بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت672 سر بلند کردم و نگاهی به قیافه در حال فکرش کردم و گفتم: -اگر بری و
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت673
پیری زمستون کاملاً تو صورتش دیده میشد.
پویا به طرف باغچه پر از برف دوید.
دویدم و پویا رو گرفتم.
کمی مقاومت کرد.
- آدم برفی بسازیم دیگه!
-الان کار داریم، بعدا.
برف تو باغچه پر بود و هنوز آب نشده بود.
به آسمون ابری نگاه کردم.
دست پویا رو محکم گرفتم و به سمت در سالن رفتم.
کلید انداختم و در رو باز کردم.
اما با صحنهای که دیدم تمام عضلات بدنم شل شد.
نگاهم همه جای سالن رو با یه چرخش سرم رصد کرد.
حتی یه جای مرتب و تمیز پیدا نکردم.
چند دقیقه بعد با صدای پایی به عقب برگشتم و با عصبانیت به مهیار نگاه کردم.
قیافهاش رو حسابی مظلوم کرده بود. لب زد:
- گفتم که، کمکت میکنم.
فقط نفسم رو سنگین بیرون دادم و تو چشمهاش زل زدم.
- خب چیکار کنم، نبودی دیگه! منم اعصابم خراب بود... دیگه اینجوری شد.
دوباره فضای سالن رو از نظر گذروندم.
با حرص و البته حفظ خونسردی، رو به مهیار گفتم:
- لنگه کفش، روی میز وسط سالن چیکار میکنه؟
چرا باید واکس و فرچهاش روی فرش کرم رنگ باشه؟
لباس و شلوار وسط اتاق رو میتونم تحمل کنم، ولی نمیتونستی باقیمونده غذا رو بذاری تو یخچال، یا دور بریزی؟
قیافهاش شبیه پویا شده بود وقتی دست و پاش رو خط خطی میکرد و بعد شرمنده روبهروی من میایستاد.
الان که دقت میکردم میدیدم پویا صورت بندیش کاملا شبیه پدرش بود.
شاید رنگ مو و رنگ چشمهاش به مادرش رفته باشه ولی صورت، دقیقا صورت مهیار بود.
دوباره نگاهی به کل خونه انداختم و گفتم:
- گوشه فرش چرا جمع شده؟
-نوشابه ریخت روش، یه کم هم روی مبل ریخت، تمیزش کردم ولی جاش موند. میرم شامپو فرش میخرم لکه گیریش میکنم.
- پس میدونستی با شامپو تمیز میشه و این کار رو نکردی. الان مگه پاک میشه اون لکه!
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد.
از بین به هم ریختگیها رد شدم و به اتاق خواب رفتم.
اونجا هم دست کمی از سالن نداشت.
تقریباً هر چی توی کمد بود، روی تخت ریخته شده بود.
از همه بدتر گوشه روتختی با اتو سوخته بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت673 پیری زمستون کاملاً تو صورتش دیده میشد. پویا به طرف باغچه پر از ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت674
لباس عوض کردم و یه لباس راحتتر پوشیدم.
دستی به موهام کشیدم و با یه کلیپس جمعشون کردم.
از اتاق بیرون رفتم.
مهیار و پویا توی سالن نبودند.
صداشون از اتاق پویا میاومد.
احتمالا تنها جای مرتب این خونه همون جا بود.
به آشپزخونه رفتم.
جلوی در مات زده به وضعیت توی آشپزخونه نگاه کردم.
دلم میخواست گریه کنم.
اگه تو موقعیت عادی بودم، هیچ مشکلی نداشت.
ولی من تا چند ساعت دیگه مهمون داشتم.
مهمونهایی که برای اولین بار میخواستند پا توی خونهام بزارند.
با حس اینکه کسی پشت سرم ایستاده، چرخیدم و نیم نگاهی به همسر شلختهام انداختم.
با انگشت قلیون روی کابینت رو نشون دادم و گفتم:
-این قلیون از کجا اومده؟
-مال پدربزرگم بوده ... اعصابم خراب بود، میخواستم سیگار بکشم، یادم اومد به تو قول دادم روزی دو سه نخ. منم این رو آوردم بالا و...
مکثی کوتاه کرد و گفت:
- با قلیون مشکل داری؟
- من با قلیون مشکلی ندارم، من با این خاکستر زغال که روی گاز رو کابینت و موکت ریخته مشکل دارم.
روبروم ایستاد و گفت:
- بهار جان، غر نزن دیگه، گفتم کمکت میکنم.
لحظهای هیکل مردونه و قوی مهیار رو تصور کردم، در حال شستن ظرف و دستمال کشیدن روی کابینت.
ناخودآگاه لبخند زدم.
با لبخند من مهیار هم خندید و گفت:
- آفرین، بخند. همه چیز درست میشه.
نگاهی به دور و برش کرد و گفت:
-حالا بگو چیکار کنم.
به طرف صندلی آشپزخونه رفتم.
جعبه خالی پیتزا رو از روش برداشتم و خودم جاش نشستم و گفتم:
- ببین مهیار، عمه من در حد وسواس تمیزه. اگه بیاد و زندگی من رو اینطوری ببینه، یه لقمه غذا هم اینجا نمیخوره. حالا بماند که چقدر به من غر میزنه. اگه زن عموم هم باهاش باشه که دیگه هیچی. منم وقتی ندارم و از تو هم فقط یه کار میخوام.
دستهاش رو باز کرد و گفت:
-چی؟ چه کاری از دستم بر میاد؟ بگو تا انجام بدم.
کمی نگاهش کردم و گفتم:
- تو دست و پای من نباش.
با حالتی بین خنده و ناراحتی نزدیکم شد.
روی صندلی کنار من نشست و لب زد:
- یک کلمه بگو مزاحم نشو دیگه.
ویآیپی بهار💝💝💝💝💝
هزینه ورود به ویآیپی ۴۵ هزار تومن
فصل دوم هم به مرور داره بهش اضافه میشه
شمارهکارت(روش بزنید کپی میشه)👇
6221061231787153به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون در این صورت ادمین بهتون لینک رو نمیده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله، فصل اولش تموم شده و فصل دوم داره پارت گزاری میشه 📌چند پارته؟فصل اول حدود ۷۰۰ پارت که البته شماره پارتهای ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای ویآیپی طولانیتره. فصل دوم هم حدود سیصد و اندی پارت 📌هزینهاش چقدره؟ ۴۵ تومن 📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. فصل اولش چاپ شده، ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صورتش رو جمع کرد و گفت: -دفعه اولش نیست که میگه حلالم کن ولی این بار
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
روی دستش زد و گفت:
-خوشگلی و قد به چه کار میاد عمه، آدم بختش بلند باشه. خودتو ببین...
چشمهام ناخواسته گرد شدـ نفسم رو بیرون فوت کردم.
دستش رو تو هوا پرت کرد و گفت:
-نه، نمیگم تو زشتی که، ولی خودت هی چپ و راست گفتی من زشتم، من کوتاهم، من بچه شما نیستم، ما هِی قسم و ایه که خودمون دیدیم الهام تو رو زایید، اون سحر از اولم هی به خوشگلیش نازید. چی شد؟ زندگی خودتو ببین... گوه زد به زندگیش سحر. جهاز ماهازش که همه سوخت و پولش موند گردن داداشت. خوبه این کاره رو مهراب براش پیدا کرد، وگرنه این وسایلم برای تو نمیتونست بگیره، خدا خیرش بده، ایشالا خوشبخت شه.
کمی بهش نگاه کردم. نمیدونست، نمیدونست جهیزیه رو مهراب گرفته، بدهیهای سالار رو هم مهراب به شیوههای مختلف تسویه کرده و این جهیزیه رو هم برای من خریده.
-حسین چند روز پیش اینجا بود، اینقدر چرت و پرت گفت نفهمیدم قراره چی کار کنه.
-والا مام نفهمیدیم، سالارم دیگه خیلی سر به سرش نمیزاره، قبلا هی دانشگاه دانشگاه میکرد، الان میگه حالا تصدیقتو بگیر.
زنگ خونه به صدا در اومد.
-شوعرته؟
از جام بلند شدم.
-فکر نمیکنم، اون امروز کلاس داره، چند بارم نرفته، اگه نره...
به صفحه آیفون تصویری نگاه کردم و آروم گفتم:
-نرگسه.
کلید باز شوی در رو زدم و رو به عمه گفتم:
-نرگسه.
-زن مهراب؟
سر تکون دادم و به سمت در هال میرفتم که عمه گفت:
-عمه از من به تو نصیحت، این دوستیهای خانوادگی همیشه از توش یه گوهی در میاد. این مهراب و زنش مگه پریروز اینجا نبودن؟ شمام که سر هفته اونجا بودید. هر چیزی حدی داره، تا گوهش در نیومده، جمعش کن این برو بیا رو با این مهراب و زنش.
لبخند زدم و در حال باز کردن در گفتم:
-جلوش حالا چیزی نگی. دلش میشکنه یه موقع. نرگس غیر از ما با کسی رفت و آمد نداره.
-نه من چی کار دارم. ولی مگه ننه بابا نداره این؟
-داره...
با اومدن صدای پاش و اعتراضش به نبودن آسانسور گفتم:
-حالا میگم برات.
-یه روسری بنداز سرت عمه، یه موقع یکی تو راه پله باشه.
شالی از رخت اویز جلوی در برداشتم و روی سرم انداختم. در رو باز کردم. پشت در بود
لبخند زدم.
-خوش اومدی.
-وای سپید، دو دفعه دیگه این پلهها رو بالا پایین برم که میزام.
چشمهام گرد شد.
-مگه حاملهای؟
خندید و شونه بالا داد.
-رفتم آزمایش دادم، دعا کن مثبت باشه.
در رو هول داد.
-مهمون داری؟
دستش رو کشیدم و کنار گوشش گفتم:
-مهراب میدونه.
-نه...
به عمه نگاه کرد و بلند گفت:
-سلام مصی خانم، حال احوال، این طرفا اومدید خونه مام چند متر پایینتره، یه سر بیایید خوشحال میشیم.
عمه لبخند زد و مشغول جواب دادن شد.
این نرگس چه خوب بلد بود حرف بزنه. به شکم تختش نگاه کردم.
یعنی واقعا حامله بود؟ یعنی خدا داشت بهم خواهر و برادر خونی میداد؟ اینا چند وقته ازدواج کردند؟
من و نوید شش ماه و اونا پنج ماه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت روی دستش زد و گفت: -خوشگلی و قد به چه کار میاد عمه، آدم بختش بلند باشه
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
عمه نیم ساعتی با نرگس خوش و بش کرد و بالاخره تصمیم به رفتن گرفت.
براش ماشین گرفتم، دو لایه ماسک روی دهنش زد و رفت.
به خونه برگشتم، نرگس تلویزیون روشن کرده بود و به آمار جدیدی که از مبتلایان به کرونا و آمار مرگ و میر این بیماری بدون واکسن و دارو نگاه میکرد.
من رو که دید تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:
-رفت عمهات؟
سر تکون دادم و شال و مانتوم رو به رخت آویز، اویزون کردم.
روی مبل روبهروش نشستم، به سمتم چرخید و گفت:
-کی میخوای در مورد هویتت بهش بگی؟
گوشه لبم رو به دندون گرفتم. سرم رو به دو طرف تکون دادم.
-چرا؟
به چشمهای قهوهای رنگش کمی نگاه کردم و گفتم:
-اول اینکه خیلی غصه میخوره، بعدم به بقیه میگه و بقیه هم برخوردشون باهام عوض میشه، من اینو نمیخوام. میخوام همیشه به اون خونه راه داشته باشم. دوستشون دارم نرگس جون.
نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت:
-میفهمم، خیلی هم خوب میفهمم، ولی اگر تو بهش بگی به نظرم کمتر غصه بخوره تا از دیگران بشنوه.
بعدم برای چی باید غصه بخوره؟ دختر گلی مثل تو رو بزرگ کرده، برات مادری کرده، این یعنی زندگیش ثمر داشته، بی خودی نبوده، الانم که حواسش بهت هست. تو هم که ولش نکردی، غصه چی رو بخوره.
یکم به نرگس نگاه کردم، این بحث باید عوض میشد، دلم نمیخواست عمه بفهمه، نه عمه، نه بابا، نه حسین.
خدا رو شکر هم دهن سحر حسابی قرص و سفت بود و هم دهن نگار، از سالار هم که مطمئن بودم.
ثریا هم به خاطر حرفهای صدتا یه غاز مادرشوهرش حرفی نمیزد.
به شکم تختش نگاه کردم و گفتم:
-دوست داری دختر باشه یا پسر؟
لبخند زد، فهمید دارم بحث رو عوض میکنم.
به شکمش دست کشید و گفت:
-فرقی نداره برام، سالم باشه فقط.
-اسم انتخاب نکردی؟
شونه بالا داد و گفت:
-اگه پسر باشه دلم میخواد بزارم ماهان، ولی اگر دختر باشه، مهراب گفته فقط ریحانه.
لبخند زد.
-میخواسته اسم تو رو بزاره ریحانه که قسمت نشده، حالا میخواد تلافی کنه.
چشمک زد.
-تو هم خوب بلدی بحثو عوض کنیا.
ظرف میوهی روی میز رو به سمت خودم کشیدم. به میوههاش نگاه کردم و گفتم:
-یه چیزی ازت بپرسم؟
منتظر نگاهم کرد و من این انتظار رو به جای کلمه بپرس تلقی کردم و گفتم:
-ناراحت نشدی وقتی فهمیدی مهراب یه بچه داره؟
تو چشمهام خیره موند، قطعا انتظار این سوال رو نداشت.
نگاهش رو کمی بعد از من گرفت و به همون ظرف میوهای داد که من دست رو لبهاش میکشیدم.
لبهاش رو صاف کرد و وقتی دوباره نگاهم میکرد گفت:
-چرا، خیلی هم ناراحت شدم.
صاف نشستم و گفتم:
-ولی وقتی فهمیدی منو بغل کردی، تو بیمارستان، یادته؟
سر تکون داد.
-یادمه، ولی من از تو که ناراحت نبودم، تو گناهی نداشتی، بعدم داشتی اونطوری هق هق گریه میکردی، بغلت نمیکردم قلب خودم آتیش میگرفت.
من از مهراب ناراحت شدم، به خاطر اینکه خودش برای یه پنهان کاری اونجوری الم شنگه راه انداخت، اونوقت خودش بزرگترین موضوع زندگیشو پنهان کرده بود.
-به فکرت نرسید تلافی کنی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-چرا، به فکرم رسید، مخصوصا وقتی یادم افتاد که سیزده بدر اون سال تو رو آورده من ببینمت. میگفت اینو از تخممرغ شانسی در آوردم، نظرت چیه بیارمش با خودمون زندگی کنه، ببین چقدر ماهه، چقدر دلنشینه، تعدادشون زیاده، مامانش راضی میشه اینو ما بزرگ کنیم... همه اینا رو گفت ولی نگفت تو دخترشی، بعد سر جریان سروش...
لبهاش رو به دهنش جمع کرد و گفت:
-اما تلافی کردن راه حل من نبود، چون دودش میرفت تو چشم خودم، این همه سال انتظار، این همه سال سختی... تلافی کنم که چی بشه، من مهرابو دوست دارم، حالا یه کاری تو عالم جوونی کرده، تا اونجایی هم که تونسته پای مسئولیتش مونده، چرا باید ار مردی که هم مسئولیت پذیره و هم عشقم دست میکشیدم.
لبخند زد، ابرو بالا داد و گفت:
-گفتم میرم، بهش یه جوری میرسونم که دارم میرم، اگه نذاشت برم که یعنی منو هنوز دوست داره و میمونم که زندگی باهاش درست کنم، نخواستم که...
خم شد و یه خیار از توی ظرف میوه برداشت و گفت:
-ظرف میوه رو کشیدی سمت خودت که من برندارم؟
لبخند زدم و ظرف رو به سمتش هول دادم.
گازی به خیار زد و با همون دهن پر گفت:
-حالا تو بگو، چه حسی داره آدم دو تا بابا داشته باشه، دو تا نامادری، بعد یه مادرم داشته باشه اون دورا و یه ناپدری هم که راننده کامیونه و هر وقت این طرفی میاد کلی چیز میز خوراکی که مامانت برات بسته بندی کرده میاره، کلی هم خواهر و برادر شیری داری و....
انگشتش رو تکون داد و گفت:
-قراره خواهر و برادر خونیتم من بزام.
خندیدم. دست روی شکمش گذاشت و گفت:
-وای سپیده، دعا کن این تو بچه باشه، از هیجان نتونستم برم خونه، گفتم دیوونه میشم تا بعد از ظهر که جواب میاد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت674 لباس عوض کردم و یه لباس راحتتر پوشیدم. دستی به موهام کشیدم و با
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت675
با حفظ لبخند دو دقیقه پیش گفتم:
- حرف تو دهن من نذار.
چیزی نگفت، ولی حالت نگاهش میگفت همین رو گفتی
ادامه دادم:
- مهیار تو تا حالا کار خونه انجام ندادی، پس فقط کار من رو زیاد میکنی. من خودم تو ذهنم برنامه ریزی میکنم و کارها رو انجام میدم. هر وقت هم کار مردونه داشتم صدات میکنم. باشه؟
با بالای چشم من رو نگاه کرد.
بالاخره تسلیم شد و سر تکون داد.
با اومدن پویا توی آشپزخونه و یادآوری حضورش رو به پدرش گفتم:
- یه کار مردونه برات دارم.
سوالی نگاهم کرد که گفتم:
- سرگرم کردن پویا با تو.
چشمهاش به آنی گرد شد.
نگاهش بین من و پویا چند باری حرکت کرد و گفت:
-بی خیال بهار!
-یعنی مرد اینکار نیستی؟
کلافه نگاهی به پویا که با چشمهای گرد و پر از شیطنتش بهش نگاه میکرد، انداخت.
نفسش رو سنگین بیرون داد.
بلند شد و پویا رو بغل کرد.
-بیا بابا جان، بیا امروز بیخ ریش خودمی. یه غلطی کردم که مامان بهار تو رو به عنوان جریمه انداخته گردنم.
با بیرون رفتن پدر و پسر مورد علاقهام از توی آشپزخونه، نگاهی به اطرافم کردم.
یه برنامه ریزی کلی کردم و از جام بلند شدم.
ناهار گذاشتم و مشغول تمیز کردن شدم.
مهیار توی به هم ریختگی خونه سنگ تموم گذاشته بود.
تو دلم نذر و نیاز میکردم که بتونم به موقع همه جا رو تمیز کنم.
ناهار که خوردیم، مهیار برای خرید لیست من به فروشگاه رفت.
علیرغم میل باطنیش پویا رو هم با خودش برد.
از این کار اصلا خوشحال نبود.
جارو برقی رو خاموش کردم.
نگاهی به لکه بزرگ گوشه فرش انداختم.
امیدوار بودم که بتونم با شامپوفرش تمیزش کنم.
جاروبرقی رو جمع کردم.
به اتاق خواب رفتم و مشغول تمیز کردن اتاق خواب شدم.
لباسها رو دونه دونه از روی تخت بر میداشتم و سر جاشون توی کمد می گذاشتم که چشمم به لباس سبز رنگی افتاد که حسام از مریوان برام خریده بود.
همون لباسی که پریای لعنتی برای عذاب من تنش کرده بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت675 با حفظ لبخند دو دقیقه پیش گفتم: - حرف تو دهن من نذار. چیزی نگفت
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت676
با حرص از روی تخت برش داشتم.
من این شومیز رو حتی یک بار هم نپوشیده بودم.
قیچی رو از توی کشوی کمد پیدا کردم.
بدون فکر لباس رو تیکه تیکه کردم.
وقتی حسابی حرصم رو سر لباس خالی کردم، نشستم و به نتیجه کارم نگاه کردم.
حسابی اشک ریختم.
-هیچ وقت نمیبخشمت پریا، هیچ وقت. من با تو و زندگیت هیچ کاری نداشتم، ولی تو میخواستی زندگی و روح من رو به آتیش بکشی.
با باز شدن ناگهانی در اتاق به خودم اومدم.
سر بلند کردم.
قامت مردونه مهیار رو تو چهار چوب در دیدم.
-چرا هر چی صدات...
حرفش نصفه موند و یکم نگاهم کرد.
نگاهش به تیکههای لباس سبز رنگ جلوی پام افتاد و گفت:
- اون قضیه تموم شده، تو چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟
حرفی نزدم.
بلند شدم و تیکهها رو جمع کردم و تو سطل آشغال اتاق خواب انداختم.
اشکهام رو پاک کردم.
با حرص مشغول مرتب کردن باقی اتاق شدم.
مهیار دستم رو گرفت.
مجبورم کرد که لب تخت بشینم.
- اینجوری نمیزارم کار کنی.
کلافه خواستم بلند شم که دستش رو روی سینهام فشار داد و دوباره مجبورم کرد که بشینم.
- مهمونهام یه ساعت دیگه میرسند مهیار.
- خوب برسند.
یکم سکوت کردم.
بغضم ترکید و لب زدم:
-از پریا بدم میاد مهیار، خیلی ازش بدم میاد.
-پریا زن نفرت انگیزیه، ولی قرار نیست تو به خاطر اون خودت رو از بین ببری.
کنارم نشست و گفت:
- میدونستی داره برمیگرده نیشابور، میخواد دوباره زن سامان بشه. پروانه میگفت به خاطر دخترش داره میره. ولی هنوزم من رو مقصر میدونه.
اشک رو از صورتم پاک کردم و گفتم:
- برای چی تو؟
- فکر میکنه من جاش رو به سامان گفتم.
کمی مکث کردم و با احتیاط گفتم:
- من میدونم کی گفته.
کنجکاو نگاهم کرد و گفت:
-تو چی میدونی؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت676 با حرص از روی تخت برش داشتم. من این شومیز رو حتی یک بار هم نپوشید
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت677
الان بهترین وقت بود برای اینکه سنگینی دلم رو آروم کنم.
-مهیار، یه چیزایی هست که تو نمیدونی. قول بده عصبانی نشی تا بهت بگم.
کمی اخم کرد و گفت:
-چیکار کردی بهار؟
- تو قول بده.
سر تکون داد و لب زد:
-باشه، سعی میکنم عصبانی نشم.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم:
-مهسان جای ارغوان و پریا رو به سامان گفت.
- مهسان؟ اونوقت چرا؟
- چون از پریا حسابی حرص داشت. میگفت اون تا تونسته داداش من رو اذیت کرده. حالا هم که برگشته میخواد خودش رو به هر شکلی بهش قالب کنه. اگه سامان، ارغوان رو ببره، حواس پریا به دخترش پرت میشه و دست از سر مهیار برمیداره.
چشمهای متعجبش رو ریز کرد.
ادامه دادم:
- الان داری فکر میکنی مهسان از کجا میدونسته که پریا تو رو اذیت کرده؟ اونم قبل از اینکه همه چیز لو بره؟
- دقیقا.
بلند شدم و به طرف کیفم رفتم.
دفتر خاطراتش رو در آوردم و جلوش گرفتم.
نگاهی به دفتر انداخت و از دستم گرفت.
خیلی آروم سر بلند کرد و به من نگاه کرد.
لبهام رو به هم فشردم و سرم رو پایین انداختم.
- این رو از کجا پیدا کردی؟
- زیر زمین.
-اونوقت هم خودت خوندی، هم دادی مهسان بخونه؟
سر تکون دادم و تو همون حالت شرمزده موندم.
دفتر رو کمی ورق زد و گفت:
-به نظرت من نباید الان عصبانی بشم؟
تو چشمهاش نگاه کردم و آروم گفتم:
-قول دادی که نشی.
دفتر رو روی تخت پرت کرد.
شقیقه هاش رو گرفت.
چشمهاش رو بست و گفت:
- من فقط گفتم سعی میکنم که عصبانی نشم.
لبم رو به دندون گرفتم.
سرم رو دوباره پایین انداختم.