بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت692 به سالن برگشتم. عمه و زن عمو به تلویزیون خیره بودند. مستقیم رفتم و
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت693
قلبم تند تند میزد و آرامشش رو از دست داده بود. چطور میتونستم بهش آرامش بدم، وقتی خودم اینطور نا آروم شدم.
دستش رو گرفتم و روی قلبم گذاشتم. اجبارا صاف نشست و سرش از حصار دستهاش خارج شد.
- ببین مهیار، این حرفها رو که میزنی قلب من چطوری میزنه.
دستش رو روی قلبم فشار داد و بعد دستم رو گرفت و روی قلب خودش گذاشت و گفت:
-تو ببین قلب من چه جوری میزنه.
تپش قلبش رو زیر دستم حس میکردم. یه جوری به سینهاش میزد که انگار بین استخونهای دنده زندانی شده و قلب بیچاره برای فرار تلاش میکرد. طوری خودش رو به در و دیوار قفس میکوبید که دست من هم با بی قراریهاش بیقرار میشد.
مهیار ادامه داد:
- مال تو همین الان با حرفهای من تپش گرفته، برای من از دیروز داره اینجوری میزنه.
عمیق نگاهش کردم. پس به خاطر این از دیروز اینقدر عصبی بوده.
- چی کار کنم که تو اینقدر مضطرب نباشی؟ چیکار کنم که باور کنی هیچ وقت نمیرم؟
- نمی دونم.
-قسم بخورم خوبه؟
- نمی دونم.
یکم فکر کردم. به چی قسم بخورم که اطمینان پیدا کنی؟ چطور آرومت کنم؟ تو با این فکر و خیالها خودت رو میکشی و من بدون تو میمیرم. بغض کردم و اشک تو چشمهام حلقه زد.
دکمه بالای پیرهنش رو باز کردم و دستم رو مستقیم روی سینهاش گذاشتم و با صدای آرومی گفتم:
- نمیرم، قسم به تپشهای همین قلب که نمیرم. هیچ وقت، تا وقتی که زندهام.
اشکم روی صورتم سرازیر شد. رد اشک رو با انگشتهاش پاک کرد و عمیق نگاهم کرد، عمیق تر از همیشه.
- دنبال چی میگردی تو چشمهای من؟
-نمیدونم.
- میدونی الان تو چشمهای من چیه؟ خوب نگاه کن.
چشمهاش رو ریز کرد و کمی سرش رو جلوتر آورد و با لبخند گفت:
-دو تا مهیار.
لبخند زدم و گفتم:
- آفرین.
دستم رو روی چشمم گذاشتم و گفتم:
- تو همیشه جات اینجاست.
دست دیگهام رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
-و اینجا.
چهرهاش یکم آروم شده بود. با حفظ لبخندم گفتم:
-میخوای همه اینهایی که گفتم رو بنویسم و امضا کنم.
با تعجب پرسید:
-بنویسی؟
سر تکون دادم و به قفسه سینهاش اشاره کردم و گفتم:
- اینجا، روی قلبت، با خودکار. به گلم میکشم.
خندید.
- نه، لازم نیست. همین طوری به زبون قبول دارم.
- پس اضطراب نداشته باش.
نفسش رو سنگین بیرون داد و لب زد:
- سعی میکنم.
صورتم رو بوسید و یکم من رو تو آغوشش نگهداشت. با یادآوری اینکه مهمون داریم از مهیار جداشدم.
- زشته مهیار، پاشو بریم بیرون.
بلند شدم و گفتم:
-راستی مهیار، زنگ بزن به مامانت و شب دعوتشون کن.
-نمیتونی از پس پذیرایی از این همه آدم بربیای.
-من رو دست کم گرفتی؟ به مهگل هم زنگ بزن.
-مهگل اگه بیاد، با اون شوهر عوضیش میاد، من حوصلهاش رو ندارم.
- مطمئن باش علیرضا نمیاد. روش نمیشه. با اون آبروریزی که خواهرش راه انداخته.
- اون روش خیلی بیشتر از این حرفهاست.
-حالا تو زنگ بزن. اگه مهگل بفهمه همه هستند و اون نیست، ناراحت میشه.
مهیار تسلیم شد و من از اتاق بیرون رفتم. زنعمو با عمه تو سالن حرف میزد و حسابی خوشحال بود. حسام نبود. سر و صدای پویا و بنفشه از توی اتاق میاومد.
به حیاط پشتی رفتم و زری خانم و آقا پرویز رو هم دعوت کردم. سفره ناهار رو پهن کردم و توی ذهنم برنامه ریزی کردم که چه جوری از عهده این همه مهمون بربیام. اولین بارم بود و حضور عمه و زنعمو بهم قوت قلب میداد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت693 قلبم تند تند میزد و آرامشش رو از دست داده بود. چطور میتونستم بهش
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت694
سفره ناهار رو جمع کردم و مشغول تدارک شام شدم. زن عمو، عمه و حتی زری خانم هم برای کمک کردن اومدند. چند ساعت بعد هم مهسان اومد.
با تعداد نفراتی که کمکم میکردند، کارهام سریع تموم شد. هوا تاریک شد و مهمونهایی که دعوت کرده بودم، یکی یکی وارد خونه شدند.
مهگل تنهایی اومد و به خاطر نیومدن علیرضا عذرخواهی کرد. مهبد هم از همه دیرتر اومد و البته با ماشین خودش. ماشین خریده بود و یه شیرینی مفصل هم به همه داد و اعلام کرد که یکی از موانع زن گرفتنش حل شده.
پویا با دیدن عموش به طرفش رفت و خودش رو تو بغل مهبد جا داد. پویا از بین همه اعضای خانوادهاش عموش رو بیشتر از بقیه دوست داشت و دلیلش محبتهای مهبد به پویا بود.
حضور بنفشه برای همه اعضای خانواده مهیار و البته خودش خیلی جالب بود و اینکه خواهر مشترک بین من و حسام بود، از همه جالبتر. مهیار کنار گوشم گفت:
-در واقع بنفشه هم خواهرته، هم دختر عموت.
بعد از شام، تلفن بابا زنگ خورد. بابا خیلی سریع به سمت در حیاط دوید. چند دقیقه بعد با یه کیک بزرگ وارد خونه شد. کیک رو روی میز وسط سالن گذاشت.
همه به کیک نگاه میکردند و به دنبال مناسبت حضور این کیک قلبی شکل میگشتند، که بابا بلند گفت:
- این اولین باریه که همه اعضای دو خانواده دور هم جمعند و از اونجایی که بهار و مهیار جشنی برای ازدواجشون نداشتند، این کیک رو گرفتم تا دور هم یه جشن کوچیک بگیریم.
غافلگیر شده بودم و از بابا بخاطر این ایدهاش تشکر کردم. با کیک چند تا عکس گرفتیم. فشفشه روشن کردیم و کیک رو بریدیم. به آشپزخونه رفتم و کیک رو تقسیم کردم.
همه مشغول خوردن کیک بودند که نگاهی به جمعیت انداختم. همه کسانی که دوستشون داشتم توی جمع حضور داشتند، به غیر از حامد.
توی دلم خدا رو شکر کردم که حامد نبود. با اون قلب مریضش به هیچ عنوان تو این شرایط طاقت نمیآورد.
چند تایی چای ریختم. مهیار تو سالن نبود. چای رو طوری پخش کردم که آخرین نفر به حسام برسه.
حسام کنار پنجره سالن، آسمون بی ابر شب رو تماشا میکرد. فنجون چای رو برداشت و تشکر کرد.
- از حامد خبر نداری؟
کمی از عطر چای رو بو کشید و گفت:
-چرا، اتفاقا امروز صبح باهاش حرف زدم.
-حالش چطور بود؟
دسته فنجون رو تو دستش جابجا کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد.
- میگفت که خوبم، وقتی هم فهمید ما اینجاییم، بهت سلام رسوند.
سرم رو پایین انداختم و حسام ادامه داد:
-ازم پرسید بهار خوشبخته، منم بهش گفتم چیزی که میبینم نشونه خوشحالیه و رضایت از زندگیه، پرسید چی، گفتم داره با شوهرش برف بازی میکنه.
سرم رو پایین انداختم.
-چرا بهش گفتی؟
-چی می گفتم؟ میگفتم یه جا غمبرک زدی؟ اونوقت اینجوری حالش خوب میشد؟ اون اگه بدونه تو داری زندگی میکنی و خوشحالی، براش بهتره و راحتر میتونه به زندگی برگرده.
-حسام، حالا که باهاش در ارتباطی، کمکش کن عاشق شه و ازدواج کنه. حامد یه زندگی خوب حقشه.
طلوع بغض توی گلوم، حرفهام رو نصفه گذاشت. از حسام فاصله گرفتم و با قدمهای تند به آشپزخونه رفتم.
با چند مشت آبی که به صورتم پاشیدم، حمله بغض رو سرکوب کردم و روی صندلی نشستم و سعی کردم به حامد فکر نکنم.
مهیار متوجه غیبتم شده بود. بعد از چند دقیقه وارد آشپزخونه شد.
- حالت خوبه؟
با سر جوابش رو دادم و بهش لبخند زدم.
- چایی به تو نرسید، اگه میخوری برات بریزم.
- اگه بریزی که لطف کردی. فقط دو تا بریز، یکی برای من، یکی برای عشقم.
دو تا چایی ریختم و به جمع مهمونامون رفتیم. با صدای عمه، همه ساکت شدند. عمه پاکتی رو جلوم گرفت و گفت:
-یه باغ هست که به زودی میزنم به نامت، باغه در حال حاضر تو اجاره کسی هست. یه شماره حساب یا کارت بده، که بدم مستاجر که از این به بعد برات پول واریز کنه.
تشکر کردم، تنها کاری که میتونستم اون لحظه انجامش بدم همین بود.
زن عمو بلند شد و جعبهای رو از زیر چادر سفیدش درآورد و به طرفم اومد. جعبه رو باز کرد و یه زنجیر پهن و ضخیم، همراه با یه پلاک درشت با یه طرح قدیمی و خاص که یه نگین آبی رنگ وسطش بود رو به طرفم گرفت و گفت:
- این رو فرهاد گرفته بود، که روز عقدت بندازه گردنت. قسمت نبود که خودش باشه، منم نتونستم بیام. ولی الان این امانتی رو میخوام بهت بدم. از طرف من و عموت به مناسبت ازدواجت.
در واقع عمو اون گردنبد رو برای بهاری گرفته بود که فکر میکرد عروسش باشه، ولی حالا قسمت عروس مردم شده بود.
گردنبند رو دور گردنم انداخت و کنار گوشم برام آرزوی خوشبختی کرد.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صفحه اعلانات گوشیش از اومدن یک پیام خبر میداد، خبری که اولش با عروس ا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
موبایل رو از دستم گرفت و گفت:
-بعدم این اسمی بود که بابام پیشنهاد داد. چون با همه بچگیش شاهد فداکاری و انتظار مادرش بوده.
چون بعد از بمبارون کابل، همه فکر میکردند یا کشته شده، یا اینکه اگرم کشته نشده، خانوادهاشو ول کرده.
کنایه زیاد میشنوه، خرج سه تا بچه رو دادن اونم پنج سال، با دست خالی براش خیلی سخت بوده.
-زندانی بوده پدربزرگت؟
-زخمی شده، اسیر شده، فرار کرده، رفته تاجیکستان، بعد رفته روسیه، از اونجا به سختی خودشو رسونده ایران. از طریق هلال احمر خانوادهاشو که جابهجا شده بودن پیدا میکنه.
-یه سوال برام پیش اومده. من فکر میکردم اینی که نوشتی، داستان پدر خودت بوده، چون یه بار گفتی، وقتی عمو رضا مامان فروغو با هما فرستاد هند، پدرت نبود، من فکر میکردم رفته افغانستان.
سر بالا داد و گفت:
-بابام تا حالا افغانستان نرفته، کسی رو نداره اونجا، خانواده پدرش همه تو بمبارون کابل کشته شدن.
ولی پسرعموهای مامانم، قصدشون این بوده که اینا رو از هم دور کنن،
بابامو دست و پا بسته برده بودن تو بیابونای اطراف شهر ول کرده بودن.
شانسی بابام با یه گروه ستاره شناس و بیابون گرد برخورد میکنه و با اونا برمیگرده و زنگ میزنه به عمو رضا.
بعضی وقتها ادمها برای رسیدن به اهدافشون هر کاری میکنند.
کارهایی که حتی به ذهن ابلیس هم نمیرسید.
ولی چرا؟
طمع تا کجا؟
به صفحه موبایلم نگاه کردم و به وویسهایی که بارها بهشون گوش داده بودم.
نوید پرسید:
-تو چیکار کردی، بالاخره شروع کردی؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
-میخوام یکم تغییر بدم پیرنگم رو. اسمش که همون عروس افغان بمونه، ولی با این تفاوت که من میخوام داستان همه زنهای دور و برم رو بنویسم و وصلش کنم به زندگی مادربزرگ تو.
میخوام عروس افغان ایهام داشته باشه، که اخر رمان خواننده به این فکر کنه که کی عروس افغان بود.
زنی که با یه افغان ازدواج کرد و با همه سختیش پای عشقش موند.
یا زنهایی که به امید خوشبختی عروس شدند و برای نگه داشتن زندگیشون، همه جور سختیای رو پشت سر میزارن،
گاهی فداکاری میکنن، گاهی کوتاه میان، گاهی هم نمیبخشن.
زنهایی که دور و برمونن، ولی دیده نمیشن.
یکی مثل ثریا، یا مثل سحر، یا نگار، یا شیرین، یا حتی سیما.
یکی مثل عمه من، یا مادر تو، یا مامان الهامم، یا شراره، یا نرگس، یا حتی آرزو که الان داره با مریضیش میجنگه.
پای درد دل همهاشون اگر بشینی، کلی ناله و افغان هست.
ولی بعدش همونا میخندن و بلند میشن که عشق بسازن، زندگی بسازن، با همه مشکلاتشون، با همه غم تو دلشون، میخندن.
دارم پیرنگش رو میسازم، میخوام از سحر شروع کنم.
لبخند زد و گفت:
-چیزی که تو بنویسی حتما عالی میشه.
لبخند زدم و گفتم:
-تا جایزه نوبل ادبیات دیگه!
لایک داد.
موبایلم رو روی مبل گذاشتم، دست به سینه شدم و گفتم:
-خب، حالا بگو شرایط چیه؟
با بالای چشم نگاهم کرد.
انگشتم رو به طرفش گرفتم.
-نمیتونی بپیچونی.
-اخه اقا مهراب گفت فعلا نگیم تا بعد.
لبخند از لبم پرید.
-باز چی شده؟
-پس چیزی نگو، تا خودش بگه.
سرم رو به معنی باشه کج کردم.
نفسش رو بیرون فوت کرد و گفت:
-رد پای زمانی تو معاملات مهراب دیده شده. به ظاهر قصدش پاپوش درست کردنه.
چشمهام گرد شد.
-پلیس میدونه؟
سر تکون داد.
-اره، میدونن، دیروز به پلیس گفته، مدارکم برده نشون داده، حالام قراره باهاشون همکاری کنه تا گیرش بندازن. ولی خب این وسط باید احتیاط هم بشه.
-اینو اونوقت قرار بود بعدا بهمون بگید؟
-به منم امروز گفت، وقتی شما معلوم نبود کجایید.
خیلی بال بال میزد، منم گفتم حالا میان... که مجبور شد بگه.
قرار بود امشب به شما هم بگه که دید زنش حامله است، انگار نخواست کِیفشون خراب شه.
حالا تو هم احتیاط کن تا این قضیه تموم شه. شایدم اصلا تَوَّهم خودش باشه و زمانیای در کار نباشه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت موبایل رو از دستم گرفت و گفت: -بعدم این اسمی بود که بابام پیشنهاد دا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نگران شدم.
نمیدونستم چی کار کنم و چی بگم، دقیقا وقتی که فکر میکردم همه چیز آروم شده، سر و کله زمانی و مافیا تو معاملات مهراب پیدا شده بود.
باید یه داستان مینوشتم و اسمش رو میذاشتم (حادثه جو) مهراب هم میشد شخصیت اول رمانم.
کلا حوادث و هیجان رو به خودش جذب میکرد.
نوید دستم رو گرفت و گفت:
-نگران نشو. به قول عمهات، توکل به خدا.
به شکمم نگاه کرد، لبخند زد و گفت:
-تا ازمایشگاه رفتید، یه ازمایشم تو میدادی، شاید این تو نینی باشه.
داشت حواسم رو پرت میکرد.
دل به دلش دادم، اینجوری بهتر بود:
-نیست.
-حالا شاید...
-میدونم نیست.
خندید.
-میخوای یه کاری کنم هفته بعد بگی هست، قشنگ میشهها، خواهر یا برادرت با بچهات همسن میشن. فکر کن جفتشون پسر باشن، با هم میندازیمشون که کشتی بگیرن، یا جفتشون دختر باشن، لباس عروسکی تنشون میکنیم مثل دو قلوها.
اصلا شاید بچههای ما دوقلو شن و بچه مهراب و نرگس یه قلو.
ثریا خواهرت دوقلو داره دیگه. ژنتیکیه این چیزا.
-ثریا خواهر شیری منه، چه ربطی داره به ژنتیک.
-راست میگی، ربط نداره.
از جام بلند شدم، به سمت اتاق خواب راه افتادم.
داشتم از حرفهاش فرار میکردم. نوید ولی بی خیال نمیشد.
-این بدجنسیه سپیده، من دلم بچه میخواد، خب چی میشه مگه، درس که نمیخونی، کارم که تو خونه انجام میدی، مامانم گفته کمکت میکنه تو بچه داریا...
در اتاق رو بستم.
میخندید و پشت سر هم میگفت.
لبخند زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم.
وجود یه بچه بد هم نبود.
به لوازم آرایش روی میز نگاه کردم.
رژ لب صورتی رو به لبم کشیدم و سراغ کمد لباسها رفتم.
زندگی همین بود، گریه، خنده، غم، هیجان، حادثه، انتظار، وصل، فصل، تولد، مرگ، ساختن، سوختن، اومدن، رفتن، عشق، عشق و عشق ...
لباس سفید لمه داری رو انتخاب کردم و پوشیدم.
به خودم عطر محبوب نوید رو زدم.
موهام رو باز کردم و برس رو برمیداشتم و تو آینه به خودم نگاه میکردم که نوید وارد اتاق شد.
-زمانی خر کی باشه، مرتیکه ترسوی فراری... بی خیال سپیــ...
جملهاش رو کامل نکرد.
چشمهاش با دیدنم تو اون لباس برق زد، سر تا پام رو نگاه کرد و در رو بست.
پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ گاه از عشقم به تو توبه نکردم
چه ابلهند عاشقان اگر توبه کنند...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
سلام
#حضرتامامخامنهای عزیز برای کمک به لبنان حکم جهاد دادند و ما باید با تمام توان این امر رو اجرا کنیم
این روزها هوا سرد است و هر روز هم دارد سردتر میشود و ما بنا دریم تا با کمک شما #شیعیان امیرالمومنین علیهالسلام لباس گرم برای آوارگانی که به دلیل بمباران اسقاطیل خانه و زندگی خودشون رو از دست دادند لباس گرم تهیه کنیم.
با یه تولیدی صحبت کردیم و ازش خواستیم پالتو گرم برای بانوان و کاپشن برای آقایان و کودکان بدوزند و ایشون هم قبول کردند با حداقل دست مزد انجام بدهند
لذا از شما درخواست داریم که در حد توانتون برای تهیه این لباسها حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید🙏
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی
حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینکقرارگاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
♥️🍃
همهی این سختیها گذرا هستند
چون نتیجهشون میشه موفقیت.
هزار بار طعم شکستو میچشی
و باید یاد بگیری که ازش لذت ببری.
چون این تیکه پارهها ست که
مسیر درست رو به تو نشون میده
پس جا نزن و به هدف هات برس
╭☆
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت9 اونم نمیدونست چیکار کنه. دور خودش میچرخید. اون دور خودش میچرخید و م
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت10
نگاه مردی که به عنوان شوهرم به خواهر و برادرم معرفیش کرده بودم بین گوشی و صفحه آیفون تاب میخورد.
اگر در رو باز میکرد برای حضور من چه توضیحی میآورد؟
حتی اگر پنهان هم میشدم، ریسک اطلاع رسانی همسایه بقلی وجود داشت.
بالاخره انگشتش رو دایره سبز کشید.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
-الو، مامان!
نگاهم به تصویر آیفون بود و حواسم به کلماتی که به گوشم برخورد میکرد.
با گوشه چشمم دیدم که دستش رو روی چشمهاش گذاشت.
-من الان خونه نیستم آخه!
دستش رو تا دهنش پایین آورد و به صفحه آیفون خیره شد.
تصویر آیفون رفت.
دستش رو از روی دهنش برداشت و روشنش کرد.
لبهاش سفید شده بودند.
-مامان...مامان...من الان به نوید میگم بیاد پیشت.
-نوید دیگه...الو...الو...
به صفحه ایفون نگاه کرد.
گوشی رو پایین آورد و شماره مادرش رو گرفت.
به تصویر نیمه تاریک آیفون نگاه میکردم.
زن توی تصویر کلافه به اطرافش نگاه میکرد.
-خاموشه...
لب پایینش رو گاز گرفت.
وارد مخاطبینش شد.
زیر لب حرفی زد که نگاه من رو از تصویر آیفون گرفت.
-همهاش تقصیر توعه. حرف دهنت رو نمیفهمی و فقط...
قدمی به عقب برداشتم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و به صفحه آیفون نگاه کرد.
اخم کرد و زیر لب گفت:
-کجا رفت؟
نگاه من به صورتش بود.
راست میگفت، تقصیر من بود.
تو یه حرکت سریع در هال رو باز کرد.
پلهها رو دو تا یکی کرد و خودش رو به پنجره پاگرد رسوند و بیرون رو تماشا کرد.
-الو ...نوید، چرا برنمیداری؟
-ول کن بابا، مامانم پشت دره...در ورودی ساختمون دیگه... بیا امشب ببرش خونهاتون، یا هتلی، مسافرخونهای....جبران میکنم.
مسیر رفته رو برگشت.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت10 نگاه مردی که به عنوان شوهرم به خواهر و برادرم معرفیش کرده بودم بین گوشی و
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت11
نگاهم کرد. لب پله نشست.
-نوید سر جدت زود بیا... جلوی در بود ولی هر چی از پنحره نگاه میکنم نیست.
-بنفشه پیشمه.
-خفه بابا، نمیدونی چی شده که، تو بدو بیا جلوی در...قربونت داداش، زود فقط...
تماس رو قطع کرد.
از جاش بلند شد و یه بار دیگه از همون پنجره کوچه رو نگاه کرد.
کلافه بود، چند باری زاویه دیدش رو عوض کرد.
برگشت. نگاهش رو به منی داد که از جلوی در بهش خیره بودم.
مسیر دیدش تغییر کرد، به در خونه خانم توکلی کوتاه نگاه کرد و پلهها رو بالا اومد.
پا عقب گذاشتم، وارد شد و در رو بست.
یکم نگاهم کرد و از کنارم گذشت.
روی تک مبل هال نشست.
کلافگی از هر حرکتش میبارید.
گاهی به موبایلش نگاه میکرد و بعد به تلویزیون خاموش و قدیمیش.
کنار دیوار مچاله نشدم، کمی جلوتر اومدم و دقیقا زیر آیفون نشستم.
تلفنش زنگ خورد. سریع جواب داد.
-چی شد نوید؟
از جاش بلند شد.
-یعنی چی نیست! میگم بهت جلوی در بود!
تن صداش با هر کلامی اوج میگرفت.
-نوید سر جدت، خوب نگاه کن، چهار تا خونه این طرفتر، چهار تا خونه اون طرف تر.
-میترسم بیام بیرون یه جا باشه ببینه منو.
-خیلی خب...
تماس رو قطع کرد و نگاهش به سمت من اومد.
نچی کرد و از در هال بیرون رفت، کمی کج شدم تا ببینمش.
کنار پنجره ایستاده بود و به کوچه نگاه میکرد.
هر دو دستش رو پشت گردنش گذاشت و از پنجره فاصله گرفت.
دور خودش چرخید. به من که تو همون حالت نشسته کمی کج شده بودم تا ببینمش نگاه کرد و بالا اومد.
تلفنش زنگ خورد و اون سریع جواب داد.
-چی شد؟
وارد هال شد.
تو مسیر مستقیمی چند قدمی برداشت و یهو ایستاد.
-چرت نگو دیگه! یه زن تنها این موقع شب، با ساکی چمدونی، چه میدونم...نمیشه که یهو ماشین گرفته باشه و رفته باشه، اصن رفته، کجا رو داره بره؟
چرخید.
نگاهش با نگاهم یکی شد.
دو تا خط قرمز عمودی میون ابروهاش افتاده بود و لبهاش به طرز عجیبی سفید شده بود.
گوشی رو از گوشش جدا کرد.
با انگشتش روی صفحه رو لمس میکرد و گوشی رو به گوشش میچسبوند.
چند باری این کار رو تکرار کرد.