رمان بهار💞💞💞
#پارت721
پتو رو دور خودم پیچیدم و وارد حیاط شدم. کمی به درختان شکوفه زده نگاه کردم. صدای مهیار از پشت سرم بلند شد.
-بیا تو خانوم، سرده هنوز هوا.
چند قدم دیگه برداشتم و اکسیژن بهار رو به ریههام دعوت کردم.
صدای مهیار نزدیکتر شد.
-بیا تو سرما میخوری، ندیدی دکتر چی گفت، گفت مریض بشی هیچ دارویی نمیتونه بهت بده.
-اول اینکه پتو دورمه، بعدم، افسردگی بگیرم خوبه. بعدم هوای بهاره، آدم که نباید خودش رو از باد بهار بپوشونه.
لبخند زد و نزدیکتر شد. به لباس کمش اشاره کردم و گفتم:
-لباس خودت کمه، بعد به من که پتو پیچم میگی لباست کمه.
-من مردم، ولی تو دو نفری، یکی خودت، یکی هم دختر یکی یدونه من. یه کوچولو نگران توعم، به خروار نگران پونه خانم.
با ناراحتی نمایشی نگاهش کردم و گفتم:
-دختر هووی مادر شده دیگه.
-دختر بیجا میکنه، دختر باید همدم مادرش بشه و عزیز دل باباش.
به لب حوض اشاره کرد و گفت:
-حداقل بشین که خسته نشی.
کنارش نشستم و گفتم:
-فیلم اون جشن رو گرفتی؟
-نه، فردا میگیرم. امروز رفتیم سونو گرافی و بعدم ذوق خواهر دار شدن پویا رو داشتیم، وقت نشد. راستی، قرار شده مهسان بیاد و اون وسایل آتیش بازی که از جشن مونده بود رو ببره برای تولد پسرش. انگار دو سه هفته دیگه است.
چشمهام گرد شد.
-مگه چیزی هم از ازشون مونده.
خندید و سر تکون داد.
-دادم آقا پرویز قایمشون کنه که تو نبینی.
-مگه مهبد کیلویی وسیله گرفته که اون همه زدن و هنوزم مونده.
هنوز میخندید.
-اون شب کم مونده بود درختها آتیش بگیرن، چه خبر بود.
-بد شد مگه!
دستش رو دور کمرم انداخت و گفت:
-می خوای تا قبل از دنیا اومدن پونه، بریم تو اون آپارتمانی که خریدیم. اینجوری به مامان اینا هم نزدیکیم.
-اگر بگم نه، به خرفم گوش میدی، قهر نمیکنی، لجبازی نمیکنی، مجبورم نمیکنی.
اخم کرد.
- من این جوریم بهار، من کی تو رو مجبور کردم.
-هیچ وقت این کار رو نکردی، هیچ وقتا، مثلا جشن گرفته، همه چیز به نظر من شد، یا مثلا همون آپارتمان یا مثلا....
میون حرفم پرید
-خیلی خب، فهیمیدم. کافیه.
مکثی کرد و گفت:
-حالا چرا نمیای اونجا.
-اینجا باز تره، طبیعت داره، باغچه داره. تو آپارتمان عادت ندارم.
-آها...ولی اونجا نزدیکیم.
بی حوصله از جام بلند شدم و گفتم:
-برو هر کاری لازمه بکن، کارت بیار وسایلها رو جمع کن.
از پشت من رو گرفت. پتو از روی سرم افتاد. کنار گوشم گفت:
-هر چی تو بگی عشقم. اینجوری قهر نکن دلم میسوزه.
با گوشه چشم نگاهش کردم. لبخند زد و گفت:
-دوستت دارم، اندازه همه دنیا.
- منم دوستت دارم.
«پایان»
این دفعه دیگه واقعا پایان💞💞
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت720 دست دراز کرد تا کیسهها رو ازم بگیره. میدونستم الان همه رو اینجا ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت721
مهسان با ذوق گفت:
- بهار خوش سلیقه ایا!
انگار من انتخاب کرده بودم. پوزخند زدم و گفتم:
-سلیقه من نیست، سلیقه داداشته.
مهیار نصفه و نیمه نگاهم کرد و چیزی نگفت.
مهسان شال نقرهای رنگم رو از سرش برداشت و گفت:
-راستی مهیار، کتایون زنگ زده بود. فردا شب داره میره سوئد. مثل اینکه برای همیشه میره و دیگه معلوم نیست کی برگرده. گفت فردا بعد از ظهر میاد اینجا، پویا رو ببینه و باهاش خداحافظی کنه.
پر حرص جواب داد:
- بهتر، هر چه زودتر گورش رو گم کنه، برای همه بهتره.
مهسان شال رو زیر رو کرد و گفت:
-گفتم بهت خبر میدیم که چه ساعتی بیای.
-مامان فردا چه ساعتی خونه است؟
-فکر میکنم فردا کلا خونه است.
-اگه خونه است، بگو هر موقع خواست بیاد. فقط همین جا میبینیش و میره. پویا رو جایی نمیبره.
- این رو خودت به مامان بگو.
مهیار سر تکون داد. چند دقیقه بعد مهسان رفت و من و مهیار تنها موندیم.
کمی بینمون به سکوت گذشت. هر دومون نگاهمون به لباسهایی بود که مهسان زحمت بهم ریختنشون رو کشیده بود.
مهیار سکوت رو شکست.
- از این لباس ها خوشت نیومده؟
نیم نگاهی بهش انداختم. مهم نبود، واقعا برام معم نبود. نه مدل لباس و کفش و نه حتی رنگشون. لب زدم:
- لباسه دیگه!
باز هم بینمون به سکوت گذشت. مهیار از جاش بلند شد.
-میخوام برم خونه، چیزی احتیاج نداری؟
بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
-هر وقت رسیدی از خونه زنگ بزن بهت میگم.
نزدیکم شد و روی موهام رو بوسید.
- بهار اینقدر بیتفاوت و بیحس با من حرف نزن، یه جوری که انگار اصلا مهم نیستم.
مجبورم کرد نگاهش کنم و گفت:
- این کاری که داری میکنی از قهر و دعوا هم بدتره. من اشتباهم رو به هر شکلی شده، جبران میکنم. ولی رفتارهای تو داره دیوونهام میکنه. من نمیخواستم تو پاساژ اذیت بشی، ولی وقتی حواسم جمع شد دیدم تا تونستم تو رو حرص دادم. به خدا دست خودم نبود.
حواسم به پویا و ورجه وورجهاش بود. دستش رو گرفتم. قصدم در آوردن لباسش بود. فسقلی خودش رو با دفتر نقاشی اشتباه گرفته بود. لبههای لباس پویا رو گرفتم و گفتم:
-منم رفتارهام دست خودم نیست، پس نباید ناراحت بشی.
بدون اینکه نگاهش کنم، لباس پویا رو از تنش کندم. دست پویا رو گرفتم و به طرف حموم رفتم.