eitaa logo
بهار🌱
19.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
618 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ تقوا چیست؟ 🔹شاگردی از عابدی پرسید: تقوا را برایم توصیف کن. 🔸عابد گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه می‌کنی؟ 🔹شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می‌روم تا خود را حفظ کنم. 🔸عابد گفت: در دنیا نیز چنین کن! 🔹تقوا همین است؛ از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار، زیرا کوه‌ها با آن عظمت و بزرگی از سنگ‌های کوچک درست شده‌اند.
آخر هفته برای بستن قرار داد رفتم. یه قرار داد سه ماهه با ساعت های مشخص و حقوق مشخص. حقوقش کم بود ولی هدف من دریافت حقوق نبود. هدف سرگرمی بود و اینکه حداقل ساعتهایی از روزم رو به ترک‌های قلبم فکر نکنم. شنبه اولین جلسه کلاسم بود و قرار بود با ده تا بچه‌ی زیر شیش سال، طبق سیاست‌های آموزشگاه زبان کار کنم. نشاط بچه ها تو روحیه من هم تاثیر گذاشته بود. تمام یک ساعتی که توی کلاس بودم به هیچ چیز غیر از بچه ها فکر نکردم. کلاس تعطیل شد و باید برمی گشتم. راه طولانی بود و خسته کننده. از کنار یه نمایشگاه ماشین رد می‌شدم که نگاهی به ماشین های داخل نمایشگاه انداختم. همیشه دلم می‌خواست رانندگی کنم، اما آرش اجازه نمی‌داد. می‌گفت تند می ری و لایی می‌کشی. سرعت رو دوست داشتم و اون اجازه نمی‌داد. ولی الان دیگه نبود. منم پول داشتم و می‌تونستم برای خودم ماشین بخرم. با این فکر از از راننده تاکسی خواستم که نگه داره تا پیاده بشم. وارد نمایشگاه شدم و ماشین ها رو از نظر گذروندم. کلی پول داشتم و می،تونستم یه ماشین خوب و مدل بالا بگیرم. همیشه داشتن یه ماشین آرزوم بود. مرد فروشنده نزدیکم شد و از انواع ماشین‌ها و مدل‌های مختلفش صحبت کرد. یه پژو دویست و شش نقره‌ای توجهم رو جلب کرد. پول همراهم نبود، وگرنه همون موقع پیش پرداخت می‌دادم و ماشین رو معامله می‌کردم. خوشحال از نمایشگاه بیرون اومدم و به مسیرم ادامه دادم. حواسم به نگاه کردن خیابونها و مغازه‌ها پرت بود و زمان رو احساس نمی‌کردم. یه باشگاه ورزشی توجهم رو به خودش جلب کرد. سیمین همیشه ازم می‌خواست که همراهش به باشگاه برم و من هر بار یه بهانه‌ای می‌آوردم. وارد باشگاه شدم. خانم ها مشغول ورزش بودند. با مدیر باشگاه صحبت کردم و شرایط رو پرسیدم. باید لباس ورزشی هم می‌خریدم. شهریه و ورودی باشگاه رو پرداخت کردم و نگاهی به لباسهای ورزشی تن خانم‌های در حال ورزش کردم. از باشگاه بیرون اومدم. به اطراف نگاه کردم. این خیابونها رو خوب نمی‌شناختم، ولی خب یاد می‌گرفتم. مغازه‌ها رو نگاه می‌کردم و از هر کدوم یه چیزی قیمت می‌کردم و یه چیزی می‌خریدم. خوش می‌گذشت. خیلی وقت بود که تنهایی خرید نکرده بودم. همیشه یا سیمین همراهم بود یا آرش. نگاهی به کفش‌های پشت ویترین انداختم و یاد اون روزی افتادم که سیمین رو توی بازار رها کردم و به خونه برگشتم. به آرش گفتم که گمش کردم و سیمین بیچاره تمام بازار رو دنبال من گشته بود. وقتی به خونه اومده بود، می‌گفت گم شدی چرا زنگ نزدی و من بهانه تموم شدن شارژم رو آوردم. چقدر من این سیمین رو اذیت می‌کردم. به ساعتم نگاه کردم. سه ساعتی بود که توی خیابون ها می‌گشتم. موبایلی هم همراهم نبود. به طرف خیابون رفتم تا ماشین بگیرم. کنار خیابون با بسته‌های خرید ایستاده بودم که با چیزی که دیدم شوکه سر جام موندم؛ سینا شکیبا، پسر وحید! آب دهنم رو قورت دادم. بهرام خان گفته بود که ایران نیستند! شاید وحید ایران نیست و پسرش ایرانه، ولی با دیدن کسی که بهش نزدیک می‌شد، مطمئن شدم که بهرام خان در اشتباه بوده و این پدر و پسر هر دو ایرانند. ولی چرا باید هر دو تهران باشند و دقیقا تو همون خیابونی که من کار داشتم؟ صورتم رو برگردوندم. چند قدمی راه رفتم. جرات سر چرخوندن نداشتم. برای اولین ماشینی که سرعتش رو کند کرد دست تکون دادم. دربست گرفتم و مستقیم به خونه رفتم. سر کوچه پیاده شدم. فکرم مشغول شکیبا و پسرش بود. کرایه ماشین رو حساب کردم و هنوز وارد کوچه نشده بودم که امیر عباس جلوم ظاهر شد. -کجا بودی؟ - چطور، چی شده؟ به در خونه اشاره کرد. -هیچی، برو خونه بببین چی شده! فکرم رفت پیش آرش، پیش بابل. بازوش رو گرفتم. -امیر، مسخره بازی در نیار، بگو ببینم چی شده؟ -هیچی، داداش سینا حسابی شاکیه. مامانمم حسابی ناراحت! چهار ساعت پیش باید می‌اومدی. تلفنتم که خاموش کردی. -تلفنم که از اولم خاموش بود! -نمی‌دونم دیگه! خودت برو جوابشونو بده. بازوش رو رها کردم و امیر رفت. یکم فکر کردم. من الان یه زن مستقل هستم. برای رفت و آمدم نیاز به اجازه از کسی ندارم. اصلا چرا سینا باید عصبانی باشه؟ مستقیم به طرف خونه رفتم. به اون ربطی نداشت، به هیچ کس هیچ ربطی نداشت. پس چرا دلشوره گرفم؟
در باز بود. وارد خونه شدم. راهرو کوتاه و دالان مانند رو رد کردم و وارد حیاط شدم. خاله و سینا هر دو توی حیاط بودند. چهره هر دو نگران و مضطرب بود. به خودم مسلط شدم و سلامی کردم. نگاه نگران هر دو به طرفم برگشت. خاله جوابم رو داد و سینا با اخم به طرفم اومد. -الان ساعت چنده؟ خونسردیم رو حفظ کردم و به ساعت مچی توی دستم نگاهی کردم و لب زدم: -هفت و نیم. -از آموزشگاه تا اینجا نیم ساعت راهه. کلاس تو ساعت چهار تموم می شه. از ساعت چهار و نیم منتظرتم. بی خیال نگاهش کردم. - یادم نمیاد ساعت چهار و نیم با من قرار گذاشته باشی. اخمش غلیظ تر شد، ولی سعی می کرد تن صدا و خشمش رو کنترل کنه. -مینا مسخره بازی رو بزار کنار. کجا بودی؟ ابرویی بالا دادم و با پوزخند گفتم: -کجا بودم؟ قدمی به طرف در اتاقم برداشتم. - خیلی ببخشید پسر خاله، شما تو این چند هفته در حقم خیلی لطف کردی، حالا بماند که قبلا اصلا به من حتی نگاهم نمی‌کردی و الان گاهی دستم رو هم می‌گیری و من دلیل این همه تغییر رو نمی دونم. به هر حال ممنونم. اما آقا سینا من یادم نمیاد بعد از جدایی از آرش دوباره شوهر کرده باشم! شوک زده نگاهم کرد. انتظار این حرف ها رو از من نداشت. ازش متشکر بودم ولی حق نداشت تو کارم دخالت کنه و ساعت ورود و خروجم رو کنترل کنه. از کنارش رد می‌شدم که گفت: -تا وقتی تو این خونه زندگی می کنی باید قوانین این خونه رو رعایت کنی. -شما برای مستاجراتون قانون می زارید؟ رو به خاله کردم. -خاله یه فرصت یه هفته‌ای بهم بده برای تخلیه، یه جای مناسب پیدا کنم بلند می‌شم. خاله کلافه به طرفم اومد. -عه! خاله جان بسه دیگه. اون می‌گه اینم جواب می ده. اخمی به سینا کرد و به طرف اتاق گوشه حیاط هدایتم کرد. وارد اتاق شدم، خاله هم پشت سرم اومد. مشماهای خرید رو گوشه ای گذاشتم و لب تختم نشستم. شال رو از سرم باز کردم. هوا گرم بود و تنها وسیله خنک کننده اون اتاق یه پنکه قدیمی و کهنه بود که خاله بهم داده بود. روشنش کردم. خاله نگاهی به کیسه های خرید انداخت و گفت: -خاله جان، سینا بد گفت ولی بد نگفت. -بالاخره بد گفت یا نگفت. -منظورم اینه که شکل گفتنش بد بود. خب قربونت برم، ما نگرانت می شیم. حداقل موبایلت رو روشن کن. -یه سیم کارت جدید بخرم حتما روشنش می کنم. الان تا روشن کنم آرش زنگ می زنه. -خب جواب اونم بده. -دیر شده، برای اینکه اون بخواد برام توضیح بده دیر شده. -من تو کارت دخالت نمی کنم ولی من می گم بزار حرفش رو بزنه. چند روز پیش که سیمین اینجا بود، آرشم رفته پیش بابات. باهاش کلی حرف زده. پوزخندی زدم. -سیمین که می‌گفت بابام زده تو گوشش؟ -آره، سودابه برام تعریف کرد. ولی این دفعه چهارم پنجمه که می‌ره پیش بابات یه دفعه زده تو گوشش، هر دفعه که نزده. سودابه می‌گفت بابات به بهرامم زنگ زده. حالا چی گفته، خودشم نمی‌دونست. -مامانم دیروز اینجا بود، چرا به خودم نگفت؟ -نمی‌خواد تو رو ناراحت کنه. یا اضطراب به دلت بندازه. -خاله من سینا رو مثل بهزاد و بهنام دوست دارم، ولی دلیل این رفتارهاش چیه؟ درک نمی کنم. -ولش کن اونو. من باهاش صحبت می کنم. یکم مکث کرد و گفت: -دیروز به بهزاد نگفتی قضیه طلاقت رو که؟ -نه. همون امتحانای من خراب شد بسه. اون الان وقت امتحاناتشه. -بالاخره که می فهمه، ولی هر چی دیرتر بهتر. امتحاناش هم باید تموم بشه. ایشالا اصلا تا اون موقع تو با آرش آشتی کرده باشی. -خاله خواهش می‌کنم. -عزیزم روزگار دیگه. یه موقع دیدی اونجوری برات چرخید. -چرخ روزگارم اونجوری هم بچرخه، من باهاش نمی‌چرخم. خاله آه کشید و از اتاق خارج شد. یکم فکر کردم. از رفتارم با سینا هم راضی بودم هم عذاب وجدان داشتم. لازم بود که مرز ها رو مشخص کنم. پس این حس عذاب وجدان لعنتی رو چی کار می‌کردم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کم کم بزرگ شدیم و تازه متوجه نگاه های محمد رضا شدم نگاهش مثل بقیه نبود یه جور خاصی بود خودمم خوشم میومد که اینجوری نگاهم میکنه، یه روز رفته بودیم خونشون با دختر عموم نازگل تو اتاقش حرف میزدیم اومدم بیرون برم اب بخورم که صدای عموم و زن عموم از اتاقشون بیرون اومد عموم میگفت این حرفها چیه میزنی و زن عموم میگفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از بهار🌱
رمان بهار چاپ شد. و قراره با یه تخفیف ویژه به فروش برسه. به خاطر حجیم شدنش، انتشارات در دو جلد اونو ارائه داده. و به خاطر قیمت کاغذ، یکم هزینه‌اش زیاد شده. در واقع جلدی ۲۵۰ تومن که هر دو جلد با هم میشه ۵۰۰. ولی قراره با یه تخفیف دویست تومنی، هر دو جلد با قیمت ۳۰۰ به فروش برسه. زمان این تخفیف محدوده، تعداد کتاب هم محدوده. هر کسی مایله که این رمان رو داشته باشه، به آیدی زیر پیام بده تا راهنمایی‌شون کنه. @baharedmin57
ــــــــــــــــــــــــ 🌼🌼🌼 اطلاعیه وی‌آی‌پی🌼🌼🌼 رمان در وی‌آی‌پی به اتمام رسیده تا آخرش می‌تونید یه دفعه بخونید. هزینه رمان ۳۰ هزار تومن. برای اطلاع از شرایط حضور در وی‌آی‌پی رمان پر هیجان فراتر از خسوف، می‌تونید به کانال زیر مراجعه کنید. https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
✍ تقوا چیست؟ 🔹شاگردی از عابدی پرسید: تقوا را برایم توصیف کن. 🔸عابد گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه می‌کنی؟ 🔹شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می‌روم تا خود را حفظ کنم. 🔸عابد گفت: در دنیا نیز چنین کن! 🔹تقوا همین است؛ از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار، زیرا کوه‌ها با آن عظمت و بزرگی از سنگ‌های کوچک درست شده‌اند.
عشق حتی اسارتش زیباست درد و بغض و جسارتش زیباست هر کسی شد اسیر این مرهم زخم ها و خسارتش زیباست 🍃صبرا
«هرکس به تو از شوق فرستاد پیامی» بنگر چه کسی باشد و ارزد به کلامی؟ هر کس شده عاشق که پیامی نفرستد گاهی هوس و شهوت او کرده سلامی از عشق دروغین بنویسند و بگویند اما به هوس ؛ دوست نکن کار به خامی یک حرف شنیدی و بدادی دل خود را این حرف دلت را نکند بندِ غلامی! آنقدر بلندی که دلت لایق این نیست تو پادِشهی ، بین که تو داری چه مقامی هرگز تو نیاور دل خود را به چنین جا باشد رَوِشت بهر جهان پاک مرامی این لشکر عشاق مجازی و ندیده دلبر که نه!مشغول هوس گشته به دامی 🍃صبرا
بیاموزیم از برگ‌های رنگین پاییز، همان بهانه‌ی زیبایِ درکنار هم بودن تا پای جآن را! حَـنـآ🍁