eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت712 -چرا طلاهات رو ننداختی؟ -حوصله جیرینگ جیرینگ النگو رو نداشتم. -ان
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 نگاه درمونده‌ای به من کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: - نه، می‌ری خونه می‌شینی فکر و خیال می‌کنی. اینجا حداقل دو نفر هستند که باهاشون همکلام بشی و فکر و خیال یادت بره. با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم. دستهام رو روی میز حلقه کردم و سرم رو روش گذاشتم. چند دقیقه‌ای بینمون به سکوت گذشت و من از این وضعیت کاملا راضی بودم تا مهیار با بی‌رحمی این سکوت دلچسب رو شکست و گفت: - جواب آزمایش‌هات کی میاد؟ - آخر هفته. - یعنی بریم رشت و برگردیم. -می،شه من نیام؟ - نه، باید بیایی. چیزی نگفتم و تو همون حالت موندم. چند دقیقه بعد دست مهیار زیر بازوم نشست. سر بلند کردم. -پاشو، پاشو بریم پیش بقیه. از این به بعد نباید تنها بمونی. بدون هیچ مقاومتی به حرفش گوش دادم و بلند شدم و همراهش به سالن رفتم. همه دور هم نشسته بودند و مشغول تجزیه و تحلیل موضوعات و حرفهای خانواده صدارتی بودند. مهسان با دیدنم لبخندی زد و گفت: -کجا رفتی یه دفعه. بیا بشین. و به جای خالی کنارش اشاره کرد. کاری رو که مهسان خواسته بود، انجام دادم. مهیار هم دقیقاً کنارم نشست. حرف‌ها از تجزیه و تحلیل خانواده جدید مهسان به عروسی مهتاب دختر دایی کوچیکشون کشیده شد. مهسان رو به مادرش گفت: -مامان، سبحان هم باید بیاد.؟ -معلومه که باید بیاد. اون الان داماد این خانواده است. مهسان لبهاش رو به داخل کشید و از جاش بلند شد. مهبد گفت: -شروع شد دیگه، از این به بعد مهسان رو باید با بیل مکانیکی از موبایل جدا کرد. مهسان چشم غره‌ای به مهبد رفت و از جمع فاصله گرفت. حرفها ادامه پیدا کرد و چند دقیقه بعد مهسان دوباره به جمع اضافه شد. کنار من نشست و آروم رو به پدرش گفت: - بابا، من با سبحان قرار گذاشتم فردا برای عروسی مهتاب بریم خرید. بابا لبخندی زد و گفت: -الان داری اجازه می‌گیری یا اطلاع می‌دی؟ مهسان فکری کرد و گفت: - اولی. بابا لبخندش عمیق تر شد و گفت: - اجازه رو باید قبلش می‌گرفتی، این الان اطلاع رسانی بود. مهسان یکم خجالت کشید. این اولین باری بود که شرم رو تو صورت مهسان می‌دیدم. -حالا برم یا نه؟ بابا لبخندش رو جمع کرد و جدی گفت: -برو، فقط شب برمی‌گردی خونه. گونه‌های مهسان سرخ شده بود و چشمهاش دو دو می‌زد که صدای بلند خنده مهبد توجه همه رو به خودش جلب کرد. مهیار بلند و معترض گفت: -تو چته؟ -هیچی، تا حالا خجالت این ته تغاری رو ندیده بودم، برام جالب بود. با خوردن کوسنی تو صورت مهبد همه به مهسان که فاعل این کار بود نگاهی کردند. مهبد همونطور که لبخند می زد کوسنی رو پشتش روی مبل گذاشت و گفت: - ما که موفق نشدیم در رابطه با تربیت تو کاری بکنیم، باید با سبحان یه بار مردونه در مورد رفتارهای تو صحبت کنم. مهسان با حرص به مهبد نگاه کرد که مامان گفت: - حالا میخوای بری چی بخری؟ -لباس، کفش، هر چیزی که لازمه. مامان رو به من گفت: -بهار جان، تو چیزی احتیاج نداری؟ یه کم شوکه شدم. اگه چیزی هم احتیاج داشته باشم اجازه نداشتم که برای خرید برم، هرچند که حس خرید کردن هم نداشتم. نگاهم رو تو جمع چرخوندم و آروم گفتم: - نه، من همه چیزی دارم.