فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ گاه از عشقم به تو توبه نکردم
چه ابلهند عاشقان اگر توبه کنند...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
سلام
#حضرتامامخامنهای عزیز برای کمک به لبنان حکم جهاد دادند و ما باید با تمام توان این امر رو اجرا کنیم
این روزها هوا سرد است و هر روز هم دارد سردتر میشود و ما بنا دریم تا با کمک شما #شیعیان امیرالمومنین علیهالسلام لباس گرم برای آوارگانی که به دلیل بمباران اسقاطیل خانه و زندگی خودشون رو از دست دادند لباس گرم تهیه کنیم.
با یه تولیدی صحبت کردیم و ازش خواستیم پالتو گرم برای بانوان و کاپشن برای آقایان و کودکان بدوزند و ایشون هم قبول کردند با حداقل دست مزد انجام بدهند
لذا از شما درخواست داریم که در حد توانتون برای تهیه این لباسها حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید🙏
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی
حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینکقرارگاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
♥️🍃
همهی این سختیها گذرا هستند
چون نتیجهشون میشه موفقیت.
هزار بار طعم شکستو میچشی
و باید یاد بگیری که ازش لذت ببری.
چون این تیکه پارهها ست که
مسیر درست رو به تو نشون میده
پس جا نزن و به هدف هات برس
╭☆
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت9 اونم نمیدونست چیکار کنه. دور خودش میچرخید. اون دور خودش میچرخید و م
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت10
نگاه مردی که به عنوان شوهرم به خواهر و برادرم معرفیش کرده بودم بین گوشی و صفحه آیفون تاب میخورد.
اگر در رو باز میکرد برای حضور من چه توضیحی میآورد؟
حتی اگر پنهان هم میشدم، ریسک اطلاع رسانی همسایه بقلی وجود داشت.
بالاخره انگشتش رو دایره سبز کشید.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
-الو، مامان!
نگاهم به تصویر آیفون بود و حواسم به کلماتی که به گوشم برخورد میکرد.
با گوشه چشمم دیدم که دستش رو روی چشمهاش گذاشت.
-من الان خونه نیستم آخه!
دستش رو تا دهنش پایین آورد و به صفحه آیفون خیره شد.
تصویر آیفون رفت.
دستش رو از روی دهنش برداشت و روشنش کرد.
لبهاش سفید شده بودند.
-مامان...مامان...من الان به نوید میگم بیاد پیشت.
-نوید دیگه...الو...الو...
به صفحه ایفون نگاه کرد.
گوشی رو پایین آورد و شماره مادرش رو گرفت.
به تصویر نیمه تاریک آیفون نگاه میکردم.
زن توی تصویر کلافه به اطرافش نگاه میکرد.
-خاموشه...
لب پایینش رو گاز گرفت.
وارد مخاطبینش شد.
زیر لب حرفی زد که نگاه من رو از تصویر آیفون گرفت.
-همهاش تقصیر توعه. حرف دهنت رو نمیفهمی و فقط...
قدمی به عقب برداشتم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و به صفحه آیفون نگاه کرد.
اخم کرد و زیر لب گفت:
-کجا رفت؟
نگاه من به صورتش بود.
راست میگفت، تقصیر من بود.
تو یه حرکت سریع در هال رو باز کرد.
پلهها رو دو تا یکی کرد و خودش رو به پنجره پاگرد رسوند و بیرون رو تماشا کرد.
-الو ...نوید، چرا برنمیداری؟
-ول کن بابا، مامانم پشت دره...در ورودی ساختمون دیگه... بیا امشب ببرش خونهاتون، یا هتلی، مسافرخونهای....جبران میکنم.
مسیر رفته رو برگشت.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت10 نگاه مردی که به عنوان شوهرم به خواهر و برادرم معرفیش کرده بودم بین گوشی و
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت11
نگاهم کرد. لب پله نشست.
-نوید سر جدت زود بیا... جلوی در بود ولی هر چی از پنحره نگاه میکنم نیست.
-بنفشه پیشمه.
-خفه بابا، نمیدونی چی شده که، تو بدو بیا جلوی در...قربونت داداش، زود فقط...
تماس رو قطع کرد.
از جاش بلند شد و یه بار دیگه از همون پنجره کوچه رو نگاه کرد.
کلافه بود، چند باری زاویه دیدش رو عوض کرد.
برگشت. نگاهش رو به منی داد که از جلوی در بهش خیره بودم.
مسیر دیدش تغییر کرد، به در خونه خانم توکلی کوتاه نگاه کرد و پلهها رو بالا اومد.
پا عقب گذاشتم، وارد شد و در رو بست.
یکم نگاهم کرد و از کنارم گذشت.
روی تک مبل هال نشست.
کلافگی از هر حرکتش میبارید.
گاهی به موبایلش نگاه میکرد و بعد به تلویزیون خاموش و قدیمیش.
کنار دیوار مچاله نشدم، کمی جلوتر اومدم و دقیقا زیر آیفون نشستم.
تلفنش زنگ خورد. سریع جواب داد.
-چی شد نوید؟
از جاش بلند شد.
-یعنی چی نیست! میگم بهت جلوی در بود!
تن صداش با هر کلامی اوج میگرفت.
-نوید سر جدت، خوب نگاه کن، چهار تا خونه این طرفتر، چهار تا خونه اون طرف تر.
-میترسم بیام بیرون یه جا باشه ببینه منو.
-خیلی خب...
تماس رو قطع کرد و نگاهش به سمت من اومد.
نچی کرد و از در هال بیرون رفت، کمی کج شدم تا ببینمش.
کنار پنجره ایستاده بود و به کوچه نگاه میکرد.
هر دو دستش رو پشت گردنش گذاشت و از پنجره فاصله گرفت.
دور خودش چرخید. به من که تو همون حالت نشسته کمی کج شده بودم تا ببینمش نگاه کرد و بالا اومد.
تلفنش زنگ خورد و اون سریع جواب داد.
-چی شد؟
وارد هال شد.
تو مسیر مستقیمی چند قدمی برداشت و یهو ایستاد.
-چرت نگو دیگه! یه زن تنها این موقع شب، با ساکی چمدونی، چه میدونم...نمیشه که یهو ماشین گرفته باشه و رفته باشه، اصن رفته، کجا رو داره بره؟
چرخید.
نگاهش با نگاهم یکی شد.
دو تا خط قرمز عمودی میون ابروهاش افتاده بود و لبهاش به طرز عجیبی سفید شده بود.
گوشی رو از گوشش جدا کرد.
با انگشتش روی صفحه رو لمس میکرد و گوشی رو به گوشش میچسبوند.
چند باری این کار رو تکرار کرد.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت11 نگاهم کرد. لب پله نشست. -نوید سر جدت زود بیا... جلوی در بود ولی هر چی از
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت12
زیر لب زمزمه کرد:
-جواب بده دیگه!
با حرص به من نگاه میکرد.
با این حجم از عصبانیتش حرف زدنم اشتباه بود ولی با این حال گفتم:
-خودت...
موفق به تموم کردن جملهام نشدم، موبایلش رو پرت کرد.
-خودم چی؟
با فریادش تو خودم جمع شدم.
چشم که باز کردم موبایل رو دیدم که به دیوار کوتاه آشپزخونه خورده بود و افتاده بود.
به صفحه سیاهش و خطهایی که از شکسته شدن شیشه موبایل میگفت نگاه کردم.
با یکی دو تا قدم خودش رو بهم رسوند و باز فریاد زد:
-خودم چی؟
تو خودم جمع شدم.
-مایه دردسری، عین بختک افتادی به جونم، اون از دیشبت اینم از الانت...خودم چی؟ هان ...خودم چی...
برای دفاع از خودم دستهام رو روی سرم گذاشتم.
ترس داشت، مردی با این حجم از عصبانیت ترس داشت.
پاهاش رو دیدم که یک قدم ازم فاصله گرفت.
صدای نفس سنگینش رو هم شنیدم.
دستم رو از سرم جدا کردم تا فاصلهاش رو بهتر ببینم.
هنوز ترسم سر جاش بود که فاصلهاش رو باهام صفر کرد.
فرصت سپر شدن دستهام رو نداشتم.
کولهام رو کشید.
بند کوله هنوز دستم بود و با کشیده شدنش من هم ایستادم.
تو چشمهام براق شد.
-خودم چی؟
آب دهنم رو قورت دادم.
چی میگفتم! کلا یادم رفته بود قرار بود چی بگم.
اشک خشک شده گوشه چشمم جوشید.
-هیـ...هیچی!
ابروش بالا رفت و خواست حرفی بزنه که صدای زنونهای از کنار در اومد:
-پسرم صلوات بفرست.
این صدای زن همسایه بود، خانم توکلی.
نگاهش روی اشکم بود.
ازم فاصله گرفت و به توکلی که سرش رو از در باز هال تو آورده بود نگاه کرد.
فقط توکلی نبود، چند نفر دیگه هم بودند.
کوله توی دستش رو وسط هال پرت کرد.
وسیلههام از زیپ خراب کوله بیرون ریخت.
به عقب چرخید و تا نزدیکی در رفت.
برگشت. انگشتش رو به سمتم گرفت.
-تا نیومدم از در این خونه پاتو بیرون نمیزاری.
از کنار توکلی و جمعیت جلوی در رد شد و رفت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت694 سفره ناهار رو جمع کردم و مشغول تدارک شام شدم. زن عمو، عمه و حتی زری
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت695
شب خیلی خوبی بود. با اینکه خسته شده بودم، خیلی بهم خوش گذشته بود.
آخر شب شد و همه رفتند. فردا صبح هم مهمونهای شیرازیم راهی شدند و اصرار من هم برای بیشتر موندن فایدهای نداشت. بنفشه باید مدرسه میرفت و حسام به شدت به درس بنفشه حساسیت نشون میداد. آخرین لحظه زنعمو بهم نزدیک شد و پاکتی رو به سمتم گرفت.
- توی این، یه کارت بانکی با رمزشه. پولیه که عموت برای جهیزیهات به من سپرده بود. همهاش توی این کارته. میخواستم دیشب بهت بدم، ولی هم اینکه تنها نمیشدی و هم اینکه گفته بودی شوهرت چیزی از شکل خرید جهیزیهات نمیدونه.
پاکت رو گرفتم و ممنونی گفتم. زن عمو درمونده نگاهم کرد و آروم گفت:
-بهار حلالم کردی دیگه!
با لبخند گفتم:
-آره دیگه، از ته دل حلالت کردم. شما چطور، شما هم من رو حلال کردی؟
- تو که کاری نکردی؟
- چرا خب، گاهی هم من شیطنت میکردم.
حسام از پشت سر مادرش آروم گفت:
- مثلا همون هویج پلو.
نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
-تو هم با اون هویج پلو برام کم نزاشتی.
کنار مادرش ایستاد و لب زد:
- یادت باشه اومدی شیراز یه دفعه درست کنی، واقعا خوشمزه بود. مامان دوست نداشت، من دوست داشتم.
با حس دستی پشت کمرم و سرچرخوندم، طبق انتظارم مهیار بود. رو به حسام گفت:
-بازم تشریف بیارید، این بار که خیلی کم موندید.
حسام جواب داد:
- من خواهرم مدرسه میره، فقط تعطیلات میتونیم بیایم. این دفعه دیگه شما تشریف بیارید.
من جواب دادم:
- بنفشه خونه عمه فروزانه، به شما چی کار داره؟
- من میبرمش و میارمش.
-مگه سرویس نداشت؟
- نه دیگه، خودم ببرم و بیارمش خیالم راحتتره. در مورد راننده سرویسشون تحقیق کردم، از سوابقش خوشم نیومد.
مهیار دستش رو به حالت تایید به بازوی حسام زد و گفت:
- آدم باید مواظب ناموسش باشه، مخصوصا اگه اون ناموس خواهر زن من باشه.
هر دو مردونه لبخند زدند و من وجود دو تا شاخ رو روی سرم حس کردم.
دست دادند و با هم خداحافظی کردند. منم خداحافظی کوتاهی با زن عمو و عمه و یه خداحافظی طولانی پر از بوسه با بنفشه کردم.
سوار ماشین شدند و حسام ماشین رو به حرکت درآورد و به طرف در بزرگ حیاط حرکت کرد و در عرض چند دقیقه از جلوی چشمهام محو شد.
با رفتنشون غم به دلم نشست. دلم میخواست بیشتر میموندند. دست پویا رو گرفتم و به سالن برگشتم.
پویا با اخم نگاهم کرد و گفت:
-من رو بیشتر دوست داری یا بنفشه رو؟
لبخندی به حسادتش زدم و گفتم:
معلومه، تو رو.
- آخه همهاش اون رو بوس میکنی.
- خب بیا تو رو هم بوس کنم.
به طرفش رفتم. هولم دادو اجازه نداد که ببوسمش. با اخم و ناراحتی به اتاقش رفت و در رو هم محکم به هم کوبید.
مهیار وارد سالن شد.
- صدای چی بود؟
- حسادت پسرت.
- به بنفشه حسودی کرده؟
سر تکون دادم. مهیار همون طور که روی مبل می نشست گفت:
-اونجور که تو قربون صدقه اون میری و با احساس بغلش میکنی، منم حسودیم شد، پویا که بچه است.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت695 شب خیلی خوبی بود. با اینکه خسته شده بودم، خیلی بهم خوش گذشته بود.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت696
خندیدم و کنار مهیار نشستم. به شیرینیهای محلی که عمه لحظه آخر بهم داده بود، نگاهی کردم و سرم رو به مبل تکیه دادم.
به طرف مهیار سرچرخوندم و آروم گفتم:
- دیدی باهاشون نرفتم! بیخودی اضطراب داشتی.
چونهای بالا داد و با لبخند گفت:
-کی اضطراب داشت؟ من؟ میرفتی هم خیالی نبود.
سرم رو از مبل برداشتم و به چهرهاش که حالتی مضحک گرفته بود، نگاهی متعجب کردم.
بعد از حدود دو روز حالش بهتر شده بود و از اون اضطراب قبل خبری نبود.
لبخند کجی زدم و گفتم:
- اگه برات خیالی نیست، حسام هنوز خیلی هم دور نشده. کافیه یه زنگ بزنم، به سرعت بر میگرده، میدونی که!
بلند شدم که دستم رو کشید. افتادم تو بغلش.
- بشین دیگه، چرا اینقدر زود بهت بر میخوره؟
سرم رو روی شونهاش گذاشتم. چهرهاش از حالت خنده خارج شد.
-بهار،میدونستی الان ثروت تو از من بیشتره؟
-منظورت اون باغه؟
سر تکون داد. تو دلم گفتم( این عمه فروزان، با این همه مال و داراییش، اون موقعی که باید بهم کمک میکرد، نکرد. اصلاً تا همین چند وقت پیش هیچ کس نمیدونست که این همه ثروت داره، حالا چطور یه دفعه متحول شده، نمیدونم.)
ولی به زبون آوردم:
-شاید ندونی، مال دنیا تنها چیزیه که من بهش هیچ اهمیتی نمیدم.
- یه بار دیگه هم گفته بودی، ولی من فکر میکردم تو هم مثل بقیهای و فقط شعار میدی.
لبخند زدم و گفتم:
- ولی یه چیزی هست که یکی بهم هدیه داده و من خیلی دوستش دارم.
سوالی نگاهم کرد و من ادامه دادم:
- یه دوچرخه، که یه آقایی تو اوج مهربونیش بهم هدیه داد.
با یه لبخند عمیق تر نگاهم کرد.
-راستی، دیروز تو آشپزخونه با حسام چی میگفتید؟
یه کم فکر کرد و گفت:
- اون موقع که مامانش اومد و خوشحال بود که پسرش عاشق شده.
- آره.
-حرف مردونه بود.
با چشمهای گرد نگاهش کردم و کش دار اسمش رو صدا کردم. خونسرد جوابم رو داد:
- چیه؟ مگه تو و مهسان یک سره سرتون تو گوش همدیگه است من پرسیدم چی بهم میگید. پس تو هم نپرس، چون مردونه بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت696 خندیدم و کنار مهیار نشستم. به شیرینیهای محلی که عمه لحظه آخر بهم د
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت697
روزها پشت سر هم طی میشدند و من دوباره توی خونه حبس شده بودم. تنها فرقش با روزهای قبل وجود موبایلی بود که شارژ داشت و من گاهی میتونستم باهاش با مهسان صحبت کنم. تلاشم هم در مورد راضی کردن مهیار برای مراجعه به مشاور و روانپزشک کاملاً بی نتیجه بود.
اضطرابها و عصبانیتهای گاه و بیگاه مهیار همچنان ادامه داشت و گاهی حتی به اوج میرسید و من کاملاً در مقابلش درمونده شده بودم.
خواستگار مهسان اومده بود و مهسان یه هفته مهلت خواسته بود تا فکر کنه. مهسان هم حسابی کلافه و سر در گم بود و این از صداش و شکل حرف زدنش مشخص بود.
با پویا مشغول بازی بودم که زیر دلم به شدت درد گرفت. چند لحظه یه جا نشستم تا شاید آروم بشه، اما نشد.
یه مسکن خوردم و نیم ساعتی صبر کردم، ولی باز هم آروم نشد.
دردش لحظه به لحظه بیشتر میشد و هر کاری که لازم بود انجام دادم، ولی فایدهای نداشت. دیگه حتی از جام تکون هم نمیتونستنم بخورم.
یواش یواش زانوهام رو توی شکمم جمع کردم و روی مبل نشستم. پویا با نگرانی کنارم ایستاده بود و آروم آروم با دستهای کوچیکش موهام رو نوازش میکرد.
- پویا جان، میری موبایلم رو بیاری؟
پویا سریع رفت و موبایلم رو آورد. شماره مهیار رو گرفتم و تماس رو وصل کردم.
- به به! سلام، خانم خانما.
دردمندانه لب باز کردم:
- سلام مهیار جان.
- چیزی شده بهار چرا صدات اینجوری شده؟
لحن صداش نگران شده بود. دوباره لب باز کردم:
- میتونی بیای خونه؟
- چی شده؟
- الان یه دو ساعتیه که زیر دلم درد میکنه، هرکاری کردم آروم نشد. نمیتونم دیگه تحملش کنم.
- من نیم ساعت پیش به تو زنگ زدم، تو خوب بودی!
- اون موقع هنوز اینقدر درد نداشتم. قرص خورده بودم منتظر بودم ببینم خوب میشم یا نه. نمیخواستم دل تو شور بیوفته.
- خیلی خب، الان میرم دنبال بابا.
-نه مهیار، دنبال بابات نرو، به مامانت بگو بیاد.
- چرا به مامان؟
- فکر میکنم مشکل زنونه باشه.
- نکنه حاملهای؟
- مهیار یه چیزی میگی! آخه از علائم بارداری شکم درده!
-گفتم شاید باشه.
- تو رو خدا، هر کاری میکنی فقط زود باش. دیگه نمیتونم تحمل کنم .
-باشه، باشه، خداحافظ.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ