بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت667 نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم: - یه شرط دارم. عمیق نگاهم کرد.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت668
-حال دختر عمهات رو میخوای بپرسی؟
با لبخند گفتم:
- بنفشه دختر عمهام نیست، خواهرمه.
- چی؟ خواهرت!
- آره، بزار اول بهش زنگ بزنم، بعد برات تعریف میکنم.
موبایلم رو از پاتختی برداشتم.
شماره خونه عمه رو گرفتم ولی هر چقدر زنگ خورد کسی جواب نداد.
چند بار دیگه هم این کار رو کردم که بی فایده بود.
- جواب نمیدن.
- حتماً خونه نیستند.
- الان به شماره موبایلش زنگ میزنم.
-حفظی؟
سر تکون دادم که ادامه داد:
-دیگه چه شمارههایی رو حفظی؟
- چند تا دیگه هم هست.
دستش رو زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد.
- دلم خوشه چند تا شماره بیشتر تو اون موبایل نیست، لیست مخاطبین مغزش بیشتره.
به حرص خوردنش لبخند زدم.
شماره رو گرفتم.
با بوق سوم صدای بنفشه تو گوشم پیچید.
- الو، آبجی بهار، سلام.
-سلام قربون شکلت بشم. خونه نیستید؟
- نه، خونه نیستیم. داریم میاییم خونه شما.
تعجب کردم.
- خونه ما؟
شکل حرف زدنم باعث تعجب مهیار هم شد.
- آره دیگه، الان تو راهیم.
- بنفشه، گوشی رو میدی به عمه؟
مهیار با چشم و ابرو اشاره کرد که چی شده و منم با چشم و ابرو اشاره کردم که صبر کنه.
- باشه.
صدای بنفشه کمی دور شد.
- عمه بیا، با تو کار داره.
بعد از چند لحظه صدای عمه به گوشم رسید.
- سلام عمه جان، خوبی؟
- سلام، ممنون. عمه بنفشه چی میگه؟
-قرار بود غافلگیرت کنیم ولی بنفشه همه چیز رو لو داد.
- الان واقعاً تو راه تهرانید؟