بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت674 لباس عوض کردم و یه لباس راحتتر پوشیدم. دستی به موهام کشیدم و با
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت675
با حفظ لبخند دو دقیقه پیش گفتم:
- حرف تو دهن من نذار.
چیزی نگفت، ولی حالت نگاهش میگفت همین رو گفتی
ادامه دادم:
- مهیار تو تا حالا کار خونه انجام ندادی، پس فقط کار من رو زیاد میکنی. من خودم تو ذهنم برنامه ریزی میکنم و کارها رو انجام میدم. هر وقت هم کار مردونه داشتم صدات میکنم. باشه؟
با بالای چشم من رو نگاه کرد.
بالاخره تسلیم شد و سر تکون داد.
با اومدن پویا توی آشپزخونه و یادآوری حضورش رو به پدرش گفتم:
- یه کار مردونه برات دارم.
سوالی نگاهم کرد که گفتم:
- سرگرم کردن پویا با تو.
چشمهاش به آنی گرد شد.
نگاهش بین من و پویا چند باری حرکت کرد و گفت:
-بی خیال بهار!
-یعنی مرد اینکار نیستی؟
کلافه نگاهی به پویا که با چشمهای گرد و پر از شیطنتش بهش نگاه میکرد، انداخت.
نفسش رو سنگین بیرون داد.
بلند شد و پویا رو بغل کرد.
-بیا بابا جان، بیا امروز بیخ ریش خودمی. یه غلطی کردم که مامان بهار تو رو به عنوان جریمه انداخته گردنم.
با بیرون رفتن پدر و پسر مورد علاقهام از توی آشپزخونه، نگاهی به اطرافم کردم.
یه برنامه ریزی کلی کردم و از جام بلند شدم.
ناهار گذاشتم و مشغول تمیز کردن شدم.
مهیار توی به هم ریختگی خونه سنگ تموم گذاشته بود.
تو دلم نذر و نیاز میکردم که بتونم به موقع همه جا رو تمیز کنم.
ناهار که خوردیم، مهیار برای خرید لیست من به فروشگاه رفت.
علیرغم میل باطنیش پویا رو هم با خودش برد.
از این کار اصلا خوشحال نبود.
جارو برقی رو خاموش کردم.
نگاهی به لکه بزرگ گوشه فرش انداختم.
امیدوار بودم که بتونم با شامپوفرش تمیزش کنم.
جاروبرقی رو جمع کردم.
به اتاق خواب رفتم و مشغول تمیز کردن اتاق خواب شدم.
لباسها رو دونه دونه از روی تخت بر میداشتم و سر جاشون توی کمد می گذاشتم که چشمم به لباس سبز رنگی افتاد که حسام از مریوان برام خریده بود.
همون لباسی که پریای لعنتی برای عذاب من تنش کرده بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت675 با حفظ لبخند دو دقیقه پیش گفتم: - حرف تو دهن من نذار. چیزی نگفت
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت676
با حرص از روی تخت برش داشتم.
من این شومیز رو حتی یک بار هم نپوشیده بودم.
قیچی رو از توی کشوی کمد پیدا کردم.
بدون فکر لباس رو تیکه تیکه کردم.
وقتی حسابی حرصم رو سر لباس خالی کردم، نشستم و به نتیجه کارم نگاه کردم.
حسابی اشک ریختم.
-هیچ وقت نمیبخشمت پریا، هیچ وقت. من با تو و زندگیت هیچ کاری نداشتم، ولی تو میخواستی زندگی و روح من رو به آتیش بکشی.
با باز شدن ناگهانی در اتاق به خودم اومدم.
سر بلند کردم.
قامت مردونه مهیار رو تو چهار چوب در دیدم.
-چرا هر چی صدات...
حرفش نصفه موند و یکم نگاهم کرد.
نگاهش به تیکههای لباس سبز رنگ جلوی پام افتاد و گفت:
- اون قضیه تموم شده، تو چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟
حرفی نزدم.
بلند شدم و تیکهها رو جمع کردم و تو سطل آشغال اتاق خواب انداختم.
اشکهام رو پاک کردم.
با حرص مشغول مرتب کردن باقی اتاق شدم.
مهیار دستم رو گرفت.
مجبورم کرد که لب تخت بشینم.
- اینجوری نمیزارم کار کنی.
کلافه خواستم بلند شم که دستش رو روی سینهام فشار داد و دوباره مجبورم کرد که بشینم.
- مهمونهام یه ساعت دیگه میرسند مهیار.
- خوب برسند.
یکم سکوت کردم.
بغضم ترکید و لب زدم:
-از پریا بدم میاد مهیار، خیلی ازش بدم میاد.
-پریا زن نفرت انگیزیه، ولی قرار نیست تو به خاطر اون خودت رو از بین ببری.
کنارم نشست و گفت:
- میدونستی داره برمیگرده نیشابور، میخواد دوباره زن سامان بشه. پروانه میگفت به خاطر دخترش داره میره. ولی هنوزم من رو مقصر میدونه.
اشک رو از صورتم پاک کردم و گفتم:
- برای چی تو؟
- فکر میکنه من جاش رو به سامان گفتم.
کمی مکث کردم و با احتیاط گفتم:
- من میدونم کی گفته.
کنجکاو نگاهم کرد و گفت:
-تو چی میدونی؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت676 با حرص از روی تخت برش داشتم. من این شومیز رو حتی یک بار هم نپوشید
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت677
الان بهترین وقت بود برای اینکه سنگینی دلم رو آروم کنم.
-مهیار، یه چیزایی هست که تو نمیدونی. قول بده عصبانی نشی تا بهت بگم.
کمی اخم کرد و گفت:
-چیکار کردی بهار؟
- تو قول بده.
سر تکون داد و لب زد:
-باشه، سعی میکنم عصبانی نشم.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم:
-مهسان جای ارغوان و پریا رو به سامان گفت.
- مهسان؟ اونوقت چرا؟
- چون از پریا حسابی حرص داشت. میگفت اون تا تونسته داداش من رو اذیت کرده. حالا هم که برگشته میخواد خودش رو به هر شکلی بهش قالب کنه. اگه سامان، ارغوان رو ببره، حواس پریا به دخترش پرت میشه و دست از سر مهیار برمیداره.
چشمهای متعجبش رو ریز کرد.
ادامه دادم:
- الان داری فکر میکنی مهسان از کجا میدونسته که پریا تو رو اذیت کرده؟ اونم قبل از اینکه همه چیز لو بره؟
- دقیقا.
بلند شدم و به طرف کیفم رفتم.
دفتر خاطراتش رو در آوردم و جلوش گرفتم.
نگاهی به دفتر انداخت و از دستم گرفت.
خیلی آروم سر بلند کرد و به من نگاه کرد.
لبهام رو به هم فشردم و سرم رو پایین انداختم.
- این رو از کجا پیدا کردی؟
- زیر زمین.
-اونوقت هم خودت خوندی، هم دادی مهسان بخونه؟
سر تکون دادم و تو همون حالت شرمزده موندم.
دفتر رو کمی ورق زد و گفت:
-به نظرت من نباید الان عصبانی بشم؟
تو چشمهاش نگاه کردم و آروم گفتم:
-قول دادی که نشی.
دفتر رو روی تخت پرت کرد.
شقیقه هاش رو گرفت.
چشمهاش رو بست و گفت:
- من فقط گفتم سعی میکنم که عصبانی نشم.
لبم رو به دندون گرفتم.
سرم رو دوباره پایین انداختم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت677 الان بهترین وقت بود برای اینکه سنگینی دلم رو آروم کنم. -مهیار، یه
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت678
حق داشت عصبانی بشه.
من نباید بدون اجازه خودش وارد گذشتهاش بشم و بعد هم خواهرش رو هم به این گذشته کاملا شخصی دعوت کنم.
دستش رو از روی شقیقهاش برداشت و گفت:
- بهار، اگه چیز دیگهای هم هست همین الان بگو. نمیخوام بعدا جور دیگهای از کس دیگهای بشنوم.
یه کم فکر کردم.
تو همون حالت خیلی آروم گفتم:
-یه چیز دیگه هم هست.
- خب، میشنوم.
- اول قول بده این قضیه بین خودم و خودت میمونه و در موردش هم با کسی حرفی نمیزنی، مخصوصا مهگل.
- بهار، حرف میزنی یا میخوای سکتهام بدی!
-نه دیگه، این بار تا قول ندی نمیگم.
-خیلی خب، قول میدم.
کمی دل دل کردم و به سختی گفتم:
- مهگل ... الکی گفت که... که من حامله بودم.
در پی سکوتش سر بلند کردم و با چشمهای پر از خشمش مواجه شدم.
لبم رو گزیدم و نگاهم رو به زیر انداختم.
با حرص گفت:
- تو می دونی من چه عذابی کشیدم؟ میدونی چقدر اذیت شدم؟ تمام مدت عذاب وجدان کشتن بچهام رو داشتم. میدونی چقدر به خودم لعنت و نفرین فرستادم؟ چقدر غصه تو رو خوردم؟ با خودم میگفتم این که با پویا اینقدر مهربونه و براش اینطوری مادری میکنه، ببین با بچه خودش میخواسته چطوری باشه و منه احمق بیشعور نذاشتم. حالا اومدی و میگی دروغ بوده!
- قول دادی عصبانی نشی.
-من قول دادم به مهگل چیزی نگم.
در حالی که آرنجش روی پاش بود، سرش رو بین دوتا دستهاش گذاشت.
- من که بهت دروغ نگفتم، خواهر خودت...
صاف شد و انگشتش رو به سمتم گرفت.
بلند گفت:
- تو هم شریک جرمش بودی. اون دروغ گفت، تو نمیتونستی راستش رو بگی؟
دوباره سرم رو پایین انداختم.
به موکت قهوهای رنگ اتاق خواب خیره شدم.
- من یه بار یه اشتباهی کردم، یه غلطی کردم و دست روی تو بلند کردم، ولی به خدا من دشمنت نیستم.
سر بلند کردم.
تو چشمهاش نگاه کردم.
تو چشمهاش پر از غم بود و یه مقداری هم خشم.
آروم و زیر لب زمزمه کردم:
-معذرت میخوام. اگه اون موقع بهت نگفتم، نمیخواستم آبروی مهگل بره.
-آبروی مهگل از دل من برات مهم تر بود؟ نمیتونستی همینجوری که الان گفتی، اون موقع بگی؟
-دور برندار آقا مهیار، اون موقع ناراحت و عصبانی بودم. نمیتونستم و نمیخواستم. درکم کن.... آقا من رو تو زیرزمین بیهوش ول کرده، الان طلبکارم هست که چرا راستشو نگفتی!
ویآیپی بهار💝💝💝💝💝
هزینه ورود به ویآیپی ۴۵ هزار تومن
فصل دوم هم به مرور داره بهش اضافه میشه
شمارهکارت(روش بزنید کپی میشه)👇
6221061231787153به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون در این صورت ادمین بهتون لینک رو نمیده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله، فصل اولش تموم شده و فصل دوم داره پارت گزاری میشه 📌چند پارته؟فصل اول حدود ۷۰۰ پارت که البته شماره پارتهای ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای ویآیپی طولانیتره. فصل دوم هم حدود سیصد و اندی پارت 📌هزینهاش چقدره؟ ۴۵ تومن 📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. فصل اولش چاپ شده، ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت عمه نیم ساعتی با نرگس خوش و بش کرد و بالاخره تصمیم به رفتن گرفت. براش
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-خب بیبیچک میگرفتی.
دستش رو تو هوا پرت کرد و گفت:
-به درد نمیخوره، چند سال پیش امتحان کردم، کلی هم ذوق که حاملهام بعد ...
حالت صورتش تغییر کرد و شوک زده نگاهم کرد.
حرفی رو که نباید زده بود.
چند سال پیش ...
چند سال پیش چی؟
چند سال پیش وقتی با مهراب زندگی میکرد... همون دو سالی که به کسی نگفته بودند.
لبخندی مصنوعی زد و گفت:
-من نه، یکی از دوستهام...
نگاهم رو ازش گرفتم.
-برات سو تفاهم پیش نیاد، اشتباه لپی بود. من که آخه...
نفسش رو پر صدا بیرون داد. دست به پیشونیش کشید و گفت:
-به مهراب چیزی نگو، باشه، یکم دیوونه است، الان از لای حرف من میخواد...
-میدونم.
برای اینکه خیالش راحت بشه این رو گفتم.
چشمهاش گرد شد و گفت:
-چیو؟
-زندگیت با مهراب و اون دو سال رو. خودش گفت، ولی تو بهش نگو که من بهت گفتم، الانم اگر گفتم نمیخواستم استرس بگیری، به خاطر ریحانه...یا ماهان.
چشمهاش از حالت گردی خارج شد و کمی حرصی تا کمی متعجب تغییر حالت داد.
-به من میگه نگو، بعد خودش به تو میگه؟ تو بگو چی کارش کنم، بکشمش یا نه؟
چشمک زدم:
-تلافی کنی دودش تو چشم خودت میره.
به سقف نگاه کرد.
-همیشه هم اینطوری نیست. گاهی تلافی برای خنک شدن دلت لازمه.
خندیدم، از جام بلند شدم.
-چایی میخوری؟
-اره، چرا که نه.
به آشپزخونه رفتم.
استکان ها رو توی سینی میچیدم که صداش اومد.
-راستی سپیده، داستانت چی شد، گفتی داری پیرنگ میچینی.
قوری رو از روی چای ساز برداشتم و گفتم:
-دارم مینویسمش.
از جاش بلند شد، رو به آشپزخونه چرخید و گفت:
-اونروز داشتی تعریف میکردی، نصفه موند، بعد که فرار کردن با هم، رفتن مرز افغانستان. بعدش چی شد؟
دو تا چایی ریختم، سینی رو برداشتم و روی اپن گذاشتم و گفتم:
-پسرعموهاش پیداشون میکنن.
ابرو بالا داد:
-سر مرز؟
سر تکون دادم.
-این طفلیا بدون وسیله بودن، سوار این ماشین بشو، سوار اون ماشین بشو، اونم تو اون شرایط اون موقع که همه جا جاده و ماشین نبوده، دختره پاسپورت نداشته، افغانستانم اینطوری جنگ نبوده...
-میشه چند سال پیش؟
-نمیدونم دقیقا، ولی جعفر اقا الان چهل هفت هشت سالشه، خواهرای بزرگترشم اگر در نظر بگیریم، میشه حدود پنجاه و چند سال پیش.
-گیر میوفتن؟
-نه، با کلی مصیبت فرار میکنن، مرزبانها کمکش میکنن که رد شن از مرز، بعد میرن افغانستان، کابل، پیش فامیلای پسره، اونجا ازدواج میکنن. چند وقت بعدش برمیگردن ایران، چون دختره حواسش پیش پدرش بوده و دلش شور باباشو میزده. ولی همین که برگشتن دردسراشون شروع شده.
نرگس سینی رو برداشت.
چرخید و گفت:
-بیا بشین تعریف کن، هی راه نرو یه موقع تو هم مثل من حامله باشی.
روی مبل نشست و گفت:
-وای سپیده، دعا کن حامله باشم. چرا تو اصلا دعا نمیکنی؟
اُپن رو دور زدم.
نگاهم کرد. خندید.
-دعا کن دیگه!
-جای دعا میخوای برم یه بیبیچک بگیرم؟
شل شد، روی مبل ولو شد و دستهاش رو باز کرد.
-نه.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-خب برو بگیر.
از جاش بلند شد.
-اصلا وایسا با هم بریم.
************
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -خب بیبیچک میگرفتی. دستش رو تو هوا پرت کرد و گفت: -به درد نمیخوره،
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صفحات موبایلم رو چک میکردم. موبایل رو خونه جا گذاشته بودم و همین شده بود دردسر. تو این هشت نه ساعتی هم که پیشم نبود، کلی پیام اومده بود.
یکی از پیامها از حسین بود.
(سپیده من روم نمیشه از نوید بپرش امریه سربازی چطوریه)
یه تیک سبز براش فرستادم.
نوید وارد خونه شد، هنوز عصبی بود. ماسکش رو به جا کلیدی آویز کرد و گفت:
-اونی که دستته، اسمش تلفن همراهه.
دستش رو بالا و پایین کرد و شمرده شمرده تاکید کرد.
-تلفن...همراه.
پشت پلک نازک کردم.
-بعد از مهراب حالا نوبت تو شد، فهمیدم دیگه! عذر خواهی هم که کردم.
سویچ رو روی جا کفشی رها کرد و به طرف دستشویی رفت.
-دستاتو بشور؟
به صفحه موبایلم نگاه کردم و جوابش رو دادم:
-شستم.
حوصله فیلترشکن نداشتم، پس وارد یکی از اپهای داخلی شدم. چند تا از کانالهای رمان هم پارت داده بودند.
الان که نوید آماده غر زدن و سرزنشم بود نمیشد، باید سر فرصت میخوندم.
برای راحت شدن از دست نوار بالای صفحه و اون علامت تماس از دست رفته، وارد اعلانها شدم.
علاوه بر تماسهای نوید و مهراب، سحر هم زنگ زده بود.
بهترین راه برای فرار از دست حرفهای نوید، همین بود، تماس با سحر.
قصدم لمس اسم سحر بود که اسمش به عنوان تماس گیرنده رو صفحه ظاهر شد.
همزمان با خروج نوید از دستشویی، انگشتم رو آیکون سبز رفت و تو جواب نگاه سوالش لب زدم:
-سحره.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و از جام بلند شدم.
سلام و احوال پرسی گرمی باهاش کردم و به اشپزخونه رفتم.
مخزن چاییساز رو پر میکردم و حرف میزدم.
-یاد خواهرت کردی؟
صدای شوهرش اومد.
-سحر این نم پس داد به من.
خندیدم، سحر هم خندید و تو جواب راستین گفت:
-ببرش حموم الان میام.
و با مکثی کوتاه گفت:
-مهراب زنگ زد به من دنبال تو میگشت، دلم شور زد، گفتم زنگ بزنم ببینم کجایی.
چشمهام گرد شد و دستم نرفته روی کلید چای ساز تو هوا خشک شد.
-به تو چرا زنگ زده؟
-چه میدونم! فکر میکنه شما هر کاری میکنید قبلش به من گزارش میدید، احتمالا فهمیده نرگس گاهی با من چت میکنه، یه جوری میخواست بگه حواستو جمع کن.
کلید چای ساز رو زدم، اروم جوری که نوید نشنوه گفتم:
-سعی کن تو کارشون دخالت نکنی.
-من چه دخالتی کردم، ماشالا نرگس هم عاقله، هم بالغه، هم یه زبون داره اندازهی یه بزرگراه عریض و طویل. گاهی سر وقت گذرونی چت میکنه باهام.
به کابینت تکیه دادم و گفتم:
-از خونهاتون چه خبر، به جایی رسید؟
-خونه ساختن پول میخواد، درامد راستین هم فقط به خرج و برج خودمون میرسه.
-اگر پولی چیزی احتیاج دارید، حالا ما هم زیاد نداریم ولی هر کاری از دستم بربیاد...
صداش از گوشی دور شد.
-الان میام.
احتمالا راستین صداش زده بود.
-دستت درد نکنه عزیزم. حالا فعلا داریم میگذرونیم، یه چیزی میشه دیگه ... میدونستی به سعید ابد خورده؟
مکتی کرد و گفت:
-دلم شور میزنه، ابد، عفو داره، فرار داره، اگه بیاد بیرون از اسفندیار هارتره.
-به چه چیزایی فکر میکنی سحر.
-صبح تا شب دارم بهش فکر میکنم، نه واسه خودم میترسم، نه راستین، برای بچم میترسم ... راستین داره صدام میزنه، من برم.
مهلت خداحافظی نداد و قطع کرد.
گوشی رو پایین اوردم.
نوید تلویزیون روشن کرده بود، از روی اپن نگاهش کردم.
متوجهم شد که گفت:
-سلام میرسوندی. اینم میگفتی که شوهرم و بابامو امروز نصف جون کردم.
قیافه شاکیش بامزه بود.
مخصوصا وقتی با اون چشمهای سبزش اخم هم میکرد.
-چایی میخوری؟
به تلویزیون نگاه کرد و جوابم رو نداد.
چای دم کردم و به هال برگشتم.
کنارش نشستم و صورتش رو محکم بوسیدم.
-بگو چی کار کنم از این حالت در بیای؟
نگاهم کرد و گفت:
-جای من نبودی سپیده، جای من نبودی که ببینی قلبت تو دهنت بزنه و از نگرانی حالت تهوع بگیری یعنی چی.
این بار لبش رو بوسیدم و گفتم:
-معذرت میخوام. اینقدر نرگس ذوق داشت و بالا پایین پرید، یادم رفت برش دارم.
تلویزیون رو خاموش کرد.
یکم نگاهم کرد و اروم دست روی صورتم کشید.
خواست حرفی بزنه که گفتم:
-بی فکری کردم، میشد با یه موبایل دیگه زنگ بزنم، یا اصلا برگردم، هزار تا راه بود که خبر بدم، مهراب اینا رو گفت دیگه!
لبخند زدم و گفتم:
-خدا رو شکر تو مثل اون نیستی، یهو حمله میکنه، بی مقدمه.
لبخند زد. بالاخره کوتاه اومده بود.
-چایی میخواستی بیاری!
از جام بلند شدم. به سمت اشپزخونه میرفتم که پرسید:
-حالا واقعا نرگس حامله است یا اینجوری گفتید که مهراب عقب نشینی کنه.
-واقعا حامله است. صبح اومد اینجا، عمه مصی هم بود، یکم با عمه حرف زد، گفت رفتم ازمایش دادم، پیشنهاد بیبی چک دادم، اولش گفت نه، بعد گفت بریم بگیریم.
رفتیم بیبی چک گرفتیم، گفت تا بریم خونه دیر میشه، بریم همین پارکه، دستشویی پارک بسته بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت678 حق داشت عصبانی بشه. من نباید بدون اجازه خودش وارد گذشتهاش بشم و
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت679
نگاهش رو ازم گرفت و نفس عمیقی کشید.
چند دقیقه هر دو ساکت بودیم که زمزمه وار گفت:
-خدا رو شکر که دروغ بوده، خدا رو شکر.
بعد رو به من گفت:
- دیر گفتی، ولی کار خوبی کردی که گفتی. از عذاب وجدان درم آوردی.
از جاش بلند شد.
در حالیکه پلیور خاکستریش رو از تنش در میآورد، گفت:
- پاشو، الان مهمونهات میان، هر چی هم که گفتی گرفتم. برو ببین اگه چیزی کمه زود برم بگیرم.
یه کم نگاهش کردم.
همین که نمیخواست قضیه رو کش بده خیلی خوب بود.
همین قدر که تونسته بود به اعصابش مسلط باشه برای من کافی بود.
در واقع این یه قدم بزرگ بود برای تغییر.
آروم لب زدم:
-مهیار، معذرت میخوام.
- این دو تا مخفی کاریت رو میزارم به جای بهم ریختگی خونه. ولی دیگه چیزی رو ازم مخفی نکن.
سر تکون دادم که گفت:
- نه، قول بده.
لبخند زدم و گفتم:
-قول میدم.
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
به کیسههای خرید مهیار نگاه کردم.
همه چیز خریده بود.
حتی از لیستی که بهش داده بودم بیشتر خرید کرده بود.
مشغول جابجا کردن وسایل شدم و به ساعت نگاهی انداختم.
وقتی نداشتم، ولی کلی کار هنوز مونده بود.
وسط آشپزخونه گیج ایستاده بودم که مهیار صدام زد.
برگشتم بهش نگاه کردم.
- چی شده؟
با درموندگی لب باز کردم و گفتم:
- مهیار، فکر میکردم میتونم به همه کارهام برسم، اما الان طبقه بالا مونده، اتاق خواب هست، هنوز شامم نذاشتم. لک فرش و مبل رو چی کار کنم؟
دست به سینه ایستاد.
-بهت میگم بزار کمک کنم، میگی تو دست و پا نباش.
یکم بهم نگاهم کرد و گفت:
- طبقه بالا رو بهم نریختم. فقط جارو میخواد، اونجا با من. به زری خانم هم میگم بیاد شام بذاره. تو هم به بقیه کارها برس.
-زشت نیست به زری خانم بگی بیاد؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت679 نگاهش رو ازم گرفت و نفس عمیقی کشید. چند دقیقه هر دو ساکت بودیم ک
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت680
لبخند زد و گفت:
-نه، زشت نیست. الان بهش میگم.
طبق برنامه ی مهیار پیش رفتم.
زری خانوم حرفهای مشغول آشپزی شد.
مهیار هم طبق گفته خودش با جارو برقی راهی طبقه دوم شد.
به همه کارها رسیدم، حتی لکه فرش رو هم به موقع تمیز کردم.
مشغول گردگیری بودم که موبایلم زنگ خورد.
نگاهی به شماره روش انداختم.
شماره حسام بود.
لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم.
- الو، سلام پسر عمو.
-سلام، ما الان تهرانیم، طبق آدرسی که داشتیم اومدیم، ولی فکر کنم گم شدیم.
-یه دقیقه صبر کن الان گوشی رو میدم به مهیار. اون راهنماییت کنه.
-خودت بلد نیستی؟
- نه، من خیابونهای تهران رو به خوبی اون نمیشناسم.
صدای نفس سنگینش رو شنیدم.
متاسف سری تکون دادم و تو دلم نجوا کردم:
-خدا به خیر کنه.
به طرف پلهها دویدم و سریع بالا رفتم.
مهیار تو حیاط طبقه بالا مشغول بود که با صدای من به سالن خلوت و تقریبا بی وسیله بالا برگشت.
- چیه؟
موبایلم رو به طرفش گرفتم.
-پسرعمومه. آدرس میخواد. تو خیابونهای تهران گیر کرده.
اخمهاش تو هم رفت و گوشی رو ازم گرفت.
- الو، سلام.
-الان کجایی؟
مهیار مشغول آدرس دادن شد و من به اخم عمیق وسط پیشونیش خیره شدم.
به این فکر می کردم که چطور توی این دو سه روز مهیار و حسام قراره مسالمتآمیز، زیر یه سقف دووم بیارند.
با خداحافظی مهیار به خودم اومدم.
مهیار گوشی رو به طرف من گرفت و گفت:
- این چرا به تو زنگ زده بود؟
-پس به کی زنگ میزد؟
- به من.
-مگه شمارهات رو بهش داده بودی؟
- تو برای چی شمارهات رو بهش داده بودی؟
- من بهش شماره ندادم، با این شماره بهش زنگ زدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت680 لبخند زد و گفت: -نه، زشت نیست. الان بهش میگم. طبق برنامه ی مهیا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت681
با تشر گفت:
- قرار نشد به هر کی میخوای زنگ بزنی به من بگی؟
- اون موقع که بهش زنگ زدم باهات قهر بودم، میخواستم برگردم شیراز.
کمی با اخم نگاهم کرد و تهدیدآمیز لب زد:
- بهار، نبینم تو این دو سه روز بشینی باهاش بگو بخند کنیا. نیام ببینم به حساب فامیل بودن و تو یه خونه بزرگ شدن، نشستی باهاش دل میدی قلوه میگیری. میدونی که من اخلاق سگیم چه جوری بالا میاد.
از لحنش یه کم جا خوردم.
- تو چرا ته دل آدم رو خالی میکنی؟ حسام از بدو تولدش تا الان به اندازه انگشتهای دستش لبخند نزده، حالا بیاد با من بگو بخند کنه. اگه بگی مواظب باش کاری نکنی حسام سرت داد بزنه، قابل درک تره.
- اون خیلی غلط میکنه که بخواد سر تو داد بزنه.
معترض اسمش رو صدا زدم و گفتم:
-حسام اینجا مهمونه. خواهش میکنم حرمتش رو نگهدار. اون شاید واقعاً برادر من نباشه، ولی مثل برادرمه.
یادته یه سری بهت گفتم میخواستم خودم رو بکشم، حسام نذاشت. اگه اون نبود معلوم نبود چه بلاهایی به سر من میاومد. به خاطر من بازداشت شد. به خاطر من خیلی کارها کرد. تو هم به خاطر من خودت رو کنترل کن. خواهش میکنم.
با گوشه چشم نگاهی به من کرد و گفت:
-من بهش کاری ندارم. دفعه پیش هم اون شروع کرد، ولی الان ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
-اون سری فرق داشت. من اونجا ناراحت بودم، عصبانی بودم. از تهران تا شیراز کلی گریه کرده بودم. به خاطر همین نسبت به حضور تو موضع گرفته بود، ولی الان تو میزبانی و اون مهمون.
پشت به من کرد و به طرف حیاط رفت.
اسمش رو کشدار صدا کردم.
-مهیار.
- خیلیخب!
مجبور بودم به همون دو کلمه اکتفا کردم.
به سمت پلهها چرخیدم که با صدای مهیار برگشتم.
- اگه طبق آدرس من بیاد و خنگ بازی از خودش در نیاره، حدود نیم ساعت دیگه اینجاست. برو لباست رو عوض کن.
لبهام رو به هم فشردم. خدایا به خیر کن.
تا خواستم برگردم گفت:
- لباس روشن نپوش.
- نمیپوشم.
خواستم بچرخم که دوباره گفت:
-اون بلوز و دامن شکلاتیه رو هم نپوش.
نفسی حرصی کشیدم و لب زدم:
- باشه.
- اون سارافون سرمهایِ بود، اونم نپوش.
-پس چی بپوشم؟
-صبر کن خودم بیام انتخاب کنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت681 با تشر گفت: - قرار نشد به هر کی میخوای زنگ بزنی به من بگی؟ - اون
#رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت682
ایستادم و منتظر نگاهش کردم که گفت:
-تا تو چایی و میوه آماده کنی، من اومدم.
میدونستم راجع به این موضوع نمیشه باهاش بحث کرد، چون کوتاه نمیاومد.
با اینکه نظر خودم همون بلوز و دامن شکلاتی بود، ولی کوتاه اومدم.
میوه رو توی ظرف چیدم و چایی هم گذاشتم و به اتاق خواب برگشتم.
لباسی رو که مهیار انتخاب کرده بود پوشیدم و منتظر مهمونهای عزیزم شدم.
با یادآوری زنگ خراب خونه تو ذهنم، رو به مهیار گفتم:
- اونها نمیدونند که زنگ خرابه. یه تماس بگیر بهشون بگو.
گوشی رو برداشت و شماره رو گفتم.
آیکون سبز رو لمس کرد.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و الویی گفت.
- نرسیدید؟
- کوچه هشت.
- من الان میام دم در.
گوشی رو قطع کرد و لب زد:
- رسیدند سر کوچه.
بلند شد و به طرف در رفت.
خوشحال بودم.
لبهام از خنده پاک نمیشدند.
در سالن رو باز کردم و جلوش ایستادم.
سوز سرما به تنم خورد.
ماه کاملا زیر ابرها رفته بود.
مهیار لامپهای جلوی در رو روشن کرد و در بزرگ حیاط رو کامل باز کرد.
از کنار در سالن ماشین عمو رو دیدم که کنار در ایستاد.
مهیار جلوی در دستش رو توی هوا چرخوند، تا به حسام بفهمونه که دور بزنه و با ماشین وارد حیاط بشه.
حسام کاری رو که مهیار خواسته بود انجام داد.
نور تند چراغهای ماشین چشمهام رو اذیت کرد.
سوز سرما رو تحمل نکردم. کاپشن پویا رو تنش کردم.
پالتوم رو برداشتم و پوشیدم. به حیاط رفتم.
ماشین مهمونهام الان تو حیاط بود و مهیار در بزرگ خونه رو می گبست.
اولین کسی که پیاده شد، بنفشه بود.
دستهام رو براش باز کردم و تنگ تو آغوشم گرفتمش.
پویا با دیدن بنفشه حسابی خوشحال شده بود.
از بوسیدن بنفشه که فارغ شدم، سر بلند کردم و با عمه و زن عمو رو به رو شدم.
روبوسی کردم و به هر دو خوش آمد گفتم و متوجه حسام و مهیار شدم.
دقیقاً وقتی نگاهم بهشون افتاد که تازه دستهاشون رو از هم جدا کرده بودند.
نگاه هر دوشون رو به هم تجزیه و تحلیل کردم.
خدا رو شکر از خط و نشون و تهدید خبری نبود.