🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_617
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خداییش هم وحید و هم خونوادش خیلی خوبن
رفتم توی فکر، باید به مادر احمد رضا زنگ بزنم و همه چی رو بهش بگم، اون الان از دست من دلخوره، فکر میکنه من به حساب نیاوردمشون و بهشون نگفتم ازدواج کردم
با صدای مش زینب که گفت:
_چیه مریم جان چرا رفتی تو فکر؟
به خودم اومدم گفتم:
باید به مادر احمد رضا زنگ بزنم
_آره فکر خوبیه حتما زنگ بزن از دلش در بیار
_الان نه، چون منتظر زنگ وحید هستم ممکنه وسط حرف ما وحید زنگ بزنه
صدای اذان گوشیم بلند شد، رو کردم به مش زینب
_انقدر فکرم درگیره که متوجه نشدم کی شب شد
وضو گرفتیم همه نمازمون روخوندیم، دلنگران وحید شدم، ولی نمیتونم عنوان کنم، میترسم این دلشوره رو به فاطمه خانم منتقل کنم.
دور هم نشستیم به صحبت کردن، چشمم افتاد به ساعت هشت شبِ، مادر شوهرم نگاهش رو داد به من
_وحید و عموت نیو مدن، دلم داره شور میزنه، پاشو یه زنگ بزن ببین کجا هستن، چیکار میکنن، کی میان؟
با اینکه وحید گفت زنگ نزن خودم تماس میگیرم، اما از دلشوره ای که خودم و مادر شوهرم داریم بهش زنگ زدم
_جانم مریم
_خوبی وحید، چی شد! غزل رو تونستی بگیری؟
_آره. الان غزل پیش منه نسترن رو هم بازداشت کردند
_پس چرا نمیاین؟
_یه خورده با خونواده نسترن درگیر شدم، عمو میگه یه نیم ساعت صبر کنیم که تو جاده باهم برخورد نکنیم
_در گیری فیزیکی؟ بزن بزن کردید؟
_نه عموت نگذاشت
صدای عمو از پشت گوشی اومد
مواظب شوهرت باش، این آتیشش خیلی تنده، یه وقت کار دست خودش میده
_مگه گوشی روی بلند گو هست؟
_نه، ماشاالله عمو گوشش خیلی تیزه، کنار من نشسته حرفهای ما رو میشنوه
باشه، پس زود بیاید، شام بخوریم
شما بخورید منتظر ما نمونید، الان ساعت هشتِ، تا ما بیایم میشه ده شب، ما هم الان توی فرودگاه شام میخوریم
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع
کردم، نگاهم رو دادم به مادر شوهرم
حالشون خوب بود، غزل رو گرفتند، نسترن رو هم بازداشت کردن.
وحید گفت شما شامتون رو بخورید ما هم توی فرودگاه شام میخوریم، بعد میایم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾