بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت641 از آشپزخونه بیرون اومدم. به جمعیت پراکنده توی سالن نگاهی انداختم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت642
بدون سر و صدا از کنار اتاق رد شدم.
به اتاق خودم رفتم.
روی تخت کز کردم.
دستهام رو دور زانوهام پیچیدم و سرم رو روشون گذاشتم.
نفهمیدم چند ساعت تو این حالت بودم و کی خوابم برد،گ.
ولی وقتی چشم باز کردم با صورت غرق در خواب مهیار مواجه شدم.
خوب بود که این تخت اینقدر پهن بود!
نفس عمیقی کشیدم.
روی تخت کمی جابه جا شدم و زیر لب زمزمه کردم:
- الان با وقتی خونه خودمون بودم، چه فرقی کرد!
وقت اعتراض نبود.
باید تا صبح صبر میکردم.
پس دوباره خوابیدم.
صبح بعد از صبحونه به اتاقم برگشتم.
مهیار لباس پوشیده بود و مشغول مرتب کردن موهاش بود.
رفتم و نزدیک میز آرایش ایستادم و گفتم:
- من یه خواستهای ازت داشتم، نمیخوای اجراش کنی؟
نگاهی به من انداخت.
دوباره به تصویر خودش توی آینه خیره شد.
جوابی به سوالم نداد.
- جوابم رو نمیدی؟
کامل به طرفم برگشت و گفت:
-خواستههای تو معمولاً آخرش به دعوا ختم میشه، به خاطر این جوابت رو نمیدم.
این جواب یعنی اینکه قرار نبود کاری بکنه.
باید یکم از برق شمشیرم رو بهش نشون میدادم.
پس نگاهم رو ازش گرفتم و به در کمد تکیه دادم.
- پس از امشب به فکر یه جای خواب دیگه باش، چون دیگه اینجا نمیتونی بیای.
لبخند زد.
دقیقا روبروم ایستاد.
- اون وقت کی قراره جلوی اومدن من به این اتاق رو بگیره؟
مثل خودش لبخند زدم و گفتم:
- قفل در.
به طرف کت زمستونیش که روی صندلی آرایش افتاده بود، رفت.
برش داشت و در حالی که میپوشیدش، لب زد:
- هیچ تضمینی نمیدم که قفل در شکسته نشه.