بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت690 با ورود بنفشه و پویا به طرفشون رفتم و کمکشون کردم تا لباس هاشون رو
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت691
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
دو تا از این حامیها برای تا ابدم کافی بود. کمی با لب و لوچه آویزون به اطرافم نگاه کردم و رو به حسام گفتم:
- از این حرفها بگذریم، میخواستم یه پیشنهادی بهت بدم.
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:
- فریبا خیلی دختر خوبیه، تا حالا بهش فکر کردی؟
حالت چهرهاش تغییر نکرد. صاف نشستم و گفتم:
-تو بالاخره باید ازدواج کنی. چه گزینهای بهتر از فریبا، هم دختر خوبیه، هم خوشگله.
نگاهش رو ازم گرفت و لب زد:
- هنوز به مامان چیزی نگفتم.
لبخندم عمیق شد و گفتم:
- واقعا فکر کردی؟
- نری به همه بگی.
-میگم. همین امروز میرم به مامانت میگم.
- بهار، بعد از عید قراره پدرش رو عمل کنند. حالش که بهتر شد، اونوقت...
وسط حرفش پریدم.
-خواستگاری و ازدواج چه ربطی به مریضی پدرش داره. اگه به تو باشه اینقدر این دست اون دست میکنی، وقتی شوهر کرد تازه یادت میوفته قرار بوده بری خواستگاریش.
با اخم نگاهم کرد. از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
-من به زن عمو میگم.
با حس ورود کسی به آشپزخونه، سر چرخوندم. مهیار بود. کمی به من و حسام نگاه کرد و اخم هاش تو هم رفت.
ته دلم یکم خالی شد، ولی حالت عادیم رو حفظ کردم و لب زدم:
- چیزی احتیاج داری؟
با خونسردی گفت:
- یه لیوان آب.
یه لیوان رو برداشتم و از آب پرش کردم و رو به مهیار گفتم:
-مهیار جان، بیا بشین اینجا، یکم با پسر عموی من حرف بزن. آقا عاشق شده، نمیدونه چه جوری باید ابراز عشق کنه.
حسام تیز نگاهم کرد و گفت:
-من به تو میگم به کسی نگو، تو جلوی چشم من گذاشتی کف دست شوهرت.
شوهرت؟ این کلمه از زبون حسام یه پیشرفت محسوب میشد. بالاخره مهیار تو ذهن حسام از یارو و مرتیکه به شوهرت ترفیع مقام داده بود.
- برادر من، دختره هم خوشگله، هم خانوم، دیر بجنبی باید عروسیش رو بهش تبریک بگی. من همین امروز با زن عمو حرف می زنم. چه خوشت بیاد، چه خوشت نیاد.
لیوان آب رو به مهیار دادم و به صورتش نگاه کردم. از عمق دره ایجاد شده روی پیشونیش کم شده بود و از خشم هم خبری نبود، ولی میدونستم که تو خلوتم باید حسابی بهش جواب پس بدم.
لیوان آب نیم خورده رو ازش گرفتم و روی کابینت گذاشتم و از کنارش رد شدم. توی ذهنم حرف آماده میکردم تا بعدا بهش توضیح بدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت691 نفسم رو سنگین بیرون دادم. دو تا از این حامیها برای تا ابدم کافی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت692
به سالن برگشتم. عمه و زن عمو به تلویزیون خیره بودند. مستقیم رفتم و کنار زن عمو نشستم.
پشت سرم رو نگاه کردم، مهیار دنبالم نیومده بود. باید منتطر به دعوا میموندم.
یکم اضطراب داشتم ولی به خودم مسلط موندم و رو به زن عمو گفتم:
-زن عمو، قصد ندارید برای حسام آستین بالا بزنید؟
زن عمو نگاهش رو از تلویزیون گرفت و زیر لب گفت:
-باید خودش بخواد.
تو دلم گفتم(منم نمی خواستم ولی تو مجبورم کردی، حالا زورت به پسرت نمیرسه!)
به خودم نهیب زدم( بهار تو این زن رو حلال کردی و الان هم با وجود مشکلات با مهیار خوشحالی. پس نباید به اون روزها فکر کنی.)
لبخند زدم و گفتم:
- خب زن عمو، یه دختری هست که فکر میکنم حسام هم بهش فکر میکنه.
زن عمو با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
- واقعاً؟
-آره، من میشناسم دختر رو. اسمش فریباست، الان تو مغازهاش کار میکنه و قبلا هم توی فروشگاهش. دختر خیلی خوبیه.
زن عمو روی مبل جابه جا شد و صاف نشست.
-تو مطمئنی؟
- آره، همین الان از زیر زبونش کشیدم بیرون. خودش میگفت بعد از عید میخواد به شما بگه و اصلا هم راضی نبود من به شما بگم، ولی من گفتم که به زن عمو میگم، دیگه بقیهاش با شماست.
ایستاد و اطرافش رو نگاه کرد.
- الان کجاست؟
- تو آشپزخونه، احتمالا داره با مهیار حرف میزنه.
زن عمو هیکل تپلش رو که یه کم هم لاغر شده بود تکون داد و راهی آشپزخونه شد.
میدونستم که حسام از این خبرچینی من حسابی عصبانی میشه. صورتش رو تصور کردم و لبخندی به شکل حرص خوردنش زدم. ماموریت من تموم شده بود.
به تلویزیون خیره شدم که با صدای مهیار به طرفش سر چرخوندم.
-بهار، بیا کارت دارم.
لب گزیدم. شاید حسام با عصبانیتش نتونه کاری بکنه و منم بتونم به شکل حرص خوردنش بخندم، ولی مهیار رو چی کار میکردم.
فکر کنم رنگم پرید، چون رنگ نگاه عمه تغییر کرد و گفت:
-اتفاقی افتاده بهار جان؟
- نه عمه، چیزی نشده. احتمالا یه چیزی میخواد که پیدا نمیکنه.
ولی واقعیت چیز دیگهای بود، مهیار به خاطر حرف زدن من با حسام اونم تو شرایطی که تنها بودم ناراحت بود و من میترسیدم آبروریزی شب یلدا تکرار بشه.
با اضطراب به اتاق خواب رفتم. مهیار به دیوار تکیه داده بود و دست به سینه منتظر من ایستاده بود.
میدونستم میخواد چی بگه، ولی با این حال گفتم:
-چیزی شده؟
با خونسردی گفت:
-من به تو گفته بودم دوست ندارم با این پسره حرف بزنی.
نباید متوجه اضطرابم میشد، چون دور بر میداشت. یه کم فکر کردم و گفتم:
-نه، نگفته بودی حرف نزن. تو گفته بودی باهاش بگو بخند نکن، دل نده قلوه بگیر، که نه حسام اهل اینطور حرف زدنه، نه من. ما مثل دو تا آدم که حق معاشرت دارند، با هم حرف زدیم.
دستهاش رو باز کرد. نزدیکم شد و با اخم و صدایی که سعی داشت کنترلش کنه لب زد:
- بهار، با کلمهها بازی نکن.
ترس و اضطرابم رو کنترل کردم و تو همون حالت خونسردی و منطقی موندم.
-من با کلمهها بازی نمیکنم. چیزی رو که خودت گفتی، نقد کردم. اصلاً چرا دوست نداری من با حسام حرف بزنم؟ حسام چشمش از همه مردهایی که دور و برم میشناسم پاک تره، منم که زنتم، اینقدر بهم اعتماد نداری؟
- من اون پسره رو خیلی نمیشناسم، ولی تو دو تا نگاه فهمیدم آدم هیزی نیست. بحث من با تو بحث اعتماد نیست؟
- پس چیه؟
تازه متوجه لرزش دستهاش شدم. لب تخت نشست.
-کتایون وقتی وارد زندگیم شد، دختر پاکی بود، ولی تو محیط که قرار گرفت و با دو تا مرد که حرف زد، به این نتیجه رسید که من به دردش نمیخورم. اگه تو هم...
کنارش لب تخت نشستم. کاش میتونستم با کتایون حرف بزنم و دلیل جداییش رو از زبون خودش بشنوم.
- مهیار، من کتایون نیستم. من اگه میخواستم به این نتیجهای که میگی برسم، بیست و دو سال وقت داشتم. من دوازده سال که دائم تو خونه عموم بودم، ده سال هم با حسام و حامد زیر یه سقف زندگی کردم. اونا برادرهای من هستند. اگه قرار بود کششی پیش بیاد، این همه مدت پیش میاومد، نه الان تو پنج دقیقه. حسام میگه به دختری تمایل پیدا کرده، که منم اون دختر رو میشناسم. اونم مثل یه برادر که در مورد این مسائل با خواهرش مشورت میکنه، با من حرف زد و منم خواهرانه بهش گفتم باید به زن عمو بگه. چون خودش روش نمیشد، من رفتم و گفتم. این حرفها کجاش مشکل داشت؟
سرش بین دستهاش گرفت و لب زد:
- از وقتی اینا اومدند، همهاش فکر میکنم تو هم میخوای باهاشون بری.
دستم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
- کجا برم؟ من، تو و پویا و این زندگی رو ول کنم کجا برم؟ من اولین بار تو این خونه عشق واقعی رو تجربه کردم، حالا اگه برم، با این عشق چی کار کنم؟ اصلاً تو چرا همهاش اینطوری فکر میکنی؟
- نمی دونم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت692 به سالن برگشتم. عمه و زن عمو به تلویزیون خیره بودند. مستقیم رفتم و
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت693
قلبم تند تند میزد و آرامشش رو از دست داده بود. چطور میتونستم بهش آرامش بدم، وقتی خودم اینطور نا آروم شدم.
دستش رو گرفتم و روی قلبم گذاشتم. اجبارا صاف نشست و سرش از حصار دستهاش خارج شد.
- ببین مهیار، این حرفها رو که میزنی قلب من چطوری میزنه.
دستش رو روی قلبم فشار داد و بعد دستم رو گرفت و روی قلب خودش گذاشت و گفت:
-تو ببین قلب من چه جوری میزنه.
تپش قلبش رو زیر دستم حس میکردم. یه جوری به سینهاش میزد که انگار بین استخونهای دنده زندانی شده و قلب بیچاره برای فرار تلاش میکرد. طوری خودش رو به در و دیوار قفس میکوبید که دست من هم با بی قراریهاش بیقرار میشد.
مهیار ادامه داد:
- مال تو همین الان با حرفهای من تپش گرفته، برای من از دیروز داره اینجوری میزنه.
عمیق نگاهش کردم. پس به خاطر این از دیروز اینقدر عصبی بوده.
- چی کار کنم که تو اینقدر مضطرب نباشی؟ چیکار کنم که باور کنی هیچ وقت نمیرم؟
- نمی دونم.
-قسم بخورم خوبه؟
- نمی دونم.
یکم فکر کردم. به چی قسم بخورم که اطمینان پیدا کنی؟ چطور آرومت کنم؟ تو با این فکر و خیالها خودت رو میکشی و من بدون تو میمیرم. بغض کردم و اشک تو چشمهام حلقه زد.
دکمه بالای پیرهنش رو باز کردم و دستم رو مستقیم روی سینهاش گذاشتم و با صدای آرومی گفتم:
- نمیرم، قسم به تپشهای همین قلب که نمیرم. هیچ وقت، تا وقتی که زندهام.
اشکم روی صورتم سرازیر شد. رد اشک رو با انگشتهاش پاک کرد و عمیق نگاهم کرد، عمیق تر از همیشه.
- دنبال چی میگردی تو چشمهای من؟
-نمیدونم.
- میدونی الان تو چشمهای من چیه؟ خوب نگاه کن.
چشمهاش رو ریز کرد و کمی سرش رو جلوتر آورد و با لبخند گفت:
-دو تا مهیار.
لبخند زدم و گفتم:
- آفرین.
دستم رو روی چشمم گذاشتم و گفتم:
- تو همیشه جات اینجاست.
دست دیگهام رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
-و اینجا.
چهرهاش یکم آروم شده بود. با حفظ لبخندم گفتم:
-میخوای همه اینهایی که گفتم رو بنویسم و امضا کنم.
با تعجب پرسید:
-بنویسی؟
سر تکون دادم و به قفسه سینهاش اشاره کردم و گفتم:
- اینجا، روی قلبت، با خودکار. به گلم میکشم.
خندید.
- نه، لازم نیست. همین طوری به زبون قبول دارم.
- پس اضطراب نداشته باش.
نفسش رو سنگین بیرون داد و لب زد:
- سعی میکنم.
صورتم رو بوسید و یکم من رو تو آغوشش نگهداشت. با یادآوری اینکه مهمون داریم از مهیار جداشدم.
- زشته مهیار، پاشو بریم بیرون.
بلند شدم و گفتم:
-راستی مهیار، زنگ بزن به مامانت و شب دعوتشون کن.
-نمیتونی از پس پذیرایی از این همه آدم بربیای.
-من رو دست کم گرفتی؟ به مهگل هم زنگ بزن.
-مهگل اگه بیاد، با اون شوهر عوضیش میاد، من حوصلهاش رو ندارم.
- مطمئن باش علیرضا نمیاد. روش نمیشه. با اون آبروریزی که خواهرش راه انداخته.
- اون روش خیلی بیشتر از این حرفهاست.
-حالا تو زنگ بزن. اگه مهگل بفهمه همه هستند و اون نیست، ناراحت میشه.
مهیار تسلیم شد و من از اتاق بیرون رفتم. زنعمو با عمه تو سالن حرف میزد و حسابی خوشحال بود. حسام نبود. سر و صدای پویا و بنفشه از توی اتاق میاومد.
به حیاط پشتی رفتم و زری خانم و آقا پرویز رو هم دعوت کردم. سفره ناهار رو پهن کردم و توی ذهنم برنامه ریزی کردم که چه جوری از عهده این همه مهمون بربیام. اولین بارم بود و حضور عمه و زنعمو بهم قوت قلب میداد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت693 قلبم تند تند میزد و آرامشش رو از دست داده بود. چطور میتونستم بهش
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت694
سفره ناهار رو جمع کردم و مشغول تدارک شام شدم. زن عمو، عمه و حتی زری خانم هم برای کمک کردن اومدند. چند ساعت بعد هم مهسان اومد.
با تعداد نفراتی که کمکم میکردند، کارهام سریع تموم شد. هوا تاریک شد و مهمونهایی که دعوت کرده بودم، یکی یکی وارد خونه شدند.
مهگل تنهایی اومد و به خاطر نیومدن علیرضا عذرخواهی کرد. مهبد هم از همه دیرتر اومد و البته با ماشین خودش. ماشین خریده بود و یه شیرینی مفصل هم به همه داد و اعلام کرد که یکی از موانع زن گرفتنش حل شده.
پویا با دیدن عموش به طرفش رفت و خودش رو تو بغل مهبد جا داد. پویا از بین همه اعضای خانوادهاش عموش رو بیشتر از بقیه دوست داشت و دلیلش محبتهای مهبد به پویا بود.
حضور بنفشه برای همه اعضای خانواده مهیار و البته خودش خیلی جالب بود و اینکه خواهر مشترک بین من و حسام بود، از همه جالبتر. مهیار کنار گوشم گفت:
-در واقع بنفشه هم خواهرته، هم دختر عموت.
بعد از شام، تلفن بابا زنگ خورد. بابا خیلی سریع به سمت در حیاط دوید. چند دقیقه بعد با یه کیک بزرگ وارد خونه شد. کیک رو روی میز وسط سالن گذاشت.
همه به کیک نگاه میکردند و به دنبال مناسبت حضور این کیک قلبی شکل میگشتند، که بابا بلند گفت:
- این اولین باریه که همه اعضای دو خانواده دور هم جمعند و از اونجایی که بهار و مهیار جشنی برای ازدواجشون نداشتند، این کیک رو گرفتم تا دور هم یه جشن کوچیک بگیریم.
غافلگیر شده بودم و از بابا بخاطر این ایدهاش تشکر کردم. با کیک چند تا عکس گرفتیم. فشفشه روشن کردیم و کیک رو بریدیم. به آشپزخونه رفتم و کیک رو تقسیم کردم.
همه مشغول خوردن کیک بودند که نگاهی به جمعیت انداختم. همه کسانی که دوستشون داشتم توی جمع حضور داشتند، به غیر از حامد.
توی دلم خدا رو شکر کردم که حامد نبود. با اون قلب مریضش به هیچ عنوان تو این شرایط طاقت نمیآورد.
چند تایی چای ریختم. مهیار تو سالن نبود. چای رو طوری پخش کردم که آخرین نفر به حسام برسه.
حسام کنار پنجره سالن، آسمون بی ابر شب رو تماشا میکرد. فنجون چای رو برداشت و تشکر کرد.
- از حامد خبر نداری؟
کمی از عطر چای رو بو کشید و گفت:
-چرا، اتفاقا امروز صبح باهاش حرف زدم.
-حالش چطور بود؟
دسته فنجون رو تو دستش جابجا کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد.
- میگفت که خوبم، وقتی هم فهمید ما اینجاییم، بهت سلام رسوند.
سرم رو پایین انداختم و حسام ادامه داد:
-ازم پرسید بهار خوشبخته، منم بهش گفتم چیزی که میبینم نشونه خوشحالیه و رضایت از زندگیه، پرسید چی، گفتم داره با شوهرش برف بازی میکنه.
سرم رو پایین انداختم.
-چرا بهش گفتی؟
-چی می گفتم؟ میگفتم یه جا غمبرک زدی؟ اونوقت اینجوری حالش خوب میشد؟ اون اگه بدونه تو داری زندگی میکنی و خوشحالی، براش بهتره و راحتر میتونه به زندگی برگرده.
-حسام، حالا که باهاش در ارتباطی، کمکش کن عاشق شه و ازدواج کنه. حامد یه زندگی خوب حقشه.
طلوع بغض توی گلوم، حرفهام رو نصفه گذاشت. از حسام فاصله گرفتم و با قدمهای تند به آشپزخونه رفتم.
با چند مشت آبی که به صورتم پاشیدم، حمله بغض رو سرکوب کردم و روی صندلی نشستم و سعی کردم به حامد فکر نکنم.
مهیار متوجه غیبتم شده بود. بعد از چند دقیقه وارد آشپزخونه شد.
- حالت خوبه؟
با سر جوابش رو دادم و بهش لبخند زدم.
- چایی به تو نرسید، اگه میخوری برات بریزم.
- اگه بریزی که لطف کردی. فقط دو تا بریز، یکی برای من، یکی برای عشقم.
دو تا چایی ریختم و به جمع مهمونامون رفتیم. با صدای عمه، همه ساکت شدند. عمه پاکتی رو جلوم گرفت و گفت:
-یه باغ هست که به زودی میزنم به نامت، باغه در حال حاضر تو اجاره کسی هست. یه شماره حساب یا کارت بده، که بدم مستاجر که از این به بعد برات پول واریز کنه.
تشکر کردم، تنها کاری که میتونستم اون لحظه انجامش بدم همین بود.
زن عمو بلند شد و جعبهای رو از زیر چادر سفیدش درآورد و به طرفم اومد. جعبه رو باز کرد و یه زنجیر پهن و ضخیم، همراه با یه پلاک درشت با یه طرح قدیمی و خاص که یه نگین آبی رنگ وسطش بود رو به طرفم گرفت و گفت:
- این رو فرهاد گرفته بود، که روز عقدت بندازه گردنت. قسمت نبود که خودش باشه، منم نتونستم بیام. ولی الان این امانتی رو میخوام بهت بدم. از طرف من و عموت به مناسبت ازدواجت.
در واقع عمو اون گردنبد رو برای بهاری گرفته بود که فکر میکرد عروسش باشه، ولی حالا قسمت عروس مردم شده بود.
گردنبند رو دور گردنم انداخت و کنار گوشم برام آرزوی خوشبختی کرد.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صفحه اعلانات گوشیش از اومدن یک پیام خبر میداد، خبری که اولش با عروس ا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
موبایل رو از دستم گرفت و گفت:
-بعدم این اسمی بود که بابام پیشنهاد داد. چون با همه بچگیش شاهد فداکاری و انتظار مادرش بوده.
چون بعد از بمبارون کابل، همه فکر میکردند یا کشته شده، یا اینکه اگرم کشته نشده، خانوادهاشو ول کرده.
کنایه زیاد میشنوه، خرج سه تا بچه رو دادن اونم پنج سال، با دست خالی براش خیلی سخت بوده.
-زندانی بوده پدربزرگت؟
-زخمی شده، اسیر شده، فرار کرده، رفته تاجیکستان، بعد رفته روسیه، از اونجا به سختی خودشو رسونده ایران. از طریق هلال احمر خانوادهاشو که جابهجا شده بودن پیدا میکنه.
-یه سوال برام پیش اومده. من فکر میکردم اینی که نوشتی، داستان پدر خودت بوده، چون یه بار گفتی، وقتی عمو رضا مامان فروغو با هما فرستاد هند، پدرت نبود، من فکر میکردم رفته افغانستان.
سر بالا داد و گفت:
-بابام تا حالا افغانستان نرفته، کسی رو نداره اونجا، خانواده پدرش همه تو بمبارون کابل کشته شدن.
ولی پسرعموهای مامانم، قصدشون این بوده که اینا رو از هم دور کنن،
بابامو دست و پا بسته برده بودن تو بیابونای اطراف شهر ول کرده بودن.
شانسی بابام با یه گروه ستاره شناس و بیابون گرد برخورد میکنه و با اونا برمیگرده و زنگ میزنه به عمو رضا.
بعضی وقتها ادمها برای رسیدن به اهدافشون هر کاری میکنند.
کارهایی که حتی به ذهن ابلیس هم نمیرسید.
ولی چرا؟
طمع تا کجا؟
به صفحه موبایلم نگاه کردم و به وویسهایی که بارها بهشون گوش داده بودم.
نوید پرسید:
-تو چیکار کردی، بالاخره شروع کردی؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
-میخوام یکم تغییر بدم پیرنگم رو. اسمش که همون عروس افغان بمونه، ولی با این تفاوت که من میخوام داستان همه زنهای دور و برم رو بنویسم و وصلش کنم به زندگی مادربزرگ تو.
میخوام عروس افغان ایهام داشته باشه، که اخر رمان خواننده به این فکر کنه که کی عروس افغان بود.
زنی که با یه افغان ازدواج کرد و با همه سختیش پای عشقش موند.
یا زنهایی که به امید خوشبختی عروس شدند و برای نگه داشتن زندگیشون، همه جور سختیای رو پشت سر میزارن،
گاهی فداکاری میکنن، گاهی کوتاه میان، گاهی هم نمیبخشن.
زنهایی که دور و برمونن، ولی دیده نمیشن.
یکی مثل ثریا، یا مثل سحر، یا نگار، یا شیرین، یا حتی سیما.
یکی مثل عمه من، یا مادر تو، یا مامان الهامم، یا شراره، یا نرگس، یا حتی آرزو که الان داره با مریضیش میجنگه.
پای درد دل همهاشون اگر بشینی، کلی ناله و افغان هست.
ولی بعدش همونا میخندن و بلند میشن که عشق بسازن، زندگی بسازن، با همه مشکلاتشون، با همه غم تو دلشون، میخندن.
دارم پیرنگش رو میسازم، میخوام از سحر شروع کنم.
لبخند زد و گفت:
-چیزی که تو بنویسی حتما عالی میشه.
لبخند زدم و گفتم:
-تا جایزه نوبل ادبیات دیگه!
لایک داد.
موبایلم رو روی مبل گذاشتم، دست به سینه شدم و گفتم:
-خب، حالا بگو شرایط چیه؟
با بالای چشم نگاهم کرد.
انگشتم رو به طرفش گرفتم.
-نمیتونی بپیچونی.
-اخه اقا مهراب گفت فعلا نگیم تا بعد.
لبخند از لبم پرید.
-باز چی شده؟
-پس چیزی نگو، تا خودش بگه.
سرم رو به معنی باشه کج کردم.
نفسش رو بیرون فوت کرد و گفت:
-رد پای زمانی تو معاملات مهراب دیده شده. به ظاهر قصدش پاپوش درست کردنه.
چشمهام گرد شد.
-پلیس میدونه؟
سر تکون داد.
-اره، میدونن، دیروز به پلیس گفته، مدارکم برده نشون داده، حالام قراره باهاشون همکاری کنه تا گیرش بندازن. ولی خب این وسط باید احتیاط هم بشه.
-اینو اونوقت قرار بود بعدا بهمون بگید؟
-به منم امروز گفت، وقتی شما معلوم نبود کجایید.
خیلی بال بال میزد، منم گفتم حالا میان... که مجبور شد بگه.
قرار بود امشب به شما هم بگه که دید زنش حامله است، انگار نخواست کِیفشون خراب شه.
حالا تو هم احتیاط کن تا این قضیه تموم شه. شایدم اصلا تَوَّهم خودش باشه و زمانیای در کار نباشه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت موبایل رو از دستم گرفت و گفت: -بعدم این اسمی بود که بابام پیشنهاد دا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نگران شدم.
نمیدونستم چی کار کنم و چی بگم، دقیقا وقتی که فکر میکردم همه چیز آروم شده، سر و کله زمانی و مافیا تو معاملات مهراب پیدا شده بود.
باید یه داستان مینوشتم و اسمش رو میذاشتم (حادثه جو) مهراب هم میشد شخصیت اول رمانم.
کلا حوادث و هیجان رو به خودش جذب میکرد.
نوید دستم رو گرفت و گفت:
-نگران نشو. به قول عمهات، توکل به خدا.
به شکمم نگاه کرد، لبخند زد و گفت:
-تا ازمایشگاه رفتید، یه ازمایشم تو میدادی، شاید این تو نینی باشه.
داشت حواسم رو پرت میکرد.
دل به دلش دادم، اینجوری بهتر بود:
-نیست.
-حالا شاید...
-میدونم نیست.
خندید.
-میخوای یه کاری کنم هفته بعد بگی هست، قشنگ میشهها، خواهر یا برادرت با بچهات همسن میشن. فکر کن جفتشون پسر باشن، با هم میندازیمشون که کشتی بگیرن، یا جفتشون دختر باشن، لباس عروسکی تنشون میکنیم مثل دو قلوها.
اصلا شاید بچههای ما دوقلو شن و بچه مهراب و نرگس یه قلو.
ثریا خواهرت دوقلو داره دیگه. ژنتیکیه این چیزا.
-ثریا خواهر شیری منه، چه ربطی داره به ژنتیک.
-راست میگی، ربط نداره.
از جام بلند شدم، به سمت اتاق خواب راه افتادم.
داشتم از حرفهاش فرار میکردم. نوید ولی بی خیال نمیشد.
-این بدجنسیه سپیده، من دلم بچه میخواد، خب چی میشه مگه، درس که نمیخونی، کارم که تو خونه انجام میدی، مامانم گفته کمکت میکنه تو بچه داریا...
در اتاق رو بستم.
میخندید و پشت سر هم میگفت.
لبخند زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم.
وجود یه بچه بد هم نبود.
به لوازم آرایش روی میز نگاه کردم.
رژ لب صورتی رو به لبم کشیدم و سراغ کمد لباسها رفتم.
زندگی همین بود، گریه، خنده، غم، هیجان، حادثه، انتظار، وصل، فصل، تولد، مرگ، ساختن، سوختن، اومدن، رفتن، عشق، عشق و عشق ...
لباس سفید لمه داری رو انتخاب کردم و پوشیدم.
به خودم عطر محبوب نوید رو زدم.
موهام رو باز کردم و برس رو برمیداشتم و تو آینه به خودم نگاه میکردم که نوید وارد اتاق شد.
-زمانی خر کی باشه، مرتیکه ترسوی فراری... بی خیال سپیــ...
جملهاش رو کامل نکرد.
چشمهاش با دیدنم تو اون لباس برق زد، سر تا پام رو نگاه کرد و در رو بست.
پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ گاه از عشقم به تو توبه نکردم
چه ابلهند عاشقان اگر توبه کنند...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
سلام
#حضرتامامخامنهای عزیز برای کمک به لبنان حکم جهاد دادند و ما باید با تمام توان این امر رو اجرا کنیم
این روزها هوا سرد است و هر روز هم دارد سردتر میشود و ما بنا دریم تا با کمک شما #شیعیان امیرالمومنین علیهالسلام لباس گرم برای آوارگانی که به دلیل بمباران اسقاطیل خانه و زندگی خودشون رو از دست دادند لباس گرم تهیه کنیم.
با یه تولیدی صحبت کردیم و ازش خواستیم پالتو گرم برای بانوان و کاپشن برای آقایان و کودکان بدوزند و ایشون هم قبول کردند با حداقل دست مزد انجام بدهند
لذا از شما درخواست داریم که در حد توانتون برای تهیه این لباسها حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید🙏
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی
حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینکقرارگاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
♥️🍃
همهی این سختیها گذرا هستند
چون نتیجهشون میشه موفقیت.
هزار بار طعم شکستو میچشی
و باید یاد بگیری که ازش لذت ببری.
چون این تیکه پارهها ست که
مسیر درست رو به تو نشون میده
پس جا نزن و به هدف هات برس
╭☆