بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت664 نگاهم رو آروم پایین آوردم و به پیراهن مردونه خاکی رنگ توی تنش که ا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت665
لبهاش رو از پیشونیم جدا کرد و گفت:
- بیا و یه قولی بهم بده.
تو چشمهاش که به نظرم الان زیباترین چشمهای مردونه دنیا بود و کعبه سیاه دل من، نگاه کردم و آروم گفتم:
-چه قولی؟
-حتی اگه باهام قهر بودی، ازم فاصله نگیر. داد بکش، منو بزن، محلم نزار، نگاهم نکن، اما ازم فاصله نگیر.
مکثی کرد و گفت:
- باشه؟
لبخند روی لبهام پهنتر شد.
سرم رو به معنای باشه تکون دادم.
بوسه دیگهای روی پیشونیم کاشت.
تنم رو محکمتر تو گره دستهای مردونهاش فشار داد.
با یادآوری مهسان و چشمهای کنجکاوش که تقریبا همه جای این خونه حضور داشت، فشاری به سینه مهیار آوردم و ازش جداشدم.
متعجب نگاهم کرد که گفتم:
-بریم ببینیم چیزی تو آشپزخونه پیدا میشه بخوریم. تا قبل از اینکه بیای گشنهام نبود، ولی الان دارم ضعف میرم.
- منم شام نخوردم.گ، بریم.
به آشپزخونه رفتیم.
از غذایی که شب مونده بود، کمی گرم کردم و با هم خوردیم.
راهی اتاق خواب شدیم.
دستگیره در رو گرفتم.
لحظهای که پایین فشارش میدادم به مهیار که پشت سرم بود نگاه کردم.
عصبانی به در خیره بود.
دستم شل شد و نگاهم عمیق تر.
آروم صداش کردم.
نگاهش رو از در گرفت و به چشمهای ملتمس من داد.
آروم زیر لب گفتم:
-معذرت میخوام.
پسم زد. دستگیره رو کشید و وارد اتاق شد.
پشت سرش رفتم و دوباره گفتم:
-معذرت خواهی کردم دیگه!
در رو آروم بستم.
به چشمهاش خیره شدم.
کتش رو به رخت آویز پشت در آویز کرد و گفت:
-به نظرت قابل بخشیدنه؟
اخمهام رو تو هم کشیدم و گفتم:
-تو خودت ده دوازده ساعت من رو توی زیر زمین بیهوش...
وسط حرفم پرید.
دستش رو به معنای سکوت بالا آورد و گفت:
-باشه، باشه، تو راست میگی. من دیگه از این شیش روز حرفی نمیزنم، تو هم دیگه نباید اون قضیه رو به روی من بیاری.
-هیچ قولی نمیدم.
درمونده نگاهم کرد و اسمم رو زیر لب صدا کرد.
-بهار!