بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت جارو برقی رو خاموش کردم و به آشپزخونه رفتم. کنار عمه که پای سینک ایس
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نفسش رو پر صدا بیرون داد:
-چی بگم عمه، حالا که نفروختیم اونجا رو.
سالار میگه قرارداد ببندیم با شهرام و بگیم برن اونجا بشینن. نه اینکه کرایه بدنا ولی میگه مهراب بهش گفته، قرارداد باشه بهتره، دستمون یه جا بنده.
-حرف خوبی زده اقا مهراب. قرارداد ببندید، اونجام حالا داغون هست ولی یه دستی بهش بکشن، برای ثریا و بچههاش خوبه.
-از اون دخمههه که بهتره.
ابرو بالا داد:
-اون شهرام پرو...برگشته گفته جاهازی که به سپیده دادید کجا، اونی که دادید به ثریا کجا... نشد هیچی نگم عمه، گفتم کجا میچیدیم جاهازه ثریا رو، تو قصرتون، تو عمارتتون.
خندیدم و عمه گفت:
-کم نمیکنه روشو مرتیکه... پدر بچمو در اورده بعدِ دوازده سال تازه داره مستاجر میشه، اونم مستاجر خودمون که کرایهام نده، بعد زبونشم قد دروازه غاره.
-عیبی نداره، به خاطر ثریا.
روی دستش زد:
-به خاطر ثریا...به خاطر ثریا.
-از سحر چه خبر؟
-اونم دنبال بدبختیشه. یه قرون یه قرون میزارن که خونه بسازن و برن توش.
-با حسین اشتی کردن؟
سرش رو تکون داد.
-اره بابا، حسین پا پیش گذاشت، با بچهاش بازی کرد، یواش یواش یخشون باز شد. هنوز خیلی روال نیستن ولی خوب میشن.
لبخند زدم.
ابرو بالا داد و گفت:
-این نگار چه کارش گرفته، با این موبایلش هی سفارش میگیره، پودر کیکم میرفوشه، خودش درست میکنهها، این آرد ماردا رو به هم قاطی میکنه، بعدم میزنه بی افروزنی...افزورنی ...
-افزودنی...
-اره همون، مردمم گُر و گر میخرن، هی درست میکنه میره پست خونه و میرفسته واسه مردم.
برای نگار خوشحال بودم.
عمه گفت:
-عوضش بابات، یا کپیده، یا تمرگیده به جومونگ دیدن، یا دست و پاش داره غش میره.
سالار براش کار پیدا کرد، دربونی همونجا که کار میکنه، دو روز رفت و گفت سختمه. خب انتر تمرگیدی یه جا، ردی گداری یکی رد میشه با اون کُلتُرل اون بیلبیلکه رو میدی بالا، میدی پایین. این خستگی داره آخه... عین انگلم چسبیده به اون نگار، آخرش میترسم شیکمش بیاد بالا یه امیری دیگه اضافه کنه به این دنیا.
به شکم من نگاه کرد و گفت:
-آبستن نیستی عمه؟
خندیدم.
-نه.
نگاهش هنوز روی شکمم بود.
-چه میدونی تو خب، اگه نیستی برم پیش این حاجی نباتی...
نگاهش بالا اومد.
اخم کردم:
-عمه ول کن این حاجی نباتی رو.
-چرا، رد خور نداره دعاهاش. کاری هم نمیکنه که، یه اسم تو رو میپرسه و اسم مادرتو... یه چیزایی جیگیلی جیگیلی مینویسه و تموم...
بگم بنویسه توـهم آبستن شی. دستش سبکه.
مثلا چی بنویسه، سپیده دختر الهام؟ یا سپیده دختر شراره؟
روی پام زد و گفت:
-گفتم بهت کاظم اومده بود در خونه منو ببینه.
-کاظم، بابای میلاد؟
سر تکون داد:
-اومده بود حلالیت بگیره.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نفسش رو پر صدا بیرون داد: -چی بگم عمه، حالا که نفروختیم اونجا رو. سا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صورتش رو جمع کرد و گفت:
-دفعه اولش نیست که میگه حلالم کن ولی این بار یه جوری بود.
-حلال کردی؟
با حرص نگاهم کرد و حرصی و محکم لب زد:
-نه. حلال چی کنم؟
نگاهش رو از من گرفت و به نقطهای نامعلوم روی میز شیشهای زل زد و گفت:
-جوونیم رفت، همه مردم یه جوری نگام میکردن انگار جذام دارم. هی پیچ پیچ، پیس پیس در گوش هم که این اومد، جمع کنید شوعراتونو، مردام که تا منو میدیدن...
روی پاش زد و نگاهم کرد.
-چی رو حلال کنم عمه؟ هان؟ چی رو؟ اون خواهر بی همه چیزش که ایشالا نمیره و همینطوری عذاب بکشه و آرزوی مرگ کنه، اون دهن گالهاشو باز کرد که تو نبودی این رفته بود با فلانی، من هر چی ضجه زدم، گریه کردم، تو سر و کله خودم زدم باور نکرد، پرتم کرد بیرون. نه اینجوری که، بگه بفرما بیرون، فهمید آبستنم با مشت کوبید تو شکمم که بچه حروم یکی دیگه رو ننداز به من...بچمو کشت. وسط کوچه بی حجاب مونده بودم، خِل خشتکمم خونی.
بغض کرد و به انی اشکش چکید.
-داشتم میمردم عمه وسط کوچه ... یه چادر یکی داد بهم سر کردم، زنگ زدم به اصغر.
همین اصغری که یه درمیون بهش میگیم بی غیرت، همین اصغر...اومد با کاظم دست به یقه شد، منو برد بیمارستان.
بچه مردهاشو داشتن از شیکم من میکشیدن بیرون، اون داشت منو طلاق میداد.
خواهرشم کیف میکرد و میگفت مصی که بره، فاطی رو میگیرم براش.
دستش رو رو به اسمون گرفت.
-خدا جای حق نشسته، فاطی هم محل سگ بهشون نذاشت. باباش اصلا راشون نداد.
نگاهم کرد.
-حلال چی کنم عمه؟ رفتم بچهامو ببینم، سنگ دادن بهش گفتن بزن به مادرت بگو گمشو، تو هرزی، بدکاری، اونم بچه بود، زد، بیست و چند ساله بچم داره عذاب میکشه واسه اونـسنگا که زده، نه میشه با من زندگی کنه، نه ...
-ولش کن عمه، حلال نکن.
ابرو بالا داد:
-نمیکنم. به خودشم گفتم، میگه خواهرم داره عذاب میکشه، حلالش کن راحت بمیره، ایشالا که نمیره، ایشالا تا دنیا دنیا ست بمونه و درد بکشه.
اون ماچه سگو که عمرا حلال کنم ولی به خودش گفتم اگر میخوای خودتو حلال کنم، اون دو طبقه خونه رو میزنی به نام میلاد، خودتم گم و گور میشی که رد ازت نمونه، نه من ببینمت نه میلاد.
-قبول کرد؟
-عمرا قبول کنه، میدونم نمیکنه، مال دوستیه خاک تو سر که... میگه اون خونه مال میلاده دیگه، میگم نه، به نامش بزن و گم شو. بچم میخواد زن بگیره، سرمایه کنه، مادری که نتونستم براش بکنم، حداقل یه زن براش بگیرم راحت زندگی کنه.
یه اتاق دادن بهش ته حیاط، نه میفهمن کی اومد کی رفت، این بچه آش و لاش بود یه کاسه آش دستش ندادن.
روی دستش زد و گفت:
-یه عوضی بی پدر مادری هم جدیدا هی تهدیدش میکنه، یه فیلم ازش گرفتن...
دستش رو جلو آورد.
-از این قرصا بهش دادن، از اینا که کوفت میکنن، تَبَهم خوشی میزنن...
-توهم...
-همون.. بعدم بچهامو لخت کردن و انگولکش کردن...
روی پاش زد:
-خدا نگذره ازشون، با آبرو بچم میخوان بازی کنن... میگه حسودیمو کردن، داشته پول در میاورده، چششون برنداشته.
لبهام رو جمع کردم، این کار مهراب بود.
گفته بود شبیه این کار رو هم با بابک کرده با کمی تفاوت.
هیچ وقت کارش رو تایید نکردم، شاید این تنها راه ساکت کردن میلاد و بابک نبود ولی از نظر اون بهترین بود.
برای اینکه بحث رو از سمت میلاد به یه سمت دیگه ببرم گفتم:
-دختری که سالار پسندیده چی شد؟ گفتی میریم یه روز ببینیمش.
نگاهم کرد. هنوز حواسش پیش میلاد بود، لبخند زدم و گفتم:
-ایشالا یه روزم برای میلاد بریم خواستگاری، ولی آسیاب به نوبت دیگه، الان نوبت سالاره.
از وقتی با نرگس دمخور شده بودم، یاد گرفته بودم بحث رو عوض کنم، یا مدیریت کنم، نه اینکه بهم یاد داده باشه، نه، ولی رفتارش روم تاثیر گذاشته بود. یه جور هیجان مثبت داشت.
عمه لبخند زد و گفت:
-عسکشو نشونم داد. دختر قشنگیه، قراره داداشت خودش خبر بده بهمون که کی بریم، دخترهام گفته به پدر و مادرش میگه. هم سن سحره. قدشم عین سحر بلنده، ولی به خوشگلیه اون نیست.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صورتش رو جمع کرد و گفت: -دفعه اولش نیست که میگه حلالم کن ولی این بار
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
روی دستش زد و گفت:
-خوشگلی و قد به چه کار میاد عمه، آدم بختش بلند باشه. خودتو ببین...
چشمهام ناخواسته گرد شدـ نفسم رو بیرون فوت کردم.
دستش رو تو هوا پرت کرد و گفت:
-نه، نمیگم تو زشتی که، ولی خودت هی چپ و راست گفتی من زشتم، من کوتاهم، من بچه شما نیستم، ما هِی قسم و ایه که خودمون دیدیم الهام تو رو زایید، اون سحر از اولم هی به خوشگلیش نازید. چی شد؟ زندگی خودتو ببین... گوه زد به زندگیش سحر. جهاز ماهازش که همه سوخت و پولش موند گردن داداشت. خوبه این کاره رو مهراب براش پیدا کرد، وگرنه این وسایلم برای تو نمیتونست بگیره، خدا خیرش بده، ایشالا خوشبخت شه.
کمی بهش نگاه کردم. نمیدونست، نمیدونست جهیزیه رو مهراب گرفته، بدهیهای سالار رو هم مهراب به شیوههای مختلف تسویه کرده و این جهیزیه رو هم برای من خریده.
-حسین چند روز پیش اینجا بود، اینقدر چرت و پرت گفت نفهمیدم قراره چی کار کنه.
-والا مام نفهمیدیم، سالارم دیگه خیلی سر به سرش نمیزاره، قبلا هی دانشگاه دانشگاه میکرد، الان میگه حالا تصدیقتو بگیر.
زنگ خونه به صدا در اومد.
-شوعرته؟
از جام بلند شدم.
-فکر نمیکنم، اون امروز کلاس داره، چند بارم نرفته، اگه نره...
به صفحه آیفون تصویری نگاه کردم و آروم گفتم:
-نرگسه.
کلید باز شوی در رو زدم و رو به عمه گفتم:
-نرگسه.
-زن مهراب؟
سر تکون دادم و به سمت در هال میرفتم که عمه گفت:
-عمه از من به تو نصیحت، این دوستیهای خانوادگی همیشه از توش یه گوهی در میاد. این مهراب و زنش مگه پریروز اینجا نبودن؟ شمام که سر هفته اونجا بودید. هر چیزی حدی داره، تا گوهش در نیومده، جمعش کن این برو بیا رو با این مهراب و زنش.
لبخند زدم و در حال باز کردن در گفتم:
-جلوش حالا چیزی نگی. دلش میشکنه یه موقع. نرگس غیر از ما با کسی رفت و آمد نداره.
-نه من چی کار دارم. ولی مگه ننه بابا نداره این؟
-داره...
با اومدن صدای پاش و اعتراضش به نبودن آسانسور گفتم:
-حالا میگم برات.
-یه روسری بنداز سرت عمه، یه موقع یکی تو راه پله باشه.
شالی از رخت اویز جلوی در برداشتم و روی سرم انداختم. در رو باز کردم. پشت در بود
لبخند زدم.
-خوش اومدی.
-وای سپید، دو دفعه دیگه این پلهها رو بالا پایین برم که میزام.
چشمهام گرد شد.
-مگه حاملهای؟
خندید و شونه بالا داد.
-رفتم آزمایش دادم، دعا کن مثبت باشه.
در رو هول داد.
-مهمون داری؟
دستش رو کشیدم و کنار گوشش گفتم:
-مهراب میدونه.
-نه...
به عمه نگاه کرد و بلند گفت:
-سلام مصی خانم، حال احوال، این طرفا اومدید خونه مام چند متر پایینتره، یه سر بیایید خوشحال میشیم.
عمه لبخند زد و مشغول جواب دادن شد.
این نرگس چه خوب بلد بود حرف بزنه. به شکم تختش نگاه کردم.
یعنی واقعا حامله بود؟ یعنی خدا داشت بهم خواهر و برادر خونی میداد؟ اینا چند وقته ازدواج کردند؟
من و نوید شش ماه و اونا پنج ماه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت روی دستش زد و گفت: -خوشگلی و قد به چه کار میاد عمه، آدم بختش بلند باشه
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
عمه نیم ساعتی با نرگس خوش و بش کرد و بالاخره تصمیم به رفتن گرفت.
براش ماشین گرفتم، دو لایه ماسک روی دهنش زد و رفت.
به خونه برگشتم، نرگس تلویزیون روشن کرده بود و به آمار جدیدی که از مبتلایان به کرونا و آمار مرگ و میر این بیماری بدون واکسن و دارو نگاه میکرد.
من رو که دید تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:
-رفت عمهات؟
سر تکون دادم و شال و مانتوم رو به رخت آویز، اویزون کردم.
روی مبل روبهروش نشستم، به سمتم چرخید و گفت:
-کی میخوای در مورد هویتت بهش بگی؟
گوشه لبم رو به دندون گرفتم. سرم رو به دو طرف تکون دادم.
-چرا؟
به چشمهای قهوهای رنگش کمی نگاه کردم و گفتم:
-اول اینکه خیلی غصه میخوره، بعدم به بقیه میگه و بقیه هم برخوردشون باهام عوض میشه، من اینو نمیخوام. میخوام همیشه به اون خونه راه داشته باشم. دوستشون دارم نرگس جون.
نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت:
-میفهمم، خیلی هم خوب میفهمم، ولی اگر تو بهش بگی به نظرم کمتر غصه بخوره تا از دیگران بشنوه.
بعدم برای چی باید غصه بخوره؟ دختر گلی مثل تو رو بزرگ کرده، برات مادری کرده، این یعنی زندگیش ثمر داشته، بی خودی نبوده، الانم که حواسش بهت هست. تو هم که ولش نکردی، غصه چی رو بخوره.
یکم به نرگس نگاه کردم، این بحث باید عوض میشد، دلم نمیخواست عمه بفهمه، نه عمه، نه بابا، نه حسین.
خدا رو شکر هم دهن سحر حسابی قرص و سفت بود و هم دهن نگار، از سالار هم که مطمئن بودم.
ثریا هم به خاطر حرفهای صدتا یه غاز مادرشوهرش حرفی نمیزد.
به شکم تختش نگاه کردم و گفتم:
-دوست داری دختر باشه یا پسر؟
لبخند زد، فهمید دارم بحث رو عوض میکنم.
به شکمش دست کشید و گفت:
-فرقی نداره برام، سالم باشه فقط.
-اسم انتخاب نکردی؟
شونه بالا داد و گفت:
-اگه پسر باشه دلم میخواد بزارم ماهان، ولی اگر دختر باشه، مهراب گفته فقط ریحانه.
لبخند زد.
-میخواسته اسم تو رو بزاره ریحانه که قسمت نشده، حالا میخواد تلافی کنه.
چشمک زد.
-تو هم خوب بلدی بحثو عوض کنیا.
ظرف میوهی روی میز رو به سمت خودم کشیدم. به میوههاش نگاه کردم و گفتم:
-یه چیزی ازت بپرسم؟
منتظر نگاهم کرد و من این انتظار رو به جای کلمه بپرس تلقی کردم و گفتم:
-ناراحت نشدی وقتی فهمیدی مهراب یه بچه داره؟
تو چشمهام خیره موند، قطعا انتظار این سوال رو نداشت.
نگاهش رو کمی بعد از من گرفت و به همون ظرف میوهای داد که من دست رو لبهاش میکشیدم.
لبهاش رو صاف کرد و وقتی دوباره نگاهم میکرد گفت:
-چرا، خیلی هم ناراحت شدم.
صاف نشستم و گفتم:
-ولی وقتی فهمیدی منو بغل کردی، تو بیمارستان، یادته؟
سر تکون داد.
-یادمه، ولی من از تو که ناراحت نبودم، تو گناهی نداشتی، بعدم داشتی اونطوری هق هق گریه میکردی، بغلت نمیکردم قلب خودم آتیش میگرفت.
من از مهراب ناراحت شدم، به خاطر اینکه خودش برای یه پنهان کاری اونجوری الم شنگه راه انداخت، اونوقت خودش بزرگترین موضوع زندگیشو پنهان کرده بود.
-به فکرت نرسید تلافی کنی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-چرا، به فکرم رسید، مخصوصا وقتی یادم افتاد که سیزده بدر اون سال تو رو آورده من ببینمت. میگفت اینو از تخممرغ شانسی در آوردم، نظرت چیه بیارمش با خودمون زندگی کنه، ببین چقدر ماهه، چقدر دلنشینه، تعدادشون زیاده، مامانش راضی میشه اینو ما بزرگ کنیم... همه اینا رو گفت ولی نگفت تو دخترشی، بعد سر جریان سروش...
لبهاش رو به دهنش جمع کرد و گفت:
-اما تلافی کردن راه حل من نبود، چون دودش میرفت تو چشم خودم، این همه سال انتظار، این همه سال سختی... تلافی کنم که چی بشه، من مهرابو دوست دارم، حالا یه کاری تو عالم جوونی کرده، تا اونجایی هم که تونسته پای مسئولیتش مونده، چرا باید ار مردی که هم مسئولیت پذیره و هم عشقم دست میکشیدم.
لبخند زد، ابرو بالا داد و گفت:
-گفتم میرم، بهش یه جوری میرسونم که دارم میرم، اگه نذاشت برم که یعنی منو هنوز دوست داره و میمونم که زندگی باهاش درست کنم، نخواستم که...
خم شد و یه خیار از توی ظرف میوه برداشت و گفت:
-ظرف میوه رو کشیدی سمت خودت که من برندارم؟
لبخند زدم و ظرف رو به سمتش هول دادم.
گازی به خیار زد و با همون دهن پر گفت:
-حالا تو بگو، چه حسی داره آدم دو تا بابا داشته باشه، دو تا نامادری، بعد یه مادرم داشته باشه اون دورا و یه ناپدری هم که راننده کامیونه و هر وقت این طرفی میاد کلی چیز میز خوراکی که مامانت برات بسته بندی کرده میاره، کلی هم خواهر و برادر شیری داری و....
انگشتش رو تکون داد و گفت:
-قراره خواهر و برادر خونیتم من بزام.
خندیدم. دست روی شکمش گذاشت و گفت:
-وای سپیده، دعا کن این تو بچه باشه، از هیجان نتونستم برم خونه، گفتم دیوونه میشم تا بعد از ظهر که جواب میاد.
بهار🌱
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت عمه نیم ساعتی با نرگس خوش و بش کرد و بالاخره تصمیم به رفتن گرفت. براش
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-خب بیبیچک میگرفتی.
دستش رو تو هوا پرت کرد و گفت:
-به درد نمیخوره، چند سال پیش امتحان کردم، کلی هم ذوق که حاملهام بعد ...
حالت صورتش تغییر کرد و شوک زده نگاهم کرد.
حرفی رو که نباید زده بود.
چند سال پیش ...
چند سال پیش چی؟
چند سال پیش وقتی با مهراب زندگی میکرد... همون دو سالی که به کسی نگفته بودند.
لبخندی مصنوعی زد و گفت:
-من نه، یکی از دوستهام...
نگاهم رو ازش گرفتم.
-برات سو تفاهم پیش نیاد، اشتباه لپی بود. من که آخه...
نفسش رو پر صدا بیرون داد. دست به پیشونیش کشید و گفت:
-به مهراب چیزی نگو، باشه، یکم دیوونه است، الان از لای حرف من میخواد...
-میدونم.
برای اینکه خیالش راحت بشه این رو گفتم.
چشمهاش گرد شد و گفت:
-چیو؟
-زندگیت با مهراب و اون دو سال رو. خودش گفت، ولی تو بهش نگو که من بهت گفتم، الانم اگر گفتم نمیخواستم استرس بگیری، به خاطر ریحانه...یا ماهان.
چشمهاش از حالت گردی خارج شد و کمی حرصی تا کمی متعجب تغییر حالت داد.
-به من میگه نگو، بعد خودش به تو میگه؟ تو بگو چی کارش کنم، بکشمش یا نه؟
چشمک زدم:
-تلافی کنی دودش تو چشم خودت میره.
به سقف نگاه کرد.
-همیشه هم اینطوری نیست. گاهی تلافی برای خنک شدن دلت لازمه.
خندیدم، از جام بلند شدم.
-چایی میخوری؟
-اره، چرا که نه.
به آشپزخونه رفتم.
استکان ها رو توی سینی میچیدم که صداش اومد.
-راستی سپیده، داستانت چی شد، گفتی داری پیرنگ میچینی.
قوری رو از روی چای ساز برداشتم و گفتم:
-دارم مینویسمش.
از جاش بلند شد، رو به آشپزخونه چرخید و گفت:
-اونروز داشتی تعریف میکردی، نصفه موند، بعد که فرار کردن با هم، رفتن مرز افغانستان. بعدش چی شد؟
دو تا چایی ریختم، سینی رو برداشتم و روی اپن گذاشتم و گفتم:
-پسرعموهاش پیداشون میکنن.
ابرو بالا داد:
-سر مرز؟
سر تکون دادم.
-این طفلیا بدون وسیله بودن، سوار این ماشین بشو، سوار اون ماشین بشو، اونم تو اون شرایط اون موقع که همه جا جاده و ماشین نبوده، دختره پاسپورت نداشته، افغانستانم اینطوری جنگ نبوده...
-میشه چند سال پیش؟
-نمیدونم دقیقا، ولی جعفر اقا الان چهل هفت هشت سالشه، خواهرای بزرگترشم اگر در نظر بگیریم، میشه حدود پنجاه و چند سال پیش.
-گیر میوفتن؟
-نه، با کلی مصیبت فرار میکنن، مرزبانها کمکش میکنن که رد شن از مرز، بعد میرن افغانستان، کابل، پیش فامیلای پسره، اونجا ازدواج میکنن. چند وقت بعدش برمیگردن ایران، چون دختره حواسش پیش پدرش بوده و دلش شور باباشو میزده. ولی همین که برگشتن دردسراشون شروع شده.
نرگس سینی رو برداشت.
چرخید و گفت:
-بیا بشین تعریف کن، هی راه نرو یه موقع تو هم مثل من حامله باشی.
روی مبل نشست و گفت:
-وای سپیده، دعا کن حامله باشم. چرا تو اصلا دعا نمیکنی؟
اُپن رو دور زدم.
نگاهم کرد. خندید.
-دعا کن دیگه!
-جای دعا میخوای برم یه بیبیچک بگیرم؟
شل شد، روی مبل ولو شد و دستهاش رو باز کرد.
-نه.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-خب برو بگیر.
از جاش بلند شد.
-اصلا وایسا با هم بریم.
************
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -خب بیبیچک میگرفتی. دستش رو تو هوا پرت کرد و گفت: -به درد نمیخوره،
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صفحات موبایلم رو چک میکردم. موبایل رو خونه جا گذاشته بودم و همین شده بود دردسر. تو این هشت نه ساعتی هم که پیشم نبود، کلی پیام اومده بود.
یکی از پیامها از حسین بود.
(سپیده من روم نمیشه از نوید بپرش امریه سربازی چطوریه)
یه تیک سبز براش فرستادم.
نوید وارد خونه شد، هنوز عصبی بود. ماسکش رو به جا کلیدی آویز کرد و گفت:
-اونی که دستته، اسمش تلفن همراهه.
دستش رو بالا و پایین کرد و شمرده شمرده تاکید کرد.
-تلفن...همراه.
پشت پلک نازک کردم.
-بعد از مهراب حالا نوبت تو شد، فهمیدم دیگه! عذر خواهی هم که کردم.
سویچ رو روی جا کفشی رها کرد و به طرف دستشویی رفت.
-دستاتو بشور؟
به صفحه موبایلم نگاه کردم و جوابش رو دادم:
-شستم.
حوصله فیلترشکن نداشتم، پس وارد یکی از اپهای داخلی شدم. چند تا از کانالهای رمان هم پارت داده بودند.
الان که نوید آماده غر زدن و سرزنشم بود نمیشد، باید سر فرصت میخوندم.
برای راحت شدن از دست نوار بالای صفحه و اون علامت تماس از دست رفته، وارد اعلانها شدم.
علاوه بر تماسهای نوید و مهراب، سحر هم زنگ زده بود.
بهترین راه برای فرار از دست حرفهای نوید، همین بود، تماس با سحر.
قصدم لمس اسم سحر بود که اسمش به عنوان تماس گیرنده رو صفحه ظاهر شد.
همزمان با خروج نوید از دستشویی، انگشتم رو آیکون سبز رفت و تو جواب نگاه سوالش لب زدم:
-سحره.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و از جام بلند شدم.
سلام و احوال پرسی گرمی باهاش کردم و به اشپزخونه رفتم.
مخزن چاییساز رو پر میکردم و حرف میزدم.
-یاد خواهرت کردی؟
صدای شوهرش اومد.
-سحر این نم پس داد به من.
خندیدم، سحر هم خندید و تو جواب راستین گفت:
-ببرش حموم الان میام.
و با مکثی کوتاه گفت:
-مهراب زنگ زد به من دنبال تو میگشت، دلم شور زد، گفتم زنگ بزنم ببینم کجایی.
چشمهام گرد شد و دستم نرفته روی کلید چای ساز تو هوا خشک شد.
-به تو چرا زنگ زده؟
-چه میدونم! فکر میکنه شما هر کاری میکنید قبلش به من گزارش میدید، احتمالا فهمیده نرگس گاهی با من چت میکنه، یه جوری میخواست بگه حواستو جمع کن.
کلید چای ساز رو زدم، اروم جوری که نوید نشنوه گفتم:
-سعی کن تو کارشون دخالت نکنی.
-من چه دخالتی کردم، ماشالا نرگس هم عاقله، هم بالغه، هم یه زبون داره اندازهی یه بزرگراه عریض و طویل. گاهی سر وقت گذرونی چت میکنه باهام.
به کابینت تکیه دادم و گفتم:
-از خونهاتون چه خبر، به جایی رسید؟
-خونه ساختن پول میخواد، درامد راستین هم فقط به خرج و برج خودمون میرسه.
-اگر پولی چیزی احتیاج دارید، حالا ما هم زیاد نداریم ولی هر کاری از دستم بربیاد...
صداش از گوشی دور شد.
-الان میام.
احتمالا راستین صداش زده بود.
-دستت درد نکنه عزیزم. حالا فعلا داریم میگذرونیم، یه چیزی میشه دیگه ... میدونستی به سعید ابد خورده؟
مکتی کرد و گفت:
-دلم شور میزنه، ابد، عفو داره، فرار داره، اگه بیاد بیرون از اسفندیار هارتره.
-به چه چیزایی فکر میکنی سحر.
-صبح تا شب دارم بهش فکر میکنم، نه واسه خودم میترسم، نه راستین، برای بچم میترسم ... راستین داره صدام میزنه، من برم.
مهلت خداحافظی نداد و قطع کرد.
گوشی رو پایین اوردم.
نوید تلویزیون روشن کرده بود، از روی اپن نگاهش کردم.
متوجهم شد که گفت:
-سلام میرسوندی. اینم میگفتی که شوهرم و بابامو امروز نصف جون کردم.
قیافه شاکیش بامزه بود.
مخصوصا وقتی با اون چشمهای سبزش اخم هم میکرد.
-چایی میخوری؟
به تلویزیون نگاه کرد و جوابم رو نداد.
چای دم کردم و به هال برگشتم.
کنارش نشستم و صورتش رو محکم بوسیدم.
-بگو چی کار کنم از این حالت در بیای؟
نگاهم کرد و گفت:
-جای من نبودی سپیده، جای من نبودی که ببینی قلبت تو دهنت بزنه و از نگرانی حالت تهوع بگیری یعنی چی.
این بار لبش رو بوسیدم و گفتم:
-معذرت میخوام. اینقدر نرگس ذوق داشت و بالا پایین پرید، یادم رفت برش دارم.
تلویزیون رو خاموش کرد.
یکم نگاهم کرد و اروم دست روی صورتم کشید.
خواست حرفی بزنه که گفتم:
-بی فکری کردم، میشد با یه موبایل دیگه زنگ بزنم، یا اصلا برگردم، هزار تا راه بود که خبر بدم، مهراب اینا رو گفت دیگه!
لبخند زدم و گفتم:
-خدا رو شکر تو مثل اون نیستی، یهو حمله میکنه، بی مقدمه.
لبخند زد. بالاخره کوتاه اومده بود.
-چایی میخواستی بیاری!
از جام بلند شدم. به سمت اشپزخونه میرفتم که پرسید:
-حالا واقعا نرگس حامله است یا اینجوری گفتید که مهراب عقب نشینی کنه.
-واقعا حامله است. صبح اومد اینجا، عمه مصی هم بود، یکم با عمه حرف زد، گفت رفتم ازمایش دادم، پیشنهاد بیبی چک دادم، اولش گفت نه، بعد گفت بریم بگیریم.
رفتیم بیبی چک گرفتیم، گفت تا بریم خونه دیر میشه، بریم همین پارکه، دستشویی پارک بسته بود.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صفحات موبایلم رو چک میکردم. موبایل رو خونه جا گذاشته بودم و همین شده
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-سوار ماشین شدیم گفت بریم ازمایشگاه. گفتم چه کاریه خب ازمایشگاه،
مگه نگفتی چهار به بعد جواب میدن،
گفت شاید زودتر جواب بدن، حالا بریم ببینیم چی میشه... رفتیم، بیبی چک جوابش منفی بود، لب و لوچهاش آویزون شد، یه خورده نشستیم... گفت من میشینم تا جواب اماده شه، گوشیشم شارژ تموم کرد.
تا ساعت چهار اونحا معطل شدیم، بعدم خوردیم به ترافیک.
دو تا لیوان توی سینی گذاشتم.
به لحظهای که نرگس جلوی در پارک کرد فکر کردم.
نوید جلوی در ایستاده بود.
ما رو که دید به حیاط نگاه کرد و یه چیزی گفت.
مهراب به دو از حیاط بیرون اومد.
در حال بازکردن کمربند ماشین بودم که نرگس گفت:
-به نظرت رابطهای هست بین بی موبایلی ما و اینطور اومدن این سمت ماشین؟
قفل مرکزی رو زد و گفت:
-از جات تکون نخور.
مهراب به شیشه زد.
-پیاده شو.
نرگس فقط نگاه میکرد.
مهراب دوباره به شیشه کوبید.
-پیاده شو بهت میگم.
نوید دست مهراب رو کشید.
مهراب، عصبی دستش رو پس زد.
دستگیره در رو چند باری کشید.
-کدوم قبرستونی بودید؟
من آهسته لب زدم:
-آزمایشگاه بودیم.
نرگس نگاهم کرد، رو بهش گفتم:
-یه چیزی بگو آروم شه.
دست روی بالابر شیشه گذاشت و گفت:
-باید زمان بگذره، حرف ارومش نمیکنه.
مهراب من رو تهدید کرد.
به شیشه کوبید.
دری وری بارمون کرد.
ولی بالاخره عقب نشینی کرد.
با رفتنشون به حیاط، نرگس سرش رو به فرمون چسبوند.
-بریم خونه خالهام؟
سرش رو روی فرمون چرخوند و گفت:
-خونه شمام میشه بریم، به شرطی که نوید نیارش اونجا.
صاف نشست.
-زمان بگذره آروم میشه.
چند تقه به شیشه سمت من خورد.
سر چرخوندم.
نوید بود.
به شیشه اشاره میکرد.
شیشه رو پایین اوردم و گفتم:
-موبایل من خونه است، نرگسم شارژ تموم کرده بود، آزمایشگاه بودیم.
به ساعتش اشاره کرد.
-شیش ساعت آخه! دلمون اومد تو دهنمون، هزار فکر کردیم، به هر کسی رسیدیم زنگ زدیم.
لب گزیدم.
اشاره کرد که پیاده شم.
قفل در رو باز کردم.
به نرگس نگاه کردم و گفتم:
-پیاده شو.
مایل به پیاده شدن نبود.
ولی من پیاده شدم.
نوید یکم نگاهم کرد و گفت:
-خیلی بی فکری، خیلی سپید، باورم نمیشه شیش ساعت یه خبر از خودت ندادی، اونم با این شرایط.
نرگس پیاده شد و گفت:
-چه شرایطی؟
نوید به راه اشاره کرد و گفت:
-حالا بریم.
نرگس گفت:
-بابا این قاطیه، میکشه منو.
نوید دست پشتم گذاشت.
تا دم در حیاط رفتیم.
برگشتم.
نرگس با فاصله پشت سرمون بود.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -سوار ماشین شدیم گفت بریم ازمایشگاه. گفتم چه کاریه خب ازمایشگاه، مگه ن
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
وارد حیاط شدیم.
مهراب لب باغچه نشسته بود.
چند قدمی تا وسط حیاط رفتیم.
نوید گفت:
-آزمایشگاه بودن. شارژ...
مهراب یهو بلند شد.
قدمهای تندش و نگاهش به سمت نرگس بود که تازه وارد حیاط شده بود.
فرصت نبود که تصمیم بگیرم.
جلوش ایستادم
دست روی سینهاش گذاشتم و بی معطلی گفتم:
-حامله است، حامله است.
توجهی به حرفم نکرد.
انگشتش رو به سمتم گرفت.
-حساب تو رو هم ...
-حامله است، نرگس حامله است.
انگشتش تو هوا خشک شد.
تو چشمهام زل زد.
با چشمهای سیاهش صورتم رو حسابی واکاوی کرد.
-به خدا راست میگم، حامله است.
نگاهش به سمت نرگس رفت.
جلوی در ایستاده بود.
مهراب دست توی موهاش کشید.
به نوید نگاه کرد و بعد چرخید.
هنوز شرایط تو حالت قرمز بود.
برای توضیح بیشتر گفتم:
-گوشی من خونه جا مونده بود، مال نرگسم شارژ تموم کرد. تو ترافیک موندیم...
برگشت و فریاد زد:
-آخه تا این ساعت؟
نگاهش به من بود.
نوید جلو اومد.
دست من رو کشید.
بین من و مهراب ایستاد و گفت:
-خدا رو شکر که اتفاقی نیوفتاده براشون.
دستم به دست نوید خورد.
با چشم غره نگاهم کرد و آروم گفت:
-عقب وایسا دیگه!
میترسید دست مهراب روی من بلند شه.
اصلا بعید نبود.
و بعدش هم قطعا به نوید برمیخورد و رابطهاشون خدشه دار میشد.
مهراب کمی به شرایط پیش اومده نگاه کرد.
رو به نرگس گفت:
-بیا برو تو.
نرگس در رو بست.
جواب آزمایش رو از کیفش در آورد.
به سمت مهراب رفت.
لبخند ریزش از چشمهای من پنهون نموند.
برگه رو به سمت همسرش گرفت و گفت:
-دفعه اولت نیست که داری بابا میشی، ولی من بار اولمه دارم مامان میشم. این دیر شدن و دیر کردنم بزار جای ذوقم برای اولین بار مامان شدنم.
مهراب برگه رو نگرفت.
نرگس دستش رو انداخت و گفت:
-مبارک باشه.
و بعد به سمت ساختمون قدم برداشت.
تا شب اونجا موندیم.
اخم مهراب کم کم باز شد.
هم برگه آزمایش رو نگاه کرد.
هم یخش خیلی زود با نرگس باز شد.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت وارد حیاط شدیم. مهراب لب باغچه نشسته بود. چند قدمی تا وسط حیاط رفتی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
دو تا چایی ریختم و به هال برگشتم.
سینی رو روی میز میگذاشتم و گفتم:
-وقتی جلوی در خونه مهراب منو دیدی، گفتی با این شرایط... منظورت چی بود؟
روی مبل و کنارش نشستم.
حواسش به موبایلش بود، یا حداقل اینطور نشون میداد.
به صفحه موبایلش نگاه کردم، چیزی مشخص نبود.
لبخند زد و صفحه رو خاموش کرد.
نگاهم کرد و گفت:
-گاهی به این مهراب، یه بابایی، پدری، ددیای چیزی بگو، بزار دلش خوش باشه.
داشت بحث رو عوض میکرد.
-من که گاهی میگم. مثلا همین دیروز گفتم بهش بابا.
ابرو بالا داد:
-اره خب، میخواستی به جای من بفرستیش گمرک، سری قبلم میخواستی بشینی پشت فرمون، من میگفتم نه، دست به دامن اون شدی، سری قبلترشم....
-خیلی خب ... برام هنوز جا نیوفتاده نوید، تو خودت چند سال طول کشید تا پدر و مادرت رو قبول کنی؟
چند بار تا حالا برام تعریف کردی که لج میکردم، اخم میکردم، میشکستم، دعوا میکردم... به منم حق بده دیگه.
من شرایطم یه جوری شد که زود پذیرفتم، ولی این بابا گفتن برام سخته، اصلا یادم میره. من از اولی که یادمه به بابا اصغر میگفتم بابا.
لبخند زدم و گفتم:
-ولی اقا نوید، من هنوز یادم نرفته چه سوالی پرسیدم و تو پیچوندی.
چشم باریک کرد و من اضافه کردم:
-شرایط!
لبخند زد و باز من گفتم:
-نرگسم همون موقع پرسید و تو جواب ندادی.
نفسش رو سخت بیرون داد و به صفحه موبایلش که روشن شده بود نگاه کرد.
قصدش باز کردن صفحه موبایل بود که صدای زنگ خونه بلند شد.
نوید برای باز کردن در از جاش بلند شد و من به صفحه موبایلش خیره شدم.
یکی یه عکس براش فرستاده بود.
صداش از پشت سرم اومد.
-اومدم.
برگشتم، گوشی آیفون رو سر جاش گذاشت و رو به من گفت:
-مدیر ساختمونه، برم ببینم چی میگه.
ماسکش رو برداشت و از در خارج شد.
موبایلم رو برداشتم تا صفحههای نخوندهام رو باز کنم، که دوباره صفحه موبایل نوید روشن شد.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دو تا چایی ریختم و به هال برگشتم. سینی رو روی میز میگذاشتم و گفتم:
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صفحه اعلانات گوشیش از اومدن یک پیام خبر میداد، خبری که اولش با عروس افغان شروع میشد.
نگارش داستانش چند هفتهای بود که تموم شده بود.
یه رمان طولانی، کمی تاریخی، عاشقانه، اجتماعی.
یه چیز بی نظیر نوشته بود، حداقل از نظر من بی نظیر بود.
برای ثبت اثر هم خودش اقدام کرده بود.
از کپی شدنش میترسید.
حق هم داشت، من شاهد زحماتش بودم.
من هم باید زودتر نوشتن اثرم رو شروع میکردم.
صفحه شخصیم رو باز کردم و رفتم سراغ وویسهایی که از مادربزرگش گرفته بودم.
یکیش رو باز کردم، صداش تو فضای ساکت هال پیچید.
(بابام سهمشو زده بود به نام برادرش، برای اینکه دست از سر من و شوهرم و بچههام بردارن.
بهش گفتم چرا این کارو کردی، اون خونه سهمت بود، گفت دنبالش نباش، من بخشیدم اون مالو به خاطر تو، تو زورت بهشون نمیرسه، میکشنت بابا، زندگیتو کن، به کمال، شوهر خدابیامرزم گفت ببرش این دخترو از اینجا، ببرش. بابا رو هم با خودمون بردیم. اون خونه از دستمون رفت، خونهای که بابام با زحمت خودش خریده بود، حتی ارثی هم نبود، ولی جاش آرامش داشتیم، نه کسی از دیوارمون میاومد بالا، نه بچههامو اذیت میکردن، نه سر راه شوهرمو میگرفتن.
بابام زیاد زنده نموند. دخترا ده دوازده سالشون بود که باباشون گفت میخوام برم دیدن خانوادهام، من آبستن بودم، گفت تو بمون، ولی وقتی رفت، یکی کابل رو گرفت زیر آتیش...)
با ورود نوید به هال، وویس رو قطع کردم و برگشتم.
-چی کار داشت؟
-سر پارکینگ و پارک ماشین. ولش کن، حلش کردم.
سر جای قبلش نشست.
موبایلش رو برداشت و گفت:
-عکس جلد فرستاده برای رمانم. ببین تو هم خوشت میاد؟
گوشی رو به طرفم گرفت.
به عکسی که فرستاده بود نگاه کردم.
عکس یه مرد بود، مردی تمام قد که شاهد صحنههای موشک و بمب و اتیش بود.
نصف صفحه هم نیم رخ زنی بود که موهای بیرون زده از روسریش به پای مرد گره خورده بود و اشکش تمثال قلبی شده بود که به سمت مرد میرفت.
وسط جلد نوشته بود عروس افغان و در پایین صفحه هم زده بود اثر نوید داوودی.
-خیلی قشنگه.
موبایل رو از دستش گرفتم تا با دقت بیشتری به عکس نگاه کنم.
عکس دقیقا بازتابی از رمان بود.
-عالیه.
نگاهش کردم و گفتم:
-تو رمان رو از زبون مرد داستانت نوشتی، چرا اسمشو گذاشتی عروس افغان؟
یکم فکر کرد و گفت:
-چون مرد رمان هر کاری میکنه به خاطر عروسشه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صفحه اعلانات گوشیش از اومدن یک پیام خبر میداد، خبری که اولش با عروس ا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
موبایل رو از دستم گرفت و گفت:
-بعدم این اسمی بود که بابام پیشنهاد داد. چون با همه بچگیش شاهد فداکاری و انتظار مادرش بوده.
چون بعد از بمبارون کابل، همه فکر میکردند یا کشته شده، یا اینکه اگرم کشته نشده، خانوادهاشو ول کرده.
کنایه زیاد میشنوه، خرج سه تا بچه رو دادن اونم پنج سال، با دست خالی براش خیلی سخت بوده.
-زندانی بوده پدربزرگت؟
-زخمی شده، اسیر شده، فرار کرده، رفته تاجیکستان، بعد رفته روسیه، از اونجا به سختی خودشو رسونده ایران. از طریق هلال احمر خانوادهاشو که جابهجا شده بودن پیدا میکنه.
-یه سوال برام پیش اومده. من فکر میکردم اینی که نوشتی، داستان پدر خودت بوده، چون یه بار گفتی، وقتی عمو رضا مامان فروغو با هما فرستاد هند، پدرت نبود، من فکر میکردم رفته افغانستان.
سر بالا داد و گفت:
-بابام تا حالا افغانستان نرفته، کسی رو نداره اونجا، خانواده پدرش همه تو بمبارون کابل کشته شدن.
ولی پسرعموهای مامانم، قصدشون این بوده که اینا رو از هم دور کنن،
بابامو دست و پا بسته برده بودن تو بیابونای اطراف شهر ول کرده بودن.
شانسی بابام با یه گروه ستاره شناس و بیابون گرد برخورد میکنه و با اونا برمیگرده و زنگ میزنه به عمو رضا.
بعضی وقتها ادمها برای رسیدن به اهدافشون هر کاری میکنند.
کارهایی که حتی به ذهن ابلیس هم نمیرسید.
ولی چرا؟
طمع تا کجا؟
به صفحه موبایلم نگاه کردم و به وویسهایی که بارها بهشون گوش داده بودم.
نوید پرسید:
-تو چیکار کردی، بالاخره شروع کردی؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
-میخوام یکم تغییر بدم پیرنگم رو. اسمش که همون عروس افغان بمونه، ولی با این تفاوت که من میخوام داستان همه زنهای دور و برم رو بنویسم و وصلش کنم به زندگی مادربزرگ تو.
میخوام عروس افغان ایهام داشته باشه، که اخر رمان خواننده به این فکر کنه که کی عروس افغان بود.
زنی که با یه افغان ازدواج کرد و با همه سختیش پای عشقش موند.
یا زنهایی که به امید خوشبختی عروس شدند و برای نگه داشتن زندگیشون، همه جور سختیای رو پشت سر میزارن،
گاهی فداکاری میکنن، گاهی کوتاه میان، گاهی هم نمیبخشن.
زنهایی که دور و برمونن، ولی دیده نمیشن.
یکی مثل ثریا، یا مثل سحر، یا نگار، یا شیرین، یا حتی سیما.
یکی مثل عمه من، یا مادر تو، یا مامان الهامم، یا شراره، یا نرگس، یا حتی آرزو که الان داره با مریضیش میجنگه.
پای درد دل همهاشون اگر بشینی، کلی ناله و افغان هست.
ولی بعدش همونا میخندن و بلند میشن که عشق بسازن، زندگی بسازن، با همه مشکلاتشون، با همه غم تو دلشون، میخندن.
دارم پیرنگش رو میسازم، میخوام از سحر شروع کنم.
لبخند زد و گفت:
-چیزی که تو بنویسی حتما عالی میشه.
لبخند زدم و گفتم:
-تا جایزه نوبل ادبیات دیگه!
لایک داد.
موبایلم رو روی مبل گذاشتم، دست به سینه شدم و گفتم:
-خب، حالا بگو شرایط چیه؟
با بالای چشم نگاهم کرد.
انگشتم رو به طرفش گرفتم.
-نمیتونی بپیچونی.
-اخه اقا مهراب گفت فعلا نگیم تا بعد.
لبخند از لبم پرید.
-باز چی شده؟
-پس چیزی نگو، تا خودش بگه.
سرم رو به معنی باشه کج کردم.
نفسش رو بیرون فوت کرد و گفت:
-رد پای زمانی تو معاملات مهراب دیده شده. به ظاهر قصدش پاپوش درست کردنه.
چشمهام گرد شد.
-پلیس میدونه؟
سر تکون داد.
-اره، میدونن، دیروز به پلیس گفته، مدارکم برده نشون داده، حالام قراره باهاشون همکاری کنه تا گیرش بندازن. ولی خب این وسط باید احتیاط هم بشه.
-اینو اونوقت قرار بود بعدا بهمون بگید؟
-به منم امروز گفت، وقتی شما معلوم نبود کجایید.
خیلی بال بال میزد، منم گفتم حالا میان... که مجبور شد بگه.
قرار بود امشب به شما هم بگه که دید زنش حامله است، انگار نخواست کِیفشون خراب شه.
حالا تو هم احتیاط کن تا این قضیه تموم شه. شایدم اصلا تَوَّهم خودش باشه و زمانیای در کار نباشه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت موبایل رو از دستم گرفت و گفت: -بعدم این اسمی بود که بابام پیشنهاد دا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نگران شدم.
نمیدونستم چی کار کنم و چی بگم، دقیقا وقتی که فکر میکردم همه چیز آروم شده، سر و کله زمانی و مافیا تو معاملات مهراب پیدا شده بود.
باید یه داستان مینوشتم و اسمش رو میذاشتم (حادثه جو) مهراب هم میشد شخصیت اول رمانم.
کلا حوادث و هیجان رو به خودش جذب میکرد.
نوید دستم رو گرفت و گفت:
-نگران نشو. به قول عمهات، توکل به خدا.
به شکمم نگاه کرد، لبخند زد و گفت:
-تا ازمایشگاه رفتید، یه ازمایشم تو میدادی، شاید این تو نینی باشه.
داشت حواسم رو پرت میکرد.
دل به دلش دادم، اینجوری بهتر بود:
-نیست.
-حالا شاید...
-میدونم نیست.
خندید.
-میخوای یه کاری کنم هفته بعد بگی هست، قشنگ میشهها، خواهر یا برادرت با بچهات همسن میشن. فکر کن جفتشون پسر باشن، با هم میندازیمشون که کشتی بگیرن، یا جفتشون دختر باشن، لباس عروسکی تنشون میکنیم مثل دو قلوها.
اصلا شاید بچههای ما دوقلو شن و بچه مهراب و نرگس یه قلو.
ثریا خواهرت دوقلو داره دیگه. ژنتیکیه این چیزا.
-ثریا خواهر شیری منه، چه ربطی داره به ژنتیک.
-راست میگی، ربط نداره.
از جام بلند شدم، به سمت اتاق خواب راه افتادم.
داشتم از حرفهاش فرار میکردم. نوید ولی بی خیال نمیشد.
-این بدجنسیه سپیده، من دلم بچه میخواد، خب چی میشه مگه، درس که نمیخونی، کارم که تو خونه انجام میدی، مامانم گفته کمکت میکنه تو بچه داریا...
در اتاق رو بستم.
میخندید و پشت سر هم میگفت.
لبخند زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم.
وجود یه بچه بد هم نبود.
به لوازم آرایش روی میز نگاه کردم.
رژ لب صورتی رو به لبم کشیدم و سراغ کمد لباسها رفتم.
زندگی همین بود، گریه، خنده، غم، هیجان، حادثه، انتظار، وصل، فصل، تولد، مرگ، ساختن، سوختن، اومدن، رفتن، عشق، عشق و عشق ...
لباس سفید لمه داری رو انتخاب کردم و پوشیدم.
به خودم عطر محبوب نوید رو زدم.
موهام رو باز کردم و برس رو برمیداشتم و تو آینه به خودم نگاه میکردم که نوید وارد اتاق شد.
-زمانی خر کی باشه، مرتیکه ترسوی فراری... بی خیال سپیــ...
جملهاش رو کامل نکرد.
چشمهاش با دیدنم تو اون لباس برق زد، سر تا پام رو نگاه کرد و در رو بست.
پایان