Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن»
⬅️چله حدیث کساء
#امام_زمان عج
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صدای زنگ موبایل ثریا بلند شد. هیس گویان به جمعیت توی سالن گفت: -شهر
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
#سحر
به اسلحه توی دست راستین نگاه میکردم، چی فکر میکردم و چی شد! فرار کرده بودم که نجات پیدا کنم و حالا وسط خطر بودم و به خاطر صدای توی حیاط عشقم با اسلحه پشت پنجره کمین کرده بود؛ دقیقا مثل فیلمهای پلیسی.
آروم خودش رو به پنجره نزدیک کرد و از کنارش توی حیاط رو نگاه انداخت.
بی حرکت کنار دیوار نشسته بودم و حرکات راستین رو رصد میکردم.
منتظر هر چیزی بودم، حتی برای دفاع از خودم یه پاره آجر دست گرفته بودم.
یهو راستین دستش رو انداخت و برگشت.
- این پسره است، رضا.
نفس راحتی کشیدیم و آجر رو انداختم.
نگاهم رو از راستین گرفتم و به قطرههای سرمی دادم که دکتری که کریم با خودش آورده بود بهش وصل کرده بود.
مهراب از وقتی که پا تو این خونه گذاشته بود منتظر رضا بود.
ازش بیخبر بود و نمیدونست چه بلایی سرش اومده و این اذیتش میکرد، ولی حالا که راستین گفته بود رضاست، توی چشمهای بی حالش برق افتاده بود.
راستین در هال رو باز کرد. صدای رضا از توی حیاط اومد.
- مهرابم اینجاست؟
راستین آرهای گفت و در رو کامل باز کرد. رضا وارد شد، با قیافهای ژولیده و هیکلی نه چندان تمیز.
نگاهی به شرایط مهراب انداخت. نچی کرد و گفت:
- گفتم یه بلایی سرت اومدهها.
به طرفش اومد و پرسید:
- تو خونه زمانی اینطوری شدی یا اومدی بیرون؟
مهراب بیحال لب زد:
-تو خونه زمانی...تو کجایی از دیشب تا حالا؟ یا خاموشی، یا جواب نمیدی، یا تو دسترس نیستی! یه خبر نباید بدی!
رضا کنار مهراب نشست. به زخم نگاه کرد و گفت:
- کی بخیهاش کرده؟
من جواب دادم:
- یکی از دوستای کریم، همونی که آدرس ما رو داد بهتون، یه دوست دکتر داره، آورد بالا سرش.
رضا کامل روی زمین نشست. مهراب دوباره سوالش رو مطرح کرد:
- کجا بودی رضا تو؟ نباید یه زنگ بزنی یه خبر بدی!
- گوشیم خاموش شد، تو که رفتی تو خونه زمانی، من یه کوچولو موندم اون پشت، دیدم که یکی از چراغا روشن شد، بعد خاموش شد. زنگ زدم به پدرام، گفتم مگه نگفتی کسی اینجا نیست، گفت چرا، آمار گرفته میدونه که امشب همه مهمونین. گفتم پس چرا برقشون روشن خاموش شد، گفت نمیدونم چه خبره. سریع جست زدم و از رو دیوار پریدم که بیام ببینم تو چیزی نشی، یهو صدای آژیر اومد و بعدم آدما اومدن و رفتن و اصلا من نمیدونم این همه آدم کجا بودن. منم تو اون حول و بلا یه جایی پیدا کردم پریدم توش. یه خورده که همه جا ساکت شد نور موبایل روشن کردم ببینم کجام، دیدم موبایلم پنج درصد بیشتر شارژ نداره، با همون پنج درصد زنگ زدم به تو، توی دسترس نبودی، زنگ زدم به پدرام، اونم تو دسترس نبود. کلاً فکر کنم یه برنامهای ریخته بودن اونجا که با موبایل نشه تماس بگیری، از طرفی هم پشت در هی میرفتن و هی میاومدن. مجبور شدم بمونم، فکرشو بکن از دیشب تا یه ساعت پیش من تو اون سوراخی بودم. یه خورده که خلوت شد زدم بیرون. دعا دعا میکردم تو چیزیت نشده باشه.
مهراب سرش رو به دیوار تکیه داد.
-پلیس نیومد.
-انتظار داری بیاد! زمانی خودش ته خلافه، پلیس بیاد اول باید خودشو جمع کنه، بعدم فکر کن بقیه در و دستهاش بفهمن که خونه زمانی امنیت نداره.
و بعد پرسید:
- بالاخره تونستی مدارکو برداری؟
مهراب سر بالا داد. با سرمی که دکتر بهش زده بود، رنگ و روش کمی جا اومده بود ولی هنوز هم نا نداشت و نمیتونست خیلی حرف بزنه.
به جاش من جواب دادم:
-رفته تو، مدارک تو گاوصندوق نبوده، یکم دلار بوده، اونا رو برداشته که مثلاً نشون بده اگه دزد اومده دلیلش مدارک نبوده، دلیلش دزدی بوده، یهو برق روشن شده، یارو زمانی دیدتش. بعدم بهش حمله کرده و با چاقو زدش. اینم فرار کرده.
رضا این بار از من پرسید:
- شما چه جوری اومدین اینجا؟
-ما اونجا وایسادیم منتظر شما، نیومدین ما ول کردیم اومدیم. اول رفتیم خونه مادربزرگ نرگس، دیدیم شلوغ پلوغه سرشو کج کردیم اومدیم اینجا، دیدیم این آش و لاش افتاده.
رضا به مهراب نگاه کرد و گفت:
- از نرگس خبر گرفتی؟
مهراب سرش رو ریز تکون داد و گفت:
- پیش ناصره. زنگ زدم بهش. انکار کرد اول، بعدش گفت... قبل از اینکه بره توی اون... خونه ...ناصر گرفته و انداختش تو ماشین... آوردتش خونه خودش.
نفسی گرفت و گفت:
-دیگه نمیدونم حالش اونجا چطوریه.
با صدای زنگ موبایلی نگاهها به سمت راستین برگشت.
راستین که بیصدا گوشه سالن ایستاده بود اسلحه توی دستش رو روی کیسههای سیمان گذاشت. موبایلش رو از توی جیبش درآورد.
به من نگاه کرد و گفت:
-خواهرته.
اخمهام تو هم رفت. قرار بود رسید جلوی خونه زنگ بزنه که عکس رو برای ثریا بفرستم.
الان رسیده بود خونه؟
ساعت ده شب.
باور کنم که سپیده و نوید تا الان با هم بودند.
🍃🌹🍃
🔴ممانعت از ورود کشتی اسرائیلی به بنادر مالزی
♦️رویترز به نقل از نخست وزیر مالزی اعلام کرد که شرکت باربری اسرائیلی "زیم" اجازه ورود به بنادر این کشور را نیافته است.
♦️انور ابراهیم در گفتگو با رویترز علت ممانعت از ورود کشتیهای شرکت زیم را جنایات و اقدامات ضدبشری و غیرقانونی رژیم صهیونیستی علیه فلسطینیان عنوان کرده است.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Scan ۲۰ دسامبر ۲۳ · ۱۲·۰۳·۳۶.pdf
1.01M
▪️🍃🌹🍃▪️
مجموعه #عکس_نوشت
پول فروش نفت کشورمون، کجا میره⁉️
کجا خرج میشه⁉️
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✓ #چهارشنبه_های_امام_رضایی
دوباره باز دل تنگم
هوای مشهد الرضا کرد...💚
#استوری
#امام_رضا
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
.
🔴 فوری 🔴
جدیدترین آموزش #قرآنی که توی
کشور ارائه میشه 😳
اینجا #قرآن رو جوری آموزش
میدن که تا حالا ندیده بودی.😮
اگه باورت نمیشه ببین چجوری فقط با یک تکنیک #قرآن خوندن شونو راه میندازن💯
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/675086575Cd13fcf2c7d
منم اول باور نمی کردم بیا خودت ببین😍
.
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🟦 اگه روخـوانـی قرآنـت ضـعیـفـه ؟
🟦 اگهازاشتباهخوندنقرآنناراحتی ؟😔
🟥 اگه قـرآن رومیخونی ولی توبعضی
کـلـمـات وآیات قـرآن،گـیـرمـیکـنـی ؟😞
🟥 اینجا راحت #مرحله_به_مرحله یاد
میگیری روخوانی قرآنت #قوی بشه👇😍
🟦 فقـط کافیه رو لینک زیر بزنی 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/675086575Cd13fcf2c7d
بیا اینجا رزقت رو بگیر👆
بهار🌱
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سحر به اسلحه توی دست راستین نگاه میکردم، چی فکر میکردم و چی شد! فرا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت404
اهل ریسک نبود سپیده، اونم ریسک بیرون بودن با یه پسر تا بین موقع شب.
راستین گوشی رو به سمتم گرفت.
گرفتم و بلافصله دست روی آیکون سبز گذاشتم.
تماس رو وصل کردم و قبل از اینکه الویی بگم یا سلام و احوالپرسی کنم گفتم:
- سپیده خوبی؟ الان رسیدی خونه؟
صداش از پشت گوشی اومد.
- خوبم، خونهام.
آروم آروم حرف میزد.
-الان عکسو میفرستم.
- نمیخواد، عکسو خودم نشون دادم، الانم ثریا تو ذوقه... فقط میخواستم ببینم که مهراب خوبه، زنگ زدم گوشیشو جواب نداد.
اخمهام تو هم رفت. حال مهراب رو میخواست بپرسه!
آخه به تو چه! برو حال نوید رو بپرس.
به مهراب نگاه کردم. رضا داشت باهاش حرف میزد ولی گوشیش پیش من بود.
پشتم رو بهش کردم و آروم آروم به سمت یکی از اتاقها حرکت کردم و تو همون حال لب زدم:
-خوبه.
نمیخواستم مهراب بفهمه که سپیده سراغ اون رو از من میگیره.
سپیده گفت:
- گوشیش خاموشه؟ شارژ نداره؟
وارد اتاق شدم. در رو بستم. تشر اومدم.
- چیکار به اون داری سپید؟ گوشیش خاموشه، اون دکترم که دیدی اومد اینجا، هم بخیهاش کرد، هم بهش سرم وصل کرد. اون دوستش رضا هم همین الان اومده، تو هم حالشو نپرسی اون خوب میشه، ولی اگه حالشو بپرسی یه فکر دیگه میکنه.
-بس کن تو رو خدا سحر. تو از همه چیز خبر نداری. یه دقیقه گوشی رو بهش بده، من نمیتونم برات توضیح بدم. هر لحظه ممکنه یکی بیاد توی اتاق.
دلم نمیخواست سپیده با مهراب حرف بزنه، پس گفتم:
-خب بگو منم بدونم، چی شده سپیده؟
جوابی نداد، ولی یهو صدای حسین از دور پس زمینه صدای گوشی شد.
- تنهایی؟ چه عجب!
دلم براش تنگ شده بود، صداش لبخند به لبم آورد.
صدای سپیده از گوشی دور شد.
- چیزی میخوای؟
صدای حسین نزدیکتر شد.
- سپید دستت داره خون میادا!
Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن»
⬅️چله حدیث کساء
#امام_زمان عج
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen