بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت702 نگاهم رو از مهیار گرفتم و به زمین خیره شدم. اصلاً دلم نمیخواست روی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت703
رو به مامان گفتم:
-شما همون دیشب فهمیدی، درسته؟
نفسش رو سنگین بیرون داد و لب زد:
-آره، ولی مطمئن نبودم.
دیگه چیزی نگفتم و فقط به روبروم خیره شدم. سکوت رو مامان شکست و گفت:
-من خانم دکتر ایلخانی رو چند ساله که میشناسم. دکتر خیلی حاذقیه. نمیخوام گناه پسرم رو نادیده بگیرم ولی وقتی گفته راه درمان هست، پس هست.
اشک هام دوباره سرازیر شدند. لب باز کردم و میون هق هقم گفتم:
-من وقتی زن مهیار شدم، سالم بودم. داروغه شد و قاضی شد و حکم داد و بعد هم مثل یه جلاد اجراش کرد و من رو از حق مادر بودنم محروم کرد. واقعا این حقم بود؟
چشم از مامان گرفتم و متوجه مهسان شدم که با پویا کنار راه پله ایستاده بودند. هر دو با تعجب به من نگاه میکردند.
از جام بلند شدم و سر چرخوندم و مهیار رو دیدم که تو چند قدمیم داشت بهم نگاه میکرد.
شعاع نگاهم رو ازش گرفتم. از کنارش رد شدم و به حیاط رفتم. روی صندلیهای فلزی حیاط نشستم. نم نم بارون شروع شد و من بی توجه به خیس شدنم، همون جا موندم.
سرم رو روی صندلی فلزی حیاط گذاشتم و پا به پای آسمون گریه کردم. وزن اشکهام با کل قطرات بارونی که تو سطح شهر میبارید، برابری میکرد و من به امید سبک شدن دلم، سنگینی غمم رو به اشکهام سپرده بودم. بی فایده بودن این مطلب رو بعد از هر اشکی تجربه می گکردم و باز به اشک ریختن اصرار داشتم.
نفهمیدم که چقدر تو این وضعیت بودم، ولی با صدای مهسان آروم سربلند کردم.
-بهار، سرما میخوری. پاشو بریم تو.
نیم نگاهی بهش کردم و دوباره به حالت اولم برگشتم. مهسان دوباره گفت:
-بهار خواهش میکنم. پاشو...
وسط حرفش پریدم.
-تنهام بزار، لطفاً.
- آخه...
-خواهش کردم.
مهسان رفت و نم نم بارون شدت گرفت و من از قطرات بارون که به صورتم میخورد لذت میبردم و سعی میکردم غم عظیم دلم رو با قطرههای تیز بارون تسکین بدم.
صدای پایی حس لذت رو ازم گرفت. قدمها به من نزدیک شدند و بعد در نزدیک رین نقطه به من ثابت موندند.
-بهار عزیزم، پاشو بریم تو. خواهش میکنم.
صدای مهیار بود. جوابی ندادم و حرکتی هم نکردم.
- اصلا پاشو من رو بزن. اینقدر بزن تا دلت خنک شه. اصلا این دکتر غلط کرد این طوری گفت. مگه فقط همین یه دونه دکتر تو این شهره. میریم پیش بهترین پزشکها. تا اون سر دنیا...
وسط حرفش پریدم.
-مهیار؟
- جان مهیار!
- بریم خونه؟
سکوتش نشونه تعجبش بود. فکر میکرد که الان باید قهر باشم و اصلا باهاش حرف نزنم، ولی من دیگه همه استقامتم رو از دست داده بودم. حتی دلم آرامش هم نمیخواست. دلم تنهایی میخواست و دوست داشتم در غم و افسوس خودم غرق باشم.
-باشه، میریم خونه. ولی اول پاشو بیا لباس عوض کن، اینجوری سرما میخوری.
مطیعانه از جام بلند شدم. اشکهام رو که با بارون یکی شده بود، با آستین خیس پالتوم پاک کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم به سالن برگشتم.
هر کدوم از لباسهام که در معرض دستهای تر بارون بود، خیس و نم دار شده بودند.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت703 رو به مامان گفتم: -شما همون دیشب فهمیدی، درسته؟ نفسش رو سنگین ب
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت704
مهسان وسط سالن به من نگاه میکرد. صدای مهیار از پشت سرم بلند شد.
-مهسان، یه پالتو و شال به بهار بده. لباسهای خودش خیس شده. ما میریم خونه.
پالتو و شال رو درآوردم و همونجا روی مبل نشستم.
پویا رو به روم ایستاد. یکم بهش نگاه کردم. زمزمه کردم:
-خیلی خوبه که تو هستی.
دست باز کردم و پسر کوچولوم رو به آغوشم دعوت کردم. پویا از دعوتم استقبال کرد و مهمون حصار دستهام شد.
چند دقیقه بعد مهسان با یه شال و پالتو جلوم ایستاد. تشکر کردم و ازش گرفتم و پوشیدم.
سر چرخوندم و مهیار رو ندیدم. کیف دستیم رو برداشتم و به آشپزخونه نزدیک شدم. صدای مهیار و مامان از آشپزخونه میاومد.
-مامان، چرا زندگی من آروم نمیشه؟
- از خودت بپرس! بهار راست میگه، جلاد شدی و زدی ناقصش کردی. بهت میگیم بیا برو دکتر، میگی سالمم، ولی مگه آدم سالم میزنه پای زنش رو قلم میکنه؟ هنوز جای زخم لبش درست حسابی نرفته، خبر داغون شدن رحمش رو باید بهش بدن.
دشمنت رو میزدی که این جوری بهش ضربه زدی. همون موقع مهگل به من گفت، که شکم و پهلوی بهار یه جور بدی کبود شده، من چون درگیر تصادف مهسان بودم، ندیدم.
ولی میخوام بدونم با چی و چه جوری زدیش که بهار اینجوری آسیب دیده. میگی عصبانی بودم، بابات هم عصبانی میشه، ولی من سی و یک ساله، دارم باهاش زندگی میکنم، هنوز یه بار دست رو من بلند نکرده. اونوقت تو سه ماه نشده، بهار رو گرفتی زدی، اونم اینجوری!
خیلی احمقی مهیار. هم احمقی هم بیفکر. ای کاش پام میشکست و هیچ وقت نمیرفتم شیراز که الان روم نشه تو چشمهاش نگاه کنم.
صدای مامان قطع شد و من قدمی برداشتم که صدای مامان حرکت قدمم رو خشک کرد.
- دائم میگی دوستش داری، اما برای این دوستی تا حالا چیکار کردی؟
بهار به خاطر تو درسش رو ول کرد. با همه دیوونه بازیهات کنار اومد. حتی وقتی تو اونجوری زده بودیش و به خاطر محسنی بازداشت بودی، راضی نشد تو زندان بمونی، با دوستش حرف زد که بیای بیرون.
ولی تو چیکار کردی؟ اصلا می دونی اون روز برای چی از خونه بیرون اومده بود؟ اصلا فهمیدی چرا دنبال دوستش میگشت؟
به خاطر تو. به خاطر پسر احمق من! دوستش دانشجوی روانشناسی بود، میخواست ازش کمک بگیره، که تو حالت بهتر شه.
میگه مهیار دستهاش میلرزه، قلبش بیقرار میزنه، وقتی عصبانی میشه یه طوری به اون کیسه ضربه میزنه که دستهاش خونی میاد.
به خاطر اینکه سیگار پشت سیگار روشن میکنه، تا آروم بشه. به خاطر اینکه همیشه مضطربه.
تو چیکار کردی؟ تو برای بهار، تا حالا چیکار کردی؟ میدونی هفتاد تا هشتاد درصد مشکل، یعنی چی؟ یعنی از نصف بیشتر، یعنی امکان داره ولی به سختی.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت704 مهسان وسط سالن به من نگاه میکرد. صدای مهیار از پشت سرم بلند شد. -
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت705
صحنه زیر زمین دوباره جلوی چشمم تداعی شد. ضربه لگد مهیار و ...
زیر دلم تیر کشید و همونجا روی زمین نشستم. به خودم جمع شدم. دست های کودکانه پویا رو روی سرم حس کردم و صدای مامان گفتن هاش رو شنیدم.
سر بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم.
-چیزینیست، برو به بابا بگو بیاد.
پویا بلند شد و سریع به آشپزخونه رفت. صداش رو میشنیدم. خودم رو دوباره روی شکمم انداختم و تو خودم جمع شدم.
- بابا، مامان بهار مرد.
چند لحظه بعد دست مردونهای شونههام رو گرفت و بلندم کرد.
- بهار جان، عزیزم! درد داری؟
دست زیر پا و شونه من انداخت و از زمین بلندم کرد. چشمهام رو از درد محکم به هم فشار میدادم. تمایل عجیبی به ناله کردن داشتم، ولی جلوی خودم رو میگرفتم.
با حس فرود اومدن تو یه جای نرم، چشم باز کردم. روی مبل سه نفره من رو خوابونده بود. زیر لب زمزمه میکرد. گوش هام رو تیز کردم، به خودش بد و بیراه میگفت و لعنت میفرستاد.
چشمهام رو دوباره بستم و تو خودم جمع شدم. چند لحظه بعد صدای مامان تو گوشم پیچید.
-بهار جان، برگرد این آمپول رو بهت بزنم.
مامان آمپول رو تزریق کرد و من دوباره تو خودم جمع شدم. نیم ساعت بعد هیچ اثری از درد نبود.
نشستم. مهیار روی مبل کناریم نشسته بود. سرش رو بین دو تا دستهاش گرفته بود و آرنجش رو به پاش تکیه داده بود. کمی نگاهش کردم و نفس آه مانندی کشیدم و صداش کردم.
-مهیار.
سر چرخوند و جانم غلیظی گفت. حوصله تجزیه و تحلیل غلظت جانمش رو نداشتم.
- بریم خونه؟
نگاهی عمیق به من انداخت و لب زد:
-بریم.
شالم رو مرتب کردم و مهیار هم به سمت پلهها رفت. چند دقیقه بعد با کیسه پلاستیکی که وسایل من و پویا توش بود، برگشت.
پشت سرش هم مامان مهری اومد. مامان نزدیکم شد و گفت:
-بهار جان، چرا میخوای بری خونه؟
- اونجا راحت ترم.
- مهبد که نیست. اتاق بالا هم که در اختیارته. بمون، فردا صبح بریم آزمایشهایی که خانم دکتر نوشته رو انجام بدیم. حالت که بهتر شد، بعد برو.
-ممنون، من همیشه زحمتم گردن شماست. ولی خونه خودمون راحت ترم. آزمایشها رو خودمون میریم انجام میدیم، که مزاحم شما هم نباشیم.
مامان سکوت کرد و بعد رو به مهیار گفت:
- پس برای دوازده ساعت دیگه دو تا آمپول باید بزنه. تو کیسه داروهاشه.
مامان ازم فاصله گرفت و دیگه اصرار نکرد و من بخاطر شعور بالاش توی دلم ازش تشکر کردم.
مهیار نزدیکم شد و گفت:
- بهار، تو دوازده ساعت دیگه باید دو تا آمپول بزنی، بمون، آمپولها رو که زدی، بعد میریم.
-خب تو میزنی دیگه!
-من بلد نیستم.
- تو دوسال پزشکی خوندی، مگه میشه بلد نباشی.
لبهاش رو به هم فشار داد و گفت:
-من دلم نمیاد به تو آمپول بزنم.
عمیق نگاهش کردم. چطور دلت اومد با لگد بزنی تو شکمم. حالا یه سوزن رو دلت نمیاومد!
فکر کنم معنی عمق نگاهم رو فهمید که نفسش رو سنگین بیرون داد و نگاهش رو از من گرفت. دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهم کرد. چند بار چیزی به لبش اومد که بگه، ولی حرفش رو خورد. به طرف در سالن رفت.
با همه خداحافظی کردم و به خونهامون برگشتیم. به اتاق خواب رفتم. لباس عوض کردم و همونجا روی تخت دراز کشیدم.
خدا رو شکر که مهیار به این نتیجه رسیده بود که نباید مزاحم من بشه. به یه نقطه خیره شده بودم و به چیزی فکر نمیکردم. حس بودن تو یه خلاء رو داشتم. گاهی آه میکشیدم و روی تخت غلت میزدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت705 صحنه زیر زمین دوباره جلوی چشمم تداعی شد. ضربه لگد مهیار و ... زیر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت706
پشت به در خوابیده بودم که صدای باز شدن در اتاق اومد. نگاه کردن نداشت، حتما مهیار بود.
حدسم کاملا درست بود، چون صداش از پشت سرم تو گوشم نشست.
- دارم غذا سفارش میدم. تو چی میخوری؟
آروم و متین بود وتو لحن صداش شرمندگی موج میزد. جواب ندادم.
-بهار خانم، عزیزم! خوابی؟
- من چیزی نمیخورم.
مکثی کرد و گفت:
-پس جوجه سفارش میدم.
صدای بسته شدن در اتاق رو شنیدم. تو همون حالت موندم. صدای رفت و آمد و سر و صداش رو میشنیدم.
دوباره در اتاق باز شد و طبق انتظارم مهیار بود.
- بهار جان، میز چیدم. بیا غذا بخوریم.
جواب ندادم. با بالا و پایین شدن تخت فهمیدم که لب تخت نشسته.
- بهار، باید دارو بخوری. با معده خالی برات ضرر داره. با من قهری، با خودت که...
وسط حرفش پریدم.
- باهات قهر نیستم. حوصله غذا خوردن ندارم.
سکوت کرد. فکر کنم داشت به موضوع قهر من فکر میکرد. حوصله قهر کردن نداشتم. اصلاً هیچ نیرویی برای این کار نداشتم.
-پس غذات رو میارم همین جا بخوری.
چارهای نداشتم، باید حتما غذا میخوردم. حوصله کل کل کردن با مهیار رو هم نداشتم. مهیار بلند شد و من نشستم. با ذوقی ضعیف گفت:
- میای سر میز؟
- آره.
کمکم کرد و من هم بهش اجازه این کار رو دادم. با بیحالی ناهار خوردم و بعد از غذا هم داروهام رو.
سر و صدا از حیاط پشتی میاومد. حتما زری خانم مهمون داشت. دوباره به اتاقم رفتم.
آمپولم رو دختر زری خانم بهم زد و تا شب من فقط توی اتاق خواب، تو حالت تفکر و افسردگی بودم و عذاب وجدان و ناراحتی مهیار رو هم کاملاً حس میکردم.
فردا صبح برای انجام آزمایشهایی که دکتر نوشته بود، رفتیم. مهیار تمام مدت با گوشیش به کسی پیام میداد و جواب میگرفت.
کنجکاوی نکردم. اصلا حس کنجکاوی نداشتم. آزمایشها رو دادیم و از آزمایشگاه بیرون اومدیم.
توی ماشین نشستیم که مهیار گفت:
- بهار، میخوای بریم یه جا صبحونه بخوریم؟
یکم تعجب کردم، ولی نگاهش نکردم. اگه تو شرایط روحی بهتری بودم، حتما قبول میکردم، ولی الان اصلا حوصله نداشتم.
- نه، بریم خونه.
- پویا که پیش زری خانمه، میریم یه جا، باغ رستورانه. صبحونه هم میده، توی آلاچیق میشینیم...
میون حرفش دویدم.
- بریم خونه!
-تو قبول کن، قول میدم بد نگذره. بعد از صبحونه هم میریم از یه فروشگاه برات پالتو میخرم. باشه؟
-پالتو احتیاج ندارم. صبحونه هم میریم خونه میخورم.
- چرا، آخه...
باز وسط حرفش پریدم.
- مهیار خواهش میکنم. فقط برو خونه.
مهیار دیگه چیزی نگفت و کاری رو که من میخواستم انجام داد.
چند روز گذشت و مهیار تمام مدت کنارم بود. حرفی نمیزدم مگر واقعا به حرف زدن نیاز بود. دائم توی خودم بودم، حتی پویا هم متوجه حال خرابم شده بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه توصیه کوچولو به دوستانی که بار اوله رمان بهار رو میخونن.
چون رمان پارازیت در ادامه رمان بهاره، صبر کنید رمان بهار تموم بشه، بعد پارازیت رو شروع کنید.
چیزی هم به تموم شدن رمان بهار نمونده
قبلا هم گفتم، من رمان بهار رو سال نود و هفت نوشتم و تموم کردم، این رمان چاپ هم شده.
اگر دوباره بارگزاریش کردم برای این بود که یادآوری بشه که رمان پارازیت رو شروع کنیم
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت18 ماشین به راه افتادـ از بین دانشآموزان سر تا پا سورمهای پوشِ پخش و پلا
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت19
خدا رو شکر که کلاه کاسکت گذاشته بود و حسام نمیتونست بشناسش.
نگاهم رو از موتور سواری که عاشقش بودم گرفتم و به حسام دادم.
حواسش به رانندگی بود.
حسابی هم اخمهاش تو هم.
متوجه تعقیب موتور سوار محبوب من هم نشده بود.
اصلاً چرا باید متوجه میشد؟
یه موتور معمولی و سوارش توی خیابون بودند دیگه!
فقط خدا کنه سینا سه نکنه.
محیا کولهاش رو روی دوشش گذاشت و گفت:
- آقا حسام، من سر همین خیابون پیاده کنید، بقیهاشو خودم میرم.
حسام سرعتش رو کم کرد.
ماشین رو کنار کشید.
محیا تشکر کرد و پیاده شد.
هنوز حواسم به سینا بود که نفهمیدم کجا رفت.
محیا سرش رو پایین آورد.
از پنجره سمت من رو به حسام گفت:
- بابام سلام رسوند.
حسام سر تکون داد و محیا با یه خداحافظی خاص از من رفت.
حسام دنده عوض کرد و زیر لب گفت:
- بابات به جای سلام رسوندن، بیاد بدهیشو صاف کنه.
ماشین به راه افتاد.
-هزار دفعه نگفتم با اسن دختره نگرد.
با چشم دنبال سینا میگشتم.
بیحواس جواب برادرم رو دادم.
-پس با کی بگردم؟
-با یکی که سرش به تنش بیارزه.
سینا رو پیدا نکردم و رو به حسام گفتم:
-مشکل اینجاست که اونام فکر میکنن من سرم به تنم نمیارزه، از بین همهاشون فقط همین محیا حاضره باهام دوست باشه.
با اخمی که حالا پررنگتر هم شده بود نگاهم کرد.
-چی میگی تو!
با صدایی که تو ماشین پیچید، حسام ترمز کرد.
سریع به عقب نگاه کرد و سریعتر پیاده شد.
طاقت نیاوردم و منم پیاده شدم.
یه موتوری از پشت بهمون زده بود.
موتوری که حالا پخش زمین شده بود.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت19 خدا رو شکر که کلاه کاسکت گذاشته بود و حسام نمیتونست بشناسش. نگاهم رو از
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت20
ماشین رو جلوی در خونه عمه نگه داشت.
سریعتر از من پیاده شد و به طرف پشت ماشین رفت.
بند کولهام رو توی دستم گرفتم.
کمربندم رو باز کردم و آروم پیاده شدم.
داشت سپر عقب ماشینش رو چک میکرد.
چند قدمی تا پشت ماشین رفتم.
دستش رو جای ضربه گذاشته بود.
نگاهم که کرد گفت:
- سپرش ترک خورد. پسره معلوم نبود چشه!
اونی که به ماشین ما خورده بود سینا بود.
از ماشین که پیاده شدم امیدوار بودم که سینا نباشه ولی بود.
از روی موتور زمین افتاده بود و پاش زیرش گیر کرده بود.
آرنجش زخمی شده بود.
شانس آورده بود که کلاه کاسکت به سر داشت.
مردم کمک کردند تا سینا از زیر موتور بیرون اومد.
کلاه کاسکتش رو در نیاورد.
موتورش رو برداشت و خیلی سریع رفت.
اولش فکر میکردم که سینا از قصد به ماشین حسام زده.
شاید برای شروع آشنایی با برادر دختری که به عنوان همسر آیندهاش بهش یه تاج داده بود.
شاید هم برای عرض اندام جلوی من.
ولی بعد فهمیدم که اینطور نیست.
دلم شورش رو میزد.
حالش خوب بود، نبود!
آرنجش زخمی شده بود و شلوار سیاه کتونش حسابی خاکی.
حسام دستش رو از روی ترک سپر برداشت.
نگاهم کرد و گفت:
- شانس آوردیم خودش بلند شد رفت، وگرنه الان درگیر بیمارستان و پلیس و کلانتری و...
متاسف سر تکون داد:
-دوچرخهای و موتوری حتی اگه خودشونم بخورن به ماشین، باز ماشینه مقصره. یه سپره حالا یه کاریش میکنیم.
ریموت ماشین رو زد.
به در خونه اشاره کرد.
- برو.
تعجب کردم.
معمولاً خودش داخل نمیاومد.
پیادهام میکرد و میرفت.
تعجبم رو برای خودم نگه داشتم و چیزی نگفتم.
به طرف در رفتم.
کلید انداختم و بازش کردم.
پشت سرم وارد حیاط شد.
شواهد نشون میداد که عمه خونه نیست.
اگر بود در هال رو باز میگذاشت.
پرده تور رو میکشید.
به استقبالم نمیاومد، ولی از توی همون هال فریاد میزد که بنفشه اومدی.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت20 ماشین رو جلوی در خونه عمه نگه داشت. سریعتر از من پیاده شد و به طرف پشت
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت21
- فکر کنم عمه خونه نیست.
به سمت پلهها رفتم و گفتم:
- بیا تو داداش، بیا تا عمهام بیاد حالا.
صدام زد.
-بنفشه، یه دقیقه وایسا.
روی اولین پله بودم که ایستادم.
به طرفش برگشتم.
- امتحاناتتون کی شروع میشه؟
شونه بالا دادم و گفتم:
- محیا که گفت، اول دوم خرداد، یه چیزی حدود یه هفته دیگه.
روبروم ایستاد.
سرش رو تکون داد.
نگاهش رو به نردههای سفید رنگ خونه داد.
این یه چیزیش بود.
- چرا میپرسی؟
سر بالا انداخت و لب زد:
- هیچی.
هیچی که نبود، قطعاً یه چیزی بود.
یه چیزی که اینقدر براش مهم بود که دوبار پرسیده بود کی امتحاناتتون شروع میشه.
لب پله نشست و گفت:
- این پسر موتوریه بدجور رفته رو نِروم، حواسم نبود یه دفعه پرسیدم.
بی خیال پیدا کردن دلیل اصلی این سوال شدم و گفتم:
- پس نمیای تو؟
- منتظر عمم، کارش دارم.
راه باقیمونده تا در رو طی کردم و لب زدم:
- حداقل بیا یه باد کولر بهت بخوره، یه آب خنک بخور. اون معلوم نیست کی بیادا.
جوابم رو نداد.
از جاش تکون هم نخورد.
وارد هال شدم.
اولین کاری که کردم کلید پمپ کولر رو زدم.
بوی آبگوشت توی خونه پیچیده بود.
کولهام رو همونجا رها کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.
یه قابلمه روی گاز بود و زیرش روشن.
خاموشش کردم.
یه بطری آب سرد از یخچال برمیداشتم که صدای باز شدن در حیاط اومد.
از پنجره آشپزخونه به حیاط نگاه کردم.
عمه برگشته بود.
برای اینکه خودی جلوی عمه نشون بدم، شربت درست کردم تا برای حسام ببرم.
لیوان شربت رو توی سینی گذاشتم.
به سمت در حیاط میرفتم که صدای حسام رو شنیدم.
آروم حرف میزد، ولی نه انقدر آروم که من نشنوم.
- این بچه امسال امتحان نهایی داره، چند روز دیگه امتحانات شروع میشه، من بهت گفتم نرو، بعد از کنکورش میبرمت. چرا لج میکنی با من عمه!
-این لج نیست حسام، نذره... بعدم سمانه شوهرش شب کاره، گفتم شبا بیاد اینجا... ای باب...ده روزه است دیگه، میرم و برمیگردم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارت ۱۸ پارازیت جا مونده بود که درستش کردم.
برای ویآیپی پارازیت هم نهایت تا شنبه اعلام میکنم، شایدم زودتر.
تو جواب اون دسته از دوستانی هم که میپرسن که پارازیت همون فصل دوم بهاره، باید بگم ......خیر ......
پارازیت یه رمان جداست، با شخصیتهایی که بعضیها جدیدن، بعضیهام بین رمان بهار و پارازیت مشترک
فقط قسمتی از پیرنگ رمان پارازیت در ادامه رمانه بهاره، قسمتی که رازهای زندگی بهار و بنفشه رو افشا میکنه.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت21 - فکر کنم عمه خونه نیست. به سمت پلهها رفتم و گفتم: - بیا تو داداش، بیا
پس یه بار دیگه میگم، خواهش میکنم بخونید این متنو👇👇
پارازیت فصل دوم بهار نیست.
اصلا بیایید یه کاری کنیم، فصل دوم بهار رو کلا فراموش کنیم😃
کلا فصل و بخش و قطعه و تیکه رو بزاریم کنار.
ما کلا یه رمان بهار داریم، یه پارازیت.😉
رمان بهار از زبون بهاره💝
رمان پارازیت از زبون خواهر بهار🌀
ویآیپیشون هم جداست.
#مجله_نایت
وقتایی که ناراحتی و حالت خوب نیست، این کارها رو انجام بده :
اگه احساس تنبلی میکنی : گوشیو بزار کنار.
اگه ناراحتی : ورزش کن
اگه استرس داری : پیاده روی کن
اگه بیش از حد فکر میکنی : فکراتو بنویس
اگه عصبانی : یه چیز کمدی ببین
اگه احساس بی ارزشی میکنی : سه تا از چیزایی که در مورد خودت دوست داری رو مرور کن.
╭☆°
#مجله_نایت
وقتایی که ناراحتی و حالت خوب نیست، این کارها رو انجام بده :
اگه احساس تنبلی میکنی : گوشیو بزار کنار.
اگه ناراحتی : ورزش کن
اگه استرس داری : پیاده روی کن
اگه بیش از حد فکر میکنی : فکراتو بنویس
اگه عصبانی : یه چیز کمدی ببین
اگه احساس بی ارزشی میکنی : سه تا از چیزایی که در مورد خودت دوست داری رو مرور کن.
╭☆°
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت706 پشت به در خوابیده بودم که صدای باز شدن در اتاق اومد. نگاه کردن نداش
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت707
توی آشپزخونه نشسته بودم. سرم رو روی میز ناهارخوری گذاشته بودم و به شعله آبی اجاق خیره بودم که با صدای مهیار سربلند کردم.
- مهسان داره بهت زنگ میزنه. چرا گوشیت رو گذاشتی رو سایلنت؟
نگاهی به موبایل توی دستش انداختم. تو صفحه سیاه موبایل، اسم مهسان خاموش روشن میشد و نوار سبز رنگ زیرش خودنمایی میکرد.
نزدیکم شد و گوشی رو به سمتم گرفت. انگشت اشاره دست راستم رو بالا بردم و بدون اینکه گوشی رو ازش بگیرم، برعکس روی نوار سبز کشیدم. نوار رو قرمز کردم و دوباره سر روی میز گذاشتم.
-چرا رد تماس زدی؟ شاید کار واجب داشته باشه!
جوابی ندادم و تو دلم پوزخندی زدم.
صدای لرزش موبایل دوباره بلند شد. مهسان ول کن نبود. صدای الو گفتن مهیار بلند شد.
- بهار حوصله نداره.
- نمیتونه، به من بگو.
-چرت چرا میگی! حالش خوبه، حوصله نداره.
-میگی یا قطع کنم؟
- مبارکه! امشب؟
-قول نمیدم. باید ببینم حال بهار چه طوریه.
- سعی میکنم.
- خداحافظ.
روی یکی از صندلیها نشست. گوشی موبایل رو روی میز گذاشت.
-مهسان گفت، امشب مراسم بله برون شه. گفت میخواسته که خودش بهت بگه.
جوابی ندادم، ولی ته دلم براش خوشحال بودم. امشب ما هم باید اونجا باشیم.
سر بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. تو مراسم بله برون خودش نبود، ولی میخواد تو مراسم خواهرش باشه.
از جام بلند شدم.
- از طرف من بهش تبریک بگو.
از کنارش رد شدم و به طرف اتاق خواب رفتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت707 توی آشپزخونه نشسته بودم. سرم رو روی میز ناهارخوری گذاشته بودم و به
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت708
جلوی میز آرایش نشستم و به زن جوون توی آینه خیره شدم. توی این چند روز حتی موهام رو شونه هم نکردم. سیاهی دور چشمم بیشتر شده بود. آه کشیدم. دستهام رو روی میز حلقه کردم و سرم رو روی میز آرایش گذاشتم.
صدای باز شدن در اتاق اومد. با گوشه ی چشم سایه ی مردونه ی مهیار رو دیدم.
چیزی نگفت و یه کم نگاهم کرد. لب تخت نشست.
- تو اگه نیایی، خیلی زشته. بعد فامیلهای داماد نمیگن عروس این خانواده کجاست.
همونطور که سرم روی میز بود، لب زدم:
-یه مردی رو میشناسم که بله برون خودش هم نیومد، حالا هم اگه زن داداش عروس نباشه، هیچ اتفاقی نمیوفته.
کمی مکث کرد. صدای نفسهای سنگینش رو میشنیدم. بالاخره لب باز کرد:
- الان وقت تلافی نیست. بهار جان، تو اگه بخوای تلافی هم بکنی، باید سر من تلافی کنی نه مهسان. باید پاشی با من دعوا کنی. سرم داد بزن، هرچی دلت می خواد بگو. مهسان با تو خیلی صمیمیه، الان بیشتر از این که دلش بخواد من اونجا باشم، دلش میخواد تو اونجا باشی. اگه نیایی مهسان خیلی ناراحت میشه. ببین الان به جای اینکه به من زنگ بزنه به تو زنگ زده.
-از دل مهسان بعداً در میارم. قصد تلافی کردن هم اصلا ندارم. فقط حوصله ندارم. دلم میخواد تنها باشم.
- میریم اونجا، جو اونجا رو که ببینی حالت بهتر میشه.
جوابی ندادم و سرم رو بیشتر توی دستهام پنهان کردم. حتی حوصله جواب دادن بهش رو هم نداشتم. صدای باز و بسته شدن درب کمد اومد. تغییر حالت ندادم.
صدای مهیار از پشت در کمد اومد.
- این کت و دامنه خوبه برای امشب.
در کمد رو بست و گفت:
- پاشو بپوش ببینم چجوری میشی.
با گوشه چشم نگاهی به کت و دامن لیمویی رنگ توی دستش انداختم و لب زدم:
- بهم میاد.
خیلی ملایم و زمزمه وار گفت:
- میخوام تو تنت ببینم.
- حس عوض کردن لباس ندارم.
دست زیر بازوم انداخت و گفت:
-اصلا خودم برات عوض میکنم.
دستم رو کشیدم و لب زدم:
-خودم میپوشم.
میدونستم که مهیار به هر شکلی که شده، من رو با خودش به این مهمونی میبره. پس مقاومت کردن بی فایده بود. در اصل حوصله مقاومت نداشتم.
نیم نگاهی به چهره پیروزمندش انداختم و کت و دامن رو از دستش گرفتم.
با صدای زنگ موبایلش که از سالن میاومد، مهیار از اتاق بیرون رفت و من کت و دامن رو پوشیدم.
این کت و دامن رو عمو برام خریده بود. اون هم همیشه تو انتخاب لباس، پوشیده ترینش رو انتخاب میکرد.
نگاهی به ساعت کردم. وقت خوردن قرصهام شده بود. اگه سر وقت نمیخوردم، نمیتونستم درد زیر شکمم رو تحمل کنم.
از اتاق بیرون رفتم. صدای مهیار از اتاق پویا میاومد. اولش فکر کردم داره با پویا حرف میزنه، ولی شکل حرف زدنش نشون از یه مکالمه تلفنی میداد.
- دارم راضیش میکنم.
- نه قهر نیست، حرف میزنه، ولی در حد ضرورت.
-میگه نمیام، حوصله ندارم.
-میگه اگه زشته، تو خودت چرا تو بله برونت نبودی.
به آشپزخونه رفتم. حوصله شنیدن هیچ حرفی رو نداشتم. دامن بلند لیمویی رنگم رو بالا گرفتم تا توی پام نپیچه.
داروهام رو خوردم و همونجا روی صندلی آشپزخونه نشستم. مهیار وارد آشپزخونه شد. با دیدنم لبخند زد و گفت:
-بلند شو ببینمت.