بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت708 جلوی میز آرایش نشستم و به زن جوون توی آینه خیره شدم. توی این چند ر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت709
آروم گفتم:
- همینجوری ببین.
دستم رو گرفت و مجبورم کرد که بلند شم.
- پاشو دیگه.
ایستادم. روبهروم ایستاد. میدونستم داره به صورتم نگاه میکنه، ولی من ترجیح میدادم به پایینترین دکمه تیشرت سه دکمهاش نگاه کنم.
صورتم رو با دستهاش قاب کرد و مجبورم کرد، سربلند کنم. نگاهم توی چشمهای سیاهش افتاد.
- بهار من یه غلطی کردم، به خدا اصلا اون موقع تو حال خودم نبودم. از صبح تو همهاش گفتی تو خونهام، تو آشپزخونهام، تو باغم، بعد اومدم یهو دیدم تو جلوی یه مردی ...
لبهاش رو بهم فشار داد و گفت:
- شاید باور نکنی، ولی این لگدی رو که میگی من اصلاً یادم نمیاد. فقط به من بگو من چیکار کنم تا از این حالت در بیای.
فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم. ادامه داد:
- یه فروشگاه میشناسم، کفشهای زنونه قشنگی داره. میخوای با هم بریم برای این کت و دامن یه کفش ست بخریم.
- نه، حوصله ندارم.
- تو که همیشه دوست داشتی بری خرید!
- دیگه دوست ندارم.
- پس چی دوست داری، بگو همون کار رو میکنم.
-بزار تنها باشم.
نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
- نمیتونم، نمیتونم تنهات بزارم.
مکثی کرد و ادامه داد:
- مثل یه دختر خوب حاضر شو بریم خونه مامان اینا. مهسان داره عروس میشه. دلش میخواد تو هم باشی.
حوصله اصرارهای مهیار رو نداشتم. پس بدون مقاومت حاضر شدم و با هم به خونه بزرگ پدرشوهرم رفتیم.
وارد خونه شدیم و به سالن قدم گذاشتیم. مهسان روی مبلی نشسته بود. دلهره داشت و حسابی رنگ روشن صورتش پریده بود. سارافون بلند شیری رنگی پوشیده بود. یه کم آرایش هم کرده بود و با ناخنهاش بازی میکرد.
با دیدن من لبخند زد و بلند شد و گفت:
- بی معرفت، میخواستی نیای؟
ناخواسته لبخند روی لبهام اومد. بعد از چند روز این اولین لبخندم بود. بغلش کردم و بوسیدمش.
-بهار از اضطراب دارم میمیرم، چیکار کنم؟
-نترس، نمیمیری. چند ساعت دیگه با آقا سبحان به هم محرم میشید و میشی یه آدم متاهل.
- متاهلی سخته؟
لبخند به لبم ماسید. جوابی به این سوالش ندادم.
_ببخشید عروس خانوم، من برم لباس عوض کنم.
از مهسان جدا شدم و راهی طبقه دوم شدم. پالتوم رو در آوردم و لب تخت نشستم.
نمیدونم چرا خاطرات بله برون خودم به خاطرم میاومد. مهیار وارد اتاق شد. نگاهی به من انداخت.
- هنوز هم حوصله نداری؟
جوابی ندادم. مهیار کنارم نشست.
- بهار، تو مادر میشی، بهت قول میدم. خودم خرابش کردم، خودمم درستش میکنم.
دستش رو دور شونه ام انداخت.
-عمو میثم یه آشنایی داره، یه دختری که روانشناسه. میگم بیاد یکم باهات حرف بزنه.
چشمهام گرد شد. دستش رو از دور شونهام پایین انداختم و کامل به طرفش چرخیدم. اخم کردم و رو بهش گفتم:
-چی شد؟ به روانشناس اعتقاد پیدا کردی! نکنه فکر کردی من دیوونه شدم؟
عمیق نگاهم کرد. از کنارش بلند شدم و به طرف در اتاق قدم برداشتم. کنار در ایستادم و به طرفش چرخیدم.
-نمیخواد دست به دامن نیلوفر بشی، چون الان بهار همونیه که تو میخواهی. براش مهم نیست از خونه بیرون بره، دیگه از خرید خوشش نمیاد. اصلاً از هوای آزاد خوشش نمیاد.
بغض به گلوم چنگ انداخت و قطرات اشک روی صورتم جاری شد. با صدای لرزون ادامه دادم:
- دیگه نمیخواد درس بخونه. قول میده هیچ وقت ترکت نکنه و همیشه پیشت بمونه. هرچی بگی میگه چشم.
اشکم رو پاک کردم.
- بریم بله برون، چشم. بشینیم خونه، چشم. این رو نگاه نکن، چشم. با اون حرف نزن. چشم، چشم آقا مهیار، چشم! بهار شده عروسک کوکی. اینجوری دوست داری؟ دیگه برام هیچی مهم نیست مهیار، هیچی. دیگه حتی دلم نمیخواد بخندم.
با تقههایی که به در خورد در رو باز کردم. بابا مهدی تو صورتم نگاه کرد. نمیدونم چی شد، ولی یه دفعه خودم رو توی بغلش انداختم و تا میتونستم گریه کردم.
بابا هم فقط من رو تو بغلش نگه داشته بود و اصلا سعی نمیکرد که آرومم کنه.