eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
تکه‌ای جوجه برداشتم و لقمه رو جمع می‌کردم که سنگینی نگاهی سیبل نگاهم رو به طرف خودش کشید. صدرا بود که با یه لبخند مرموز نگاهم می‌کرد. دلم می‌خواست همین لقمه رو توی چشمش فرو کنم، ولی فقط انگشتی رو که می‌خواستم تو چشم صدرا فرو کنم، باهاش لقمه گوشه لپم چپوندم سفره جمع شد و هر کس به سمتی رفت. صفا با هومن و مازیار مشغول صحبت شد و طبق قرارهای قبلیمون از پروژه شهرک سازیمون می‌گفت. هومن هم طبق تجربیاتی که از شرکت پدرم و خرابکاری‌هاش کسب کرده بود، گاهی نظر می‌داد. منم به تنهایی مشغول نگاه کردم جنگل بودم. جنگلی که مثلا جنگل بود ولی نه شیری داشت و نه یوزی و نه گرگی! یلدا به طرفم اومد و گفت: -اونجا یه پارک کودک هست، میای تا اونجا بریم، تینا می‌گه می‌خوام سرسره سوار شم. موقعیت خوبی می‌شد که با یلدا حرف بزنم و چالش‌های ذهنیم رو پر کنم. پس با اطلاع به صفا و هومن با یلدا همراه شدم. تینا خوشحال بود و اجازه نمی‌داد برای باز کردن سر حرف تمرکز کنم. پس صبر کردم تا به پارک کودک برسیم. یلدا تینا رو راهی سرسره پیچ در پیچ و رنگی وسط پارک کرد و رو به من با یه لبخند خاص گفت: -من فکر نمی‌کردم برادرهای تو اینقدر به تو حساس باشند، بنده خدا صدرا، از هر دری خواست به تو نزدیک بشه، یکیشون پرید جلو. حقیقتش من از خانواده تو، یه خانواده باز تو ذهنم ساخته بودم. لبخند زدم. خب غیرتشون لبخند هم داشت. شونه بالا دادم و گفتم: -به صدرا حساس شدند. -خیلی پسر خوبیه، بهت که گفتم، از تو خیلی سوال می‌پرسه. راستش من آوردمت اینجا تا یکم باهاش حرف بزنی. -چی؟ دستش رو جلوم گرفت و گفت: -فقط چند دقیقه. و بعد با دستش جایی رو نشون داد و گفت: -اوناهاش، اومد . برگشتم. صدرا بود. ناخواسته با صفا مقایسه‌اش کردم. هم قد و پهن تر از صفا بود. موهای پری داشت و صورت تمیزی. نزدیک‌تر شد و رو به روم ایستاد. یلدا نگاهی به هر دومون کرد و گفت: -من برم پیش تینا. از اینکه کسی نقشه برام بکشه، متنفر بودم ولی الان انگار ناچار بودم.
بهار🌱
#پارت359 🌘🌘 تو چشم های آرش خیره شدم. دستهام رو با حرص مشت کردم. - تو از اولم می‌دونستی، مگه نه! ای
🌘🌘 سر بلند نکردم تا چشمم به زنهای بارداری که توی اتاق انتظار نشسته بودند، نیوفته. سوار ماشین شدیم. آرش به طرفم چرخید. - قربون اشکات بشم، تو بگو برای چی داری گریه می کنی؟ جوابی به سوال مسخره اش ندادم و اون ادامه داد. - دارم بهت می گم اصلا مهم نیست، چرا هم من، هم خودت رو آزار می‌دی؟ دستمالی به دستم داد و من اشک هام رو پاک کردم. - پدرت! با یاد آوری اسم پدرش سکوت کرد و وقتی طولانی شد، بهش خیره شدم. نگاه من رو که دید آروم لب زد: -اون با من. نگران عشق آرش نبودم، نگران نفوذ بهرام خان بودم روی آرش. کاش می تونستم اون طور که رویا خودش رو تو دل بابا جا کرده بود، من خودم رو تو دل بهرام خان جا می کردم. ولی من همیشه با این مرد سر جنگ داشتم. دو هفته از اون روز گذشت و چند هفته ای تا عید بیشتر باقی نمونده بود. به کلینیکی که دکتر معرفی کرده بود، مراجعه کردیم. این بار بهرام خان هم همراه ما اومد. اونجا هم امید زیادی به من ندادند. تاثیر قرصی که سهیل بهم خورونده بود، اینقدر زیاد بود که اندام های داخلی دستگاه تناسلی رو تا حدی فلج کرده بود. لعنت به اون روزها، لعنت و عشق خیالی من، لعنت به من که به سهیل اعتماد کردم. چه تاوان سنگینی داشت گوش ندادن به حرف پدرم. پدری که الان کاملا ازم ناامید شده بود. دلم آغوش مادرم رو می خواست. مادری که حتی نمی دونست زندگی دخترش کاملا بی‌ثمره. کنار پنجره ایستاده بودم و به انگشت های بارون که آروم آروم شیشه رو نوازش می کردند، نگاه می‌کردم. در خونه باز شد و ماشین شیک و لاکچری بهرام خان وارد خونه شد. برام عجیب بود، با امروز دقیقا ده روز می‌شد که بهرام خان تو این خونه مونده بود و از همه مشکوک‌تر روابطش با آرش بود. با هم می‌رفتند، با هم می اومدند. حتی چند روز پیش حسابی از آرش عصبانی بود و من خودم جای انگشت هاش رو روی صورت پسرش دیدم. چیزی که آرش انکار می‌کرد، ولی من مطمئن بودم که سیلی خورده. ماشین دقیقا وسط حیاط پارک شد و طبق انتظارم آرش و بهرام‌خان از پیاده شدند. زیاد زیر بارون نمودند و خیلی زود به سمت خونه اومدند. رفتارهای آرش تغییر کرده بود. بیشتر از دو سال و نیم بود که با هم ازدواج کرده بودیم هر وقت از در خونه وارد می شد، اولین چیزی که می‌گفت مینا بود. از جلوی در مینا مینا می‌کرد، تا من رو ببینه یا جوابی بشنوه. ولی این ده روز هیچ مینایی از جلوی در به گوشم نرسیده بود. شاید به خاطر حضور پدرش معذب شده. به دیوار تکیه داده بودم و از کنار پرده های انتخابی سیمین به قطرات بارون روی شیشه خیره بودم که در اتاق باز شد و آرش وارد اتاق شد. تو همون حالت بهش سلام کردم و جوابی آروم گرفتم. روبروم ایستاد. انگشت شصتش رو زیر چشمم کشید و آروم و سرد گفت: - باز که گریه کردی؟ تکیه ام رو از دیوار برداشتم. پرده رو انداختم و لبه تخت نشستم. - گریه نکنم، چیکار کنم؟ کنارم نشست. -عزیزم، برای بچه دار شدن هزار تا راه هست. اصلا کی گفته ما باید حتماً بچه دارشیم. می‌تونیم یه بچه بی سرپرست بیاریم و بزرگ کنیم. این جوری لحظه هامون هم باهاش پر می شه. چشم هام رو بستم. از بین مژه هام قطرات اشک سیلاب شد و پایین چکید. - به قول پدرت این مسئله مشکل منه، نه مشکل تو. تو می‌تونی شانست زو روی یه زن دیگه امتحان کنی. -من غلط بکنم، من غلط بکنم بخوام به زن دیگه‌ای غیر از تو دست بزنم. چشم هام رو باز کردم و تو چشم‌هاش نگاه کردم. آرش سریع نگاهش رو ازم گرفت. اینم از عادت های عجیب این ده روز بود، تو چشمهام نگاه نمی‌کرد. همیشه می‌گفت نگاه کردن تو چشم های نقره ای تو، منو به شعف می ندازه و حالا نگاهش رو از همین چشم های نقره ای می‌دزدید. -از صبح چیزی خوردی؟ البته غیر از غصه. جوابی ندادم. سیمین صبح هر چی اصرار کرده بود، موفق نشده بود، چیزی بهم بده. اشتها به هیچ غذایی نداشتم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت359 دایی مرتضی خیلی زود فهمید که از من براش آبی گرم نمی‌شه. شماره‌ای ا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سر و صدای توی راه پله دست زن‌دایی رو که به نیت دست من حرکت کرده بود، ساکن کرد. نگاه هر دومون به سمت در هال رفت. صدای دایی ممد می‌اومد و صدای پس‌زمینه‌اش صدای مهراب بود. -مهرابه؟ قطعا خودش بودـ اونطور با عجله رفته بود و یک ساعته این طور پر سر و صدا برگشته بود. زن‌دایی از جاش بلند شد. چادر سفیدش رو برداشت. همزمان که بازش می‌کرد و روی سرش می‌انداخت، به سمت در رفت. از جام بلند شدم. قبل از رسیدن زن‌دایی به در، در باز شد. دایی ممد توی هال سرک کشید و گفت: -کلید زیرزمین رو بده؟ زن‌دایی سر جاش ایستاد و گفت: -مهراب می‌خواد؟ صدای مهراب از پشت سر دایی اومد. -زود باش آبجی، کار واجبه. زن‌دایی گفت: -دیروز بود یا پریروز، گرفتی ازم دیگه ندادیش که! در رو باز کرد و پا توی خونه گذاشت. روسریم رو سریع از روی گردنم بالا کشیدم. اصلا حواسش به من نبود. به خواهرش نگاه کرد و گفت: -دادما! و قبل از اینکه زن‌دایی چیزی بگه از در خارج شد. صدای تق و تق بالا رفتنش از پله‌ها فضا رو پر کرد. صدای دایی مرتضی از کمی اون طرف تر از پشت در اومد. -چش بود این؟ یهو عین جن زده‌ها پرید تو. دایی ممد گفت: -یه دو روز اینجا بمونی عادت می‌کنی. تا جلوی در رفتم. دایی مرتضی گفت: -بابا این زن گرفتن براش از اوجب واجباته. نگاهش رو از مسیر رفتن مهراب گرفت و به ما نگاه کرد: -من دیگه برم، یه چند جا کار دارم ولی اگر مزاحم نیستم شب برگردم. زن‌دایی با خوشرویی گفت: -قدمتون روی چشم، کاش مرضیه جان رو هم با خودتون می‌آوردید. - حالا ایشالا دفعه بعد. دایی به من نگاه کرد و گفت: -دایی جان، اگر چیزی یادت اومد، هر ساعتی از روز، زنگ بزن بگو، باشه؟ سرم رو ریز تکون دادم. مهراب از پله‌ها پایین اومد. پله‌ها رو جوری دو تا یکی می‌کرد که هر لحظه منتظر حادثه‌ای بودم. مستقیم به سمت حیاط رفت. دایی ممد و دایی مرتضی رفتنش رو نگاه کردند و آهسته و آروم به سمت حیاط رفتند. به زن‌دایی نگاه کردم. لبخند زد و گفت: -دلت میاد بگی بهشون اعتماد نداری؟ به زن‌دایی زل زده بودم و کلی حرف برای گفتن داشتم ولی فقط نگاهش کردم. اعتماد نداشتن ربطی به دل نداشت. اتفاقی بود که طی سالها و روزها تجربه به دست می‌اومد. تجربه می‌گفت دایی مرتضی تا وقتی که بهش برنخوره، هر کاری برات می‌کنه، ولی جایی که حس بی‌احترامی و بی‌حرمتی و ندیده شدن بهش دست بده، پشتت رو خالی می‌کنه و می‌ره. این موضوع رو بارها دیده بودم و شنیده بودم. نمونه بارزش هم کنار گذاشتن خواهرش الهام بود، وقتی که اصرار با ازدواج با اصغر امیری داشت، اونم بدون در نظر گرفتن نظر اون. تازه، دایی نمی‌تونست از سحر محافظت کنه، شاید سالار رو راضی می‌کرد و حسین رو هم ادب، ولی سعید مثل یه سگ هار گرسنه تو کمین بود و در مقابل اون نمی‌تونست مراقب سحر باشه. ورود مهراب از در نیمه باز خونه نگاهم رو به سمت خودش کشید. یه جعبه نسبتا بزرگ توی دستش بود. به خواهرش نگاه کرد و بعد به من. جعبه رو جلوم زمین گذاشت. زن‌دایی معترض گفت: -با کفش اومدی تو! - بی‌خیال آبجی. بیا بگو اون یکی جعبه بنفشه رو کجا گذاشتی. زن‌دایی بی‌خیال نشد. -پاشو برو ببینم، می‌گه بی‌خیال! ما اینحا نماز می‌خونیما. مهراب اخم کرد و گفت: -حالا دقیقا همین جلوی در نماز می‌خونید؟ ای بابا! بیا اون جعبه رو بهم بده. زن‌دایی چپ چپ به برادرش نگاه کرد و به سمت در رفت. مهراب موبایلش رو به سمتم گرفت و گفت: -شونزده، بیست و سه. به موبایل اشاره کرد. -رمزشه، در این جعبه رو باز کن و از یکی از بطری‌ها عکس بگیر، اسم بطری و مشخصاتش واضح باشه. موبایل رو گرفتم و اون خیلی سریع رفت. کمی به جعبه و کمی به صفحه موبایل نگاه کردم و بالاخره با رمزی که گفته بود، بازش کردم. پس زمینه گوشیش ساده بود. تو اپلیکیشن‌هاش دنبال دوربین گشتم و لمسش کردم. جلوی جعبه روی زمین نشستم. درش رو باز کردم و با کلی قوطی کوچیک مواجه شدم. یکیشون رو برداشتم. متنش فارسی نبود. طوری که خواسته بود عکس رو گرفتم. صداش از توی حیاط می‌اومد. -خیلی واجبه آبجی، پیداشون کن. روی عکس گرفته شده که به شکل دایره کوچیک کنار صفحه بود زدم، می‌خواستم از کیفیت عکس مطمئن بشم. عکسی که گرفته بودم خوب بود. ناخواسته انگشتم روی صفحه کشیده شد و عکس قبلی روی صفحه اومد. به عکس ناواضحی که از چند تا دختر گرفته شده بود، نگاه کردم. دخترها تیپ و قیافه‌ای معمولی داشتند، گوشه خیابون بودند و اصلا حواسشون به دوربین نبود. نگاهم روی بطری ناشناخته توی دستم موند. این مهراب چه کاره بود؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت359 لبهام رو جمع کردم، بدم نمی‌اومد یکی پشت زندگی ثریا در بیاد ولی می‌تر
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نگاهم رو تو چشم‌های پر از حرفش چرخوندم و گفتم: -محدثه، دایی مرتضی تا وقتی که احترامش حفظ بشه، تا وقتی که حس کنه بهش بی حرمتی نمی‌شه پات وایمیسه، تا وقتی بگیم چشم، تا وقتی بگیم شما بزرگی، هر چی بگی درسته پات هست، ولی فقط کافیه یکیمون سر عصبانیت یا هر چیز دیگه‌ای یه حرفی بزنیم، ول می‌کنه می‌ره. حتی فکرم نمی‌کنه که به وجودش احتیاجه، اینو دیشبم بهت گفتم، دایی خودشو دریغ می‌کنه که دیگران رو تنبیه کنه. دقیقا مثل کاری که با مامانم کرد، وقتی دید برای ازدواجش به حرفش گوش نداد، نگفت من باشم اصغر ازم حساب می‌بره، من باشم زندگی خواهرم بهتره، ول کرد رفت قزوین و یک کلمه نپرسید که الهام زنده‌ای، نیستی! دستم رو رها کرد و گفت: -من می‌فهمم تو چی می‌گی، ولی تو فکر کن شاید خواب دیده. دستم رو به علامت نفی تو هوا تکون دادم و گفتم: -آدمی که با یه خواب بیاد سراغت، با خواب بعدی هم می‌ره. -ای بابا، تو چت شده که نمی‌تونی اعتماد کنی! اینجوری نبودی سپیده. بابا شاید جدش اومده تو خوابش گفته حواست به بچه‌های الهام باشه. وگرنه عمو آدمیه که پاشه سه روز بیاد تهران، بره دنبال سحر و از این طرفم پاشه بره خونه ثریا؟ اولش نگاهم رو گرفتم ولی با فکر به جمله‌ محدثه تیز نگاهش کردم و لب زدم: -مگه رفته خونه ثریا؟ سر تکون داد که یعنی آره و گفت: -آره فکر کنم، دید تو دیشب هیچی نمی‌گی، گفت برم ببینم چه خبره. اخم آلود لب زدم: -ببینم، مگه با مهراب و سالار نرفت محضر؟ -چرا، با اونا رفت، ولی چیزی که گفت بهم، این بود. حتما بعدش می‌خواد بره دیگه. نچ گویان به در هال نگاه کردم و گفتم: -به خدا براش بدتر می‌شه، فقط مونده یه خواهر طلاق گرفته به جمعمون اضافه شه. حداقل اینجوری داره زندگی می‌کنه. معترض گفت: -یعنی چی داره زندگی می‌کنه، این زندگیه؟ تو هم بی خودی نگرانی. همین عمو اگر پا پیش نمی‌ذاشت، من و یاسر باید تا ابد حسرت همو می‌خوردیم. بابا می‌گفت چون شما تو دانشگاه با هم آشنا شدید پس زندگیتون زندگی نمی‌شه، عاشقی تو دانشگاه تهش ختم می‌شه به طلاق، کلی هم مثال داشت و اصلا اجازه نمی‌داد یاسر و خانواده‌اش پاشون رو بزارن اینجا. حدیثم زنگ زد به عمو مرتضی و گفت، اونم اومد و کارو درست کرد. الانم هفت ماهه زن و شوهریم. منم مثل تو فکر می‌کردم، می‌گفتم الان عمو میاد، بابا بهش یه چیزی می‌گه، اونم ول می‌کنه می‌ره، ولی بابا داد زد، دعوا کرد، ولی عمو آرومش کرد. آدما عوض می‌شن دختر عمه. دستش رو تو هوا تکون داد و گفت: -منم پشیمون نیستم که به عمو گفتم، چون شهرام باید بفهمه که ثریا یه بزرگتر پشتش هست که اگر عوضی بازی در بیاره، گوشش رو می‌پیچونه. آدما هر چقدرم عاشق، اگر محدودیت براشون تعیین نشه، از حدشون رد می‌شن. مخصوصا اگر کسی کنارشون باشه که تشویقشون کنه به رد شدن از اون محدودیت، مثل مادر شهرام. یکی باید بهشون محدودیت رو گوشزد کنه. مکثی کرد و گفت: -شهرام آدم بدی نیست، من که نیستم اونجا که ببینم، ولی تو می‌گی ثریا رو دوست داره، باشه، دوستش داره، ولی دایی مهراب همیشه یه چیزی می‌گه که من بهش معتقدم، می‌گه به آدما قدرت بده، بعد ببین تو اوج قدرت، هنوزم همون آدم قبلی هستند یا نه، اون موقع می‌فهمی که چقدر خوبن. شهرام مرد اون خونه‌است، تا ثریا رو می‌خواست گربه ملوسه بود، الان یه جورایی قدرت تو دستشه، اگر هنوز همون گربه ملوسه باشه که هیچ، ولی اگر بخواد ادای ببرو در بیاره، یکی باید بزنه پنجه‌هاشو کوتاه کنه و بهش بفهمونه که اینجا جنگل نیست. عمو می‌خواد این کارو بکنه، چون از عهده سالار این موضوع خارجه، ولی عمو مرتضی می‌تونه. صدای باز شدن در نگاهمون رو به در هال داد. -بفرمایید. این صدای زن‌دایی بود که داشت تعارف می‌کرد. عمه وارد هال شد و گفت: -وای نفسم! کی می‌خواد این پله‌ها رو بالا و پایین کنه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت359 ( امشب وقتی به خونه رسیدم، بابا جلوم ایستاد و خیلی جدی ازم سراغ موتو
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 گاهی نیم نگاهی به پویا می‌کردم و دوباره به کارم ادامه می‌دادم. یکی از پیراهن‌های مهیار رو روی میز پهن کرده بودم و با دقت اتوش می‌زدم. سر بلند کردم و به پویا نگاه کردم. از میز تلویزیون بالا می‌رفت. با حرکتی که کرد، حس کردم الان تلویزیون میوفته. اتو رو رها کردم و سریع به طرفش دویدم. تلویزیون معلق روی هوا رو گرفتم و پویا رو هم بین زمین و آسمون. پویا ترسیده بود. هم به خاطر شیطنتش و هم بخاطر فریاد من. کمی به من نگاه کرد و بغضش ترکید. بغلش کردم و سرش رو روی شونه‌ام گذاشتم و دستم رو لای موهای فرفریش بردم. سعی کردم آرومش کنم. خودش فهمیده بود که کارش اشتباه بوده و لازم به تذکر نبود. اون لحظه فقط آروم شدنش برام مهم بود. چند دقیقه توی بغلم نگهش داشتم، که با بوی سوختگی پارچه به طرف اتو برگشتم. پویا رو روی زمین گذاشتم و به طرف اتو دویدم. اتو رو صاف کردم و به پیرهنی که حالا یه مثلث قهوه ای سوراخ وسطش درست شده بود نگاه کردم. لبم رو به دندون گرفتم و به پویا نگاه کردم. رد اشک روی صورتش جا انداخته بود و مژه های بلند و رنگیش خیس شده بودند. آروم هق هق می‌کرد. قیافه مظلوم و معصومش با اون چشم‌های درشت و اشکی رو نگاه کردم و گفتم: - این بار دومیه که تو با شیطونی‌هات من رو تو دردسر می‌ندازی. حالا من چیکار کنم؟ نفس عمیقی کشیدم و اتویی رو که حسابی کثیف شده بود، تمیز کردم و بقیه لباسها رو اتو زدم. بعد از جابجایی لباس‌ها نگاهی به پیرهن سوراخ شده مهیار انداختم. نمی‌دونستم عکس العملش چی می‌تونه باشه. دوباره به پویا نگاه کردم. یه عروسک پولیشی رو بغل کرده بود و روی مبل نشسته بود. چند ساعتی بود که حسابی مظلوم شده بود. پیرهن رو توی کمد خودم گذاشتم، تا بعدا به مهیار بگم. به طرف پویا رفتم و کنارش نشستم و با لبخند گفتم: - عروسک رو بغل می‌کنی؟ پس من چی؟ وقتی اینطوری معصومانه نگاهم می‌کرد، دلم ریش می‌شد. عروسک رو ازش گرفتم و روی پاهام نشوندمش. صورتش رو بوسیدم و گفتم: - دیگه از میز تلویزیون بالا نرو، باشه؟ سر تکان داد و به من نگاه کرد. خندیدم و گفتم: -حالا بخند. خیره نگاهم کرد. چشم‌هام رو ریز کردم و یه دفعه قلقلکش دادم. خودش رو جمع کرد و خندید. تلاش می‌کرد که فرار کنه. یه کم باهاش بازی کردم، تا از این حالت خارج بشه و دوباره بشه همون پویای شیطون و بازیگوش. وقت ناهار شده بوده و باید غذاش رو می‌دادم. عدسی درست کرده بودم و دوست نداشت و حسابی اذیتم کرد تا غذاش رو خورد. یه کم اسباب بازی روی زمین ریختم و مشغولش کردم و خودم به سراغ دفتر سررسید خاطرات رفتم. نویسنده: