو برداشتم و شماره مهیار رو گرفتم. با اولین بوق جواب داد.
-جان دل، بهار خانم یاد ما کرده.
نمیشد که به این لخن پر از ذوق جوابی سرد داد.
-ما که همیشه به یاد شماییم.
-جانم، کاری داشتی؟
-کجایی؟
-شرکت، یه ساعت دیگه خونهام.
-راستش من الان داشتم فکر میکردم، به اینکه ما که همه کاری برای این جشن کردیم، نظرت چیه کارتم پخش کنیم.
برای چند ثانیه صدایی نیومد و بعد مهیار گفت:
-خیلی هم عالیه.
صداش اون ذوق رو نداشت. این تازه اولش بود. لبخندی بدجنس به نقشهام زدم و گفتم:
-انگار خوشت نیومد. از وقتی که گفتی جشن این اولین درخواست منه، دلم میخواد کارت جشن رو خودم انتخاب کنم
-نه اتفاقا، خوشحال شدم. فکر خوبیه.
هنوز صداش به ذوق اولیه برنگشته بود.
-پس بیا بعد از ظهر بریم یه جا سفارش بدیم.
-باشه.
خداحافظی کردم و گوشی رو پایین کشیدم. مهسان خیره خیره نگاهم میکرد. لبخند زدم و گفتم:
-وقتی مجبور بشه دو بار دو بار کارت دعوت بده به مردم، یاد میگیره به خواست زنش احترام بزاره، یا حداقل بهم بگه میخواد چی کار کنه.
-نکن با داداشم از این کارها.
لبخند زد و گفت:
-ولی فکرت بدجنسانه ترین فکر قرنه
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت789
تو جایگاه نشستیم. مهیار پرسید:
-خسته که نیستی؟
سر بالا انداختم و گفتم:
-فقط یکم.
-میخوای بگم مامان یه حایی رو ردیف کنه که بری یکم دراز بکشی.
-نه عزیزم. بشینم خستگیم در میره
با استشمام بوی اسفند به زنی که با سینی و منقل جلو میاومد نگاه کردم.
اسفند رو دور سرمون چرخوند و توی زغال کوبید.
مهیار دست توی جیبش کرد و شادباشی به زن داد و گفت:
-یه لیوان اب میوه طبیعی برای همسرم لطف میکنید بیارید. خیلی خسته شده.
زن چشمی گفت و رفت.
کم کم فرمایشات فیلم بردار شروع شد. ولی با اخطار مهیار و اینکه فهمید من باردارم کوتاه اومد.
چند دقیقه بعد مهیار رفت. من موندم و کلی مهمون که عدهای موافق جشن ما بودند و عدهای مخالف.
به هر حال کاری بود که انجام شده بود.
با نزدیک شدن فریبا به جایگاه لبخند زدم. وسط جایگاه ایستاد و اول برام دست زد. بعد کنارم نشست و گفت:
-دختر تو چقدر ماه شدی؟ بترکه چشم اونی که نمیتونه ببینه.
-ممنون، چرا دیشب نیومدید خونه ما، رفتید هتل؟
-بابا یه دفعه اومدیم لاکچری زندگی کنیما، حالا هر کی میرسه میگه چرا.
سرش رو کج و کوله کرد. داشت شینیون موهاش رو نشون میداد.
-ببین خوب شدم؟
-عالی.
چشمک زد و گفت:
-دارم میرم امشب دلبری. مخصوصا اینکه یه اتاق جدا برای خودمون گرفتیم.
بعد ابروهاش رو بالا داد و گفت:
-از وقتی رفتم مشهد و برگشتم، اصلا اخلاق حسام از این رو به اون رو شده. البته هنوز همون جوری اخمو هست ولی یه کارهایی میکنه قبلا نمیکرد. مثلا همین هتل اومدنمون.
چشمهاش رو تابی داد و گفت:
-راستش رو بخوای پیشنهاد من بود، گفتم مشهدم نتونستم برم هتل، خیلی دلم میخواد برم. یهو سر ماشین رو کج کرد سمت هتل، وگرنه داشتیم میاومدیم خونه شما. مامانشم غر غر که پولت اضافه کرده. حسامم گفت فریبا یه دفعه دلش هتل خواسته.
لبهاش رو جمع کرد و گفت:
-بعد رسیدیم هتل. مامانش گفت یه اتاق بگیر، یه جوری با هم کنار میاییم. بعد حسام رفت، دو تا اتاق گرفت و گفت، یکیش مال من و فریبا، عمه و شما و بنفشه هم یه اتاق. بعدم گفت اتاق شما بزرگتره.
چشمک زد و گفت:
-منو میگی، دلم میخواست وسط هتل برقصم.
خودش رو تکون داد و گفت:
-حالا قرهام رو نگه داشتم برای اینجا.
نفسش رو آروم بیرون داد و گفت:
-نمیدونی بهار، اینقدر تو حرم امام رضا دعا کردم که همه چیز درست شه. فکر کنم جوابم رو داد. اینقدر نذر و نیاز کردم.
دستم رو گرفت و با همون شور اولیه گفت:
-وقتی بنفشه اوند گفت کاش میرفتیم آرایشگاه، من اصلا باورم نمیشد حسام این کار رو بکنه. زنگ زد به اون فامیلتون، علیرضا، گفت خانمم و خواهرم میخوان برای امشب آماده بشند، منتها اینجا رو نمیشناسند، اون بنده خدا هم گوشی رو داد به خانمش و اونم آدرس داد. زرین بانو فهمید ما میخواهیم بریم آرایشگاه، به انواع و اقسام بیماریها در لحظه مبتلا شد. عمه هم گفت برید، من پیشش میمونم. نامرد به عمه میگفت تو پیری، جون نداری، باید یه جوون پیش من بمونه. خسامم گفت، من اینارو بزارم، برمیگردم. جوونم، حواسم بهت هست.
با چشم به انتهای سالن اشاره کرد و گفت:
-الانم رفته اون ته و هی به من میگه همین جا بشین، فیلم میگیرن ازت، شوهرت بدش میاد.
به اطراف اشاره کرد و گفت:
-کو فیلم بردار، بلند شه خبر میده دیگه!
برای فریبا خوشحال بودم. مهگل جلو اومد و دست فریبا رو گرفت.
-پاشو ببینم، این همه خوشگل کردی بشینی اینجا، پاشو بیا وسط.
به شادی مهگل لبخند زدم. نگاهم کرد و گفت:
-تو فعلا معذوریت داری، قراره من با کوچولوی تو عمه بشم. حواست باید حسابی بهش باشه.
فریبا بهم اشاره کرد و گفت:
-بقیهاش رو بعدا میگم برات
چشمکی زد و به جمع زنان رقصنده وسط سالن پیوست.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت790
تب و تاب رقص و پایکوبی بین جوونترها و حتی مسن ترها حسابی داغ بود.
پیشخدمت برام آب پرتقال آورده بود و من جرعه جرعه مینوشیدم.
دروغ چرا، خیلی چیزهای این مهمونی به میل من نبود و قطعاً مراسم آتیش بازی امشب هم مثل همه کارهای مهیار گ، پر از اغراق و شلوغ بازی بود و قطعا با یکی دو تا ترقه و فشفشه حل و فصل نمیشد، ولی من خوشحال بودم.
با دیدن عمه که به همراه زنعمو به طرفم میاومدند، باقی لیوان آب میوه رو یهو سر کشیدم و لیوان رو روی میز روبهروم گذاشتم.
به احترامشون ایستادم. عمه دست روی شونهام گذاشت و لب زد:
- بشین عزیزدلم.
نشستم و تو همون حالت، با زنعمو سلام و احوالپرسی کردم.
عمه این طرفم و زنعمو هم اون طرفم نشستند.
زنعمو گفت:
-یکم دیر برات جشن گرفت، ولی سنگ تموم گذاشته.
عمه گفت:
-فکر کنم اگر اون سال اول جشن نگرفتند، به خاطر فرهاد بوده.
به من نگاه کرد و گفت:
- درسته؟
به تایید حرف عمه سر تکون دادم. عمه به زنعمو نگاه کرد و گفت:
- بعدم دیر نشده، هر وقت دلت خوشه جشن بگیر.
زنعمو نگاهش رو از من گرفته و لب زد:
- ایشالا خوشبخت بشه. حامد هم جشن نگرفت، رفتن سفارت عقد کردند و تموم. خیلی دلم میخواد یه جشن اینجوری براش بگیرم.
با اومدن اسم حامد ناخواسته به زن عمو خیره شدم. سریع به خودم اومدم و لبخند زدم و گفتم:
- ایشالا خوشبخت شه.
-ایشالا، ولی اونم عقل نداره، مگه آدم با یه زن سیاه و زغالی ،خوشبخت میشه؟
لبخند مصنوعیم پر کشید. به قیافه زرین خیره بودم که عمه گفت:
- چه ربطی داره زرین، خوشبختی مگه به رنگ پوسته.
زرین صاف نشست. متاسف سر تکون داد و گفت:
- نمیارش حداقل ببینیمش این عروس سیاه و فرفری رو. یه بار سر عروسی حسام اومد، اونم تنها. تازه هر وقتم میخواستیم ببینیمش، باید تو هر سوراخ سنبهای سرک میکشیدیم تا پیداش کنیم. بهش میگم این عروس رو بیاره ببینیمش، میگه اونجا حالش خوبه. انگار مثلا ما میخواهیم حالش رو بد کنیم.
یاد روزهای سختم با زرین افتادم. من مهیار خوشبخت و خوشحال بودم، ولی اون روزها مثل یه تلخی روی زندگیم خودنمایی میکرد. حلال کرده بودم، ولی هر بار با یادآوری سردرگمی و ترسم تو خیابونهای شیراز، نفسم میگرفت.
به زن عمو که تو صورتم خیره بود نگاه کردم. انگار دنبال واکنشهای من بود.
نگاهش رو به جمعیت روی سن داد و گفت:
- این فریبا هم بچهاش رو ول کرده و خودش رفته دنبال قر دادن.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
رمان بهار💞💞💞
#پارت721
پتو رو دور خودم پیچیدم و وارد حیاط شدم. کمی به درختان شکوفه زده نگاه کردم. صدای مهیار از پشت سرم بلند شد.
-بیا تو خانوم، سرده هنوز هوا.
چند قدم دیگه برداشتم و اکسیژن بهار رو به ریههام دعوت کردم.
صدای مهیار نزدیکتر شد.
-بیا تو سرما میخوری، ندیدی دکتر چی گفت، گفت مریض بشی هیچ دارویی نمیتونه بهت بده.
-اول اینکه پتو دورمه، بعدم، افسردگی بگیرم خوبه. بعدم هوای بهاره، آدم که نباید خودش رو از باد بهار بپوشونه.
لبخند زد و نزدیکتر شد. به لباس کمش اشاره کردم و گفتم:
-لباس خودت کمه، بعد به من که پتو پیچم میگی لباست کمه.
-من مردم، ولی تو دو نفری، یکی خودت، یکی هم دختر یکی یدونه من. یه کوچولو نگران توعم، به خروار نگران پونه خانم.
با ناراحتی نمایشی نگاهش کردم و گفتم:
-دختر هووی مادر شده دیگه.
-دختر بیجا میکنه، دختر باید همدم مادرش بشه و عزیز دل باباش.
به لب حوض اشاره کرد و گفت:
-حداقل بشین که خسته نشی.
کنارش نشستم و گفتم:
-فیلم اون جشن رو گرفتی؟
-نه، فردا میگیرم. امروز رفتیم سونو گرافی و بعدم ذوق خواهر دار شدن پویا رو داشتیم، وقت نشد. راستی، قرار شده مهسان بیاد و اون وسایل آتیش بازی که از جشن مونده بود رو ببره برای تولد پسرش. انگار دو سه هفته دیگه است.
چشمهام گرد شد.
-مگه چیزی هم از ازشون مونده.
خندید و سر تکون داد.
-دادم آقا پرویز قایمشون کنه که تو نبینی.
-مگه مهبد کیلویی وسیله گرفته که اون همه زدن و هنوزم مونده.
هنوز میخندید.
-اون شب کم مونده بود درختها آتیش بگیرن، چه خبر بود.
-بد شد مگه!
دستش رو دور کمرم انداخت و گفت:
-می خوای تا قبل از دنیا اومدن پونه، بریم تو اون آپارتمانی که خریدیم. اینجوری به مامان اینا هم نزدیکیم.
-اگر بگم نه، به خرفم گوش میدی، قهر نمیکنی، لجبازی نمیکنی، مجبورم نمیکنی.
اخم کرد.
- من این جوریم بهار، من کی تو رو مجبور کردم.
-هیچ وقت این کار رو نکردی، هیچ وقتا، مثلا جشن گرفته، همه چیز به نظر من شد، یا مثلا همون آپارتمان یا مثلا....
میون حرفم پرید
-خیلی خب، فهیمیدم. کافیه.
مکثی کرد و گفت:
-حالا چرا نمیای اونجا.
-اینجا باز تره، طبیعت داره، باغچه داره. تو آپارتمان عادت ندارم.
-آها...ولی اونجا نزدیکیم.
بی حوصله از جام بلند شدم و گفتم:
-برو هر کاری لازمه بکن، کارت بیار وسایلها رو جمع کن.
از پشت من رو گرفت. پتو از روی سرم افتاد. کنار گوشم گفت:
-هر چی تو بگی عشقم. اینجوری قهر نکن دلم میسوزه.
با گوشه چشم نگاهش کردم. لبخند زد و گفت:
-دوستت دارم، اندازه همه دنیا.
- منم دوستت دارم.
«پایان»
این دفعه دیگه واقعا پایان💞💞
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت348 (بالاخره پریا رو راضی کردم که با ما بیاد لواسون و رشت نره. خوشحالم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت349
دیگه نتونستم تحمل کنم. دفتر رو محکم بستم و عصبانی بلند شدم. چند تا از وسیلههایی رو که میخواستم بالا ببرم، برداشتم و با اخم و حرص از پلهها بالا رفتم.
دفتر رو هم با خودم بردم. وسایل رو جلوی در زیر زمین گذاشتم و شال و مانتوم رو پوشیدم. وسایلی رو که باید تمیز میشدند، مستقیم به سمت حیاط بردم.
کمی هوای خنک پاییز رو به ریه هام کشیدم و به دفتر نگاه پر حرصی کردم.
بلند گفتم:
- اگه چند بار به حامد میگفتم دوست دارم، الان اینقدر حرص نمیخوردم.
- دخترم، اتفاقی افتاده؟
هول کرده به سمت آقا پرویز برگشتم. یه کمی نگاهش کردم و گفتم:
- نه، نه، چیزی نیست. داشتم با خودم حرف میزدم.
لبخند زد و گفت:
- منم گاهی با این گلا و درختها حرف میزنم. یه لحظه فکر کردم، غیر از من همدم دیگهای پیدا کردند.
یعنی شنیده من چی گفتم؟ این چه غلطی بود که من کردم؟ با این اخلاقی که مهیار داره، اگه بفهمه من رو میکشه.
لبخند زدم و بهش خیره شدم. به وسایل اشاره کرد و گفت:
-میخوای کمکت کنم، این ها رو تمیز کنی؟
- نه آقا پرویز، دستتون درد نکنه. خودم تمیز میکنم.
-پس من میرم به کارهام برسم.
-بفرمایید.
لبم رو به دندون گرفتم و دوباره به دفتر نگاه کردم. باید زودتر خوندنش رو تموم میکردم تا دردسری برام درست نکرده.
سر بلند کردم و به آقا پرویز نگاه کردم. با درخت خرمالو که خرمالوهای کال از شاخه هاش آویزون بودند، سرگرم بود و به من نگاه نمیکرد.
گوشهای از ایوون روی زمین نشستم و دفتر رو باز کردم. آخرین خطی رو که خونده بودم، پیدا کردم و چند تا ورق جلو رفتم.
( پریا، امروز ناراحت بود و حرف نمیزد. بهش گفتم بعد از دو هفته اومدیم با هم یه بستنی بخوریم، اخمهات رو حداقل باز کن. گفت دوستهاش دوربین خریدند و اون هم دلش میخواد که داشته باشه، ولی باباش گفته که لازم نیست و بهتره که درسش رو بخونه. بغض کرده بود. نتونست بستنی بخوره. من هم نتونستم.)
سرم رو بلند کردم. هر ورق این سر رسید، یه جور حرص خوردن داشت، ولی کنجکاوی نمیذاشت بیخیال بشم.
( امروز موتورم رو فروختم. ازش استفادهای نمیکردم. با پولش برای تولد پریا دوربین خریدم و با بقیه پولی که مونده بود، یه دوچرخه برای خودم گرفتم؛ یه دوچرخه آبی.)
به دوچرخه آبی کنار حیاط نگاه کردم. حتما امروز از دست این پریا همه موهای سرم سفید میشد. یعنی آقا مهدی هیچی بهش نگفته موتورش رو فروخته.
خودش که احتمالاً پول نداشته و یه نفر موتور رو براش خریده بوده.
اصلا به توچه که برای اون دوربین بخری! اگه لازم بود باباش براش میخرید دیگه!
دلم نمیخواست بقیهاش رو بخونم. صفحه رو ورق زدم.
( بابا چند روزیه که سراغ موتورم رو ازم میگیره. بهش گفتم دست یکی از دوستامه. دوچرخه رو هم بردم خونه دایی احمد سپردمش به علیرضا. میدونستم بابا بالاخره میفهمه، ولی هرچه دیرتر، بهتر. فردا تولد پریا است و میخوام دوربین رو بهش بدم. از فردا به بعد هر وقت فهمید، اشکال نداره.)
(امروز به پریا زنگ زدم. گفت تولدش رو با دوستهاش جشن گرفته و خونه نیست. گفت اگه میخوام ببینمش باید برم اونجا. آدرس رو گرفتم. تو یه کافی شاپ جشن گرفته بود. با دیدن سر و شکل پریا، کمی جا خوردم. این چه وضعیتیه! دخترهای دوروبرش هم بهتر از اون نبودند. خوشحال رفتم، ولی با دیدنش اخمهام تو هم رفت. جلوی دوستهاش چیزی نگفتم، ولی نتونستم زیاد هم بمونم. کادو رو دادم. بازش کرد. انگار میدونست قراره براش دوربین بگیرم. عکس العمل دوستهاش این رو بهم فهموند. پریا کنارم ایستاد و دستش رو دور گردنم انداخت و چند تا عکس با همون دوربین ازمون گرفتند. رفتارهای پریا زننده بود، خوشم نیوم. زیاد اونجا نموندم. سریع از اونجا خارج شدم.)
دوباره سربلند کردم. آخ اگه دستم به اون عکسها برسه!
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
#کپی_حرام
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت374 مرد جوون رو به مهیار گفت: - سلام آقا مهیار. ببخشید، بچهها یه دفعه
رمان زیباب بهار 💝💝💝💝💝
#پارت375
ایستادم و اشکهام رو پاک کردم. آروم لای در اتاق رو باز کردم ولی با چیزی که دیدم شدت اشکهام بیشتر شد.
پویا پشت در اتاق نشسته بود . زانوهاش رو بغل کرده بود و آروم گریه میکرد. با دیدنم دستهاش رو به سمتم دراز کرد. بغلش کردم و توی اتاق بردمش و در رو بستم.
نمیدونستم خودم ساکت بشم یا پویا رو ساکت کنم. دستش رو دور گردنم حلقه کرده بود و خودش رو محکم به من چسبونده بود.
توی همون حالت روی تخت دراز کشیدم و پتویی روی هر دومون کشیدم و تو همون حالت خوابمون برد.
با حس حرکت چیزی روی صورتم، چشم باز کردم. یه کم طول کشید تا موقعیتم رو درک کردم و یادم اومد چه اتفاقی افتاده.
چشم چرخوندم و پویا رو دیدم که دستهای کوچولوش رو روی صورتم حرکت میداد و اسمم رو صدا میزد.
به صورت سفیدش که اشک حسابی کثیفش کرده بود، نگاه کردم.
- من گشنمه.
نگاهی به ساعت کردم. حق داشت که گرسنه باشه، وقت شام بود. سرجام نشستم. دیگه صدای کیسه بوکس تو فضا نمیپیچید.
رو به پویا گفتم:
- تو همین جا بمون، تا من برگردم. دنبال من نیا. باشه؟
سر تکون داد و باشهای گفت.
در اتاق رو باز کردم و توی سالن سر چرخوندم، نبود.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم و به آشپزخونه رفتم.
چراغ رو روشن کردم. توی یخچال سوپ داشتیم، فقط کافی بود گرمش کنم.
هنوز زیر قابلمه رو روشن نکرده بودم که صداش از پشت سرم بلند شد.
- توی آشپزخونه چی میخوای؟
ته دلم خالی شد. برگشتم و گفتم:
- برای پویا... برای پویا...غذا گرم... می کنم.
به طرفم اومد. خودم رو کنار کشیدم و کمی هم جمع کردم. از کنارم رد شد و به طرف در پشتی رفت.
دستگیره رو چند بار بالا و پایین کرد. در رو از صبح قفل کرده بودم. لب باز کردم و گفتم:
- کلیدش ... رو یخچاله.
برگشت و نگاهم کرد.
- این در از کی قفله؟
- از... صبح.
یه کم نگاهم کرد.
- تو برو، من گرم میکنم و میارم.
اعتراضی نکردم. از آشپزخونه خارج شدم و کنار در ایستادم.
چند دقیقه بعد، با یه کاسه سوپ بیرون اومد و در آشپزخونه رو هم بست.
کاسه رو گرفتم و به طرف اتاق خواب رفتم.
پویا رو صدا کردم و با هم به اتاق خودش رفتیم. در رو هم پشت سرمون بستیم.
روی زمین نشستیم و من قاشق قاشق سوپ تو دهن پویا گذاشتم. پویا بهم خیره بود و بدون اینکه اذیت کنه، غذاش رو خورد.
با حرفی که زد به چشمهای گرد و روشنش خیره شدم.
-میخوای بری؟
- کجا؟
- خونهاتون.
چرا این بچه همیشه نگران رفتن منه؟
با بغض گفتم:
- نه، من هیچ جا نمیرم، خونه من الان اینجاست.
بلند شد و خودش رو توی بغل من جا کرد.
نویسنده: #الف_علیکرم
#کپی_حرام
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان