بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -نه داداش من، گذشت اون زمان که با توپ پر میاومدی من میترسیدم...الان
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
لبخند زدم.
به ظرفهای غذا نگاه کردم و گفتم:
-بزارشون تو حیاط.
مهران بوقی ریز زد و قبل از اینکه ما واکنشی نشون بدیم، رفت.
نوید قدمی به سمت حیاط برداشت که گفتم:
-همیناست یا بازم هست؟
به ماشین پشت سرش اشاره کرد و گفت:
-هست. کمک کن بزاریمشون تو حیاط.
به سالار نگاه کردم و گفتم:
-بیا چند تا غذا بدم ببری.
نگاه ازش گرفتم. نوید به خاطر پیشنهادم جلوی در ایستاد.
سالار گفت:
-بی خیال سپیده، مهراب یه موقع...
-خودش گفت، اول گفت چرا نیومدن، بعد که فهمید من دعوتتون نکردم گفت پس غذا بده ببره براشون.
شیرینیها رو کنار جعبه بزرگی که ظرفهای غذا توش بودند گذاشتم.
به تعداد نفرات خونه ظرف غذا برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم:
-به خاطر این موج جدید کرونا گفتم نیان بهتره، عمه سنی ازش گذشته، میترسم.
تشکر کرد. نوید باقی ظرفها رو به حیاط منتقل کرد.
به پراید نگاه کردم و گفتم:
-ایشالا خودت بخری.
باز هم تشکر کرد. ظرفها رو روی صندلی عقب پراید گذاشت.
برگشت، نگاهم کرد و گفت:
-مهراب کجا رفت؟ کاری دست خودش نده؟
سر بالا دادم.
-یه دو روز باهاش باشی به کاراش عادت میکنی، میره یه دوری میزنه برمیگرده.
با چشمهاش نوید رو پایید و اروم گفت:
-آقا مهران گفت شهاب، منظورش همین شهاب خودمونه، برادر شهرام؟
سر تکون دادم و لب زدم:
-احتمالا ... احتمالا که نه، منظورش همونه.
-پرونده داره؟ چه پروندهای؟
شونه بالا دادم. من فقط شک داشتم، مطمین نبودم، پس نمیتونستم به راحتی به کسی تهمت بزنم.
به نوید که به سمت دویست و شش میرفت نگاه کرد و از فاصلهاش که مطمین شد گفت:
-این مرتیکه تو خونه ثریا رفت و آمد داره، چه غلطی کرده که ...
حضور نوید ساکتش کرد. منتظر دور شدنش موند و گفت:
-سپید، ته توشو در بیار. ثریا با چنگ و دندون زندگیشو نگه داشته، باید حواسمون بهش باشه.
سر تکون دادم.
قصد رفتن داشت، برای نوید دست بلند کرد، نوید جلو اومد و دست داد.
برای باقی اعضای خونه سلامی گرم فرستادم. بالاخره رفت.
صدای نرگس از آیفون اومد.
-الو...کی اونجاست؟
-جانم، من هستم.
-تو چه فایدهای داری، شوهرم کجاست؟
-قاطی کرد زد به دل شب.
-چه طبیعی!
خندیدیم، هر سه مون.
-بیایید تو، دلم پوسید. اونم میاد.
نوید دست پشتم گذاشت.
-بریم تو.
جلوی در ایستادم. با ابروی بالا داده نگاهش کردم.
-فکر کردی میری تو و نقشهاتو اجرا میکنی.
خندید. دستش رو روی پشتم فشار داد و گفت:
-حالا برو.
در رو بست. با همون ابروی بالا داده نگاهش کرد.
لبخند به لب تو چشمهام خیره شد. به خودم اشاره کردم و گفتم:
-مهرابو تو هیفده سالگی نتونستن جمعش کنن اونم با زن یواشکی، تو فکر کن الان کسی بتونه.
میخندید. به خودش اشاره کرد:
-تو در مورد چی فکر کردی؟ همونجا تو محضر که تا عقد کردن و پریدن همدیگه رو ماچ کردن، اونم اونجوری، جلوی اون همه ادم، ماستمو کیسه کردم. فقط الان نمیدونم چرا دارم میرم تو.
کمی به لحظه بعد از خونده شدن خطبه عقد فکر کردم.
گویا تنها کسی که این صحنه براش عجیب بود من بودم و البته کمی هم زندایی مهدیه.
نرگس از روی بهار خواب اشاره کرد.
-بیایید دیگه... زنگ میزنم این جواب نمیده؟
نوید گفت:
-تو برو پیش نرگس، من برم دنبال مهراب.
گوشیش رو از جیبش بیرون آورد.
در رو باز کرد و رفت.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت لبخند زدم. به ظرفهای غذا نگاه کردم و گفتم: -بزارشون تو حیاط. مهران
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نرگس لب پله نشسته بود و نگاهم میکرد.
به سمتش رفتم.
صدای یه موزیک ملایم از توی هال میاومد.
یه موزیک آشنا، موزیکی که گاهی میون نتهاش، صدای پرندهها و طبیعت میاومد.
نزدیک پلهها ایستادم. لبخند زنان گفت:
-من اگر جای تو و نوید بودم، تلافی اون شب اول زندگیتون رو امشب در میآوردم.
خندیدم.
ابرو بالا داد و گفت:
-جدی میگم.
لب پله و کنارش نشستم، حواسم هنوز به صدای ملایم موسیقی بود، آهنگ بی کلامی که رخوتی عجیب بهم میداد و همه انرژیهای منفی رو ازم دور میکرد.
نرگس با صفحه موبایلش درگیر بود.
انگشتش رو کنار موبایل فشار داد و صفحهاش رو خاموش کرد.
موبایل رو کنارش گذاشت و گفت:
-با مهران دعواش شد؟
منظورش به مهراب بود، سر تکون دادم.
نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
-خب حالا توئم بعدا میگفتی شهاب خلافکاره.
این بار منظورش مهران بود، مهرانی که قبل از رفتنش گفته بود که در مورد شهاب با مهراب حرف زده و مهراب حرف رو کشونده به اختلافات خانوادگی.
-نوید چرا رفت؟
-رفت دنبال مهراب.
و اجازه ندادم حرف دیگهای بزنه و پرسیدم:
-این آهنگه چیه؟
نگاهم کرد و گفت:
-اینو هما برام فرستاده.
چشم باریک کرد.
-میگفت فرکانسش یه جوریه که انرژی منفی رو دفع میکنه. گفت که اینو برای تو هم گذاشته.
سرم رو تکون دادم.
اون روزهایی که حالم خیلی بد بود و تو بیداری و خواب کابوس میدیدم، این موسیقی حال خوبی بهم داده بود.
لبش رو تر کرد و گفت:
-تو چند بار ملاقاتی که با هما داشتم، یه بار ازم پرسید تو دنبال طلسم و جادو رفتی. خب راستش رفته بودم، چند باری به توصیه دوستا و آشناها رفته بودم.
هما گفت اینجور کارها نهایت چهل روز تاثیر بزاره، شایدم یک سال، ولی بعدش تو پای یه سری موجودات ماورایی رو تو زندگیت باز کردی که وجودشون منفی عمل میکنه، حتی بعضیهاشون به تلافی اینکه اونها رو یه مدت درگیر کارهایی کردی که دوست نداشتن، شروع میکنن تو زندگیت خرابکاری کردن.
یاد عمه افتادم.
هر از چند گاهی میرفت پیش اون حاجی نباتی و کلی دعا ازش میگرفت.
به سمتش چرخیدم و گفتم:
-اون وقت هما میبینشون؟
-کیو؟
خودش متوجه شد و گفت:
-نمیدونم، چی بگم، ولی بهم گفت که پاشون تو زندگیم باز شده، گفت بعضی از این مشکلاتم به خاطر همون طلمساست. یه کارهایی گفت، گفت باید رابطهات با خدا خوب بشه، با بچهها ارتباط برقرار کن و اینجور چیزها...منم انجام دادم، حالم خیلی بهتر شده، این آهنگم داد گفت فرکانسش طوری تنظیم شده که انرژی منفی رو دور میکنه.
لبخند زد و گفت:
-یه بارم بهم گفت مردی که دوستش داری یه ربطی به سپیده داره. اون موقع هیچ کس نمیدونست که تو دختر مهرابی. میگفت تو مراسم نامزدی نوید و سپیده متوجه شده.
یادم میاومد، اون شبی که با نوید صیغه یک ساله خوندیم، هما یه جور خاصی به مهراب نگاه کرد و بعد هم کنار گوش فروغ چیزی گفت.
دستهام رو برای تنم اهرم کردم و گفتم:
-پس چرا بهم نگفته بود اینا رو؟ این همه من پیشش رفتم، باهام حرف میزد، ولی هیچی نگفت.
-از خودش بپرس.
چشمهام رو بستم تا صدای دلنشین موسیقی رو گوش بدم.
-شوهر خواهرت که مشکل سیاسی داشت چی شد؟
چشم باز کردم.
این رو از کجا میدونست؟
به هر حال جواب دادم:
-برای خودش کابوس ساخته بود، هیچ کس نه دنبالش بود، نه حسابش میکرد، فقط به خاطر شیطنتش از دانشگاه اخراجش کرده بودن، از وقتی هم فهمیده، چسبیده به زندگیش.
-خوبه.
با باز شدن در حیاط نگاهمون به همون سمت رفت. مهراب وارد حیاط شد.
نرگس ایستاد. نگاه مهراب به اونطرف در بود.
-بیا تو دیگه!
از جام بلند شدم، حتما نوید اون طرف در بود.
باید میرفتیم.
مهراب دستش رو دراز کرد و شخص پشت در رو به حیاط کشید.
-بیا تو، تازه سر شبه.
حسم درست بود، شخص پشت در نوید بود.
نرگس به سمت مهراب راه افتاد.
کیفم رو برداشتم.
نرگس بلند گفت:
-این غذاها رو چرا پخش نکردی، اینا تا صبح گوشه حیاط خراب میشن.
مهراب تا نزدیکی نرگس اومد. دستش رو دور کمر نرگس حلقه کرد.
لبهاش رو بدون توجه به حضور من و نوید بوسید و گفت:
-به شفیع گفتم بیاد ببره، گفت تا یه ساعت دیگه میرسه.
فکر کنم باید به این رفتارها عادت میکردم.
اگر قرار بر هر بار خشک شدنم بود که نمیشد.
ولی نوید میخندید، نه به ریلکس بودن مهراب و نرگس، داشت با رنگ پریده من تفریح میکرد.
مهراب دستهاش رو باز کرد.
-بریم تو، تازه سر شبه. کلی چیز میز گرفتم که با هم بخوریم. الان امینم میاد، جشن درست درمون که نگرفتیم، حداقل خودمون خوش باشیم.
نوید کوتاه اومده بود که علاوه بر اینکه با سر به من اشاره میکرد، برای همراه شدن با پیشنهاد مهراب قدم برمیداشت.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نرگس لب پله نشسته بود و نگاهم میکرد. به سمتش رفتم. صدای یه موزیک
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
از کنار نردههای بهارخواب به داخل هال نگاه میکردم، نوید با امین حسابی گرم حرف زدن بود و نرگس با نازلی.
-بیا، بخور.
به لیوان توی دست مهراب که به سمتم گرفته بود نگاه کردم.
همزمان با گرفتنش تشکر کردم.
محتواش رو بررسی میکردم که گفت:
-نعنا و خاکشیر و لیمو ترشه. از ابداعات نرگسه.
تیکههای سبز نعنا و دونههای خاک شیر رو با تکون دادن لیوان جابهجا کردم و جرعهای خوردم.
منتظر واکنشم بود که با لبخند گفتم:
-خوشمزه است.
به لیوان نگاه کرد و گفت:
-میدونستم تیکههای یخ دوست نداری، برات آب خنک و آب از شیر ریختم که دماش معمولی باشه.
یادم نمیاد هیچ وقت بهش اینو گفته باشم، شاید نوید گفته.
-یه بار یخمک رو تو دستت گرفته بودی تا اب بشه، دوستت گفت چرا نمیخوری، تو گفتی که چیزای خیلی سرد رو دوست نداری، حتی بستنی رو دوست داری شل بشه بعد بخوری.
لبخند زد:
-دانشآموز بودی اون موقع، تازه از زندان آزاد شده بودم، میومدم در مدرسه میدیدمت.
یادآوری حسرتهای گذشته قسمتی از زندگیش شده بود.
سرش رو تکون داد.
ساعد هر دو دستش رو روی نردهها گذاشت و گفت:
-چرا اومدی تو حیاط؟
نصف محتوای لیوان رو سر کشیدم.
نگاهی کوتاه به صورت سفید و یک دست نازلی که با لبخند به حرفهای نرگس گوش میداد و نرگسی که با هیجان براش حرف میزد انداختم و گفتم:
-یه آدم چقدر میتونه دو رو باشه؟
صاف ایستاد و با چشمهای باریک شده نگاهم کرد.
پشت به در ایستادم و گفتم:
-نرگس میدونه نازلی دورش رو خط کشید و برای تو، منو خواستگاری کرد؟ شماها با هم دوستید، این شکل حرف زدن نرگس نمیتونه برای یه آشنایی تازه باشه، بعد این زن و شوهر به جای اینکه وصل کنن دوستاشونو بهم، خیلی راحت یکیو گذاشتن کنار که اون یکی رو سر و سامون بدن.
لبخند ریزی زد و من با حرص ادامه دادم:
-دلم میخواد پرتشون کنم از این خونه بیرون و به نرگس بگم اینا چه موجودات دورویین.
اخمهام تو هم رفته بود، این رو خودم میفهمیدم.
-خب اونا دوستهای منن، نه دوستهای نرگس.
ابروهام بالا رفت.
-پس مشکلی نداری که نرگسم دوستهاش رو بیاره شب نشینی دیگه! این خالهاش خیلی مایله برای رفت و آمد.
اخمهاش تو هم رفت.
خاله نرگس رک تو صورت مهراب گفته بود که نرگس خواستگار خوب داره. یکی از فامیلهای مادریش که هم زندان نرفته، هم اتهام تجاوز و قتل رو یدک نمیکشه، هم دست بزن نداره.
حتی بار دوم اون خواستگار رو هم دعوت کرده بود.
مهراب رو کارد میزدی خونی ازش در نمیاومد.
باقی محتوای لیوان رو سر کشیدم و گفتم:
-اونم خاله و دوست نرگسه، نه دوست تو.
لبهاش رو به هم فشار داد.
اگر جای من نرگس ایستاده بود قطعا واکنشش فشار لبهاش نبود، چون بعدا نرگس تعریف کرده بود که مهراب تو خلوتشون رفت و آمد با این خاله رو قدغن کرده بود.
هر چند نرگس هم زن حرف گوش کنی نبود، ولی این حرف برای من زور داشت.
-حالا اون خودش مشکلی با این مهمونا نداره، تو هم لطفا...
-یه سوال.
حرف نصفه موندهاش رو کامل نکرد و منتظر نگاهم کرد.
-اونا نمیدونستن نسبت ما چیه، خودت که میدونستی، چرا اجازه دادی که ازم خواستگاری کنن.
-چون گیر داده بودن، از اون طرف حس میکردم تو بین من و نوید موندی، گفتم نظرت رو بدونم، بعد یه کاری کنم که ازم دل بکنی، چون قرار نبود تو بفهمی، فکرشم نمیکردم نوید بزنه زیر قولشو بهت بگه قضیه چیه.
سرش رو متاسف تکون داد و گفت:
-از اولی که بهش گفتم، میگفت بهش بگیم. یه بار میگفت با دوستام یه نمایش ترتیب بدیم و اروم و آروم آمادهاش کنیم.
نوید اینو بهم گفته بود.
همون روزی که صیغه بین من و نوید رو خوندند، تو خونه باغ تجریش، همون روز که یقه نوید رو گرفت و به دیوار چسبوندش و بعد هم زد زیر سینی فالوده.
-بگذریم، اومده بودم ببینم چرا اومدی تو حیاط. نمیدونستم این جمع ناراحتت میکنن.
-ناراحت که نه ... ولی دلم برای نرگس میسوزه، میترسم یه موقع پشت سرش به این نتیجه برسن که باید به زندگی دوستشون یه جور دیگه سر و سامون بدن.
-دیگه اینجوری هم نیستن...نمیای تو؟
-یه سوال دیگه بپرسم؟
-بپرس.
-شهاب دنیا رو کشته؟
کمی نگاهم کرد و گفت:
-تو چرا اینجوریای؟ یهو از این شاخه میپری روی درخت اون یکی جنگل.
خندیدم و گفتم:
-سوالمه دیگه. چون عمو مهران گفت که شهاب پرونده داره، نسترن از یه مرد میگفت که روی دستش جای چاقو بوده و یکی از پشت ساختمون شهباز یا شهاب نامی رو صدا میکرده. امروزم که شهابو دید، رنگش پرید.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از کنار نردههای بهارخواب به داخل هال نگاه میکردم، نوید با امین حسابی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
انگشتم رو بالا گرفتم و گفتم:
-نقش مادر نرگس این وسط چیه؟ چون اومده بود که همه چیزو بهم بزنه. اصلا مشخص بود شمشیرو از رو بسته، ولی با دیدن شهاب کوتاه اومد...قضیه چیه؟ قاتل دنیا شهابه؟ مادر نرگس بهش گفته دنیا رو بکشه؟ ولی چرا؟ دنیا چه ربطی به بهمنیها داره؟ شما از کجا فهمیدی؟
شهاب برادرشوهر ثریا ست، چند ساله دارن به بدبختی زندگی میکنن، آه کسی تو زندگیشونه؟ شیرین، خواهرش...
دستش رو بالا گرفت و گفت:
-یه دقیقه نفس بکش... برات میگم.
دستش رو انداخت و ارومتر گفت:
-بهت میگم، فقط نرگس نباید بفهمه، یکی نرگس، یکی رضا.
- چرا؟
ابرو بالا داد:
- اومدی نسازیا. قول میدی، بهت میگم.
لبم رو تر کردم و گفتم:
-قول میدم.
صدای زنگ خونه بلند شد. مهراب به هال نگاه کرد و گفت:
-شفیعه، اومده غذاها رو ببره، من باز میکنم.
این رو گفت و به سمت در رفت. درست میگفت، شفیع بود.
یاد شیرینیهای توی جعبه افتادم. خیلی سریع از پلهها پایین رفتم و قبل از انتقال ظرفهای غذا به وانتی که شفیع با خودش اورده بود، شیرینیها رو برداشتم.
شفیع رفت. مهراب به ظرفهای شیرینی نگاه کرد و گفت:
-اینا چیان؟
یکیشون رو باز کردم.
-شیرینی، نگار برام فرستاده.
یکی برداشت، توی دهنش گذاشت و گفت:
-نازلی و امینم خیلی شیرینیخورن...
در جعبه رو بستم و گفتم:
-اینا رو نگار برای من فرستاده، نداده اونا کوفت کنن، شیرین خورن برن برای خودشون بخرن.
بلند خندید، در حد قاه قاه.
خودمم خندهام گرفت و با همون لبخند نصفه و نیمه گفتم:
-خوشم نمیاد ازشون.
ظرف رو ازم گرفت. درش رو باز کرد و یکی دیگه برداشت و گفت:
-قشنگ معلومه.
لب باغچه نشست. ظرف رو هم کنار خودش گذاشت.
-بشین.
به در باز هال که از این زاویه ساکنانش معلوم نبودند، نگاهی انداختم و کنار مهراب نشستم.
-من بخورم که اشکال نداره؟
-نوش جان!
یکی دیگه خورد و گفت:
-از این گردوییه بگو برای منم بزنه.
سر تکون دادم و اون گفت:
-دنیا رو در واقع حماقت خودش به کشتن داد. یه دختر تنها، شب، بیرون از خونه، اونم تو یه گاراژ پر از مردایی که هفته به هفته به خودشون زن نمیبینن. چه انتظاری میشه داشت؟
-یعنی کسی دستور نداده که بکشنش؟
سرش رو تکون داد.
-رییس مافیا.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت انگشتم رو بالا گرفتم و گفتم: -نقش مادر نرگس این وسط چیه؟ چون اومده
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
منتظر ادامه ماجرا تو چشمهای سیاهش زل زده بودم، ولی گویا قصد ادامه دادن نداشت.
بالاخره با یه مکث طولانی زبونم رو باز کرد:
-این رییس رو میدونی کیه؟ رییس مافیا؟
واکنشش به سوال من تر کردن لبهاش بود.
چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:
-بزار اینجوری تعریف کنم.
زبونش رو از داخل دور دهنش چرخوند و گفت:
-مادر نرگس... ادعا میکنه که از نسل قاجاره، میگه یکی از نوه نتیجههای مظفرالدین شاهم.
این سیس پرنسس بودن، این زن رو داره میکشه... پرنسسی که نه تاج داره، نه کاخ.
کاخ و تاج، پول میخواد که پدر جد تاجدارشون، گویا چیزی براشون نذاشته.
اون یکم پولی هم که داشتنو میدن به شوهرخواهرش، که یه جایی سرمایهگزاری کنه، که خب شوهرخواهر بی عرضه همه رو فنا میده.
-کدوم خواهرش؟ همین که یه مدت نرگس عروسشون بوده؟
جوری نگاهم کرد که دلم ریخت.
نباید میگفتم؟
-مادر نرگس یه خواهر بیشتر نداره.
یکم فکر کردم و گفتم:
-دو تا داره ... یکیشونم همین خالهای بود که ...
این چی بود من داشتم میگفتم؟
آب دهنم رو قورت دادم و قبل از اینکه پشیمونش کنم از گفتن ادامه ماجرا، گفتم:
-ولش کن... بعدش چی شد؟
نفسش رو سنگین بیرون داد. هر کس دیگهای جای من این حرف رو میزد، قطعا فقط نگاهش نمیکرد.
بالاخره گفت:
- پدر نرگس از همون جوونیش تاجر بوده و شغلش رو پدرش به ارث برده.
آرنج دستهاش رو به زانوهاش چسبوند و گفت:
-این پسرِ تاجرِ خوش قد و بالا و پولدار، توجه این پرنسس بی تاج و بی کاخ رو جلب میکنه.
به امید اینکه شوکت و جلال پدرجدشون رو برگردونن، خودشو به پدر نرگس نزدیک میکنه.
-مظفرالدین شاه، شوکت و جلال داشته؟
به سمتم چرخید و گفت:
-میشه اینقدر پارازیت ول نکنی وسط حرفهای من؟
سرم رو تکون دادم.
-ببخشید...باشه.
اخمآلود و عصبی گفت:
-زنش شد دیگه! اینقدر ادا اصول در آورد واسه پسر حاجی، تا زنش شد.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-سپیده من کسی وسط حرفم بپره تمرکزم میره. مخصوصا این حرفا که تو میزنی... هی این خاله، اون خاله...اون مظفرالدین شاهم بالاخره یه کاخی داشته، یه تاجی داشته، چار تا سرباز که گوش به فرمانش بودن. خیر سرش شاه مشروطه بوده، ننه نرگسم میخواسته برگرده به همون ثروت و قدرت.
زیر لب و آروم پچ زدم:
-خب حالا!
نگاه از من گرفت. به روبهروش خیره شد و گفت:
-برنامهاش این بوده که بشه شریک کارهای شوهرش.
یه طوری هم خواهرش رو وارد بازی کنه که فامیلی قد بکشن.
بابای نرگس خیلی رو نمیده بهش، مادر نرگسم میره تو کلک و رانت و اینجور کارها.
میخواسته ناصر بره دختر خواهرش رو بگیره، از اون طرفم نرگس بشه عروس خواهرش.
اینحوری هر دو تا بچههای خواهرش وارد ثروت پدر نرگس میشدن و تیمشون بزرگتر میشده.
داشت تند تند حرف میزد. صداش زدم و گفتم:
-اقا مهراب، میشه آروم حرف بزنی! دیگه تو حرفت نمیپرم، اینجوری تند تند حرف میزنی من حس بدی پیدا میکنم.
نگاهم کرد و با یه مکث طولانی ادامه داد:
-ولی ناصر قبول نمیکنه دخترخالهاش رو بگیره.
وسط مقاومتش برای پس زدن پیشنهاد مادرش با نسترن آشنا میشه و عاشق اون میشه.
فشارش روی نرگسم جواب نمیده، چون نرگس ذاتا زنیه که زیر بار حرف زور نمیره.
از هجده سالگیش برنامه عروسیش با اون سروش کثافت رو میریزه.
میفرستنش خارج که تنهایی بهش فشار بیاره، که بعد یهو سروش بره و مثل فرشته نجات بهش نزدیک بشه، ولی نرگس سر سال نمیشه که برمیگرده.
کلی سرزنشش میکنن، سروش باز بهش نزدیک میشه، ولی نرگس پسش میزنه.
کلا هر برنامهای براش میچینن، نرگس قبول نمیکنه.
این وسط یهو سر و کله من پیدا میشه و میشم قوز بالا قوز.
مادر نرگس تو زندگی خانوادگیش به یه بنبست تاریک میرسه.
نرگس و ناصر رو نمیتونسته کنترل کنه و هر کدوم ساز خودشون رو میزدن.
تو زندگی کاریش هم یه خبرنگار فضول موی دماغش میشه.
از سکوتش استفاده کردم و انگشتم رو مثل یه دانشآموز ابتدایی بالا آوردم.
لبخند زد:
-بگو.
-مگه دنیا در مورد کودهایی که از رده خارج بوده تحقیق نمیکرده؟ خب این چه ربطی به مادر نرگس داشته؟
-مادر نرگس جزو کسایی بوده که اون کودها رو وارد کرده بودن. البته فقطم اون کودها نبوده، خیلی جنسهای دیگه هم بوده.
از اون طرفم پدر نرگس نمیدونسته که دست زنش تو چه کارهایی باز شده، چون با همون گروه در افتاده بوده و داشته کودهایی وارد میکرده که کار اینا رو کساد میکرده و دستشون رو برای همه رو میکرده.
سرش رو تکون داد و گفت:
-باید یه کاری میکرده مادر نرگس که از این شرایط نجات پیدا کنه.
-قتل دنیا؟
سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
-نه، قتل دنیا اصلا تو برنامهاش نبوده، قصدش تو دردسر انداختن شوهرش بوده.
برنامهاشم کامل ریخته بوده.
پدر نسترن، راننده شوهرش بوده.
پیام براش میفرستن که اگر یه پول زیاد میخوای، بیا فلان گاراژ.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت منتظر ادامه ماجرا تو چشمهای سیاهش زل زده بودم، ولی گویا قصد ادامه دادن
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
چشم باریک کردم:
-همون شب قتل دنیا؟
سرش رو تکون داد.
-همون شب، پول زیادی بهش پیشنهاد میدن،
در عوض پدر نسترن باید یه شهادت دروغ میداده.
اینطوری مجوز واردات پدر نرگس باطل میشده. حتی شاید زندانی هم میشده.
اینطوری مادر نرگس وقت میخریده برای گروه مافیایی، که باهاشون همکاری میکرده، تا حالا یه فکری کنه برای شرایط خانوادگیش کنه، یعنی حذف من و نسترن.
اما یه اتفاق همه چی رو بهم میزنه.
نگاهش برای لحظهای تو صورتم چرخید و اهسته تر از قبل گفت:
-حالا قتل دنیا ... یه دختر که نیمه شب از روی دیوار گاراژ میپره تو تا چند تا مدرک و عکس جور کنه بری خبرش.
ولی با یکی درگیر میشه و اون طرفم بهش چاقو میزنه.
نمیدونستن با دختره چی کار کنن، زنگ میزنن برای کسب تکلیف، که رییس مافیام میگه باید اون دختر بمیره.
-یعنی مادر نرگس؟
-نه، ولی اونی که میخواسته کسب تکلیف کنه، زنگ میزنه به مادر نرگس.
مادر نرگس هم اول جواب نمیده، چون باید از یکی دیگه کسب تکلیف میکرده، حالا مادر نرگس از کی کسب تکلیف کرده رو نمیدونم.
ولی چند دقیقه بعد مادر نرگس زنگ میزنه که دنیا رو بکشن.
اونام میبینن دختره مردنیه، میگن ازش استفاده کنیم بعد بکشیمش.
-اینا رو کی برات تعریف کرده؟
-یکمشو نسترن، یکمشم شهاب ... یکم هم ناصر و نیما.
حرفاشونو گذاشتم کنار همو شده این،
البته واکنش امروز مادر نرگس هم یه مهر تایید بود.
-گفتی شهاب... همین...
سرش رو به معنی اره تکون داد.
-شهاب اون موقع تو اون گاراژ بوده.
خودش میگه نه تو تجاوز دست داشته نه تو قتل. میگه فقط شاهد بودم، ولی نسترن میگه اون موقع اونجا بوده و ...
به هر حال دنیا میمیره.
حالا یه جنازه میمونه رو دستشون که باید سر به نیست میشده.
نمیتونستند منکر قتل بشن، چون یه شاهد داشتن. نسترن ماجرا رو دیده بوده و بعدم فرار کرده. نسترن رو میشناختن، میتونستن بعدا نسترن رو هم بکشن، ولی پدر نسترن ممکن بوده که به چیزایی اعتراف کنه که به نفع مادر نرگس نبوده. میتونسته اون پول پیشنهادی رو نشون بده.
از طرفی اگر ناصر میفهمید که مادرش، نسترن رو کشته، دیگه باهاش همکاری نمیکرد.
نصف شرکتها رو دست ناصر میچرخیده.
همونجا یه نقشه میکشه که هم از شر جنازه راحت شه، هم از شر من.
اینجوری پای پسر خواهرش رو به خانوادهاش باز میکرده.
به ناصر میگه اگر کمکش کنه، به ازدواجش با نسترن رضایت میده، باقی کارها هم میوفته رو دوش ناصر.
ناصر با ماشین نرگس رو میره گاراژ و جنازه دنیا رو باهاش تا پاساژی که مغازه من بود میبره.
شاهد جور میکنه، دوربینها رو نابود میکنه.
به یکی میگه که به پدرش زنگ بزنه و بگه نرگس تو خطره.
اون شب من و نرگس جشن تولد یکی از دوستهای نرگس بودیم که پدرش سراسیمه میاد دنبالش.
آه کشید و گفت:
-ناصر به پدرش میگه ماشین نرگس پر از خونِ، پدرش ماشین رو میبینه و میترسه.
اولش فکر میکنه یه جور تهدیده از طرف همون گروه مافیا.
همون شب، ناصر برای خوب نشون دادن خودش جلوی پدرش، ماشین رو میبره و میشوره و آثار جرم رو کامل پاک میکنه.
بعدم میره سراغ نسترن.
میفهمه که نسترن پدرام رو فرستاده دنبال اینکه خبر از گاراژ بیاره.
پیداش میکنه و بهش میگه کاری رو باید انجام بدی که من بهت میگم،. اونم میگه چشم.
اینطوری نسترن میره زیر سایه ناصر و منم میفرستن زیر هشتی.
لبش رو گزید و گفت:
-از اون طرف نرگس ول کن من نبوده، میوفته دنبال رضایت، دنبال ملاقات.
اونام شروع میکنن به ترسوندنش.
اینکه مهرابو میکشن اگر بفهمن تو باهاش در ارتباطی، بعدم اون برنامه ازدواجش با سروش.
به نرگس میگن صوریه ولی نبوده. یه ازدواج رسمی و شرعی.
فقط نرگس کار درستی که کرده، این بوده که حق طلاق رو میگیره و به وقتش ازش جدا میشه.
میاد سراغم. منم بی خبر از همه جا، میرم از پدرش خواستگاریش میکنم. اونم رضایت میده، به شرطی که کسی نفهمه.
تو چشمهام زل زد و گفت:
-من و نرگس قبل از این، دو سال با هم زندگی کردیم، تو خونه مادربزرگش.
چی؟
دهنم از تعجب باز موند. ابرو بالا داد و گفت:
-این قضیه رو من میدونم و نرگس و پدرش و الانم تو... و یکی دو تا از همسایه فضول مادربزرگ نرگس.
پدرش داشت تحقیق میکرد، حرفهای مافیایی زنش بد روش تاثیر گذاشته بود که فکر میکرد نرگس تو خطره.
حتی بهم گفت اگر دیدی تو خطره، دستشو بگیرو از اینجا ببرش.
همه چیز خوب بود تا سروش اومد و اون اراجیفو گفت و منم قاطی کردم و زدم زیر میز.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت چشم باریک کردم: -همون شب قتل دنیا؟ سرش رو تکون داد. -همون شب، پول ز
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
دهنم رو بستم.
پس بگو چرا امشب هیچ عجلهای برای تنها شدن ندارند.
تیز نگاهش کردم و گفتم:
-با این شرایط میخواستی نرگسو ول کنی؟
-من هیچ وقت قرار نبود ولش کنم، ولی قبول کن سخته با کسی زندگی کنی که مادر و برادرش بهترین سالهای زندگیت رو ازت گرفتن و پسرخاله کثافتش از خال روی شکم زنت حرف بزنه.
باید بهم ثابت میشد یه چیزایی...میخوام باهاش زیر یه سقف باشم.
اگر اونم جزو اون گروهی باشه که مادرش عضوه،(! اگر همه حرفاش دروغ باشه! اگر یه پاپوش جدید بخواد درست کنه!
من نرگسو دوست دارم، میخوام با آرامش کنارش زندگی کنم، نمیخوام فکر به این چیزا آرامشمو بگیره.
از جاش بلند شد، پشتش رو تکوند و گفت:
-نرگس نباید اینا رو بفهمه، چون نمیخوام آرامشش بهم بریزه، قاتل دنیا هم مشخص نیست که کی بوده... شهاب میگه من نیستم و هم گروهیهاشم معلوم نیست کجان.
از طرفی رضا داره چهل سالش میشه، بسهشه، یکم زندگی کنه، چقدر دنبال قاتل باشه.
با این خاله نکبت نرگس امروز خوب گرم گرفته بود، شاید کارشون به جاهای خوب کشید.
شونه بالا داد و گفت:
-حالا اون خاله از نظر من نکبته، شاید از نظر رضا واقعا مهتاب باشه ... پاشو بیا تو.
رفتنش رو تا یه جایی تماشا کردم.
ظرف شیرینی رو برداشتم.
هنوز تو شوک اون دو سال زندگی یواشکیش بودم.
کلا زندگی یواشکی دوست داشت.
نکنه بچه دیگهای ...
نه بابا، چه فکراییه که من میکنم.
نکنه اصلا دروغ گفته و گذاشتم سر کار؟
جلوی در هال ایستاد و بهم اشاره کرد.
قدم اول رو برداشتم، سر کارم گذاشته، حتما همینه.
اگر سر کاری نباشه چی، خب نباشه، مگه چیه!
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دهنم رو بستم. پس بگو چرا امشب هیچ عجلهای برای تنها شدن ندارند. تیز
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
با عمه نوید خداحافظی کردیم و برای اینکه تا کوچه همراهمون نیاد، در رو بستیم.
فروغ ماسکش رو بالا کشید و چادرش رو مرتب کرد.
به دو طرف کوچه نگاه کرد و گفت:
-نیومدن هنوز. بیا یکم راه بریم.
ماسکم رو بالا کشیدم و به پیشنهاد عالی فروغ جواب مثبت دادم.
-این کرونا بدجور همه رو خونه نشین کرده، داشتیم زندگیمونو میکردیما. یکم راه بریم پامون باز شه.
لبخند زیر ماسکم قطعا دیده نمیشد. مکثی کرد و گفت:
- حرفهاش به کارت اومد؟
کوتاه نگاهش کردم و گفتم:
-بی تاثیر که نیست حتما، ولی برای چیدن پیرنگ به نظرم کم بود.
-هر جاشو گیر کردی، به بابای نوید بگی کمکت میکنه...این پیرزن خیلی سختی کشیده، الانم حوصلهاش نمیاد خیلی حرف بزنه، از ذوق اومدن تو بود که همین دو کلامم گفت.
نگاهم رو که دید گفت:
-نویدو خیلی دوست داره، چون تنها بچه جعفره...بند کفشت چرا بازه؟
قسمت دومش حرفش مربوط به من بود. بندم کفشم باز شده بود.
برای بستنش رو یه زانو نشستم. گره بند کفش من رو تا حرفهای مادربزرگ نوید برد.
-گره تو زندگی همه هست ولی گره زندگی من برای دیگران زیادی گنده میومد، چون شوهرم ایرانی نبود، مثلا اگر المانی بود، امریکایی بود، من از نظرشون خوشبحت بودم ولی چون افغانی بود من بدبخت بودم و گرههام وا نشدنی.
اشک از چشمهاش پایین اومد و گفت:
-عاشقی مگه مرز میشناسه؟ مگه مثلا میشه به یکی گفت عاشق این شو یا اون شو؟ خب من عاشق شدم.
شاگرد بنا بود، منم هر روز میرفتم بازار، همو میدیدیم، بابام فلج شده بود و خرجمون رو عموم میداد.
چون خرجمون با اون بود، باید حرف اونم گوش میدادیم.
وقتی فهمید زندانیم کرد، چند هفته من زندانی بودم که عاشقی از سرم بپره، یه روز در باز شد، منتظر بودم دخترعموم بیاد تو، ولی بابام اومد تو. سینه خیز خودشو رسونده بود به در.
بهم گفت برو، دم در منتظرته. گفتم پس تو چی، گفت من هیچی، ولی اگر بمونی اینجا، میدنت به میرزا.
پیرزن مکثی کرد و گفت:
-خبر عاشقیم همه جا پیچیده بود، دیگه هیشکی منو نمیگرفت، میرزا هم چهل سال از من بزرگتر بود. بابام بهم گفت پسره تا امامزاده به خاطرت با پای برهنه رفته و برگشته، نذر کرده و محراب اونجا رو هم درست کرده. دوست داره، برو که دست هیچ کس بهت نرسه.
-این ماشین اقا مهراب نیست؟
صدای فروغ من رو به کوچه برگردوند.
گره رو محکم کردم و به ماشین مهراب که تو نزدیکیمون ایستاد نگاه کردم.
شیشه رو پایین داد. با فروغ احوال پرسی کرد و جواب سلام من رو داد.
-نوید کلاس داشت، دیرشم شده بود، گفت من بیام دنبالتون.
فروغ گفت:
-خب زنگ میزد آژانس میگرفتیم، چرا مزاحم شما شد؟
-چه مزاحمتی، بفرمایید.
فروغ روی صندلی عقب نشست و من هم به احترامش کنارش نشستم. مهراب از توی اینه نگاهم کرد.
یه چیزی این وسط درست نبود که اونطور جواب سلامم رو داد و حالا هم اینطوری نگاهم میکرد.
-نرگس جان چطوره؟
ماشین به حرکت در اورد و تو جواب فروغ گفت:
-خدا رو شکر، اونم خوبه.
تا خود مقصد به احوالپرسی گذشت. فروغ رو رسوندیم. تا سر کوچه ماشین رو روند.
نگه داشت.
از آینه نگاهم کرد و گفت:
-پاشو بیا جلو بشین.
دل دل کردم و گفتم:
-راهی نمونـ...
-کارت دارم، پاشو بیا جلو.
یه چیزی شده بود. پیاده شدم و در حلو رو باز کردم و نشستم.
به سمتم چرخید. کمی نگاهم کرد و گفت:
-برای چی رفتی به نرگس قضیه امین و نازلی رو گفتی؟
ابروهام بالا پرید.
-من نگفتم.
-تو نگفتی! تو نبودی که به امین میگفتی دو رو؟
-اره من اینو گفتم، رو حرفمم هستم، از نظرم نازلی و امین مناسب دوستی نیستن، ولی به نرگس حرفی نزدم. اصلا کی حرف بزنم؟ دیشب از هم خداحافظی کردیم، من رفتم خونه و تا الانم نرگسو ندیدم.
-تلفنی...پیام؟
گوشیم رو از کیفم بیرون اوردم و به طرفش گرفتم.
-بیا، چک کن.
روی فرمون زد و گفت:
-صبحی بلند شده میزو چیده، نیمرو زده، اب پرتقال گرفته، یه میز شاهانه چیده، نشستم خوردم، کلی تعریف تمجید کردم، وقتی بلند شدیم، برگشته میگه مهراب من خیلی دوست دارم، این میز که چیزی نیست، دنیامو برات اونجور که تو بخوای میچینم، ولی این میزو تو سر امین خراب میکنم یه بار دیگه دعوتش کنی یا مهمونیش بری. بعدم رومیزی رو یهو کشید و پرت کرد سمت من که این نمونهاشه. چیزی از روی میز نیوفتاد ولی کل میز به هم ریخت، منم که...
لبخندم به خاطر دعواشون نبود، به خاطر تصور نرگس تو اون حالت جدی بود و مهرابی که قطعا کوتاه اومده بود و الان داشت دنبال مقصر میگشت.
-خندهام داره. شب خوش و خرم، صبح برج زهرمار!
-خب به حرفش گوش بده، زندگی مشترک اینه دیگه.
به روبهروش نگاه کرد و گفت:
-اخه اینجوری نبود نرگس.
-شاید چون سری قبل پاش رو پوست موز بوده اینجوری رفتار نمیکرده و میریخته تو دلش.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با عمه نوید خداحافظی کردیم و برای اینکه تا کوچه همراهمون نیاد، در رو ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
اخم کرد و به سمتم چرخید.
-چی میگی تو؟
-سری قبل رو میگم، زندگی دو سالهاتون.
دستش رو پشت صندلی من گذاشت و گفت:
-اون سری هم خودش خواست عقد موقت باشه. من که میگفتم عقد دایم. مگه از صیغه و عقد موقت خاطره خوبی داشتم که بخوام بهش اصرار کنم. به شراره هم میگفتم دائم و اون میگفت موقت، بعدم گذاشت و رفت.
شوکه بهش نگاه میکردم و شوکهتر لب زدم:
-آخه چرا؟
دستش رو از پشت صندلی برداشت و به کوچه نگاه کرد.
-نرگس میگفت نمیخوام کسی بفهمه، میگفت ممکنه اون مافیایی که بابا رو تهدید کرده و یه بارم برای تو دردسر درست کرده، بخواد دوباره این کارو بکنه.
اون موقع هنوز نمیدونست این حرفها و ترسها، کار برادر و مادر خودشه.
از خانوادهاشم فقط پدرش میدونست و تاکید کرده بود کسی نفهمه، مخصوصا اعضای خانوادهاش.
سرش رو متاسف تکون داد.
-حق فسخ رو میخواست که بهش ندادم. بعد که کم کم رد پای خانوادهاش پیدا میشد تو یه سری چیزها و بعدم اون سروش بی همه چیز اومد و اون حرفها رو زد.
فکر کردم نرگس از اولم میخواسته یه کلکی سوار کنه که به عقد دائم رضایت نداده.
ماشین رو روشن کرد و گفت:
-پس مطمئنی تو نگفتی دیگه!
-خب چرا از خودش نمیپرسی که کی بهش گفته؟ نرگس آبمیوه دوست داره، براش بخر و ازش بپرس.
جوابم رو نداد. کمی روند و گفت:
-اسفندیار امروز صبح اعدام شد.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. واقعا اعدام شده بود؟
-سـ...سعــیـ...سعید!
-اون حکم اعدام بهش نخورده. از کما در اومده و هنوزم مراحل دادگاهش ادامه داره ولی حکم اعدام بعیده بهش بخوره.
نگاهم کرد.
-نه ادم کشته، نه مدرکی هست که نشون بده تو کار پخت مواد بوده. یه چند تا شاکی خصوصی داره، که یکیشون تویی.
من شاکی بودم، مهراب برام وکیل گرفته بود،
وکیلی که همه چیز رو با مهراب هماهنگ میکرد و با من کاری نداشت.
آب دهنم رو خشک شده بود.
ای کاش ابد و یک روز بهش حبس میخورد.
برای اینکه حواسم پرت بشه پرسیدم:
-زمانی...زمانی چی؟
کوچه رو پیچید و گفت:
-در رفت، معلوم نیست کجاست، یه مدت فکر میکردن رفته کانادا ولی نرفته، شاید رفته یکی از کشورهای عربی... معلوم نیست.
دار و دستهاشم یه در میون گرفتن، قرصهایی که آزمایش میکردنم همه ضبط شدن و دخترا رو هم فعلا بردن یه مرکز زنان تا ببینن چی پیش میاد.
هنوز حواسم پرت نشده بود. دائم سر میخورد به سمت سعید و اتفاقاتی که اون باعثش بود و اون شب...
-پدرام...
-احتمالا به اونم حبس بخوره.
زبون به لبم کشیدم و گفتم:
-به بابکم از اون قرصا دادی؟
ماشین رو جلوی آپارتمان ما پارک کرد، سر به سمتم چرخوند.
-چت شد تو؟ رنگت چرا پریده؟
سرم رو به اطراف تکون دادم:
-هیچی...هیـ...چی...نیست.
خواستم پیاده شم که دستم رو گرفت.
-میریم خونه ما.
پیشنهاد خوبی بود، چون توهم سعید ممکن بود برگرده. چیزی که تراپیست گفته بود، همین بود.
ماشین رو کمی جلوتر برد.
-تو برو خونه، نرگس خونهاست، من برم ببینم این سوپریه آب میوه چی داره.
وسط ترس و توهمم لبخند به لبم اومد.
-خندهام داره، رفتی تو ببین میتونی بفهمی چرا با امین و نازلی بد شده.
پیاده شدم. رفتنش رو تا یه جایی نگاه کردم و زنگ در زدم.
نرگس در رو باز کرد. احتمالا از ایفون تصویری تماشام کرده بود.
وارد حیاط شدم. قلبم تند میزد و از ترس به اطرافم نگاه نمیکردم.
نرگس از در هال برام دست تکون داد. جلو رفتم.
-فکر کردم مهرابه. چرا رنگت پریده؟
بی خیال جواب به قسمت دوم جملهاش شدم و گفتم:
-رفت آبمیوه برات بگیره. من بهش گفتم دوست داری. چرا باهاش قهر کردی؟
لبخند زد.
-قهر نکردم، گربه رو دم حجله کشتم.
دیشب تا صبح بیدار بودم. نمیدونم از ذوق بودـ از این اداهایی که میگن جام غریب شده من ندارم، ولی خوابم نمیبرد دیگه، سحر شمام آنلاین بود، باهاش چت کردم.
تبریک گفت و بعدم یه چیزایی در مورد امین بهم گفت که خوشم نیومد.
مردک مثلا من به عنوان دوست روش حساب کردم، بلند شده رفته واسه مهراب خواستگاری.
دستم رو کشید.
-بیا تو حالا، برات تعریف میکنم.
اگر به مهراب میگفتم همه چیز زیر سر سحر بوده!
نباید میگفتم، خودم این قضیه رو مو به مو برای سحر تعریف کرده بودم.
-از کی خواستگاری کرده بوده؟
-چه میدونم، اصلا هر کی، منه ابله دوست شمام، به جای وصل کردن میرید پشتم میزنید، بعد میشینید اینجا نیشتونو باز میکنید که ما از اولم مطمئن بودیم شما مال همید. اگه مال همیم موش دووندن شما چی بوده. مرتیکه دو رو!
به مبل اشاره کرد.
-ولش کن، بشین.
-چتها رو پاک کن از گوشیت.
-پاک کردم، همون دیشب.
چشمک زد و گفت:
-شربت برات بیارم یا صبر میکنی آبمیوه بخوری؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخم کرد و به سمتم چرخید. -چی میگی تو؟ -سری قبل رو میگم، زندگی دو سا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به محتویات عجیب و غریب لیوان نگاه میکردم که نرگس گفت:
-تیکههای هلو، تو شربت هلو، همراه با تخم شربتی و خاکشیر.
لیوانی از توی سینی برداشت و جرعهای نوشید.
-خوشمزه است.
درست میگفت، خوشمزه بود.
-دیشبم یه چیزی درست کرده بودی نعنا و لیمو داشت.
سرش رو تکون داد.
-از این کارا خوشم میاد.
جرعه دیگهای خورد و گفت:
-کلا از آشپزخونه خوشم میاد، مهرابم به خاطر وسواسش، همه وسایل اشپزخونه رو کامل کرده، تو خونه خودم اینقدر همه چی کامل نبود.
صدای باز شدن در حیاط اومد. نرگس لبخند زد:
-اومد.
بلند شد و از کنار پرده به حیاط نگاه کرد.
-دست پرم اومده.
برای استقبال از همسرش تا جلوی در رفت. در رو باز کرد و سلام داد.
مهراب با تاخیر جوابش رو داد و پا توی هال گذاشت. نرگس خم شد و کیسه خرید رو از دستش گرفت.
-آبمیوه گرفتی؟
صورتش رو بوسید و گفت:
-منم برات از اون شربتهای مخلوطم درست کردم، بیا بشین برات بیارم.
مهراب به رفتنش نگاه کرد و بعد به من.
انگار انتظار قهر و کم محلی داشت و حالا سوپرایز شده بود.
سرش رو ریز برام تکون داد. شونه بالا دادم. نزدیکتر اومد و نشست.
به لیوان توی دستم نگاه میکرد که نرگس جلوش با یه لیوان شربت ظاهر شد.
-نوش جان!
مهراب لیوان رو گرفت و همون لحظه جرعهای از شربت خورد.
نرگس روبروش نشست و گفت:
-باهات قهر نبودم که تو رفتی ابمیوه گرفتی برای آشتی.
مهراب لیوان رو پایین آورد و گفت:
-همین جوری گرفتم.
به من نگاه کرد و گفت:
-تو گفتی بهش که برای چی رفتم آبمیوه بگیرم؟
سرم رو ریز به اطراف تکون دادم و لب زدم:
-نگفته بودی نگو.
اخم کرد و گفت:
-چون من نگفته بودم، باید بری جار بزنی دیگه!
به نرگس نگاه کرد و گفت:
-اون چه کاری بود صبح؟ رو میزی سمت من پرت میکنی که چی؟
-که حساب زندگی با نرگس دستت بیاد.
لیوان رو روی میز گذاشت و گفت:
-خب بگو، میخوام دستم بیاد. اینکه یهو میگی امین رو بی خیال شو یعنی چی؟
نرگس پا روی پا انداخت و گفت:
-مهراب، من دوست دارم، خیلی هم زیاد دوست دارم، بهتم بارها ثابت کردم، به خاطرت بارها از جونم مایه گذاشتم، به خاطرت عمرمو گذاشتم ... منتی نیست، خودم خواستم، اینجوری حس رضایت میکردم از زندگیم، از زنده بودنم، چون تو برام از هر کسی عزیزتری.
ولی این وسط یه سوال هست، این امین و نازلی دقیقا برات چی کار کردن که به خاطرشون جلوی من وایسادی؟ دقیقا چی رو بهشون مدیونی؟ به قول خودت کی و کجا کیفشون رو برات خالی کردن که اینجوری براشون بال بال میزنی؟
پاش رو انداخت و گفت:
-وقتی حبس بودی کاری کردن برات؟ وقتی آزاد شدی کاری کردن؟ وقتی دارالترجمه میزدی کاری کردن؟ وقتی کافی شاپ میزدی...
-اونا دوستامن، مگه حتما باید کاری کنن؟
نرگس خودش رو جلو کشید و گفت:
-اره خب، بایدم دفاع کنی ازشون، رفتن برات خواستگاری، کار به این مهمی.
مهراب نچ گویان عقب کشید و گفت:
-خودشون فهمیدن اشتباه کردن.
-دختره کی بود؟ فک و فامیل نازلی؟
مهراب به من نگاه کرد، سحر بهش نگفته بود که اون دختر من بودم.
مهراب هم فهمید که نگاه گرفت و گفت:
-نرگس داری شلوغش میکنی.
-باشه، دیگه حرفش رو نمیزنم، ولی اگر تو مهمونیشون بری، یا دعوتشون کنی اینجا و بخوای بحث رفت و آمدو باز کنی، اونوقت وایمیسم تو جمعیت و میگم چه جور آدمایی هستن این زن و شوهر.
مهراب لبهاش رو به هم فشار داد و گفت:
-سلام علیک تو خیابون چی؟
- سلام علیک تو خیابون مشکلی نداره.
-امر دیگهای نیست؟
-نه، عرضی نیست... اگر رفت و امد دوست داری میتونم باب رفت و آمد مهتاب و رضا رو اینجا باز کنم، نیما هم بدش نمیاد پاش اینجا باز شه. نوید و سپیده هم که خانه زادن.
مهراب دست نوی موهاش کشید و گفت:
-هر کاری عشقت میکشه بکن، فقط بهم بگو کی بهت گفت این قضیه رو.
نرگس لبخند زد:
-شربتت رو بخور عشقم.
مهراب لیوان رو برداشت و گفت:
-من که بالاخره میفهمم.
موبایل مهراب زنگ خورد. باقی شربت رو سر کشید و گفت:
-این خیلی خوشمزه بود، هست بازم؟
نرگس سریع بلند شد. مهراب تماس رو وصل کرد.
-میشنوم.
نگاهش کردم. نه سلامی و نه علیکی. ایستاد.
-خیلی غلط کردید شما.
نرگس لیوان به دست وسط هال ایستاد.
صدای مهراب اوج گرفت.
-هیچ کاری، من خودم مگه واسه تزیینم که اومده با شماها حرف زده؟
-همونجا میمونید تا بیام.
تلفن رو پایین آورد.
-یه مشت احمق که فقط میگن چشم، بعدش...
به سمت نرگس رفت. لیوان رو گرفت و یه ضرب سر کشید.
-چی شد یهو.
لیوان رو دست نرگس داد. لپش رو کشید و گفت:
-تو به این کارا کار نداشته باش.
لبخند زد و گفت:
-نزار سپیده بره خونه، خودتم فعلا جایی نمیری تا بیام.
مستقیم تو چشمهاش زل زد و انگشتش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
-نرگس، جایی نمیریا.
-خیلی خب، نمیرم. سپیده هم نمیره.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به محتویات عجیب و غریب لیوان نگاه میکردم که نرگس گفت: -تیکههای هلو،
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-سپیده رو مطمئنم نمیره، ولی تو چموشی هستی که ...
نرگس با هر دو دستش به دست مهراب ضربه زد و گفت:
-خب دیگه، برو.
مهراب لبخند زد.
کمی به نرگس نگاه کرد و رفت.
این دو تا هم به قول حسین فازشون معلوم نبود.
یک بار اون سوار خر حکمرانی بود و یک بار این.
زندگیشون اصلا شبیه زندگی من و نوید نبود.
نوید آروم و صبور بود، نهایت شلوغ کاریش سر به سر گذاشتن با من بود.
نرگس روبه روم نشست. به لیوان شربتش نگاه کرد.
من پرسیدم:
-تو میدونی دقیقا مهراب چی کار میکنه؟
سرش رو به اطراف تکون داد.
-نمیدونم...نمیدونم ولی میفهمم.
لبخند زد و گفت:
-مرغ شکم پر دوست داری برای شام؟ اینجور که معلومه امشب اینجایید.
راستش اصلا نمیدونستم مرغ شکم پر چی هست.
جواب نگرفته از جاش بلند شد.
از پنجره به حیاط نگاه کرد و گفت:
-فکر کنم ماشینم برد...نوید کی میاد؟ ماشین فروغ دستشه؟
با تعجب نگاهش کردم.
مهراب همین چند دقیقه پیش بهش گفت نرو.
نگاهم رو که دید خندید و گفت:
-نمیخوام برم بیرون، زنگ بزن به نوید بگو زرشک و سبزی معطر بخره.
چشمهاش رو باریک کرد و دوباره به حیاط نگاه کرد.
به نظرم مهراب برای کنترل نرگس باید درها رو سه قفله میکرد.
هر چند، به نظرم برای مردی مثل مهراب، زنی مثل نرگس هم لازم بود.
برای اینکه حواسش از حیاط و مهراب و بیرون رفتن پرت بشه گفتم:
-شماره سحرو کی ازش گرفتی؟
نگاهم کرد و گفت:
-اون از اینستا پیجمو دنبال میکرد، از عکسش شناختمش، پیام دادم ببینم خودشه یا نه، بعدم شماره دادم که اگر کاری داشت زنگ بزنه.
دختر با جَنَمیه، خوشم میاد ازش.
روبروم نشست.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-سپیده، یه چیزی رو قلبم سنگینی میکنه، نمیدونم چیه و چه حسیه، فکر میکردم با ازدواجم سنگینی میره ولی نرفته، مثل یه حجم بزرگ سنگین، مثل یه تیکه سنگین، مادی نیست که بشه توضیحش داد، دیشب که تو بغل مهراب بودم، منتظر بودم بره، وقت معاشقه انتظار داشتم که سبک بشم، ولی نشدم. انگار بدترم شده.
من این چیزی که میگفت رو خوب میشناختم.
منتها اون سنگینی برای من توی سرم بود، نه روی قلبم.
جلو رفتم، دستش رو گرفتم.
دوباره تو مرحلهای بودم که نمیدونستم چی بگم.
خودش گفت:
-اون تراپیستی که میری پیشش، کارش چطوره؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -سپیده رو مطمئنم نمیره، ولی تو چموشی هستی که ... نرگس با هر دو دستش ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
جارو برقی رو خاموش کردم و به آشپزخونه رفتم.
کنار عمه که پای سینک ایستاده بود ایستادم و با بیچارگی گفتم:
-عمه، خودم میشورم.
بشقاب رو آب کشید.
-تو بشور بودی، همون دیشب میشستی.
زمزمه وار و آروم لب زدم:
-نوید گفت من میشورم...
با نگاه چپی که بهم کرد باقی حرفم رو خوردم.
-خاک تو سرت! مگه زن به شوعرش میگه ظرف بشوره!
دستهاش رو آب کشید.
-خاک تو سر من که ...
تو چشمهام براق شد.
-کی تا حالا دیدی به سالار یا حسین بگم بیاد ظرف بشوره؟ اون بابات که همیشه تپیده ته خونه رو کی تا حالا دیدی من از بلند کنم که یه قاشق جابه جا کنه که تو یاد گرفتی.
قیافهام رو مظلوم کردم و گفتم:
-خودش گفت، من که ازش نخواستم.
دستش رو به شلوارش کشید و گفت:
-خودش بگه، زنیت تو کجا رفته؟
دهنش رو کج کرد:
-خودش گفت!
دست روی بازوش گذاشتم و به سمت هال کشیدمش.
-حالا بیا یه دقیقه بشین.
-اینقدر شلختگی از زندگیت وور وور میرزه که مگه میشه نشست.
روی مبل نشست.
-فکر کن اون فروغ بیاد اینجا رو ببینه.
لپش رو کشید و گفت:
-یا یهو برسه پسرشو ببینه داره ظرف میشوره...
دستش رو تو هوا پرت کرد و گفت:
-خاک...
به فرش نگاه کرد.
-اینجا رو چرا تموم نکردی؟
جاروبرقی رو گوشهای گذاشتم و حرصی گفتم:
-چون میخوام یه دقیقه بشینم پیش عمهام، پیش کسی که حق مادری گردنم داره، میخوام حالشو بپرسم، از حال خودم بگم، از خونه بپرسم.... عمه ول کن کارو، وقت زیاده، همه رو انجام میدم.
با این سخنرانی غرام بالاخره کوتاه اومد.
به کوتاه اومدنش و اون لبهایی که غنچه کرده بود لبخند زدم و نشستم.
-شربتت رو بخور.
چشم و ابرو اومد.
-قند دارم.
لبخند زدم:
-نداری، بخور.
صورت تپلش رو بوسیدم و گفتم:
-فروغ با ظرف شستن پسرش مشکل نداره، خودش گفت به نوید گفت زنت کار داره، گاهی کمکش کن.
-مگه تو سر کار میری؟
-سه روز در هفته، کارای حسابرسی شرکتشون رو انجام میدم.
به لپتاپ روی عسلی اشاره کردم و گفتم:
-دائم پای اونم، یا دارم سفارش میگیرم، یا سفارش میدم.
به لپتاپ نگاه کرد و گفت:
-همون که با مهراب شریکن؟
سر تکون دادم.
روی مبل جابهجا شد و گفت:
-بازم زشته اون کار خونه کنه، نگارو ببین، همه کارای خونه رو میکنه، خرج خودش و اصغرم داره میده. بچهاشم نگه میداره، حواسش به حسینم هست... زن یعنی همین دیگه!
به افکار قدیمیش که قطعا نمیشد تغییرش داد، لبخند زدم و گفتم:
-سعی میکنم دیگه نزارم دست بزنه به ظرفا، خوبه؟
نفسش رو با صدا بیرون داد، جوری که حس باشه گول خوردم رو القا میکرد.
-از ثریا چه خبر؟
-چه خبر! گیر زندگیشه، صبح پا میشه اون بچهها رو کهنه میکنه میزنه زیر بغلش میره مغازه، کرکره رو نصفه میده بالا که یعنی بازه، به خاطر این وبائه میگن باز نباشید، میدونی که؟
سر تکون دادم.
-بهش گفتم بتمرگ خونه، بچههاتو جمع کن، وبا میگیریا، میگه کدوم خونه، بمونم کبری زر زدنش شروع میشه، اینجوری هم سرم گرمه، هم زر مفت اونو نمیشنوم.
روی پاش زد و گفت:
-فهمیدی که اون برادرشوهرش گفته بیایید خونه رو سه طبقه بسازیم.
گوشهام تیز شد.
-شهاب؟
-اره همون، یه برادر که بیشتر نداره اون شهرامه، ولی شهرام قبول نکرده. گفته بسازید، سهم منو بدید، به ثریا هم گفته نمیخوام باهاش یه جا باشم.
اخم ریزی کردم، یعنی میدونست برادرش چی کار کرده.
گفتم:
-نگفت چرا؟
سر بالا انداخت.
-نه. ولی خدا رو شکر که قبول نکرده، مادرشوهر و خواهرشوهر کم بود، مونده جاری و برادرشوهرش چشم چرونم بهش اضافه بشه.
سالار گفت بهش بگم بیاد خونه ما رو اجاره کنه، همه موافق بودن، گفتم به تو هم بگم، بالاخره سهم داری از اونجا. خودمونن که فعلا همین جا نشستیم.
سهم؟
من از خونه سهمی نداشتم!
من مهراب رو داشتم، مهرابی که دیشب شاکی بود که چرا بهش نمیگفتم بابا.
من شراره رو داشتم، شرارهای که هر روز بهم زنگ میزد و حالم رو میپرسید و کلی باهام حرف میزد.
همین روزها هم قرار بود به تهران بیاد و کلی خوراکی محلی برام بیاره.
لبخند زدم و گفتم:
-عمه، من سهمم رو از اون خونه میخوام ببخشم به خواهر و برادرام، نمیخوام چیزی.
اخم کرد.
-عمه ارث شیرینه، الان میگی، چار روز دیگه...
میون حرفش پریدم:
-نمیخوام عمه. من شوهرم درآمدش خوبه، این کرونا هم تموم بشه بیشترم میشه، هر چی هم فروغ داره مال نویده دیگه. سهمم از یه خونه شصت هفتاد متری به چه کارم میاد.