#پارت349
به نیم رخ صورتش نگاه کردم. تماس رو برقرار کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت الویی گفت و صدای فریاد پدر شوهرم تو گوش هر دومون پیچید.
-کدوم قبرستونی هستی؟
لبخند ملیح روی لبش پاک شد.
-خونهام بابا!
-مگه تو امروز عروسی خواهرت نیست!
سرش رو به طرف ساعت چرخوند و همون موقع لب زد:
-مگه ساعت چنده؟
نگاه من هم به طرف ساعت رفت. ساعت ده و نیم بود.
با ناباوری کمی بهش خیره شدم و نشستم و زمزمه کردم:
-ده و نیمه؟
مهرداد نیم خیز شد. دیگه صدای آقا یداله رو دیگه نمیشنیدم.
-من کی به مامان اینجوری گفتم؟
-ما خواب موندیم!
-دیگه اینقدر بی حواس نبودم که...
پدر و پسر رو به حال خودشون گذاشتم و از جام بلند شدم. چادری روی سرم کشیدم و از اتاق خارج شدم.
کمی به اطرافم نگاه کردم و به طرف سرویس رفتم. هیچ کس خونه نبود.
چرا ما رو بیدار نکرده بودند؟
از سرویس بیرون اومدم. مهرداد لباس پوشیده بود و دست به کمر و با اخم، وسط حیاط ایستاده بود.
آبی به صورتم زدم و به طرفش رفتم. نگاهم کرد.
-زود حاضر شو بریم.
برّ و بر نگاهش کردم. قرار بود خاله برام لباس بیاره ولی نیاورده بود. حالا چی میپوشیدم؟
آب دهنم رو قورت دادم و به مرد بد خلق روبه روم خیره شدم. حالا به این چی میگفتم؟
به طرف اتاق قدمی برداشتم و برگشتم.
مهرداد به طرف سرویس میرفت. لب گزیدم و به طرف اتاق پا تند کردم.
در کمد رو باز کردم و داخلش رو از نظر گذروندم، لباس مناسبی نداشتم. اخرین عروسی که رفتم عروسی ستاره بود که از اون موقع تا به حال هم قد کشیده بودم و هم استخون ترکونده بودم. برای عروسیهای در و همسایه هم لباسها امانت گرفته بودم. چیز درست و درمونی نداشتم.
نگاهم به لباسهایی افتاد که کیهان بهم داده بود. همه رو بیرون کشیدم و بسته بندیش رو باز کردم.
مهرداد وارد اتاق شد و نگاهی پر اخم به لباسهای روی زمین انداخت.
-اینها چیه؟ چرا هنوز حاضر نشدی؟
اخم این رو کجای دلم میگذاشتم.
-مهرداد... من چی بپوشم؟
خیره نگاهم کرد. نچی کرد و لب زد:
-هیچی نداری؟ یه لباس مجلسی درست؟
نگاهم رو به لباسهای روی زمین دادم. اعصابم حسابی خراب بود.
-گندم الان میگی؟ من الان لباس برای تو از کجا بیارم؟
نگاهش کردم.
-قرار بود خاله دیشب برام بیاره، اما...
وسط حرفم پرید.
-سِد خانوم از کجا میخواست بیاره؟
چشم تو صورت جدیش چرخوندم.
-لابد از یکی بگیره دیگه!
#پارت349 🌘🌘
دستمالی برداشتم و اشک هام رو پاک کردم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و بلند شد و از من فاصله گرفت.
بیشتر گوش میداد تا حرف بزنه. بعد از چند دقیقه گوشی رو از گوشش فاصله داد و انگشتش رو محکم روی صفحه زد و به من اشاره کرد.
با اشاره اش از جام بلند شدم و از رستوران خارج شدیم. کلافه و عصبی بود و از آرامش چند لحظه پیش اصلا خبری نیود.
ریموت ماشین رو زد و من سوار نشده بودم که زیر لب غرغر کنان گفت:
- از وقتی زن گرفتم این دفعه پنجاهمه که بابام داره بهم می گه بی عرضه.
در رو باز کردم و نشستم. آرش ماشین رو دور زد و تو جایگاه راننده قرار گرفت. اخم کرده بود زیر لب حرف میزد.
- راست میگه دیگه! اگه عرضه داشتم الان وسط بزرگراه قزوین رشت نبودم.
بهم نگاه کرد.
-اگه عرضه داشتم بیشتر از بیست و چهار ساعت از زمم بیخبر نبودم.
صداش بالا رفت و محکم به فرمون کوبید.
- اگه عرضه داشتم اون بهرخ عوضی زنمو بی اطلاعم نمیبرد یه شهر دیگه.
لب گزیده و ترسیده خودم رو گوشه ماشین جمع کرده بودم.
نگاهی به وضعیت من کرد و نفسش سنگین بیرون داد. دستی به صورتش کشید و از ماشین پیاده شد و با مشتش محکم به کاپوت ماشین کوبید.
صدای ضربه اش باعث شد یکه بخورم.
چند دقیقه همونجا به کاپوت تکیه داد و من هم از ترس ازجام تکون نمیخوردم.
بالاخره سوار شد و بدون هیچ کلامی هست تا خود خونه روند.
ماشین رو توی حیاط پارک کرد و با هم پیاده شدیم. سیمین که انگار تو حیاط منتظرمون بود، به طرفم اومد.
سلامی کردم و جوابم رو داد.
- عزیزم، کجا رفته بودی؟
جوابی ندادم و گفت:
-نگفتی نگرانت می شیم.
باز هم جوابی ندادم. به طرف آرش رفت.
-خوبی پسرم؟
-خیلی خسته ام.
نیم نگاهی به آرش و سیمین انداختم. آرش خیلی تند و با قدم هایی کشیده وارد خونه شد.
با سیمین همراه شدم.
-تا حالا ندیده بودم آرش اینجوری باشه.
هیچ حرفی نزدم و به طرف در ورودی سالن رفتم.
وارد خونه شدم که با بهرام خان چشم تو چشم شدم. روی مبلی دست به سینه نشسته بود و به من پوزخند می زد.
- از سفرتون لذت بردید؟
- سلام.
ابرویی بالا داد و گفت:
- علیک، چقدر مودب! می گم دفعه بعد...
- بهرام؟
این صدای هشدار سیمین بود که بهرام رو کشیده و محکم صدا می زد. بهرام خان نیم نگاهی به سیمین انداخت و گفت:
- باشه... باشه. من دیگه کاری به کار این دختر ندارم. با بچه خودم حرف میزنم که از بی دست و پایی دربیاد.
- بهرام؟
- چیه بابا... با بچه خودم حرف نزنم، با عروسم حرف نزنم. به بهرخ زنگ نزنم.
- بهرخ رو به وقتش خودم حسابش رو می رسم.
سیمین رو به من کرد و گفت:
- برو لباستو عوض کن، بیاد پایین یه چیزی بخور جون بگیری. رنگ به روت نمونده.
سری تکون دادم که بهرام گفت:
- جون بگیره چیکار کنه؟ این دفعه لابد می خواد...
- این دفعه زنگ می زنه به مهتاب و می گه بیاد این شوعر بی چاک و دهنشو جمع کنه و ببره.
این صدای حمایت گر عمه بود. عمه عصا زنان به طرفمون می اومد.
رمان خوشههای نارس گندم
https://eitaa.com/joinchat/2506227853Ca574882eb8
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت348 سالار تو حالت گیجی لب زد: -ولی ... ولی به دایی و ... مهراب میون کل
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت349
جوابی ندادم.
من این مرد رو زیاد نمیشناختم.
کمی تو چشمهام خیره موند و گفت:
-اگر دلیل اصلیش رو نمیگم چون ...
کلافه نگاهش رو تو صورتم چرخوند و این طور ادامه داد:
- اون قرارداد هیچ صدمهای به شما نمیزنه، به من شاید ولی به شما نه. شما بعد از یه سال میتونید درخواست کنید که پول پیش رو بهتون برگردونم، در صورتی که پولی به عنوان ودیعه نگرفتم.
این طوری به من صدمه میزنه، ولی من اگر طبق اون قرارداد ازتون اجاره بخوام در واقع چیزی رو خواستم که حقمه. نمیخوام منت بزارم ولی اینا رو گفتم که بدونی هیچ صدمهای قرار نیست بهتون بزنم.
کمی نگاهم کرد و گفت:
-مانع نشو دختر، این طوری برای خودت و خانوادهات بهتره. پدرت خودش رو از زندگی شما کشیده کنار، سالار هم هر چقدر مردونه بخواد رفتار کنه، تهش یه پسر بیتجربه است. با مشکلاتی که شما دارید لازمه یکی مثل ممد یا مرتضی بالا سرتون باشه.
به سمت در هال چرخید.
تو یه حرکت ناخواسته قدمی جلو گذاشتم و خیلی سریع پرسیدم:
-چرا نمیخواید برید دنبال نرگس؟
قدمش خشک شد.
این سوال تو ناخودآگاهم بود و هزار دلیل داشتم برای پرسیدنش.
قرار نبود به زبونم جاری بشه.
در واقع قرار بود تو هزار توی سوالات بیجواب و نپرسیدهام باقی بمونه.
اما حالا که پرسیده بودم، منتظر جواب نگاهش میکردم.
برای اینکه سوالم رو واضح تر پرسیده باشم و حداقل به خودم ثابت کنم که از پرسیدن سوال پشیمون نیستم، لب زدم:
-روز اولی که اینجا اومده بودم، از عشق گفتید، گفتید آدم عاشق برای عشقش شعر میگه، یا یه چیزی شبیه همین، ولی الان نرگس رفته نروژ و ...
مکثی کردم و ادامه دادم:
-آدم عاشق، اونم در حد شما، برای بلیط و پول هتل خونهاشو میفروشه، ماشینش رو میفروشه، وام میگیره.
ولی شما داری خونهات رو مفت میدی به خانواده من و خودت میری یه خونه دیگه که اونم مال خودته. چرا؟
کامل به سمتم برگشت و گفت:
-گاهی وقتا برای اینکه یه شکنجهای رو تمومش کنی، نیاز داری به یه اتفاق جدید، یه آدم جدید.
عشق من به نرگس دقیقا دوازده سال پیش تموم شد، همون موقعی که من جنازه چاقو خورده اون دختر بیچاره رو توی مغازهام پیدا کردم.
منتها هشت سال خودمو توی زندان به یاد نرگس شکنجه دادم، چهار سالم دنبال یه روزنه بودم که نشونهها رو از روش بردارم و شد این وضعم، که به خاطر هیچ جوونیم رفت و تو چشم مردم شدم قاتل.
تو چشمهام زل زد. نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
-گفتم نمیخوام تو رو وارد پیچیدگیهای زندگیم کنم، ولی تو، دقیقا اون آدمی بودی که بهم نشون دادی شکنجه بسه.
نشونم دادی که بیرون دایرهای که ایستادم چه خبره. نشونم دادی زندگی همهاش نرگس نیست.
ورود دایی مرتضی به حیاط نگاه هر دومون رو به سمت در برد.
دایی نگاهمون کرد و گفت:
-تو این سرما اینجا وایسادید؟
به طرف در هال رفت.
-بیایید تو، مخصوصا تو دایی جان.
مهراب با دست مسیر رو نشونم داد.
قدمی برداشتم و پرسیدم:
-من چی کار کردم که میگید نشونم دادی و اینا؟
روبروم ایستاد، لبخند زد و گفت:
-ولش کن، ذهنت رو درگیرش نکن. رمان جدید شروع نکردی؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت348 تو چشمهای محدثه نگاه کردم. کار بدی نکرده بودم ولی تو اون شرایط جو
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت349
صاف نشستم، دل به دلش داده بودم که یادم بره خواهر نفهمش چی گفته بود و دایی مهرابش به جای خودداری جلوی من از کوره در رفته بود.
-قانون این بود که یه جوری برنامه ریزی کنیم که اولین کلمهای که به تو میوفته در مورد عروس شدن باشه.
بلند خندید و گفت:
-عشق عروس شدن داشتم خب!
همیشه سر این موضوع بحث میکردیم و همیشه هم اون پیروز میشد، به خاطر همین بود که همیشه کلمههای تکراری به تورمون میخورد.
آخر عروسی، «ی» داشت و معمولا کلمه بعدی که با «ی» شروع میشد، یاس بود و بعد سیب و بعد بابا و این ردیف کلمات هر بار تکرار میشد.
محدثه به خودش اشاره کرد و گفت:
-این بار میخوام بهت ارفاق کنم. اولین کلمه رو تو بگو، هر چی هم دوست داری بگو. چون دیگه عروس شدم من، آرزوش به دلم نیست.
خندیدم و گفتم:
-همون عروسی.
روی پله نشست و با حالتی مضحک نگاهم کرد و گفت:
-اصرار داری؟
سرم رو تکون دادم و اون گفت:
-پس یکی طلبت!
خندیدم و اون تو یه فکر کوتاه لب زد:
-و خداوند زن را آفرید تا هیچ مردی به مرگ طبیعی نمیرد.
چشم باریک کردم و گفتم:
-این الان کجاش عروسی داشت؟
-در بطنش اگر دقت میکردی عروسی داشت.
ابرو بالا دادم.
-عه...اینجوریه؟ پس مال منم اگر در بطنش باشه مشکلی نیست دیگه؟
شونه بالا داد و من گفتم:
-خب پس حالا تو بگو.
روبهروم ایستاد.
چشمهاش رو چرخوند و وقتی تو صورتم ثابت موند لب زد:
-نوید.
نوید! پس این فیلم رو راه انداخته بود که به اینجا برسه.
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-آخر عروسی «ی» داره، نوید اولش نون داره.
-همون اول قوانین رو عوض کردم، بعدم تو بطن نوید هم «ی» وجود داره، هم عروسی. پس قبوله.
با چشم باریک شده نگاهش کردم.
جر زن دغل کار!
پلهها رو بالا اومد و کنارم نشست.
دستم رو گرفت و گفت:
-لوس نشو دیگه سپید، یاسر که از من خواستگاری کرد، من به تو همه چیزو گفتم، الانم نوبت توعه، بگو دیگه!
-تو با یاسر همکلاس بودی، میشناختیش، ولی من باور کن شناختی نسبت به نوید ندارم.
اخم کرد.
-مگه میشه!
کامل به سمتم چرخید، روی پام زد و گفت:
-اصلا از امروز بگو، مگه نرفتید خونهاشون، همونا رو بگو.
یکم فکر کردم. نگاهم به سمت در خونه مهراب رفت و بعد تو چشمهای قهوهای محدثه خیره شدم.
شاید میشد باهاش مشورت کنم یا نظرش رو بخوام. تقریبا هم سن بودیم.
کلافه گفت:
-بگو دیگه!
شونه بالا دادم و گفتم:
-چی بگم خب! ظاهرا پسر خوبیه، دانشجوی برقه ولی توی یه بیمارستان تو بخش خدمات کار میکنه.
متعجب گفت:
-پس دایی که گفت خیلی پولدارن، نکنه از این پسراست که میگه میخوام رو پای خودم وایسم؟
-از اون پولدارا که فکر میکنی نیستن، ماجراشون یکم پیچیدهاست. اون خونه و حجره و گاراژی هم که آقا مهراب گفت، تازه به مادرش رسیده، با کلی شکایت و برو و بیا.
کمی با اعضای صورتش بازی کرد و گفت:
-بگو ببینم، اصلا چطوری تو رو دیده، یعنی چطوری آشنا شدید؟
- همسایه شدن با ما، بعدم تو کلاس نویسندگی دیدمش... خودش پسر خوبیهها، فقط یه چیزی این وسط هست که نمیدونم چطوری ...
چشمهای کنجکاو محدثه تو صورتم براق شد و سرش رو سوالی تکون داد.
سکوتم رو که دید به حرف اومد:
-چطوری چی؟ نصفه حرف نزن.
مردد لب زدم:
-نمیدونم محدثه، مطمئن نیستم ولی فکر کنم پسره افغانی باشه.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت348 (بالاخره پریا رو راضی کردم که با ما بیاد لواسون و رشت نره. خوشحالم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت349
دیگه نتونستم تحمل کنم. دفتر رو محکم بستم و عصبانی بلند شدم. چند تا از وسیلههایی رو که میخواستم بالا ببرم، برداشتم و با اخم و حرص از پلهها بالا رفتم.
دفتر رو هم با خودم بردم. وسایل رو جلوی در زیر زمین گذاشتم و شال و مانتوم رو پوشیدم. وسایلی رو که باید تمیز میشدند، مستقیم به سمت حیاط بردم.
کمی هوای خنک پاییز رو به ریه هام کشیدم و به دفتر نگاه پر حرصی کردم.
بلند گفتم:
- اگه چند بار به حامد میگفتم دوست دارم، الان اینقدر حرص نمیخوردم.
- دخترم، اتفاقی افتاده؟
هول کرده به سمت آقا پرویز برگشتم. یه کمی نگاهش کردم و گفتم:
- نه، نه، چیزی نیست. داشتم با خودم حرف میزدم.
لبخند زد و گفت:
- منم گاهی با این گلا و درختها حرف میزنم. یه لحظه فکر کردم، غیر از من همدم دیگهای پیدا کردند.
یعنی شنیده من چی گفتم؟ این چه غلطی بود که من کردم؟ با این اخلاقی که مهیار داره، اگه بفهمه من رو میکشه.
لبخند زدم و بهش خیره شدم. به وسایل اشاره کرد و گفت:
-میخوای کمکت کنم، این ها رو تمیز کنی؟
- نه آقا پرویز، دستتون درد نکنه. خودم تمیز میکنم.
-پس من میرم به کارهام برسم.
-بفرمایید.
لبم رو به دندون گرفتم و دوباره به دفتر نگاه کردم. باید زودتر خوندنش رو تموم میکردم تا دردسری برام درست نکرده.
سر بلند کردم و به آقا پرویز نگاه کردم. با درخت خرمالو که خرمالوهای کال از شاخه هاش آویزون بودند، سرگرم بود و به من نگاه نمیکرد.
گوشهای از ایوون روی زمین نشستم و دفتر رو باز کردم. آخرین خطی رو که خونده بودم، پیدا کردم و چند تا ورق جلو رفتم.
( پریا، امروز ناراحت بود و حرف نمیزد. بهش گفتم بعد از دو هفته اومدیم با هم یه بستنی بخوریم، اخمهات رو حداقل باز کن. گفت دوستهاش دوربین خریدند و اون هم دلش میخواد که داشته باشه، ولی باباش گفته که لازم نیست و بهتره که درسش رو بخونه. بغض کرده بود. نتونست بستنی بخوره. من هم نتونستم.)
سرم رو بلند کردم. هر ورق این سر رسید، یه جور حرص خوردن داشت، ولی کنجکاوی نمیذاشت بیخیال بشم.
( امروز موتورم رو فروختم. ازش استفادهای نمیکردم. با پولش برای تولد پریا دوربین خریدم و با بقیه پولی که مونده بود، یه دوچرخه برای خودم گرفتم؛ یه دوچرخه آبی.)
به دوچرخه آبی کنار حیاط نگاه کردم. حتما امروز از دست این پریا همه موهای سرم سفید میشد. یعنی آقا مهدی هیچی بهش نگفته موتورش رو فروخته.
خودش که احتمالاً پول نداشته و یه نفر موتور رو براش خریده بوده.
اصلا به توچه که برای اون دوربین بخری! اگه لازم بود باباش براش میخرید دیگه!
دلم نمیخواست بقیهاش رو بخونم. صفحه رو ورق زدم.
( بابا چند روزیه که سراغ موتورم رو ازم میگیره. بهش گفتم دست یکی از دوستامه. دوچرخه رو هم بردم خونه دایی احمد سپردمش به علیرضا. میدونستم بابا بالاخره میفهمه، ولی هرچه دیرتر، بهتر. فردا تولد پریا است و میخوام دوربین رو بهش بدم. از فردا به بعد هر وقت فهمید، اشکال نداره.)
(امروز به پریا زنگ زدم. گفت تولدش رو با دوستهاش جشن گرفته و خونه نیست. گفت اگه میخوام ببینمش باید برم اونجا. آدرس رو گرفتم. تو یه کافی شاپ جشن گرفته بود. با دیدن سر و شکل پریا، کمی جا خوردم. این چه وضعیتیه! دخترهای دوروبرش هم بهتر از اون نبودند. خوشحال رفتم، ولی با دیدنش اخمهام تو هم رفت. جلوی دوستهاش چیزی نگفتم، ولی نتونستم زیاد هم بمونم. کادو رو دادم. بازش کرد. انگار میدونست قراره براش دوربین بگیرم. عکس العمل دوستهاش این رو بهم فهموند. پریا کنارم ایستاد و دستش رو دور گردنم انداخت و چند تا عکس با همون دوربین ازمون گرفتند. رفتارهای پریا زننده بود، خوشم نیوم. زیاد اونجا نموندم. سریع از اونجا خارج شدم.)
دوباره سربلند کردم. آخ اگه دستم به اون عکسها برسه!
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
#کپی_حرام