eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود. صدای فریاد گونه ی دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم. باید از خودم دفاع کنم، باید بگم که بی گناهم، ولی از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست دادم. صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد. در انباری رو باز کرد، به داخل هولم داد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم. نفس های عصبیش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش، به وضوح دیده بشه. رگ های گردنش متورم شده بود و این باعث ترس بيشترم میشد. دست هاش رو به کمرش زد. چشمش رو ریز کرد. _انقدر نمک به حرومی کثافت! _من...من با فریادش توی خودم جمع شدم. _خفه شو، تو زن منی، تو بغل اون چه غلطی میکردی? _آقا به خدا من... دوقدم بلند برداشت و خودش رو به من رسوند، دستش رو بالا برد. با احساس خفگی زیاد چشم هام رو باز کردم. خودم رو دوباره تو اتاق بزرگم دیدم. ضربان قلبم بالا رفت. عرق سرد رو روی پیشونیم احساس کردم. باز بودن پنجره و وزش باد باعث تکون خوردن پرده ی حریر سفید اتاقم شد. دستم رو روی قلبم گذاشتم تا شاید اروم بگیره. در اتاق باز شد. عمو آقا فوری داخل اومد. نگران گفت: _چی شده باز? احتمالا دوبار تو خواب با صدای بلند ناله کردم. با بغض بهش نگاه کردم _عمو آقا، کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره. آروم جلو اومد و کنارم نشست. لیوان اب رو از روی عسلی کنار تختم برداشت و دستم داد. موهام رو نوازش کرد و دستش رو روی پام گذاشت. کمی از اب رو خوردم. _باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی. اشک روی گونم ریخت. _عمو اقا شما قول دادی! قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه. شرمنده سرش رو پایین انداخت. _فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه. ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته. _من بر نمی گردم. _دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت رو مشخص کنی. البته بعد از اینکه من یه سری مسائل رو مشخص کردم. توی اون خونه خیلی راز برای گفتن هست، باید برگردی. عمو آقا همیشه حرف از راز می زد. بعدش هرچی سوال می پرسم، جوابی نمی داد. _بخواب عزیزم. دو ساعت دیگه باید بری دانشگاه، بخواب که سر حال باشی. ایستاد و از اتاق خارج شد. پتو رو از روی پاهام کنار زدم با گذشت چهار سال از اون روز نحس هنوز صبح ها برای ایستادن با درد مچ پا مواجه میشم. هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم. مسببش رو نمی بخشم، از اتاق بیرون رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. هر کاری کردم خواب به چشم هام برنگشت. سرو صدای عمو اقا از اشپزخونه، خبر از اماده کردن صبحانه میداد. حاضر شدم وارد اشپزخونه نیمه مجلل خونه ی عمو آقا که چهار ساله خونه ی من هم هست، شدم. کسی باورش نمی شه این خونه ی یک مرد مجرد پنجاه سالس. همه چیز مرتب و روی نظم. عمو آقا هیچ وقت علت طلاق همسرش رو نگفت و هر بار که سوال کردم بحث رو عوض کرد. به چهره ی مهربون و پر از غمش خیره شدم وقت هایی که تو فکر می ره متوجه حضورم نمی شه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
پارت اول رمان فراتر از خسوف 🌒 فراتر از خسوف🌘 گوشه‌ای ترین نقطه تخت کز کرده بودم و زانوهام رو تو حصار دست هام گرفته بودم. بعد از گذشت چند ساعت، هنوز پوست صورتم گزگز می‌کرد. جای انگشت‌های بهزاد روی مچ دستم مونده بود و کمی هم درد می‌کرد. پدرم اومده بود و مطمئن بودم تا حالا همه چیز رو براش تعریف کردند. تو خودم جمع شده بودم و منتظر بازخواست بودم. دستگیره‌‌ در بالا و پایین شد و من با اضطراب بهش نگاه می‌کردم. در باز شد و نیم تنه‌ بیتا وارد اتاق شد. تو چشم‌های خمار و مشکیش نگاهی کردم و منتظر به لبهاش چشم دوختم. -پاشو بیا، بابا کارت داره. لبم رو گزیدم و زانوهام رو از حصار دست‌هام آزاد کردم. -همه چیزو می‌دونه؟ سر تکون داد و آروم گفت: -بهزاد با آب و تاب همه چی رو براش تعریف کرد. هر چقدر هم مامان چشم و ابرو اومد، محل نذاشت. آب دهنم رو قورت دادم و از تخت پایین اومدم. بیتا رفت و در رو نیمه باز گذاشت. به دنبالش با قدم‌های آروم و پرتشویش راه افتادم و وارد سالن شدم. همه روی مبل‌های کرم رنگ سالن نشسته بودند. سرم رو پایین انداختم. سنگینی نگاهشون دلهره‌ام رو بیشتر می‌کرد. دمپایی رو روی سرامیک‌های سفید خونه می‌کشیدم و به زور پاهام رو حرکت می‌دادم. تو یه قدمی نزدیکترین مبل به اتاق مشترکم با بیتا ایستادم. با ترس نگاهی به پدر انداختم و سریع چشمم رو دزدیدم و به گلهای فرش سورمه‌ای خونه نگاه کردم. پدر پا روی پا انداخته بود. زیر لب سلام کردم. جواب سلامم رو محکم و بلند داد. پا از روی پا برداشت و بعد از کمی مکث گفت: -بهزاد چی می‌گه؟ لحظه‌ای سر بلند کردم و به چشم‌های سیاهش نگاهی انداختم. صاعقه‌ی چشم‌هاش ته دلم رو خالی کرد. نگاهم رو وزدیدم و دوباره به گل‌های ریز فرش خیره شدم و جوابی ندادم. -سرتو بگیر بالا! فرمان پدر کاملا مشخص بود. می‌خواست صورتم رو ببینه، ولی من اصلاً دختر حرف گوش کنی نبودم، پس سر به زیرتر شدم. ایستاد. میز بیضی و قهوه‌ای وسط مبل رو رد کرد و فاصله‌ چند قدمیش رو باهام پر کرد. لب‌هام رو به هم فشار دادم. دلهره‌ام بیشتر شد. توی پاهام میل زیادی به فرار حس می کردم، ولی کنترلشون کردم و همونجا ایستادم. تو یه قدمیم ایستاد و دستش رو به طرف صورتم آورد. ناخواسته خودم رو جمع کردم. دست پدر متوقف شد و نیزه‌ی چشم‌هاش رو به چشم‌هام دوخت. قصد زدن نداشت. پس دوباره به حالت اول برگشتم. دست پدر راهش رو ادامه داد و انگشت‌هاش زیر چونه‌ام ثابت شد. صورتم رو کمی چرخوند و نگاهی کرد. -جای دست کیه روی صورتت؟ با صدای خیلی ضعیف لب زدم: -بهزاد. کمی سرش رو چرخوند و با چشم غره به بهزاد نگاه کرد. با گوشه‌ چشم بهزاد رو می‌دیدم. با نگاه پدر سرش رو پایین انداخت. پدر دستش رو از زیر چونه‌ام برداشت. -این پسره چی بهت می‌گفت؟ باید برای توضیح از بهترین واژه‌ها و ترکیب بندی‌ها استفاده می‌کردم. مرد رو به روم پدرم بود، که خشمش رو تا آخرین لحظه کنترل می‌کرد، ولی وقتی آتشفشان خشمش فوران می‌کرد، دیگه معلوم نبود چی به سر طرف مقابل بیاد. پس لب باز کردم: -گفت می‌خواد یه کاری کنه که دو تا خانواده با هم رابطه داشته باشند. دوست نداره دو تا برادر، اینجوری از هم دور باشند. -پنج دقیقه داشتم نگاتون می‌کردم، این همه زِر زِر... با نگاه غضبناک پدر، بهزاد ساکت شد. لحظه‌ای بعد رو به من کرد و گفت: - مینا، من از این پسره سهیل و باباش به شدت متنفرم. نمی‌خوام کلامی بین تو اون، یا بیتا با اون رد و بدل بشه. اگر یه بار دیگه این موضوع رو بشنوم یا ببینم، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. فهمیدی؟ سرم رو تکون دادم که یعنی فهمیدم. اخمی کرد و جدی گفت: -سرتو تکون نده، صداتو بشنوم. فهمیدی؟ -بله، فهمیدم. -چند وقته باهاش ارتباط داری؟ صدام رو مظلوم کردم و جواب دادم: -دفعه‌ی اولم بود.
شروع رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝 ترسیده روی صندلی جلوی ماشین نشسته بودم. دستم روی لب خونینم بود و نگاهم به لکه‌های خون پخش شده روی روسری و مانتوم. لقی دندون‌های جلوییم رو احساس می‌کردم. جرات نگاه کردن به راننده‌ای که می‌دونستم الان در اوج عصبانیت بود رو نداشتم. بغض چنگ انداخته توی گلوم راه نفسم رو بسته بود. دم و بازدم‌های بلند و عمیق هم در رسوندن اکسیژن به ریه‌هام ناتوان بودند. با گوشه روسری سعی داشتم جلوی خونریزی لبم رو بگیرم. سریع‌تر از همیشه می‌روند و واهمه‌ای از تصادف نداشت. از بین ماشین‌ها طوری لایی می‌کشید که هر لحظه وحشت رو بیشتر از قبل بهم تزریق می‌کرد. نگاهم به قرمزی رد انگشتهای مردونه‌اش روی مچ دستم افتاد. جای سیلیش روی صورتم حسابی گز گز می‌کرد و می‌سوخت. باید چیزی می‌گفتم. شاید از عصبانیتش کم می‌شد. دل دل کردم و لب زدم: -آقا ... هنوز به ادای اسمش نرسیده بودم که میون حرفم پرید: -خفه شو. لحن خونسردش ترسم رو بیشتر کرد و حس یخ زدگی به تن و بدنم داد. با گوشه چشم نگاهی بهش انداختم. عصبانیت تو تک اجزای صورتش دیده می‌شد. الان به خونه می‌رسیدیم و من رو تیکه تیکه می‌کرد. خدایا‌! چرا من رو نمی‌بینی؟ بازی بغض با غده‌های اشکیم شروع شده بود. دیدن تابلوی کوچه آه از نهادم بلند کرد. حالا دیگه با گوشه روسری هم خون لبم رو پاک می‌کردم هم اشک سرازیر شده از چشم‌هام رو. من چقدر بدبخت بودم که قبل از اینکه ذره‌ای از عصبانیتش کم بشه رسیده بودیم.