eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
من کهکشان غم شدم در آسمان نیستی گرچه کنار تو منم.‌‌..اما کنارم نیستی هیما🌱
دردِمن،دردِغمِ دوری از ایوان طلاست... تو طبیب دلِ غم دیده من باش حسین (علیه السلام) 🌱 صالحی
_پسرم دومتر قدشه، یه متر عرضشه. خوشگله، خوش برو رو اِ . پولداره، تحصیلکرده س چرا باید بره یکی که از خودش بزرگتره و یه بچه هم زاییده رو بگیره؟ پویا ارام گفت _مامان من دوسش دارم. چرا در مورد زن من اینطوری حرف میزنی؟ _ اون زن تو نیست صیغه اییته. _صیغه محرمیت نیست مامان؟ _ تو یه سری نیازها و خواسته های غریزی داری که هرچی من گلومو پاره کردم گفتم زن بگیر گوشت بدهکار نشد رفتی افتادی تو دامن این زنیکه. اینم خودش و بهت وا داد تو هم فکر میکنی که این حس دوست داشتنه . این زنی که داری خودتو براش تکه پاره میکنی ... فریاد کشیدو گفت _ شوهرش طلاقش داده میفهمی؟ معلوم نیست چه غلطی کرده که وقتی باردار بوده شوهرش طلاقش داده، اونوقت تو اینقدر ساده و خوش باوری که .... رمان زیبای شقایق به قلم فریده علی کرم اثر دیگری از نویسنده رمان خانه کاغذی 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
عشق که سن و سال نمیشناسه. کی گفته همیشه مرد باید سنش بیشتر باشه؟ من و پویا با وجود فاصله سنی زیادمون عاشق هم شدیم و با هم ازدواج کردیم . اما امان از خانواده ها https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
من تو رو به اقیانوس تشبیه میکنم چون وسعت اون رو به اندازه وسعت قلب تو دوست دارم ♡🌊 پاتما✨
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت358 با تعجب به پاکت نگاه کردم. نشستم و پاکت رو برداشتم و یه نگاه کلی به
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 ( امشب وقتی به خونه رسیدم، بابا جلوم ایستاد و خیلی جدی ازم سراغ موتورم رو گرفت. مثل همیشه جوابش رو دادم و گفتم دست یکی از دوستامه. بازوم رو گرفت و من رو برد توی حیاط و گوشه حیاط رو نشونم داد. با دیدن دوچرخه‌ای که کنار حیاط به دیوار تکیه داده شده بود، زبونم بند اومد. بابا عصبانی بود، خیلی عصبانی. می‌گفت به اجازه کی موتور رو فروختم. از همه بدتر چرا دروغ گفتم. مامان هم امشب شیفت داشت و خونه نبود. بابا سرم داد می‌کشید و من هیچی برای گفتن نداشتم. می‌گفت علیرضا امروز دوربین و دوچرخه رو آورده و بهش داده. خب علیرضا چرا به خودم نداد؟ بابا هم دوچرخه رو توقیف کرد و هم دوربین رو بهم نداد. گفت که لیاقت هیچی رو ندارم.) یکم پایین تر بزرگ نوشته بود: ( باید درس بخونم، ولی اصلا حوصله ندارم.) سرم رو بالا گرفتم و کمی فکر کردم. اون موقع مهیار نوزده یا بیست سالش بوده. اگه حامد و حسام این کار رو می‌کردند، حداقل یه سیلی رو حتما می‌خوردند. باز هم گلی به جمال آقا مهدی، فقط دعواش کرده. ولی دلم خنک شد، دوربین رو از پریا گرفتند. صفحه رو ورق زدم و دوباره به خط قشنگ مهیار نگاه کردم. ( دیرم شده، ولی نمی‌تونم تو چشم بابا نگاه کنم. توی اتاق نشستم و منتظرم تا بره. مهبد برام از پایین خبر میاره. می‌گه بابا با مامان داره در مورد من حرف می‌زنه. می‌گه دیگه مثل دیشب عصبانی نیست. می‌گه یه چیزایی یواش یواش می‌گن که مهبد نمی‌شنوه. چی دارن می‌گن؟ کاش می‌شد خودم برم پایین.) خب، معلومه گوش ایستادن تو این خونواده یه مسئله همه گیره. (دو روز از دعوای بابا با من می‌گذره. بابا باهام حرف نمی‌زنه، حتی جواب سلامم رو هم نمی‌ده. اصلاً انگار وجود ندارم. مامان دیروز اومد و باهام حرف زد. گفت که من با خودم چی فکر کردم که اون موتور رو بدون مشورت فروختم. گفت که بابا خیلی عصبانیه و چند روز صبر کنم و بعد معذرت‌خواهی کنم. خیلی سخته. فکر نکنم بتونم از پسش بربیام.) ( امروز روز چهارمیه که بابا با من حرف نمی‌زنه. با همه سختیش رفتم و معذرت خواهی کردم. اولش نگاهم نمی‌کرد، ولی بعدش قبول کرد و پیشونیم رو بوسید و بهم چیزی گفت که فکر نمی‌کردم هیچ وقت از زبون بابا بشنوم. بعم گفت که پریا رو دوست دارم؟ خجالت کشیدم. پریا رو دوست داشتم، ولی گفتنش به بابا سخت بود.) دفتر رو محکم به هم کوبیدم و بلند گفتم: - ازت بدم میاد، پریا! خیلی ازت بدم میاد. با حرص به دفتر نگاه کردم و تو دلم به پریا بد و بیراه گفتم. یاد اون روز مهمونی تو خونه آقا مهدی افتادم. پریا گفت مهیار، هنوز من رو دوست داره. نکنه راست بگه! ولی مهیار گفت از پریا متنفره! سر بلند کردم که پویا رو دیدم. جلوی در اتاق روی زمین نشسته بود و خمیازه می‌کشید. یکم نگاهش کردم و با یادآوری برگه آزمایش، دلم ریش شد. زیر لب گفتم: - چقدر خوبه که تو پسر مهیاری! دفتر رو کنار گذاشتم و به طرفش رفتم. بغلش کردم و گونه‌اش رو محکم بوسیدم. دست و صورتش رو شستم و صبحانه‌اش رو دادم. بهتر بود به کارهای خونه می‌رسیدم و بعد بقیه دفتر رو می‌خوندم. ناهار گذاشتم و کمی خونه رو تمیز کردم. چند تا لباس برای اتو کردن داشتم. میز اتو رو وسط سالن باز کردم و اتو رو به برق زدم و مشغول کار شدم. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت359 ( امشب وقتی به خونه رسیدم، بابا جلوم ایستاد و خیلی جدی ازم سراغ موتو
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 گاهی نیم نگاهی به پویا می‌کردم و دوباره به کارم ادامه می‌دادم. یکی از پیراهن‌های مهیار رو روی میز پهن کرده بودم و با دقت اتوش می‌زدم. سر بلند کردم و به پویا نگاه کردم. از میز تلویزیون بالا می‌رفت. با حرکتی که کرد، حس کردم الان تلویزیون میوفته. اتو رو رها کردم و سریع به طرفش دویدم. تلویزیون معلق روی هوا رو گرفتم و پویا رو هم بین زمین و آسمون. پویا ترسیده بود. هم به خاطر شیطنتش و هم بخاطر فریاد من. کمی به من نگاه کرد و بغضش ترکید. بغلش کردم و سرش رو روی شونه‌ام گذاشتم و دستم رو لای موهای فرفریش بردم. سعی کردم آرومش کنم. خودش فهمیده بود که کارش اشتباه بوده و لازم به تذکر نبود. اون لحظه فقط آروم شدنش برام مهم بود. چند دقیقه توی بغلم نگهش داشتم، که با بوی سوختگی پارچه به طرف اتو برگشتم. پویا رو روی زمین گذاشتم و به طرف اتو دویدم. اتو رو صاف کردم و به پیرهنی که حالا یه مثلث قهوه ای سوراخ وسطش درست شده بود نگاه کردم. لبم رو به دندون گرفتم و به پویا نگاه کردم. رد اشک روی صورتش جا انداخته بود و مژه های بلند و رنگیش خیس شده بودند. آروم هق هق می‌کرد. قیافه مظلوم و معصومش با اون چشم‌های درشت و اشکی رو نگاه کردم و گفتم: - این بار دومیه که تو با شیطونی‌هات من رو تو دردسر می‌ندازی. حالا من چیکار کنم؟ نفس عمیقی کشیدم و اتویی رو که حسابی کثیف شده بود، تمیز کردم و بقیه لباسها رو اتو زدم. بعد از جابجایی لباس‌ها نگاهی به پیرهن سوراخ شده مهیار انداختم. نمی‌دونستم عکس العملش چی می‌تونه باشه. دوباره به پویا نگاه کردم. یه عروسک پولیشی رو بغل کرده بود و روی مبل نشسته بود. چند ساعتی بود که حسابی مظلوم شده بود. پیرهن رو توی کمد خودم گذاشتم، تا بعدا به مهیار بگم. به طرف پویا رفتم و کنارش نشستم و با لبخند گفتم: - عروسک رو بغل می‌کنی؟ پس من چی؟ وقتی اینطوری معصومانه نگاهم می‌کرد، دلم ریش می‌شد. عروسک رو ازش گرفتم و روی پاهام نشوندمش. صورتش رو بوسیدم و گفتم: - دیگه از میز تلویزیون بالا نرو، باشه؟ سر تکان داد و به من نگاه کرد. خندیدم و گفتم: -حالا بخند. خیره نگاهم کرد. چشم‌هام رو ریز کردم و یه دفعه قلقلکش دادم. خودش رو جمع کرد و خندید. تلاش می‌کرد که فرار کنه. یه کم باهاش بازی کردم، تا از این حالت خارج بشه و دوباره بشه همون پویای شیطون و بازیگوش. وقت ناهار شده بوده و باید غذاش رو می‌دادم. عدسی درست کرده بودم و دوست نداشت و حسابی اذیتم کرد تا غذاش رو خورد. یه کم اسباب بازی روی زمین ریختم و مشغولش کردم و خودم به سراغ دفتر سررسید خاطرات رفتم. نویسنده:
شب باشد و باران ستاره های دنباله دار و بزم کرم های شب تابِ بی تاب ماه... و تویی که تکیه گاهت کوهی است به پهنای شانه های یار... هیما🌱
ʚ♡ɞ در سَــَرم نیست به جُــز حال و هوای تو و عشق🫧 شــادم از اینــکه همــه حـال و هــوایم تــو شُــدی🤍🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‎‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💝
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸لیاقت چیزی نیست که 🍃شما از توی شناسنامه 🌸یا چهره افراد بفهمید! 🍃لیاقت چیزی نیست که 🌸انتهای یک راه 🍃طولانی مشخص شود ! 🌸بلکه لیاقت حاصل یک لحظه 🍃ندیده گرفتن، 🌸بی احترامی، 🍃بی توجهی، 🌸فرد مقابل به شما ، 🍃به خاطر دیگران است ، 🌸در جواب تمام خوبی ها! 🍃خودتان را هدر آدم 🌸بی لیاقت های زندگی نکنید ... !
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت360 گاهی نیم نگاهی به پویا می‌کردم و دوباره به کارم ادامه می‌دادم. یکی ا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 از کنجکاوی زیاد برای خوندن بقیه ی خاطرات، خودم ناهار نخوردم و با خودم قرار کردم که یه ساعت دیگه حتما می‌خورم. دوباره لب تخت نشستم. آخرین صفحه ای رو که خونده بودم، پیدا کردم و چند باری به جمله ( پریا رو دوست دوست داشتم)، نگاه کردم و با حرص دفتر رو ورق زدم. ( امروز مامان و بابا رفته بودند، تا با عمه و دایی احمد حرف بزنند. من دل تو دلم نبود. دیروز با پریا تلفنی حرف زده بودم و کلی نازش رو کشیده بودم تا دوباره باهام آشتی کرد. بهش گفتم که مامان و بابا قراره بیان و با عمه و دایی حرف بزنند. شوکه شده بود؛ مثل من.) سر بلند کردم، تا اینجای خاطرات نشون می‌ده، مهیار خیلی عاشق بوده، پریا که تا حالا چیزی نشون نداده. نگاهی کلی به باقی نوشته‌های اون صفحه انداختم و ورق زدم. ( امروز، مامان قراره بره تا برای پریا انگشتر نشون بخره. من اون موقع کلاس داشتم. کلاس رو پیچوندم و دنبال مامان و مهگل رفتم. نصف بازار رو زیر پا گذاشتم و گفتم یه چیز خاص می‌خوام. مهگل کلافه شده بود و حرص می‌خورد. بالاخره پیدا کردم، یه انگشتر با یه نگین سبز؛ یه چیزی که برازنده پریا باشه.) نفسم رو سنگین بیرون دادم و به حلقه ساده توی دستم نگاه کردم. یاد روزی افتادم که با هم برای خرید حلقه رفته بودیم. با موتور، در حالی که گرسنه بودم و ضعف داشتم. از اولین طلا فروشی که دیدیم. حلقه ساده‌ای که مهیار انتخاب کرد و نظر من رو اصلا نخواست. اون موقع اصلا برام مهم نبود، ولی الان چرا بغض کردم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و دفتر رو روی سینه‌ام رها کردم. چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم که موقعیتم رو درک کنم. نفهمیدم چقدر گذشت، ولی با صدای بهار گفتن مهیار که تو فضای خونه می‌پیچید، سر جام نشستم. این موقع روز تو خونه چیکار می‌کرد؟ یه لحظه فکر کردم خیالاتی شدم که با صدای بسته شدن در سالن و سلام کردن پویا و این که پویا می‌گفت که من توی اتاق خوابم. نفسم گرفت. اگه این دفتر رو دستم بیبینه! وای! حتما خیلی عصبانی و ناراحت می‌شد. با فکری که به ذهنم رسید، در کمد لباس‌هام رو باز کردم و دفتر رو پشت لباس‌های بقچه شده پنهان کردم و خیلی سریع در کمد رو بستم. نفس سنگینی کشیدم و سر بلند کردم که مهیار رو تو چارچوب در دیدم. با لبخند خشک شده‌ای من رو نگاه می‌کرد. لبخندش رو جمع کرد و وزنش رو روی یه پاش انداخت. در حالی که مشکوک به من نگاه می‌کرد، گفت: -حالت خوبه؟ - آره، خو ... خوبم... این وقت روز تو ... تو خونه چیکار می‌کنی؟ به تِتِه پِتِه افتاده بودم. سعی می‌کردم عادی باشم و می‌دونستم که موفق نیستم. دو قدم به طرفم برداشت که ناخودآگاه نیم قدمی به عقب برداشتم. با چشم غره نگاهم می‌کرد. با دستش من رو از جلوی در کمد کنار زد. چشمهام رو بستم و فاتحه خودم رو خوندم. در کمد رو باز کرد. پشتش به من بود و نمی‌دیدم که چی کار می‌کنه. داشتم توی ذهنم حرف آماده می‌کردم تا کارم رو توجیه کنم. حال بچه ای رو داشتم که گناهش کشف شده بود. مهیار از کمد فاصله گرفت. سر بلند کردم و به قیافه عصبی و جدیش نگاه کردم. - نگفتم از پنهان‌کاری خوشم نمیاد؟ ناخودآگاه چشمم به سمت دستش رفت و با دیدن پیراهن طوسی رنگ خودش که همین چند ساعت پیش سوخته بود، نفس راحتی کشیدم. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت361 از کنجکاوی زیاد برای خوندن بقیه ی خاطرات، خودم ناهار نخوردم و با خود
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 لب‌هام رو به هم فشردم و گفتم: - نمی خواستم پنهان کنم، بهت می‌گفتم. با گوشه چشم کمی نگاهم کرد و گفت: - واقعا می‌خواستی بگی؟ - آره، چرا باید پنهان کنم! بعدم تو همین الان اومدی، تازه من از قصد که نکردم، چون نمی‌دونستم عکس العمل تو چیه، می‌خواستم یه وقتی بگم که حالت خوب باشه. عمیق نگاهم کرد. نگاهش رو هر دو چشمم جابه‌جا می‌شد؛ از این چشم به اون چشم. - فدای سرت که این سوخت، ولی اگه راست می‌گی، چرا پس رنگت پریده؟ ناخودآگاه دستم سمت صورت آبروریزم رفت و لب زدم: - نمی‌دونم، شاید چون ... هنوز ناهار نخوردم. اخم‌هاش بیشتر تو هم رفت و نگاهی به ساعت انداخت و با صدایی بلندتر گفت: - برای چی ناهار نخوردی؟ آب خشک شده دهنم رو قورت دادم و گفتم: - خب داشتم کار خونه می‌کردم، هنوز وقت نکردم. اخمهاش بیشتر تو هم رفت و با صدای بلند تری گفت: -خونه‌ای که همه وسایلش نوعه و یه هفته هم نیست که داری ازشون استفاده می‌کنی، چه کاری داره که تا الان تو رو سرگرم خودش کرده که وقت نکردی ناهار بخوری؟ لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو به پایین انداختم. دستم رو گرفت و کشیدم جلوی آینه و باهمون لحن و تندی قبل گفت: - خودت رو نگاه کن. اینقدر که درست غذا نخوریدی دور چشمت به کبودی می‌زنه. باید زور بالای سرت باشه؟ با اون ورزش سنگینی که تو صبح کردی، اگه غذات به موقع و سر جاش نباشه که لاغرتر می‌شی. نمی‌دونستم چی بگم. می‌دونستم به خاطر خودم می‌گه، ولی اینطوری با عصبانیت من رو می‌ترسند. با این حال ته دلم خدا رو شکر کردم که دفتر رو پیدا نکرده بود. اگه می‌دید، چی بهش می‌گفتم؟ چون قبلا بهم گفته بود که در مورد پریا کنجکاوی نکنم. حتماً الان خیلی عصبانی می‌شد. هرچند، الان هم عصبانی بود. از توی آینه با اخم من نگاه می‌کرد. بغض به گلوم چنگ انداخته بود. فکر کنم متوجه شد. صورتم رو به طرف خودش چرخوند و با لحن آروم تری گفت: - تو فکر می‌کنی من به خاطر خودم می‌گم که باید درست و به موقع غذا بخوری؟ تو یه ذره فعالیت می‌کنی، خسته می‌شی. اصلا جون نداری. نمی‌دونم چرا تو خونه عموت، غذا خوردنت براشون مهم نبوده، اما برای من مهمه. تو زنمی، همسرمی، تو قراره مادر بچه‌های من باشی. باید بتونی، باید توانایی جسمیش رو داشته باشی که بارداری و زایمان رو تحمل کنی. با شنیدن کلمه بچه چشم هام گشاد شد. گرمی خون رو تو صورتم حس کردم و گفتم: - ولی من که بچه نمی‌خوام. - امسال نمی‌خوای، سال دیگه هم نمی‌خوای؟ بالاخره که چی! سرم رو پایین انداختم. یه کمی بینمون به سکوت گذشت. نویسنده: