بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت گوشه اتاق نشسته بودم و به هیجان ثریا نگاه میکردم. گوشی رو توی دستش جابج
#پارت401
دستم رو گرفت. انگار تازه متوجه رنگ و روی پریدهام شد.
به جمعی که حواسشون به موبایل ثریا بود و حرفهایی که قرار بود به شهرام بزنه نگاه کرد.
سرش رو به گوشم نزدیک کرد و آروم گفت:
- این پسره کاری کرده باهات؟
تو چشمهاش زل زدم و اون آرومتر گفت:
-کار بد؟
انتظار شنیدن هر چیزی رو داشتم الا این یکی.
تو همون حالت بیحالم چشمهام گشاد شد.
خداوکیلی چطوری این به ذهنش رسیده بود! اونم وقتی که نوید رو بهترین پسر دنیا میدونست و لایق من.
نمیخواستم بخندم ولی نشد. تو همون لبخند بیحالم گفتم:
- نه بابا، عمه این چه حرفیه!
عقب نشینی کرد.
- گفتم این پسر، پسر خوبیه، سگش شرف داره به سعید و شهرام. اون سعید که لا جرز بره الهی، سر تخته بشورن اون بابای نکبتشو. این شهرامم با این سه تا بچه که پس انداخته، تف سربالاست. ولی نوید خوبه، خیلی خوبه.
نگران بابا بودم و اینکه چرا از اتاق بیرون نیومده بود که بهم توپ و تشر بیاد که چرا نوید رو دست به سر نکردم و تا این موقع شب باهاش بیرون بودم، که عمه گفت:
- این باباتم از سر شب عین توپ بستکبال هی پرید بالا، هی پرید پایین. این سبد رخت چرکارو اگه میزدم سوک دیوار، باهاش میشد گل زد ... آخر سر سالار نمیدونم رفت بهش چی گفت که ساکت شد.
به سالار نگاه کردم، تو فکر بود ولی به من نگاه میکرد. عمه به بازوم ضربه زد و گفت:
- حالا کجا رفتین؟ چیکار کردین؟
ثریا با دستش همه رو به سکوت دعوت کرد و گفت:
- یه عکس میخوام برات بفرستم، فقط میخوام بدونم الان کجایی.
داشت با شوهرش حرف میزد.
- الان اونجایی؟ شیرینم هست؟
لبهاش رو به هم فشار داد و گفت:
- باشه پس عکس رو میفرستم الان.
- آره یه عکسه که یه جورایی سوپرایزم هست. امروز یه نفر برای سپیدهامون فرستاده، گفتم حتماً تو هم باید ببینی.
لبخند زد و گفت:
- آره، نشونههای دوست داشتنت هنوز تو دستم هست.
- نه، اون روزر که من هیچ وقت یادم نمیره، به روتم میارم ولی حالا ولش کن، عکسو برات میفرستم، حتماً ببینش به مامانت و شیرین جونم نشون بده.
تماس رو قطع کرد. مشغول فرستادن عکس شد. لبخندش پهنتر شد و گفت:
- سین خورد.
و بعد به بقیه نگاه کرد و گفت:
- کاش اونجا بودم. فقط قیافه کبری. میدونستید کبری، این سمیه رو واسه شهاب لقمه گرفته بوده؟ تازه فهمیدم، به خاطر همین جاریم جمع کرده رفته یه جا دور.
شربت زعفرونی که نگار بهم داده بود رو کمی خوردم.
روشن خاموش شدن صفحه موبایلم نشون میداد که یکی بهم پیام داده.
به حسین اشاره کردم که گوشیم رو بده. گوشی رو ازش گرفتم و پیام رو باز کردم. رمز رو زدم.
یه پیام بود، یه پیام جدید، از یه شماره ناشناس. شماره ناشناسی که جدید بود.
پیام رو باز کردم.
( کار خیلی خوبی کردی که شکایت کردی، ولی فکر نکن تموم شده، خیلی احتیاط کن)
آب دهنم رو قورت دادم. پیام بعدی اومد.
( خیلی... خیلی ... احتیاط کن)
نگاهم تا صورت سالار بالا اومد. گوشی توی دستم لرزید. یه پیام دیگه بود، این بار نه از شماره نشناس، از نوید. نوشته بود، بهتری.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۸۸رو رد کرده و پارت ۳۹۰ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 خودش می لرزه ولی با بوسه میخواد اضطراب برادرش رو کم کنه... این نسل دنیا رو متحول میکنه / احمد قصری
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#پارت401 دستم رو گرفت. انگار تازه متوجه رنگ و روی پریدهام شد. به جمعی که حواسشون به موبایل ثریا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صدای زنگ موبایل ثریا بلند شد.
هیس گویان به جمعیت توی سالن گفت:
-شهرامه.
عمه روی پاش زد و بالاخره بیخیال شد.
از جاش بلند شد. مقصدش سرویس بهداشتی بود.
به پیام نوید نگاه میکردم، بهتر که نبودم هیچ، بدتر هم شده بودم.
یه نفر چهار چشمی مراقبم بود، حتی میدونست رفتم کلانتری و شکایت کردم.
جوری بهم نزدیک بود که وقتی موبایلم دست نوید بود به اون پیام داد.
احساس امنیت نمیکردم، شاید حتی الان میدونست رو کدوم مبل و کدوم گوشه از خونه نشستم.
سالار کنارم نشست. نگاهش کردم. مسیر نگاهش روی موبایلم بود. دستم رو از روی صفحه برداشتم.
-نویده، حالمو میپرسه.
نگاهش توی چشمهام ثابت موند و گفت:
- نوید که زنگ زد...
ساکت شد، اونم نمیدونست چی بگه.
ثریا با هیجان حرف میزد.
- گفتم که، یکی فرستاده بود واسه سپیده.
- من چی میدونم شهرام! چه سوالایی میپرسی! فقط خواستم بگم که یعنی خدا جای حق نشسته.
حسین و نگار بهش زل زده بودند، با هیجانی که داشت حتی امیر عباس و تارا هم بهش نگاه میکردند.
سالار به لیوان شربت توی دستم اشاره کرد و گفت:
- یکم بخور، رنگ و روت جا بیاد.
به شربت زرد توی لیوان نگاه کردم و گفتم:
- اون روز توی پارکینگ این همه بهمون استرس وارد شد، مهراب گفت که دیگه به من کاری نداره، گفت اون حلقه یه جورایی مهر امنیتیه. چرا ولم نمیکنن سالار؟
سالار هم درمونده بود که حرفی نمیزد.
-همیشه حواسم هست که دل کسی رو دنشکنم، ولی وقتی به خودم نگاه میکنم، میبینم تیکه تیکهام. خسته شدم داداش، دیگه نمیکشم، دلم میخواد برم وسط خیابون، بگم بیایید هر کاری میخواهید بکنید، با ماشین از روم رد بشید، اسید بریزید روم، آتیشم بزنید ولی دیگه تمومش کنید.
از سپیده یه دنیای تاریک مونده سالار.
سالار نوچی کرد و گفت:
-این چه حرفاییه میزنی! من همیشه میگم سپیده ساکت هست ظاهرش مظلوم هست ولی خیلی قویه، اینا چیه داری میگی تو؟
- نایی برام نمونده داداش. قدرت کجا بود!
از صفحه نوید خارج شدم و پیامی که توی ماشین برام اومده بود رو باز کردم.
- ببین چی نوشته... نوشته اگه صورت اون دختره رو دوست داری، همینجوری ...
ساکت شدم تا سالار بقیه متن رو بخونه.
تلاشی برای گرفتن گوشی نکرد. از حالت صورتش متوجه شدم که خونده و گفتم:
- میخواست رو صورتم اسید بریزه؟ آخه مگه من چه هیزم تری بهش فروختم!
سالار گفت:
- همون موقع که نوید زنگ زد، بعدش من زنگ زدم به مهراب، گوشیش خاموش بود. میخواستم قضیه همین حلقه و اتفاقی که برای تو افتاده رو بگم و بهش بگم مگه نگفتی اسفندیارو فرستادی پی نخود سیاه. مگه نگفتی که اسفندیار وقتی بفهمه حلقه توی دست سپیده است بیخیالش میشه، پس چی شد؟
سالار نمیدونست که مهراب چاقو خورده. ولی وقتی من اونجا بودم گوشیش روشن بود.
از صفحه پیامها خارج شدم و شماره مهراب رو گرفتم.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. زن سخنگوی پشت موبایل خبر از خاموش بودن گوشی میداد. همزمان با پایین اومدن گوشی لب زدم:
- خاموشه.
سالار دیگه چیزی نگفت. یاد حرفهای نگار افتادم، همون که میگفت ممکنه ظرف آدمها تموم بشه.
نمیخواستم ظرف سالار تموم بشه. نصف شربت رو سر کشیدم، باید حفظ ظاهر میکردم.
- حتماً شارژ گوشیش تموم شده.
یه راه دیگه هم داشت تماس با مهراب، شمارهای که از راستین داشتم، ولی تو حضور این جمعیت نمیتونستم با اون تماس بگیرم.
از جام بلند شدم. سالار پرسید:
-کجا؟
- لباس عوض کنم.
لبخند زدم و گفتم:
-خوبم، الان به نویدم پیام میدم که خوبم.
گفتم و امیدوار بودم که لبخندم رو باور کنه.
تو نگاه کلی دنبال چیزی گشتم که برام درد به همراه داشته باشه، میخواستم از مسکن بی خرجم استفاده کنم که بتونم توی تنهایی توی اتاق بمونم، بمونم و با راستین یا سحر حرف بزنم.
شاید میتونستند گوشی رو به مهراب بدن، با چشمهام گشتم و رسیدم به یه ماشین پلاستیکی.
ماشین رو از روی زمین برداشتم و رو به امیر عباس که آماده اعتراض بود گفتم:
- لبههاش تیزه، واسه تارا خطر داره.
اعتراض جوونه نزدهاش خشک شد و من با همون ماشین وارد اتاق شدم.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۸۸رو رد کرده و پارت ۳۹۰ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن»
⬅️چله حدیث کساء
#امام_زمان عج
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صدای زنگ موبایل ثریا بلند شد. هیس گویان به جمعیت توی سالن گفت: -شهر
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
#سحر
به اسلحه توی دست راستین نگاه میکردم، چی فکر میکردم و چی شد! فرار کرده بودم که نجات پیدا کنم و حالا وسط خطر بودم و به خاطر صدای توی حیاط عشقم با اسلحه پشت پنجره کمین کرده بود؛ دقیقا مثل فیلمهای پلیسی.
آروم خودش رو به پنجره نزدیک کرد و از کنارش توی حیاط رو نگاه انداخت.
بی حرکت کنار دیوار نشسته بودم و حرکات راستین رو رصد میکردم.
منتظر هر چیزی بودم، حتی برای دفاع از خودم یه پاره آجر دست گرفته بودم.
یهو راستین دستش رو انداخت و برگشت.
- این پسره است، رضا.
نفس راحتی کشیدیم و آجر رو انداختم.
نگاهم رو از راستین گرفتم و به قطرههای سرمی دادم که دکتری که کریم با خودش آورده بود بهش وصل کرده بود.
مهراب از وقتی که پا تو این خونه گذاشته بود منتظر رضا بود.
ازش بیخبر بود و نمیدونست چه بلایی سرش اومده و این اذیتش میکرد، ولی حالا که راستین گفته بود رضاست، توی چشمهای بی حالش برق افتاده بود.
راستین در هال رو باز کرد. صدای رضا از توی حیاط اومد.
- مهرابم اینجاست؟
راستین آرهای گفت و در رو کامل باز کرد. رضا وارد شد، با قیافهای ژولیده و هیکلی نه چندان تمیز.
نگاهی به شرایط مهراب انداخت. نچی کرد و گفت:
- گفتم یه بلایی سرت اومدهها.
به طرفش اومد و پرسید:
- تو خونه زمانی اینطوری شدی یا اومدی بیرون؟
مهراب بیحال لب زد:
-تو خونه زمانی...تو کجایی از دیشب تا حالا؟ یا خاموشی، یا جواب نمیدی، یا تو دسترس نیستی! یه خبر نباید بدی!
رضا کنار مهراب نشست. به زخم نگاه کرد و گفت:
- کی بخیهاش کرده؟
من جواب دادم:
- یکی از دوستای کریم، همونی که آدرس ما رو داد بهتون، یه دوست دکتر داره، آورد بالا سرش.
رضا کامل روی زمین نشست. مهراب دوباره سوالش رو مطرح کرد:
- کجا بودی رضا تو؟ نباید یه زنگ بزنی یه خبر بدی!
- گوشیم خاموش شد، تو که رفتی تو خونه زمانی، من یه کوچولو موندم اون پشت، دیدم که یکی از چراغا روشن شد، بعد خاموش شد. زنگ زدم به پدرام، گفتم مگه نگفتی کسی اینجا نیست، گفت چرا، آمار گرفته میدونه که امشب همه مهمونین. گفتم پس چرا برقشون روشن خاموش شد، گفت نمیدونم چه خبره. سریع جست زدم و از رو دیوار پریدم که بیام ببینم تو چیزی نشی، یهو صدای آژیر اومد و بعدم آدما اومدن و رفتن و اصلا من نمیدونم این همه آدم کجا بودن. منم تو اون حول و بلا یه جایی پیدا کردم پریدم توش. یه خورده که همه جا ساکت شد نور موبایل روشن کردم ببینم کجام، دیدم موبایلم پنج درصد بیشتر شارژ نداره، با همون پنج درصد زنگ زدم به تو، توی دسترس نبودی، زنگ زدم به پدرام، اونم تو دسترس نبود. کلاً فکر کنم یه برنامهای ریخته بودن اونجا که با موبایل نشه تماس بگیری، از طرفی هم پشت در هی میرفتن و هی میاومدن. مجبور شدم بمونم، فکرشو بکن از دیشب تا یه ساعت پیش من تو اون سوراخی بودم. یه خورده که خلوت شد زدم بیرون. دعا دعا میکردم تو چیزیت نشده باشه.
مهراب سرش رو به دیوار تکیه داد.
-پلیس نیومد.
-انتظار داری بیاد! زمانی خودش ته خلافه، پلیس بیاد اول باید خودشو جمع کنه، بعدم فکر کن بقیه در و دستهاش بفهمن که خونه زمانی امنیت نداره.
و بعد پرسید:
- بالاخره تونستی مدارکو برداری؟
مهراب سر بالا داد. با سرمی که دکتر بهش زده بود، رنگ و روش کمی جا اومده بود ولی هنوز هم نا نداشت و نمیتونست خیلی حرف بزنه.
به جاش من جواب دادم:
-رفته تو، مدارک تو گاوصندوق نبوده، یکم دلار بوده، اونا رو برداشته که مثلاً نشون بده اگه دزد اومده دلیلش مدارک نبوده، دلیلش دزدی بوده، یهو برق روشن شده، یارو زمانی دیدتش. بعدم بهش حمله کرده و با چاقو زدش. اینم فرار کرده.
رضا این بار از من پرسید:
- شما چه جوری اومدین اینجا؟
-ما اونجا وایسادیم منتظر شما، نیومدین ما ول کردیم اومدیم. اول رفتیم خونه مادربزرگ نرگس، دیدیم شلوغ پلوغه سرشو کج کردیم اومدیم اینجا، دیدیم این آش و لاش افتاده.
رضا به مهراب نگاه کرد و گفت:
- از نرگس خبر گرفتی؟
مهراب سرش رو ریز تکون داد و گفت:
- پیش ناصره. زنگ زدم بهش. انکار کرد اول، بعدش گفت... قبل از اینکه بره توی اون... خونه ...ناصر گرفته و انداختش تو ماشین... آوردتش خونه خودش.
نفسی گرفت و گفت:
-دیگه نمیدونم حالش اونجا چطوریه.
با صدای زنگ موبایلی نگاهها به سمت راستین برگشت.
راستین که بیصدا گوشه سالن ایستاده بود اسلحه توی دستش رو روی کیسههای سیمان گذاشت. موبایلش رو از توی جیبش درآورد.
به من نگاه کرد و گفت:
-خواهرته.
اخمهام تو هم رفت. قرار بود رسید جلوی خونه زنگ بزنه که عکس رو برای ثریا بفرستم.
الان رسیده بود خونه؟
ساعت ده شب.
باور کنم که سپیده و نوید تا الان با هم بودند.
🍃🌹🍃
🔴ممانعت از ورود کشتی اسرائیلی به بنادر مالزی
♦️رویترز به نقل از نخست وزیر مالزی اعلام کرد که شرکت باربری اسرائیلی "زیم" اجازه ورود به بنادر این کشور را نیافته است.
♦️انور ابراهیم در گفتگو با رویترز علت ممانعت از ورود کشتیهای شرکت زیم را جنایات و اقدامات ضدبشری و غیرقانونی رژیم صهیونیستی علیه فلسطینیان عنوان کرده است.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Scan ۲۰ دسامبر ۲۳ · ۱۲·۰۳·۳۶.pdf
1.01M
▪️🍃🌹🍃▪️
مجموعه #عکس_نوشت
پول فروش نفت کشورمون، کجا میره⁉️
کجا خرج میشه⁉️
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen