eitaa logo
بهار🌱
19.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
619 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
در بنز رو بستم و ریموتش رو زدم. سر بلند می‌کردم که نگاهم روی گل‌های رز توی دست صدرا خشک شد. به طرفم اومد و گل رو به سمتم گرفت. -این رو قرار بود با کلی سوپرایز و برنامه امشب بهت بدم که نشد. حالا همین طوری بگیرش. نگاهم از گلها بالا اومد و روی صورت خسته‌اش نشست. به دسته گل اشاره کرد. نباید می‌گرفتم. دسته گل به چه مناسبتی؟ صدای قیژ قیز لولای در نگاهم رو از صورت صدرا گرفت. سر صبحی فقط صفا رو این وسط کم داشتم. اونم با صدرای توی کوچه و این دسته گل کذایی. اگر بگم قلبم برای لحظه‌ای ایستاد، دروغ نگفتم. اگر بگم دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد باز هم دروغ نگفتم. من، صدرا، این دسته گل نه چندان شاداب و این وقت روز و از همه بدتر فکرهایی که ممکن بود نگاه صفا رو به من عوض کنه. بدبختی و بدشانسی که می‌گفتند همین بود دیگه! اصلا این وقت روز صفا دم در چی کار می‌کرد؟ با یادآوری نمازی که اون می‌خوند و الان هم وقتش بود، تقریبا جوابم رو گرفتم. گرداب نگاه صفا روی من و صدرا و دسته گل می‌چرخید و من هر لحظه بیشتر تو نگاهش ذوب می‌شدم. آب دهنم رو قورت دادم. باید مراقب نقشه‌امون هم می‌بودم. رو به صفا گفتم: -اومدم... یه چیزی... از تو ماشین بابا می‌خواستم ... ایشون رو دیدم. من و من و لحن حرف زدنم بود که دست صدرا رو شل کرد و گل رو به همراه دستش پایین کشید. ولی از رو نرفت و با لبخند به صفا گفت: -صبحتون بخیر، خانوادگی سحر خیزیدا! صفا هنوز ساکت بود. لبخندی مصنوعی به صدرا زدم و گفتم: -تا بعد. با اجازه‌اتون! سر تکون داد. به طرف صفا رفتم. نگاهش رو اجزای صورتم اذتیم می‌کرد. هزار تا حرف تو چشم‌هاش بود که تا زبون باز نمی‌کرد نمی‌تونستم بهشون جواب بدم. نزدیک تر که شدم، از جلوی در کنار رفت. وارد راهرو شدم. هر دومون به هم خیره بودیم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ _منو انقدر دوست نداشته باش. میترسم متعجب نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد _چرا؟! _اگر یه روز یکی دیگه رو دوست داشته باشی من میمیرم کمی خیره نگاهم کرد و با صدای بلند خندید و تو آغوش گرفتم. اشک‌از چشمم پایین ریخت احمدرضا واقعا تو زمان حاضریم؟ یعنی واقعی هستیم‌، تو کما نیستیم؟ یعنی دیگه تو خواب و رویا نیستیم؟ یعنی الان‌همه چی واقعیه؟ با آرامش خاص همیشگیش لبخند زد _بازم از نو شروع میکنیم. زمانی که وقتش برسه با هم میمیریم‌ و دوباره باز با هم شروع میکنیم. https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
در باز بود. وارد خونه شدم. راهرو کوتاه و دالان مانند رو رد کردم و وارد حیاط شدم. خاله و سینا هر دو توی حیاط بودند. چهره هر دو نگران و مضطرب بود. به خودم مسلط شدم و سلامی کردم. نگاه نگران هر دو به طرفم برگشت. خاله جوابم رو داد و سینا با اخم به طرفم اومد. -الان ساعت چنده؟ خونسردیم رو حفظ کردم و به ساعت مچی توی دستم نگاهی کردم و لب زدم: -هفت و نیم. -از آموزشگاه تا اینجا نیم ساعت راهه. کلاس تو ساعت چهار تموم می شه. از ساعت چهار و نیم منتظرتم. بی خیال نگاهش کردم. - یادم نمیاد ساعت چهار و نیم با من قرار گذاشته باشی. اخمش غلیظ تر شد، ولی سعی می کرد تن صدا و خشمش رو کنترل کنه. -مینا مسخره بازی رو بزار کنار. کجا بودی؟ ابرویی بالا دادم و با پوزخند گفتم: -کجا بودم؟ قدمی به طرف در اتاقم برداشتم. - خیلی ببخشید پسر خاله، شما تو این چند هفته در حقم خیلی لطف کردی، حالا بماند که قبلا اصلا به من حتی نگاهم نمی‌کردی و الان گاهی دستم رو هم می‌گیری و من دلیل این همه تغییر رو نمی دونم. به هر حال ممنونم. اما آقا سینا من یادم نمیاد بعد از جدایی از آرش دوباره شوهر کرده باشم! شوک زده نگاهم کرد. انتظار این حرف ها رو از من نداشت. ازش متشکر بودم ولی حق نداشت تو کارم دخالت کنه و ساعت ورود و خروجم رو کنترل کنه. از کنارش رد می‌شدم که گفت: -تا وقتی تو این خونه زندگی می کنی باید قوانین این خونه رو رعایت کنی. -شما برای مستاجراتون قانون می زارید؟ رو به خاله کردم. -خاله یه فرصت یه هفته‌ای بهم بده برای تخلیه، یه جای مناسب پیدا کنم بلند می‌شم. خاله کلافه به طرفم اومد. -عه! خاله جان بسه دیگه. اون می‌گه اینم جواب می ده. اخمی به سینا کرد و به طرف اتاق گوشه حیاط هدایتم کرد. وارد اتاق شدم، خاله هم پشت سرم اومد. مشماهای خرید رو گوشه ای گذاشتم و لب تختم نشستم. شال رو از سرم باز کردم. هوا گرم بود و تنها وسیله خنک کننده اون اتاق یه پنکه قدیمی و کهنه بود که خاله بهم داده بود. روشنش کردم. خاله نگاهی به کیسه های خرید انداخت و گفت: -خاله جان، سینا بد گفت ولی بد نگفت. -بالاخره بد گفت یا نگفت. -منظورم اینه که شکل گفتنش بد بود. خب قربونت برم، ما نگرانت می شیم. حداقل موبایلت رو روشن کن. -یه سیم کارت جدید بخرم حتما روشنش می کنم. الان تا روشن کنم آرش زنگ می زنه. -خب جواب اونم بده. -دیر شده، برای اینکه اون بخواد برام توضیح بده دیر شده. -من تو کارت دخالت نمی کنم ولی من می گم بزار حرفش رو بزنه. چند روز پیش که سیمین اینجا بود، آرشم رفته پیش بابات. باهاش کلی حرف زده. پوزخندی زدم. -سیمین که می‌گفت بابام زده تو گوشش؟ -آره، سودابه برام تعریف کرد. ولی این دفعه چهارم پنجمه که می‌ره پیش بابات یه دفعه زده تو گوشش، هر دفعه که نزده. سودابه می‌گفت بابات به بهرامم زنگ زده. حالا چی گفته، خودشم نمی‌دونست. -مامانم دیروز اینجا بود، چرا به خودم نگفت؟ -نمی‌خواد تو رو ناراحت کنه. یا اضطراب به دلت بندازه. -خاله من سینا رو مثل بهزاد و بهنام دوست دارم، ولی دلیل این رفتارهاش چیه؟ درک نمی کنم. -ولش کن اونو. من باهاش صحبت می کنم. یکم مکث کرد و گفت: -دیروز به بهزاد نگفتی قضیه طلاقت رو که؟ -نه. همون امتحانای من خراب شد بسه. اون الان وقت امتحاناتشه. -بالاخره که می فهمه، ولی هر چی دیرتر بهتر. امتحاناش هم باید تموم بشه. ایشالا اصلا تا اون موقع تو با آرش آشتی کرده باشی. -خاله خواهش می‌کنم. -عزیزم روزگار دیگه. یه موقع دیدی اونجوری برات چرخید. -چرخ روزگارم اونجوری هم بچرخه، من باهاش نمی‌چرخم. خاله آه کشید و از اتاق خارج شد. یکم فکر کردم. از رفتارم با سینا هم راضی بودم هم عذاب وجدان داشتم. لازم بود که مرز ها رو مشخص کنم. پس این حس عذاب وجدان لعنتی رو چی کار می‌کردم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کم کم بزرگ شدیم و تازه متوجه نگاه های محمد رضا شدم نگاهش مثل بقیه نبود یه جور خاصی بود خودمم خوشم میومد که اینجوری نگاهم میکنه، یه روز رفته بودیم خونشون با دختر عموم نازگل تو اتاقش حرف میزدیم اومدم بیرون برم اب بخورم که صدای عموم و زن عموم از اتاقشون بیرون اومد عموم میگفت این حرفها چیه میزنی و زن عموم میگفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت410 (امروز پریا رو مثل همیشه تعقیب کردم. خونه نرفت و از یه کافی شاپ سر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 -الو، سلام. -الو، بهار، بهتری؟ بابا اومد معاینه ات کنه؟ -مگه مریضم که نیاز به معاینه داشته باشم! خودم نذاشتم که بیاد. * چرا نذاشتی؟ اگه... - مهسان که گفت، شوخی کرده بوده، بیخودی نگران نباش. _- مهسان برای چی باید اینجوری شوخی کنه؟ - مهسانه دیگه! از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. ده دقیقه‌ای با مهیار حرف زدم و به شکل های مختلف سعی کردم که متوجهش کنم که حالم خوبه. بالاخره بعد از ده دقیقه با تموم شدن شارژ گوشی مهسان، تماس قطع شد. به اتاق برگشتم. پویا پایینی ترین کشوی نصب شده ی کمد رو بیرون کشیده بود و لباس های داخلش رو بیرون می‌ریخت. مهسان هم به تاج تخت تکیه داده بود و با خاطرات مهیار مشغول بود. -مهسان وقت ناهاره، هیچ کاری هم نکردیم. سرش رو بلند کرد و تو همون حالت گفت: - الان زنگ می‌زنم غذا سفارش می‌دم. کنار پویا نشستم و لباس هایی که از کشو بیرون ریخته بود رو سر جاشون گذاشتم و برای اینکه بتونم کنترلش کنم، به دست هاش که پر از خط های آبی رنگ بود اشاره کردم و خیلی جدی گفتم: -کار بدی کردی. نگاهی به دستهاش کرد و از به هم ریختن لباس ها دست برداشت. کارم که تموم شد، ایستادم و دست پویا رو گرفتم و به مهسان گفتم: -هر کاری می‌کنی فقط سریعتر، وقت ناهاره پویا هم بچه است بی طاقت. از اتاق خارج شدم و دستهای پویا رو شستم و تا یه حدی از خطوط آبی رنگ پاکش کردم. غذایی رو که مهسان سفارش داده بود، خوردیم و پویا رو به اتاق بردم و به هر مشقتی که بود، خوابوندمش. پتویی روش کشیدم و به اتاق مهسان برگشتم. مهسان هنوز با دفتر سرگرم بود. کنارش روی تخت نشستم و گفتم: - تا کجا خوندی؟ - هیچی، الان چند ماهه، مهیار داره به شکل های مختلف، التماس پریا می،کنه و اون اصلا محلش نمی‌زاره. رفت و آمدش هم با این پسره‌ سامان بیشتر شده. مهیار هم مدام حرص می‌خوره. بعدا اونجا ها رو خودت بخون، ولی به نظر من نخونی بهتر باشه. -چرا؟ - چون حرص می‌خوری. سر بلند کرد و به من نگاه کرد و ادامه داد: - من که خواهرشم اینطوری اذیت شدم و حرص خوردم، تو که زنشی، خیلی حالت بدتر می‌شه. فقط این رو بدون که پریا بی توجه به عشق مهیار، دنبال این سامان راه افتاده و جلوی چشم مهیار غیرتی و متعصب، کلی مهمونی و پارتی رفته. اون تولدی هم که بود، می‌خواست برای دوستش هدیه بخره و کلی خرج انداخت رو دست داداش بدبخت من. می دونی که تولد کی بوده؟ تولد سامان. لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: ولی اون موقع که هنوز زن مهیار محسوب می‌شده. - فکر کردی همه مثل خودت پاکن؟ سر بلند کرد و یه کم بهم نگاه کرد و با دست کنار خودش اشاره کرد. -بیا بقیه اش رو بخونیم. روی تخت سر خوردم و کنارش نشستم. مهسان دفتر رو وسط گذاشت و شروع به خوندن کرد. ( امروز رفتم دم در خونه عمه، عمه عطی گفت، پریا با دوستهاش از طرف دانشگاه رفتند شمال. عمه گفت که پری گفته که به من قبلا خبر داده و تعجب کرده بود که چرا من هیچی نمی دونم. ازش پرسیدم که کدوم منطقه رفتند. نمی دونست. رفتم پیش چند تا از دوست هاش و هر طوری که بود آمارش رو درآوردم. دانشگاه اصلاً هیچ اردویی به شمال نداشته، پس پری کجا رفته؟)