eitaa logo
بهار🌱
19.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت655 خم شد مانتو رو از جلوی پاش برداشت و به طرفم اومد. آستین لباس رو پ
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 دیگه کاملا ناامید شده بودم که صدای بابا امید از دست رفته‌ام رو برگردوند. - چه خبرتونه؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون! صدای عصبی و فریاد گونه بابا از طرف در ورودی می‌اومد. سرچرخوندم. جدی و با اخم کنار در ایستاده بود. گویا راهی بوده و به خاطر سر و صدا برگشته بود. به طرف ما اومد و روبروی مهیار ایستاد. - ولش کن. -بابا لطفا دخالت نکن. بهار زنمه و زن من باید تو خونه من باشه، نه اینجا. بابا گفت: - بهار یه چیزی از تو خواسته بود، برو اجراش کن خودم میارمش خونه‌ات. -بهار خیلی بیجا کرده. بهار مثل همه زنهای دیگه برمی‌گرده و کنار شوهرش زندگی می‌کنه. -خودت داری می‌گی مثل همه زن‌های دیگه. دور و برت رو نگاه کن، ببین کدوم یکی از زنهای اطرافت شرایط بهار رو دارند؟ دستم رو رها کرد. صداش رو بالا برد و گفت: -من دوست دارم زنم اینجوری زندگی کنه. صدای بابا هم به تناسب صدای مهیار بالا رفت. - اون خودش دوست نداره، مگه اسیر بردی خونه‌ات؟ مهسان دستم رو گرفت و به طرف پله‌ها کشید. آروم آروم می‌رفتم و به بحث این پدر و پسر که من باعثش بودم، گوش می‌دادم. - بی‌خود دوست نداره! - مهیار، روزی که داشتم این دختر رو برات می‌گرفتم، بهت گفتم این رو تو گوشت فرو کن و روزی چند بار با خودت تکرار کن که آقای دکتر مهدی گوهربین پشت این دختر وایستاده و الان هم من پشتش هستم. هم دانشگاه می‌فرستمش، هم نمی‌زارم دیگه تو خونه تو بیاد. -دانشگاه بره که چی بشه؟ بشه یکی مثل همه زنهای دانشگاه رفته! -مگه زنهای تحصیل کرده چه مشکلی دارند؟ همین خواهرها و مادرت! - چه مشکلی دارند؟ بابا، چشمهات رو بستی و نمی‌بینی. اون مهسان معلوم نیست چه غلطی توی اون دانشگاه می‌کنه که خاطرخواه از اونجا براش پیدا شده. پرونده مهگل هم زیر بغلمه. بابا دست زد و گفت: -آفرین، بگو، به دخترهای من تهمت بزن. اگه روت می‌شه از مادرت هم بگو. - مامان هم من جوونی‌هاش نبودم، وگرنه معلوم نیست ... صدایی شبیه دست زدن پاهام رو که تو نیمه راه بود، متوقف کرد. نشستم و از بین نرده‌ها به پایین نگاه کردم. بابا روبه‌روی مهیار با خشم ایستاده بود. مهیار در حالی که صورتش رو به طرفی کج شده بود، دست روی صورتش گذاشته بود. بابا بهش سیلی زده بود!
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت656 دیگه کاملا ناامید شده بودم که صدای بابا امید از دست رفته‌ام رو برگ
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 لبم رو با دندون گزیدم. طوری روی پله ها ایستادم که دیده نشم. نمی‌خواستم مهیار فکر کنه، یا بفهمه که من این صحنه رو دیدم. صدای بابا بلند تو سالن می‌پیچید. -هی من هیچی به تو نمی‌گم، تو هم دهنت رو باز می‌کنی و هر چی دلت می‌خواد می‌گی؟ بی‌غیرت وایستاده به زن و بچه‌های من توهین می‌کنه. حالا دو نفر هرز رفتن یعنی همه همین طورین؟ این زن مادر توعه، یه کم پیش خودت شرم کن. صدای بابا با صدای آروم مهبد قطع شد. - بابا، بیا اینجا، مامان حالش بده. یه لحظه همه جا ساکت شد. بعد صدای ناباور بابا اومد. -مهری، مهری! برو قرصش رو بیار. مهسان من رو رها کرد. به طرف اتاق پدر و مادرش دوید. مهبد هم سریع از پله‌ها بالا می‌اومد و من هم با زانوهای لرزون، بالای پله‌ها نشسته بودم. مهسان به سرعت از اتاق بیرون اومد. وسط راه پله بسته قرص رو به مهبد داد و بقیه راه رو مهبد رفت. مهسان پیش من نموند و پایین رفت. دلم نمی‌خواست دوباره با مهیار روبه‌رو بشمغ . غرورش به اندازه کافی له شده بود. پس همون جا نشستم. سر و صداها کم شد. آروم از لای نرده‌ها نگاه کردم. مامان روی مبل دراز کشیده بود و بابا کنارش روی زمین نشسته بود. مهبد و مهسان هم با فاصله به مادرشون نگاه می‌کردند. مهیار با فاصله‌تر از همه کنار در سالن ایستاده بود و به مادرش خیره بود. بابا دکمه‌های مانتوی مامان رو باز کرده بود. دست‌هاش رو لای موهای مامان برده بود و بهش خیره نگاه می‌کرد. چند دقیقه بعد حال مامان بهتر شد. بابا نگاهی به پشت سرش کرد. به پسر بزرگش نزدیک شد. آروم آروم چیزی به مهیار گفت. مهیار به پدرش نگاه نکرد، ولی عصبی شدنش رو از همون بالا می‌تونستم ببینم. مهیار بدون اینکه حرفی بزنه، چرخید و از سالن خارج شد. توان بلند شدن از جام رو نداشتم. همونجا سرم رو روی زانوم گذاشتم. بغض مثل یه توپ تنیس توی گلوم ایستاده بود. چونه‌ام می‌لرزید و ابر چشم‌هام هوای باریدن داشت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت657 لبم رو با دندون گزیدم. طوری روی پله ها ایستادم که دیده نشم. نم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 چرا من فکر می‌کردم که با این کارم مهیار کوتاه میاد؟ چرا این عکس العملش رو پیش بینی نکرده بودم؟ چرا اطرافیان بهم هشدار نداده بودند؟ کوهی روی قلبم سنگینی می‌کرد و تپیدن رو براش سخت کرده بود. با قرار گرفتن دستی روی شونه‌ام سر بلند کردم. به چشم‌های نیمه اشکی به مهسان نگاه کردم. - پاشو بریم توی اتاق. کمکم کرد. با هم به اتاقش رفتیم. کلی سوال داشتم، ولی می‌دونستم حرف زدنم با بارش چشم‌هام یکی می‌شه. پس ساکت موندم. مهسان هم چیزی نمی‌گفت. اون هم بغض داشت. یه مدت طولانی من به فرش اتاق مهسان خیره بودم و اون نمی‌دونم چیکار می‌کرد. سکوت سخت و سنگین اتاق رو صدای مهسان شکست. - می‌دونی لحظه آخر بابا به مهیار چی گفت؟ چشم از گل‌های ریز قالی گرفتم و به چشمهای درشت مهسان نگاه کردم. - گفت چه بخوای، چه نخوای، فردا بهار رو می‌برم دانشگاه و اسمش رو برای ترم جدید می‌نویسم. تو هم حق نداری دخالت کنی. سرم رو دوباره به حالت قبل برگردونم و لب زدم: -همیشه فکر می‌کردم لجبازی و سرسختی مهیار به کی رفته، الان فهمیدم به پدرش رفته. حدسم در مورد اشکهام درست بود. با اولین کلمه روی صورتم روون شدند و چهره غمگینم رو کامل به نمایش گذاشتند. - اشتباه کردم مهسان، فکر می‌کردم می‌تونم سنگ سر سختی مهیار رو بشکنم، ولی فقط کوه غرورش رو له کردم. اشک‌های روونم رو پاک کردم و ادامه دادم: - من قید دانشگاه رفتن رو زدم. در حال حاضر فقط یه ذره آرامش می‌خوام، هم برای خودم، هم مهیار. مهسان کنارم نشست. -کم آوردی؟ فکر می‌کردم خیلی قوی تر باشی! - نیستم، من اصلا قوی نیستم. می‌خواستم ادای آدمهای قوی رو در بیارم که همه چیز رو زدم خراب‌تر کردم. چند دقیقه‌ای سکوت جریان غالب اتاق بود که دوباره مهسان با صداش پادشاهی سکوت رو زیر سوال برد. - خوبه که پویا با کتایون رفته، این چند وقته اینقدر دعوا و اخم و تخم دیده که طفلک حسابی کلافه شده. کتایون هم بعد از دو هفته مسافرت، خوب موقعی برگشت. بعد از مکث کوتاهی لب زد: - تشریف برده بودن سوئد. فکر کنم به زودی کلا بره همونجا. آهی کشیدم و بلند شدم. بی توجه به اعتراض مهسان به اتاقم رفتم. لب تخت نشستم و به موبایلم نگاه کردم. تصمیم گرفتن برام سخت بود، ولی بالاخره گوشی رو برداشتم و شماره مهیار رو گرفتم. با سومین بوقی که خورد، یه دفعه سرعت بوق ها بالا رفت. با نا امیدی به صفحه موبایل نگاه کردم. نمی‌خواست باهام حرف بزنه. تماسم رو رد کرده بود.
بهار🌱
وی‌آی‌پی بهار💝💝💝💝💝 هزینه ورود به وی‌آی‌پی ۴۵ هزار تومن فصل دوم هم به مرور داره بهش اضافه میشه شمار
تخفیف وی‌آی‌پی تخفیف تا فردا صبح تمدید شد. میتونید وی‌ای‌پی بهار رو با ۳۰ هزار تومن خریداری کنید. خلاصه که جا نمونید. شماره حساب و ایدی ادمین هم تو پست ریپلای شده هست.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با عمه نوید خداحافظی کردیم و برای اینکه تا کوچه همراهمون نیاد، در رو ب
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 اخم کرد و به سمتم چرخید. -چی می‌گی تو؟ -سری قبل رو میگم، زندگی دو ساله‌اتون. دستش رو پشت صندلی من گذاشت و گفت: -اون سری هم خودش خواست عقد موقت باشه. من که میگفتم عقد دایم. مگه از صیغه و عقد موقت خاطره خوبی داشتم که بخوام بهش اصرار کنم. به شراره هم می‌گفتم دائم و اون میگفت موقت، بعدم گذاشت و رفت. شوکه بهش نگاه میکردم و شوکه‌تر لب زدم: -آخه چرا؟ دستش رو از پشت صندلی برداشت و به کوچه نگاه کرد. -نرگس می‌گفت نمی‌خوام کسی بفهمه، می‌گفت ممکنه اون مافیایی که بابا رو تهدید کرده و یه بارم برای تو دردسر درست کرده، بخواد دوباره این کارو بکنه. اون موقع هنوز نمیدونست این حرفها و ترسها، کار برادر و مادر خودشه. از خانواده‌اشم فقط پدرش می‌دونست و تاکید کرده بود کسی نفهمه، مخصوصا اعضای خانواده‌اش. سرش رو متاسف تکون داد. -حق فسخ رو می‌خواست که بهش ندادم. بعد که کم کم رد پای خانواده‌اش پیدا میشد تو یه سری چیزها و بعدم اون سروش بی همه چیز اومد و اون حرفها رو زد. فکر کردم نرگس از اولم میخواسته یه کلکی سوار کنه که به عقد دائم رضایت نداده. ماشین رو روشن کرد و گفت: -پس مطمئنی تو نگفتی دیگه! -خب چرا از خودش نمی‌پرسی که کی بهش گفته؟ نرگس آبمیوه دوست داره، براش بخر و ازش بپرس. جوابم رو نداد. کمی روند و گفت: -اسفندیار امروز صبح اعدام شد. با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. واقعا اعدام شده بود؟ -سـ...سعــیـ...سعید! -اون حکم اعدام بهش نخورده. از کما در اومده و هنوزم مراحل دادگاهش ادامه داره ولی حکم اعدام بعیده بهش بخوره. نگاهم کرد. -نه ادم کشته، نه مدرکی هست که نشون بده تو کار پخت مواد بوده. یه چند تا شاکی خصوصی داره، که یکیشون تویی. من شاکی بودم، مهراب برام وکیل گرفته بود، وکیلی که همه چیز رو با مهراب هماهنگ میکرد و با من کاری نداشت. آب دهنم رو خشک شده بود. ای کاش ابد و یک روز بهش حبس میخورد. برای اینکه حواسم پرت بشه پرسیدم: -زمانی...زمانی چی؟ کوچه رو پیچید و گفت: -در رفت، معلوم نیست کجاست، یه مدت فکر میکردن رفته کانادا ولی نرفته، شاید رفته یکی از کشورهای عربی... معلوم نیست. دار و دسته‌اشم یه در میون گرفتن، قرصهایی که آزمایش میکردنم همه ضبط شدن و دخترا رو هم فعلا بردن یه مرکز زنان تا ببینن چی پیش میاد. هنوز حواسم پرت نشده بود. دائم سر میخورد به سمت سعید و اتفاقاتی که اون باعثش بود و اون شب... -پدرام... -احتمالا به اونم حبس بخوره. زبون به لبم کشیدم و گفتم: -به بابکم از اون قرصا دادی؟ ماشین رو جلوی آپارتمان ما پارک کرد، سر به سمتم چرخوند. -چت شد تو؟ رنگت چرا پریده؟ سرم رو به اطراف تکون دادم: -هیچی...هیـ...چی...نیست. خواستم پیاده شم که دستم رو گرفت. -میریم خونه ما. پیشنهاد خوبی بود، چون توهم سعید ممکن بود برگرده. چیزی که تراپیست گفته بود، همین بود. ماشین رو کمی جلوتر برد. -تو برو خونه، نرگس خونه‌است، من برم ببینم این سوپریه آب میوه چی داره. وسط ترس و توهمم لبخند به لبم اومد. -خنده‌ام داره، رفتی تو ببین میتونی بفهمی چرا با امین و نازلی بد شده. پیاده شدم. رفتنش رو تا یه جایی نگاه کردم و زنگ در زدم. نرگس در رو باز کرد. احتمالا از ایفون تصویری تماشام کرده بود. وارد حیاط شدم. قلبم تند میزد و از ترس به اطرافم نگاه نمی‌کردم. نرگس از در هال برام دست تکون داد. جلو رفتم. -فکر کردم مهرابه. چرا رنگت پریده؟ بی خیال جواب به قسمت دوم جمله‌اش شدم و گفتم: -رفت آبمیوه برات بگیره. من بهش گفتم دوست داری. چرا باهاش قهر کردی؟ لبخند زد. -قهر نکردم، گربه رو دم حجله کشتم. دیشب تا صبح بیدار بودم. نمی‌دونم از ذوق بودـ از این اداهایی که می‌گن جام غریب شده من ندارم، ولی خوابم نمیبرد دیگه، سحر شمام آنلاین بود، باهاش چت کردم. تبریک گفت و بعدم یه چیزایی در مورد امین بهم گفت که خوشم نیومد. مردک مثلا من به عنوان دوست روش حساب کردم، بلند شده رفته واسه مهراب خواستگاری. دستم رو کشید. -بیا تو حالا، برات تعریف میکنم. اگر به مهراب میگفتم همه چیز زیر سر سحر بوده! نباید میگفتم، خودم این قضیه رو مو به مو برای سحر تعریف کرده بودم. -از کی خواستگاری کرده بوده؟ -چه میدونم، اصلا هر کی، منه ابله دوست شمام، به جای وصل کردن میرید پشتم میزنید، بعد میشینید اینجا نیشتونو باز میکنید که ما از اولم مطمئن بودیم شما مال همید. اگه مال همیم موش دووندن شما چی بوده. مرتیکه دو رو! به مبل اشاره کرد. -ولش کن، بشین. -چت‌ها رو پاک کن از گوشیت. -پاک کردم، همون دیشب. چشمک زد و گفت: -شربت برات بیارم یا صبر میکنی آبمیوه بخوری؟
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخم کرد و به سمتم چرخید. -چی می‌گی تو؟ -سری قبل رو میگم، زندگی دو سا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به محتویات عجیب و غریب لیوان نگاه می‌کردم که نرگس گفت: -تیکه‌های هلو، تو شربت هلو، همراه با تخم شربتی و خاکشیر. لیوانی از توی سینی برداشت و جرعه‌ای نوشید. -خوشمزه است. درست می‌گفت، خوشمزه بود. -دیشبم یه چیزی درست کرده بودی نعنا و لیمو داشت. سرش رو تکون داد. -از این کارا خوشم میاد. جرعه دیگه‌ای خورد و گفت: -کلا از آشپزخونه خوشم میاد، مهرابم به خاطر وسواسش، همه وسایل اشپزخونه رو کامل کرده، تو خونه خودم اینقدر همه چی کامل نبود. صدای باز شدن در حیاط اومد. نرگس لبخند زد: -اومد. بلند شد و از کنار پرده به حیاط نگاه کرد. -دست پرم اومده. برای استقبال از همسرش تا جلوی در رفت. در رو باز کرد و سلام داد. مهراب با تاخیر جوابش رو داد و پا توی هال گذاشت. نرگس خم شد و کیسه خرید رو از دستش گرفت. -آبمیوه گرفتی؟ صورتش رو بوسید و گفت: -منم برات از اون شربت‌های مخلوطم درست کردم، بیا بشین برات بیارم. مهراب به رفتنش نگاه کرد و بعد به من. انگار انتظار قهر و کم محلی داشت و حالا سوپرایز شده بود. سرش رو ریز برام تکون داد. شونه بالا دادم. نزدیکتر اومد و نشست. به لیوان توی دستم نگاه می‌کرد که نرگس جلوش با یه لیوان شربت ظاهر شد. -نوش جان! مهراب لیوان رو گرفت و همون لحظه جرعه‌ای از شربت خورد. نرگس روبروش نشست و گفت: -باهات قهر نبودم که تو رفتی ابمیوه گرفتی برای آشتی. مهراب لیوان رو پایین آورد و گفت: -همین جوری گرفتم. به من نگاه کرد و گفت: -تو گفتی بهش که برای چی رفتم آبمیوه بگیرم؟ سرم رو ریز به اطراف تکون دادم و لب زدم: -نگفته بودی نگو. اخم کرد و گفت: -چون من نگفته بودم، باید بری جار بزنی دیگه! به نرگس نگاه کرد و گفت: -اون چه کاری بود صبح؟ رو میزی سمت من پرت میکنی که چی؟ -که حساب زندگی با نرگس دستت بیاد. لیوان رو روی میز گذاشت و گفت: -خب بگو، می‌خوام دستم بیاد. اینکه یهو میگی امین رو بی خیال شو یعنی چی؟ نرگس پا روی پا انداخت و گفت: -مهراب، من دوست دارم، خیلی هم زیاد دوست دارم، بهتم بارها ثابت کردم، به خاطرت بارها از جونم مایه گذاشتم، به خاطرت عمرمو گذاشتم ... منتی نیست، خودم خواستم، اینجوری حس رضایت می‌کردم از زندگیم، از زنده بودنم، چون تو برام از هر کسی عزیزتری. ولی این وسط یه سوال هست، این امین و نازلی دقیقا برات چی کار کردن که به خاطرشون جلوی من وایسادی؟ دقیقا چی رو بهشون مدیونی؟ به قول خودت کی و کجا کیفشون رو برات خالی کردن که اینجوری براشون بال بال میزنی؟ پاش رو انداخت و گفت: -وقتی حبس بودی کاری کردن برات؟ وقتی آزاد شدی کاری کردن؟ وقتی دارالترجمه میزدی کاری کردن؟ وقتی کافی شاپ میزدی... -اونا دوستامن، مگه حتما باید کاری کنن؟ نرگس خودش رو جلو کشید و گفت: -اره خب، بایدم دفاع کنی ازشون، رفتن برات خواستگاری، کار به این مهمی. مهراب نچ گویان عقب کشید و گفت: -خودشون فهمیدن اشتباه کردن. -دختره کی بود؟ فک و فامیل نازلی؟ مهراب به من نگاه کرد، سحر بهش نگفته بود که اون دختر من بودم. مهراب هم فهمید که نگاه گرفت و گفت: -نرگس داری شلوغش میکنی. -باشه، دیگه حرفش رو نمیزنم، ولی اگر تو مهمونیشون بری، یا دعوتشون کنی اینجا و بخوای بحث رفت و آمدو باز کنی، اونوقت وایمیسم تو جمعیت و میگم چه جور آدمایی هستن این زن و شوهر. مهراب لبهاش رو به هم فشار داد و گفت: -سلام علیک تو خیابون چی؟ - سلام علیک تو خیابون مشکلی نداره. -امر دیگه‌ای نیست؟ -نه، عرضی نیست... اگر رفت و امد دوست داری می‌تونم باب رفت و آمد مهتاب و رضا رو اینجا باز کنم، نیما هم بدش نمیاد پاش اینجا باز شه. نوید و سپیده هم که خانه زادن. مهراب دست نوی موهاش کشید و گفت: -هر کاری عشقت میکشه بکن، فقط بهم بگو کی بهت گفت این قضیه رو. نرگس لبخند زد: -شربتت رو بخور عشقم. مهراب لیوان رو برداشت و گفت: -من که بالاخره میفهمم. موبایل مهراب زنگ خورد. باقی شربت رو سر کشید و گفت: -این خیلی خوشمزه بود، هست بازم؟ نرگس سریع بلند شد. مهراب تماس رو وصل کرد. -می‌شنوم. نگاهش کردم. نه سلامی و نه علیکی. ایستاد. -خیلی غلط کردید شما. نرگس لیوان به دست وسط هال ایستاد. صدای مهراب اوج گرفت. -هیچ کاری، من خودم مگه واسه تزیینم که اومده با شماها حرف زده؟ -همونجا میمونید تا بیام. تلفن رو پایین آورد. -یه مشت احمق که فقط میگن چشم، بعدش... به سمت نرگس رفت. لیوان رو گرفت و یه ضرب سر کشید. -چی شد یهو. لیوان رو دست نرگس داد. لپش رو کشید و گفت: -تو به این کارا کار نداشته باش. لبخند زد و گفت: -نزار سپیده بره خونه، خودتم فعلا جایی نمیری تا بیام. مستقیم تو چشمهاش زل زد و انگشتش رو جلوی صورتش گرفت و گفت: -نرگس، جایی نمیریا. -خیلی خب، نمیرم. سپیده هم نمیره.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت658 چرا من فکر می‌کردم که با این کارم مهیار کوتاه میاد؟ چرا این عکس ا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 گوشی رو روی تخت پرت کردم. صورتم رو روی بالش گذاشتم و به ابر چشم‌هام اجازه دادم تا می‌تونند ببارند. تا شب از اتاق بیرون نرفتم. چیزی هم نخوردم. چند بار دیگه هم شانسم رو برای تماس با مهیار امتحان کردم که بی فایده بود. اوایل شب بود که کتایون پویا رو برگردوند. کلی هم سوغاتی براش خریده بود. پویا کنار اسباب بازیهای خارجیش خوابش برد. جابجاش کردم و روی تخت گذاشتمش. به ساعت نگاه کردم. آخر شب بود و هنوز مهیار برنگشته بود. هوای اتاق حس خفگی بهم می‌داد. به سالن رفتم. دلم شور می‌زد و بی‌خودی توی سالن راه می‌رفتم که با صدای مامان به طرف پله‌ها سرچرخوندم. -خونه میثمه، نگران نباش. سرم رو پایین انداختم و روی نزدیکترین مبل نشستم. مامان کنارم نشست و گفت: - هر وقت خیلی عصبی و ناراحته، می‌ره پیش میثم. این عادت رو از بچگی داشته. - جواب تلفن‌هام رو نمی‌ده، رد تماس می‌زنه. - من از همون اول با این تصمیمت مخالف بودم، اگر چیزی نگفتم به خاطر این بود که نمی‌خواستم فکر کنی دارم تو کارت دخالت می‌کنم. من این اخلاق مهیار رو خوب می‌شناسم، هر چی بیشتر بهش لج کنی و سخت بگیری، اونم لجبازتر می شه، دقیقا مثل پدرش. - الان چیکار کنم؟ تلفن رو برداشت. شماره‌ای رو گرفت و تو همون حال گفت: -بزار به میثم زنگ بزنم، حال مهیار رو از میثم بپرس، اینطوری خیالت راحت تره. بعد تصمیم بگیر. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. بعد از چند لحظه الویی گفت و من خیره به دهانش مونده بودم. -میثم جان، مهیار چطوره؟ هنوز هم عصبیه؟ - بهار اینجا خیلی نگرانشه، یکم باهاش حرف بزن، آروم شه. گوشی رو به طرفم گرفت. من با تعلل گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. - الو، سلام آقا میثم. - سلام، حالت چطوره؟ -خیلی بدم، مهیار چطوره؟ - اون از تو بدتره، خیلی بدتر. - من هرکاری نیلوفر گفته بود انجام دادم. پس چرا اینطوری شد؟ -نمی‌دونم چی بگم! منم کم آوردم! قبلا باهاش حرف می‌زدم آروم می شد، ولی الان...
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت659 گوشی رو روی تخت پرت کردم. صورتم رو روی بالش گذاشتم و به ابر چشم‌
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 وسط حرفش پریدم و گفتم: -اگه من باهاش حرف بزنم، شاید بتونم آرومش کنم. - خب چرا از صبح تا حالا این کار رو نکردی؟ - جوابم رو نمی‌ده، تماس‌هام رو رد می‌کنه. مکثی کرد. -من الان قطع می‌کنم، تو شماره مهیار رو بگیر. من تماس رو وصل می‌کنم و گوشی رو می‌دم دستش. اینجوری تو عمل انجام شده قرار می‌گیره. باشه؟ - باشه. فقط همین الان زنگ بزنم؟ - یک دقیقه صبر کن، بعد زنگ بزن. خداحافظی کردیم. من با موبایل خودم شماره مهیار رو گرفتم. بعد از چند تا بوق صدای میثم تو گوشی پیچید. - سلام بهار جان، شبت بخیر. من چیزی نگفتم و ادامه داد: -گوشی مهیار نزدیکم بود، من جواب دادم. الان می‌دم به خودش. صداش رو کمی بالا برد و مهیار رو صدا زد. -مهیار... بیا عمو، زنته. بگیر ببین چی کارت داره! چند دقیقه امواج ماهواره‌ای فقط سکوت مخابره می‌کردند. بعد از چند دقیقه صداش تو گوشم پیچید و ته دلم رو به شدت خالی کرد. -چیه از صبح زنگ می‌زنی؟ می‌خوای چی بگی؟ بگی دیدی پیروز شدم، دیدی هیچ غلطی نتونستی بکنی، دیدی فردا هم می‌رم ثبت نام که دوباره دانشجو بشم، دیدی عرضه نداشتی زنت رو ببری خونه، اینا رو می‌خوای بگی؟ صدای مهیار بلند بود و تند تند و عصبی حرف می‌زد. حتی بین حرف‌هاش نفس نمی‌گرفت. با بیچارگی لب زدم: -مهیار! -مهیار و زهرمار! زندگیم رو جهنم کردی، حالا نمی‌زاری یکم آرامش داشته باشم. اشک هام سرازیر شد. واقعا من زندگیش رو جهنم کرده بودم؟ اگر هم این کار رو کردم ناخواسته بود. به خودم مسلط شدم. باید سریع حرف می‌زدم، وگرنه اجازه نمی‌داد و بعید نبود که تماس رو قطع کنه. محکم و سریع و بلند گفتم: - من قید دانشگاه رو زدم. ساکت شد. از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم: -من تا تو رضایت ندی پام رو تو هیچ خراب شده‌ای نمی ذارم، مخصوصاً دانشگاه. اینو می‌خواستم از صبح تا حالا بهت بگم. شرطم رو هم از بابات پس می‌گیرم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت660 وسط حرفش پریدم و گفتم: -اگه من باهاش حرف بزنم، شاید بتونم آرومش کن
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 صدای سکوت یعنی اینکه آروم شده بود. قطعا داشت فکر می‌کرد. آروم لب زدم: - مهیار؟ جوابی نیومد که پرسیدم: -هستی؟ - آره، هستم. صداش آروم شده بود. از عصبانیت چند لحظه پیشش خبری نبود. -پس یه چیزی بگو. -واقعا نمی‌خوای بری دانشگاه؟ - نه، نه تا وقتی که تو رضایت ندی. دوباره سکوت پادشاهیش رو جشن گرفت و این بار سرعت حکومتش خیلی کوتاه بود. - بیام دنبالت برگردیم خونه؟ از حرفش جا خوردم. انتظار این حرف رو نداشتم. لبهام رو به هم فشردم و یکم فکر کردم. باید سریع جواب می دادم، وقت نداشتم. پس گفتم: - بیا اینجا با هم تصمیم می‌گیریم. - تصمیم‌گیری نمی‌خواد، یا میای یا نمیای. با این حرفش عملا کیش شدم و باید برای مات نشدن تلاش می‌کردم. - مهیار من نزدیک شیش روزه که اینجام. الان دیر وقته، همه خوابند. نباید خداحافظی کنم؟ همین طوری سرم بندازم پایین و برم؟ - پس صبح میام دنبالت. نه نباید تا صبح طول می‌کشید، نمی‌تونستم تحمل کنم. - نمی‌شه همین الان بیای اینجا؟ -که پاسم بدی تو اتاق مهبد؟ -نه، نمی‌دم، قول می‌دم. بیا اینجا یکم با هم حرف بزنیم و تصمیم بگیریم. باشه؟ - همه خوابند؟ - آره. -مامان چطوره؟ - خوبه، امروز نرفته سرکار، الان هم حالش خوبه. مکثی کرد و گفت: - بهار، می‌گم چیزه ... موقعیکه مامان حالش بد شد ... تو پایین بودی یا بالا؟ سوالش رو تیکه تیکه و مردد پرسید. اما چرا؟ بود و نبود من اون موقع چه اهمیتی داشت؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت661 صدای سکوت یعنی اینکه آروم شده بود. قطعا داشت فکر می‌کرد. آروم لب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 تو ذهنم دنبال یه دلیل برای پرسیدن این سوال از طرف مهیار گشتم و یه دلیل پیدا کردم. می‌خواست ببینه لحظه سیلی خوردنش رو من دیدم یا نه. چشمهام رو بستم و دلم برای شوهر بیچاره‌ام سوخت. هر چند حرف بدی زده بود و در واقع به مادرش توهین کرده بود. چشم‌هام رو باز کردم و گفتم: - من اصلا نفهمیدم کی حالش بد شد. اون موقع با مهسان بالا بودیم. با سر و صدای مهبد، مهسان هم اومد پایین، منم که... یکم مکث کردم و گفتم: -حالا میای؟ - بابا امشب شیفته؟ - آره. - باشه، تا نیم ساعت دیگه اونجام. لبخند زدم و باهاش خداحافظی کردم. به مامان نگاه کردم. مامان لبخند می‌زد. - اون تو رو خیلی دوست داره. بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: - منتظر بودم بیشتر از اینها مقاومت کنه، ولی نکرد. دستم رو گرفت و گفت: -نباید در رو روی خودت قفل می‌کردی. این باعث شد خیلی از لحاظ روحی بهش فشار بیاد. نباید خودت رو ازش دریغ می‌کردی. شرمنده و متاسف سرم رو پایین انداختم و لب زدم: - می‌خواستم بهش فشار بیارم که زودتر تسلیم بشه. - اما حالا خودت تسلیم شدی. این صدای مهسان بود که طلبکار از پشت سرم می‌اومد. چرخیدم و به این فکر کردم که من به چه حسابی به مهیار گفتم که همه خوابند. - تو می‌گی چیکار کنم؟ مهسان دست به سینه شد و با اخم گفت: - هیچی، برگرد به همون قفس. برگرد و زندانی شو. نگاهم رو ازش گرفتم و به روبه‌روم خیره شدم. -کاش فقط مسئله زندان و بند بود. شما هیچ وقت ندیدید لرزش دستهاش رو، ندیدید چطور به کیسه بوکس مشت می‌زنه، چطور رنگ به رنگ می‌شه. وقتی به حالت عصبانیت میوفته، زبونش چطور بند میاد و نمی‌تونه درست حرف بزنه. چطوری خیس عرق می‌شه، شما نشنیدید اون لحظه‌ها تپش قلبش رو. وقتی اونجوری می‌شه هر لحظه می‌گم الان سکته می‌کنه. سعی می‌کنه خودش رو کنترل کنه و نزنه بلایی سر من و پویا بیاره، یا وسایل‌های خونه رو بشکنه. اما تا کی می‌تونه خودش رو اینجوری کنترل کنه؟ تا کی قلبش طاقت این همه فشار رو داره، اگه اتفاقی براش بیوفته من چه خاکی به سرم بریزم. مهیار واقعا باید بره پیش یه دکتر، ولی من واقعاً درمونده شدم. دیگه نمی‌دونم چی‌ کار کنم. فکر از دست دادن من داره دیوونه‌اش می‌کنه، ولی اینجوری داره خودش رو نابود می‌کنه.
وی‌آی‌پی بهار💝💝💝💝💝 هزینه ورود به وی‌آی‌پی ۴۵ هزار تومن فصل دوم هم به مرور داره بهش اضافه میشه شماره‌کارت(روش بزنید کپی میشه)👇 6221061231787153 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون در این صورت ادمین بهتون لینک رو نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله، فصل اولش تموم شده و فصل دوم داره پارت گزاری میشه 📌چند پارته؟فصل اول حدود ۷۰۰ پارت که البته شماره پارتهای وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای وی‌آی‌پی طولانی‌تره. فصل دوم هم حدود سیصد و اندی پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ ۴۵ تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. فصل اولش چاپ شده، ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💚 دَرْماٰن ناٰبٰارْوَري دَرْ کَمٰالِ نٰاٰبٰاوَري💚 ❗️خداوند فرزند را با روزی‌اش می‌دهد❗️خسته نشدی از بس از این مطب به اون مطب با هزار تا پرونده پزشکی دنبال بچه دویدی؟ ❌ چندبار دیگه باید نتیجه IVF منفی بشه تا افسرده تر بشی؟ ❗️نیومدم دعوات کنم اومدم راهنماییت کنم❗️ ✅ مادر شدن حق تو ام هست ✅ ❗️روی لینک پایین بزن تا وارد کانال بشی و بگم چیکار کنی 👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/3911713138Ccec2b92b2a .