Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن»
⬅️چله حدیث کساء
#امام_زمان عج
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نگار شونه بالا داد. - تا همین جاشو میتونم بهت کمک کنم، اینکه تو بخ
#عروسافغان 🥀🥀
#پارت
به دو طرف مانتو دست کشیدم و یه بار دیگه توی آینه قدی به خودم نگاه کردم.
یه مانتو کتی با دکمههای طلایی و شلواری از جنس خودش که یه خط اتوی معرکه داشت.
از توی آینه به نگار و ثریا که با هم حرف میزدند نگاه کردم، یه بار گفته بودند که خیلی بهم میاد و انگار یه آدم دیگه شدم، اما خودم حس میکردم کمی بهم گشاده و کمی هم از استاندارد مانتوهایی که تا حالا پوشیده بودم کوتاهتر.
تارا بالاخره رضایت داد که سینه مادرش رو رها کنه.
به من که مانتو پوشیده بودم نگاه کرد. از نظرش من آماده دَ دَ رفتن بودم و اون رو هم باید میبردم.
نگاه از آینه گرفتم و برگشتم.
هنوز نمیتونست راه بره، ولی با دیدنم دست و پا میزد، چهار دست و پا میشد و بعد دوباره مینشست. با آواهای خاص صدام میزد و امیدوار بود که بغلش کنم.
لبخند زدم و به طرفش رفتم، در آغوش گرفتمش.
نگار به من و دخترش نگاهی کرد و گفت:
-بیچاره شدی!
خندیدم و به سمت در راه افتادم. حرفش رو با ثریا از سر گرفت.
-هیچی دیگه، آشو بعداً بهش گفت تو یه شخصیت توسری خور و ضعیف داشتی، به واسطه کاری که یاد گرفتی الان قوی شدی، به خاطر همین بهت احترام میذارن.
صورت تارا رو بوسیدم، در اتاق رو باز میکردم که شنیدم ثریا پرسید:
-این آشو اصلاً کی هست؟
با بیرون اومدنم از اتاق، نشنیدم که نگار چه جوابی داد.
امیدوار بودم که با این حرفها ثریا بتونه زندگیش رو جمع و جور کنه.
با ورودم به هال صدای حسین رو شنیدم که داشت غر میزد.
- من الان چی بخورم، گشنگی دارم میمیرم.
عمه که گوشه سالن دراز کشیده بود گفت:
- بادمجونا تموم نشده هنوز.
- دوست ندارم بادمجون.
- نداری که نداری، درد بخور پس!
عمه رو صدا زدم. نگاهم کرد.
یهو نشست و با لبخند گفت:
- ماشالا ماشالا! این همونیه که حدیث داد؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم.
- بزار اون بچه رو زمین، قشنگ ببینمت.
تارا دلش نمیخواست که از بغلم جایی بره، چون به محض خم شدنم خودش رو بهم چسوند و زد زیر گریه.
عمه اخم الود گفت:
- این دُم بریدهام واسه ما آدم شدهها! ببر بده به ننهاش بیا اینجا ببینمت.
صدای حسین از آشپزخونه اومد.
- من دارم از گشنگی میمیرم، تو به این ماشالا ماشالا میگی!
برگشتم و رو به حسین گفتم:
- الان میام برات سیب زمینی سرخ میکنم.
حسین گفت:
- آها، این شد!
عمه گفت:
- اون وقت با این لباسا؟ مگه قرار نداری با این...
به در اتاق بابا نگاه کرد. مابقی حرفش رو خورد و لب زد:
- مرتیکه نفهم!
منظورش از مرتیکه نفهم، بابا بود.
حسین تارا رو از بغلم گرفت.
تارا با وجودِ حاضر و آماده بودن من، حسین رو ترجیح داد.
حسین مشغول بازی کردن با تارا شد و من همزمان با درآوردن مانتو به سمت آشپزخونه رفتم. یه سیب زمینی برداشتم. صدای عمه از پشت سرم اومد.
- من درست میکنم براش، تو برو یه دستی به صورتت بکش.
برگشتم، سیب زمینی رو از دستم گرفت و گفت:
- نگار و ثریا یه چیزایی دارن، از اونا بگیر.
چاقویی رو برداشت و اضافه کرد:
- عمه جان، دو هوا نشو با این حرفای بابات.
سرش رو متاسف تکون داد و به در اتاق بابا خیره شد و گفت:
- باید از سالار بپرسم، ببینم از کجا براش مواد میگیره که این اینجوری توهم میزنه.
نگاهم کرد.
- این یارو مهراب اصلا معلوم نیست تو رو بخواد، نخواد. اصلاً بخوادم، مگه ما کُپه پشکل تو مغزمونه! بیست سال از تو بزرگتره، ده سال دیگه تو میشه سی سالت، اون میشه پنجاه سالش. تو اول جوونی و نشاطته، اون اول لاجونی و کمر درد و فشار و هزار زهرمار دیگه.
صداش رو پایین آورد و کنار گوشم گفت:
- اصلاً از کمرم میوفته، اون وقت باید بشینی ماهی، دو ماهی ...
سرش از من فاصله گرفت و آرومتر گفت:
- میفهمی که؟
میفهمیدم، ولی شرم کردم که جواب ندادم.
عمه به هال نگاهی کوتاه کرد، احتمالاً داشت موقعیت حسین رو میسنجید.
سرش رو دوباره به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- نصف بیشتر مشکلات زن و شوهرا توی رختخواب حل میشه، نصف بیشتر مشکلاتشونم از همون جا درست میشه. زن جوونی که داغه، نباید به پای پیرمرد پنجاه ساله بسوزه که. زنه جوونه، داغ میکنه، شوهرشم که از کمر افتاده، یا کارش میکشه نعوذ بالله به گناه، یا به طلاق، یا اینکه باید فشار بخوره و تحمل کنه.
سرش رو عقب برد. به قیافهام نگاه کرد و گفت:
- من نمیفهمم این بابات چرا خودشو زده به خریت. پنجاه و اندی سالشه، هنوز نمیفهمه. اصلاً یارو تا حالا یک کلمه حرفم نزده، نشسته میگه چون به ما خونه داده، کلید داده به سفیده، پس میخوادش. خودشو زده به گاوی. نقد و ول کرده، چسبیده به نسیه.
- چی شد پس این سیب زمینی؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀 #پارت به دو طرف مانتو دست کشیدم و یه بار دیگه توی آینه قدی به خودم نگاه کردم. یه
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به سمت حسین که پشت اپن ایستاده بود برگشتم. اخم الود بود.
- قرار شد برام سیب زمینی سرخ کرده درست کنی, وایسادی اینجا به حرف زدن!
عمه جوابش رو داد.
- من درست میکنم برات, این قرار داره, لباساش بو روغن میگیره.
حسین گفت:
- پس اگه اینطوره بابا کارت داره.
صدای نفس پرصدای عمه نگاهم رو از صورت حسین گرفت و به سمت خودش کشید.
متاسف گفت:
- سحرو اونجوری بدبخت کرد، اینم اینجوری میخواد بدبخت کنه. سرشو کرده تو چاه مستراح، بیرونم نمیکشه.
دلم میخواست بگم که سحر رو ما بدبخت کردیم، وقتی که التماس میکرد که سعید رو نمیخواد.
بابا فقط یک سر قضیه بود.
نگفتم، فایدهای نداشت.
چرخیدم که از آشپزخونه بیرون برم که دستم رو کشید.
- ولش کن، نمیخواد بری.
لبخندم برای اطمینان دادن بهش بود.
- حواسم هست عمه.
با تاخیر دستم رو رها کرد، ولی همچنان متاسف بود. مسیر اتاق بابا رو طی کردم.
در باز بود. وارد شدم.
بابا با اخم نگاهم کرد و گفت:
- من به تو میگم این پسره رو ول کن، یکی میخوادت که سرش به تنش میارزه، بعد تو میری باهاش قرار میذاری؟
ایستاد و عصبانیتر گفت:
-نفهم، من باباتم، بد تو مگه میخوام!
بابا دستش سنگین بود و موقع عصبانیت کنترلش از دستش خارج میشد.
عمه از آشپزخونه بهم خیره بود. به بهانه بستن در ازش فاصله گرفتم. در رو بستم و آروم گفتم:
- نمیخوام دل عمه بشکنه، خدایی نکرده فشارش بره بالا میخوایم چیکار کنیم؟ اون خیلی اصرار داره به نوید، به نویدم که نگفتم آره، گفتم آشنا بیشیم، یه چند وقت که بگذره...
شادی به صورتش اومد و گفت:
- گفتم تو عاقلیا!
لبخند زد.
- پس خیلی طولش نده، زود دکش کن بره. یه دو تا لبخندم بزن به مهراب که بفهمه دلت پیششه.
من که این کار رو نمیکردم، ولی سرم رو تکون دادم که دلش خوش باشه.
هدفم فعلا آروم نگه داشتن جو خونه بود.
خواستم بیرون برم که گفت:
- وایسا، پول مول داری؟ جلو این پسره کم نیاری، نذار برات خرج کنه، یه موقع قاپتو بدزده.
- دارم.
-رودربایستی نکنا بابا، من دارم بهت بدم.
خودش که سر کار نمیرفت. یک ماهی هم بود که از ترس اسفندیار از این خونه بیرون نرفته بود. بعید هم میدونم از قبل پول داشته باشه، احتمالاً از نگار گرفته بود.
- سالار بهم داد صبحی.
بازوم رو لمس کرد و گفت:
- خب برو، ولی حواست باشه. خیلی هم رو نده بهش.
از اتاق بیرون اومدم. حسین با موبایلم به طرفم اومد، داشت زنگ میخورد.
- نویده.
گوشی رو گرفتم. تماس رو وصل کردم و سلام کردم. پر انرژی حرف میزد و احوالپرسی میکرد، انقدر که لبخند به لبم اومد.
- سپیده خانم، آماده باشید من پنج دقیقه دیگه دم در خونهاتونم.
باشهای گفتم و تماس رو قطع کردم. مانتوم رو دوباره پوشیدم.
به خواست عمه کمی کرم به صورتم مالیدم و یه ریمل هم به مژههام، که دست از سرم برداره. پالتو به دست با بدرقه ثریا راه پله رو رد کردم.
توی حیاط مشغول پوشیدن پالتو بودم که موبایل توی دستم لرزید.
به امید دیدن اسم نوید به صفحه موبایل نگاه کردم، ولی با دیدن اسم مهراب سر جام ایستادم.
امروز اینقدر اسم مهراب رو از زبون بابا و عمه شنیده بودم که برای جواب دادن بهش حسابی معذب بودم.
صدای بوق ماشین نگاهم رو از صفحه موبایل گرفت.
بیخیال برقراری تماس با مهراب، به سمت در رفتم و بازش کردم. نوید بود و صدای بوق متعلق به یه دویست و شش سفید رنگ بود.
از توی ماشین برام دست تکون داد.
در رو بستم و به سمت دویست و شش میرفتم که نوید پیاده شد. یه شاخه گل رز توی دستش بود. به طرفم اومد و گل رو به طرفم گرفت.
-تقدیم به شما.
تشکر کردم و گل رو گرفتم. تیپش همون تیپ دیشب بود، فقط لباس سفید مردونه زیرش رو با یه پلیور طوسی رنگی عوض کرده بود.
عینکش رو روی صورتش تنظیم کرد. در جلوی ماشین رو برام باز کرد.
- بفرمایید!
دروغ چرا، از این رفتار و برخوردش خوشم اومد.
من نشستم و اون بعد از بستن در، ماشین را دور زد و نشست.
نگاهم کرد و گفت:
- معطل که نموندید؟
- نه، همین الان اومدم توی حیاط.
ماشین رو به حرکت درآورد و گفت:
- میخوام ببرمتون یه جایی که...
با لرزیدن موبایل توی دستم نگاهش کردم. مهراب بود. زشت بود جواب ندم، فارغ از حرفهای عمه و بابا، من به این مرد مدیون بودم.
رو به نوید گفتم:
- یه لحظه من اینو جواب بدم.
با سرش اشاره کرد که بفرمایید. آیکون سبز رو لمس کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
- الو.
صدایی نیومد. الوی دیگهای گفتم و وقتی باز هم جوابی نیومد برای اطمینان به صفحه گوشی نگاه کردم. قطع نشده بود.
- الو.
صداش اومد، گرفته و نزار و بعد دوباره سکوت کرد.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به سمت حسین که پشت اپن ایستاده بود برگشتم. اخم الود بود. - قرار شد برا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
- آقا مهراب! خوبید؟
به نوید که داشت نگاهم میکرد، نگاه کردم. صدای مهراب دوباره اومد.
-تنهایی؟
نگران پرسیدم
:
- چی شده؟ حالتون خوبه؟
-میتونی بری ... خونه آبجیم و... به سید ممد بگی ... بهم زنگ بزنه...جواب منو نمیده.
تیکه تیکه حرف میزد، قطعاً حالش خوب نبود.
-خونه نیستم آقا مهراب، با نویدم، تو خیابون.
بعد از کمی سکوت گفت:
-گوشی رو بده به نوید.
گوشی رو به طرف نوید گرفتم.
- گفت بدم به شما.
موبایل رو گرفت و کنار گوشش گذاشت.
- الو آقا مهراب! اتفاقی افتاده؟
اخمهای نوید تو هم رفت و گفت:
- همون خونه که...
ادامه حرفش رو نزد، جوری گفت همون خونه که انگار هر دوشون یه خونهای رو میشناختند.
- دارم میام، نگران نباشید.
- اشکالی نداره.
تماس رو قطع کرد. موبایل رو به طرفم گرفت و گفت:
- کمربندتو ببند.
دستم به سمت کمربند رفت و همزمان پرسیدم:
- چی شده؟
با عوض کردن دنده، سرعت ماشین رو بالا برد و گفت:
- حالش خوب نبود.
نگاهم کرد و پرسید:
- از خون که نمیترسی؟
خون؟ گفت خون؟
نگاه از چشمهای نوید گرفتم و دستم رو از قفل کمربند کشیدم.
اشتباه نشنیده بودم، گفته بود خون!
میترسیدم، از خون، بینهایت میترسیدم.
از اون شبی که کیمیا توی پاگرد اون خونهی نفرین شده تو خون خودش دست و پا زد، از خون وحشت داشتم.
من اون شب داشتم به جادوگر بودن یا فرشته بودن کیمیا فکر میکردم و اون شوهر ابلیسش ...
- خوبی سپیده خانوم؟
نگاهش نکردم. نگاهم به کیمیا بود و خون روی سنگهای مرمر راه پله، قرارم با خودم این بود که با توهماتم دوست بشم، کنارشون بشینم و بنویسم.
سرم رو تو جواب نوید تکون دادم و گفتم:
- نمیترسم.
لرزش دستهام رو زیر کیف پنهان کردم، داشتم به خودم تلقین میکردم که نمیترسم. نه از کیمیا، نه سعید و نه از دختر جدیدی که با لباس عروس میاومد و صورت نداشت.
سرعت ماشین کم شد و وقتی ماشین بیحرکت شد به نوید نگاه کردم.
بهم خیره بود. لبهای خشک شدهام رو تر کردم و گفتم:
- راستش، بعد از یه اتفاقی ...
آب دهنم رو قورت دادم، الان با خودش میگفت که عاشق چه دیوونهای شدم، ولی باید میگفتم.
-... بعد از یه اتفاقی، من از خون خیلی میترسم... ولی دارم همه تلاشمو میکنم که نترسم.
تو همون حالت خیره موندهی توی صورتم، لب زد:
- برتون گردونم خونه؟ با این حال آخه ...
سریع و فرز جواب دادم:
- نه، نه، خواهش میکنم نه، هم نگران حال آقا مهرابم، هم اینکه این طوری برام بهتره.
نگاه از من گرفت و پیاده شد.
از فرصت استفاده کردم و دستهام رو از زیر کیف بیرون کشیدم. محکم و با عصبانیت تکونشون دادم.
- نلرزید، اَه. میخوام مثل آدم زندگی کنم!
دستهام رو لای زانوهام گذاشتم و با همه زورم بهشون فشار آوردم.
انگشتهای رو هم افتادند و روی هم سابیده شدند. درد این فشار تو رگهای عصبیم حرکت کرد و من آروم شدم.
زانوم رو شل کردم، چی کار کرده بودم؟
به اتفاق افتاده فکر کردم و برای اثبات به خودم این بار با قدرت بیشتری انگشتهام رو لای زانوهام فشار دادم.
نه، اشتباه نکرده بودم. درد آرومم میکرد.
این یه کشف بزرگ بود، یه کشف که باهاش میتونستم مثل آدم زندگی کنم.
زانوهام رو از هم باز کردم و به دستهام نگاه کردم، انگشتهام سرخ شده بودند و رد انگشتهای هر دو دستم روی اون یکی جای سفیدی به جا گذاشته بود و کنارش حسابی سرخ شده بود.
به اطرافم نگاه کردم، دنباله نوید میگشتم، پیداش نکردم.
به عقب سر چرخوندم و با دیدن یه دکه و نویدی که کنارش ایستاده بود خیالم راحت شد.
داشت با موبایلش حرف میزد و همزمان کارتی رو به سمت فروشنده میگرفت.
برگشتم. تو یه فکر آنی در داشبورد رو باز کردم. انگشتهام رو لاش گذاشتم و توی حرکت محکم در داشبورد رو به انگشتهام کوبیدم.
درد تو تمام دستم پیچید، طوری که چشمهام رو از درد بستم.
دوباره برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم.
داشت برمیگشت، برای اون یکی دستم وقت نداشتم. در داشبورد رو بستم و به انگشتهای باد کردهام نگاه کردم.
دیگه نمیلرزیدند، نه اونها و نه هیچ جای دیگهای از بدنم، حتی توهم خون هم رفته بود.
درد مثل یه مسکن عمل کرده بود. لبخند زدم، به داروی بیخرجی که برای خودم کشف کرده بودم لبخند زدم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - آقا مهراب! خوبید؟ به نوید که داشت نگاهم میکرد، نگاه کردم. صدای مهر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
در سمت راننده باز شد و نوید نشست.
نگاهم کرد. نگاهی که همراه با نگرانی بود ولی با دیدن لبخندم، لبخند ریزی روی لبهاش نشست و گفت:
- چی شده؟
برای توجیه لبخند، به بطری نوشیدنی توی دستش اشاره کردم و گفتم:
- برای منه؟
سر تکون داد و بطری رو به سمتم گرفت.
- گفتم یه موقع قندتون نیفته.
بطری رو گرفتم، موقع حلقه شدن انگشتهام دور بدنهی استوانهای بطری، درد رو حس کردم، دردی که تو استخونهای کوچیک بند بند انگشتم میتابید و بهم احساس قدرت میداد.
با همون لبخند گفتم:
- اینقدرم بچه سوسول نیستم دیگه!
باید بحث رو عوض میکردم. پس لبخند رو برداشتم و گفتم:
- فقط آقا مهراب ...
ماشین رو روشن کرد و گفت:
- نمیدونم، گفت چاقو خوردم.
برای اقناع کردن حس کنجکاویم پرسیدم:
- آدرسش رو دارین؟
ماشین به حرکت در اومد و نوید نگاهم کرد.
- الان خوبید دیگه؟
انگشتهای دردناکم رو محکم مشت کردم و گفتم:
- آره، خوبم، گفتم که دارم سعی میکنم نترسم. شما یهو گفتی خون و منم ...
از خون که حرف میزدم، انگشتهای دردناکم رو محکمتر به بدنه بطری فشار میدادم.
نوید سرعت رو بالا برد و جواب سوال قبلیم رو داد:
- آدرس درم. یه خونهایه نزدیک خونه ما، انگار تازه خریده، قدیمیه. قصد بازسازیش رو داشت، از پدرم خواست که برای کاشی کاری و اینا بره، منم یکی دوبار رفتم کمکش. الان گفت همونجاست.
سرعت رو بالا برد.
-فقط امیدوارم زخم سطحی باشه، چون صداش میگفت که خوب نیست.
دنده رو عوض کرد و سرعت رو بالا برد. به کمر بند نبستهاش نگاه کردم و گفتم:
-کمربندتون رو ببندید.
لبخند زد و دستش به سمت کمربند رفت.
پوزخندی زدم و گفتم
به امید روزی که پسر خلافکارت سربه راه بشه انتظار داری من آینده م را خراب کنم؟ اگر من یه زن هرزه بودم هم به امید سر به راه شدنم حاضر بودی منو برای پسرت بگیری؟
اخم های عمه در هم رفت و گفت
عاقل باش فروغ تو راهی بجز ازدواج با امیر نداری. با این حرفهای کلفت و تلخت هم خودتو از چشمش ننداز
رمان زیبای خانه کاغذی براساس واقعیت
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
اثری جدید از نویسنده رمان عسل🥰
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت در سمت راننده باز شد و نوید نشست. نگاهم کرد. نگاهی که همراه با نگران
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-آقا مهراب، این کار یه پانسمان نیست، بخیه میخواد، دکتر میخواد، باید بریم بیمارستان.
مهراب نگاهش رو از شلوار جین خونآلودش به صورت نوید داد و گفت:
-مگه نگفتی ... تو بیمارستان ...
نوید کلافه تر از قبل گفت:
-من تو بخش خدمات بودم، دکتر یا پرستار که نیستم!
به فضای خونه اشاره کرد و گفت:
-این خونه توش بناییه، پر از آلودگیه، این زخم باید جاش ضد عفونی بشه، با این همه خونی هم که رفته معلومه عمیقه. بخیه میخواد. انتی بیوتیک میخواد.
به کیسه مشمایی که کنار من افتاده بود اشاره کرد.
- با چهار تا گاز استریل و باند که نمیشه.
مهراب به من نگاه کرد و گفت:
-تو ... اون کارتونا، یه قیچی پیدا کن ... این شلوارو پاره کنیم.
این حرفش یعنی خودت رو خسته نکن، حرفم همونه، بیمارستان، بی بیمارستان.
صدای نچ گفتن نوید رو شنیدم.
با دنبال کردن رد نگاه مهراب، به جایی که اشاره میکرد برگشتم.
گوشه سالن و کنار کیسههای سیمان، یه تعداد کارتون بود.
نوید ای بابایی گفت و بلند شد.
به مهراب نگاه کردم. رنگ و روش زرد بود و خون همه جای لباسش رو لک کرده بود.
رد خون روی سرامیکهای خاکی خونه دیده میشد.
از یه جایی به بعد دیگه خون قطره قطره نبود، کشیده شده بود و سرامیکها به اندازه عرض بدن مهراب از خاک پاک شده بود.
نگاهم به گوشی آویز شده آیفون کنار سر مهراب که به دیوار تکیهاش داده بود افتاد.
احتمالا خودش رو به آیفون رسونده بود که در رو برای ما باز کنه و دیگه نتونسته بود گوشی ایفون رو سر جاش برگردونه.
ممکن بود صدامون بیرون بره.
گوشی رو برداشتم و سر جاش گذاشتم.
قبل از ورودم دلهره داشتم، دلهره از واکنش بدنم، به خون.
همون لرزش مسخره و بعد هم اون توهمات.
تو لحظه ورود برای اطمینان انگشتم رو به تیزی کنار در آلومینیومی فشار داده بودم تا با مسکن بی خرجی که کشفش کرده بودم، بتونم حالم رو کنترل کنم.
اولش کمی از وجود خون و مهرابی که بی حال افتاده بود، شوکه بودم، ولی هر چی میگذشت، حالم بهتر میشد.
برای ثابت کردن حال خوب به خودم پرسیدم:
-چطوری این طوری شد؟
نگاهم کرد ولی جوابی نداد.
-نوید راست میگه آقا مهراب، باید بریم بیمارستان.
سرش رو به اطراف تکون داد و گفت:
-موبایلم... اونجا افتاده.
سرم به جایی که اشاره میکرد چرخید. این یعنی بیخیال شو سپیده، بیمارستان بی بیمارستان.
موبایل رو دیدم. نوید هنوز داشت دنبال قیچی میگشت.
به سمت موبایل رفتم. برش داشتم، موبایل هم خونی بود.
مسیرم رو برگشتم و موبایل رو به سمت مهراب گرفتم.
نگرفت و گفت:
-رضا رو بگیر ... سیزده پنجاه و نه، دو.
احتمالا شمارهای که گفته بود شماره رمز گوشیش بود.
نوید برگشت. کنار مهراب نشست و رو به من گفت:
-بتادین رو بده.
خودش مشغول قیچی کردن شلوار جین و ضخیم مهراب شد. من هم از توی مشمای وسایلی که از داروخانه گرفته بودیم، بتادین رو بیرون کشیدم.
شلوار پاره شد. نوید درست میگفت، زخم حسابی عمیق بود، خون زیادی هم از مهراب رفته بود. این فضا هم مناسب این زخم نبود.
انگشت زخم شدهام رو فشار دادم و نگاه از زخم روی رون مهراب گرفتم.
مهراب گفت:
-روشو ببند.
چشمش به سمت من چرخید.
-زنگ بزن.
نوید مشغول شد. موبایل رو بالا آوردم و رمز رو زدم. رضا رو از بین مخاطبین پیدا کردم و بارها و بارها گرفتم، ولی جواب نداد.
-جواب نمیده.
مهراب چشمهاش رو بست و وقتی باز میکرد گفت:
-ناصر بهمنی رو بگیر.
ناصر؟ برادر نرگس؟ همون مرد چهل و چند ساله شیک و پیک توی پارکینگ!
نوید کارش تموم شد و گفت:
-این زخم کارد میوه خوری نیست، چطوری اینطوری شد؟
مهراب پوزخند زد.
-رفته بودیم پلیس بازی...خلفکارا از ما زبل تر بودن...اگه بیمارستان برم ... پلیس راستکیا میفهمن...خلافا خوشحال به حال میشن.
بریده بریده حرف میزد، نه شبیه لکنت کلام، شبیه به کسی که درد زیادی داشت و بین کلامش نفس میگرفت که سطح تحملش رو بالا ببره. به من نگاه کرد و گفت:
-فقط ... نگران رفیقمم.
-ناصر رو پیدا کردم، زنگ بزنم بهش؟
دستش رو بالا آورد و گفت:
-بده خودم.
موبایل رو به سمتش گرفتم، هنوز موبایل رو نگرفته بود که صدایی از توی حیاط اومد.
نوید میخواست بلند شه که مهراب دست روی پاش گذاشت و گفت:
-صبر کن.
نفس گرفت و لب زد:
-منتظر کسی ... نبودم.
یه صدای دیگه اومد، صدایی شبیه فرود اومدن کسی از جایی مثل دیوار.
-هیس!
با این هیس گفتن مهراب ترسیدم.
انگشتم رو فشار دادم. مهراب با چشم به جایی اشاره کرد.
به یه ساک سیاه، نزدیک نوید.
نوید خودش رو کش داد و ساک رو برداشت. مهراب اشاره کرد که بازش کن.
نوید زیپش رو کشید. صدایی از توی حیاط اومد. دلم لرزید و نگاهم رو از ساک گرفت. این یکی صدا، صدای برخورد یه چیزی به زمین بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🍃»
بنالیدایتمامچاهها،اینخلهابرمن
کهزهرایمراکشتندپیشچشمخونبارم..
🍃¦↫#استوری
❤️🩹¦↫#شهادتحضرتزهرا
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک دقیقه تلاوت قرآن با یک نفس بشنوید و کیف کنید.
@baharstory
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -آقا مهراب، این کار یه پانسمان نیست، بخیه میخواد، دکتر میخواد، باید ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
طبق چیزهایی که توی حیاط دیده بودم،
احتمالا یکی از استانبولیهای توی حیاط جابهجا شده بود. از همونهایی که بناها توش ملات جابهجا میکردند.
آب دهنم رو قورت دادم.
مهراب که زخمی بود، اگر بلند میشدم و کنار نوید مینشستم، یا مثلا پشتش پناه میگرفتم، یا دستش رو میگرفتم، زشت میشد؟
نمیشد، به خدا نمیشد!
چشم از در سالن گرفتم. به نوید و چیزی که توی دستش بود نگاه کردم و چشمهام از تعجب گرد شد.
اسلحه!
به مهراب نگاه کردم.
-تفنگ؟
بی اختیار گفته بودم تفنگ. حال نوید هم دست کمی از من نداشت.
به ساکی که از توش این سلحه بیرون اومده بود نگاه کردم.
خدایا! دلار؟ اونم این همه؟
مهراب آروم گفت:
-گلوله داره.
قیافههای ما به خنده وادارش کرد. خنده نداشت، داشت؟
صدای باز شدن در حیاط اومد.
مهراب با ابرو به در اشاره کرد.
نوید اسلحه رو توی ساک انداخت. همین انتظار رو هم داشتم.
از جاش بلند شد. ولی بدون اسلحه...
دلم به شور افتاد. نوید جوون بود، مادرش براش هزار آرزو داشت.
اسلحه، این زخم، دلار!
وقتی که مهراب ترسیده بود، پس حتما خطرناک بود. شاید اومده بودند به خاطر این دلارها...
نیم خیز شدم. نوید ایستاد.
مهراب دستم رو کشید که بشینم.
نمیتونستم، این رفتن قطعا خطرناک بود. تو همون حالت نیم خیز دست دراز کردم.
دستم به پایین کت بلند نوید بند شد. برای توجیه مهراب نگاهش کردم وگفتم:
-فروغ خانم ...
نگاه از مهراب گرفتم. نوید داشت نگاهم کرد. دست مهراب شل شد. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و ایستادم.
-نرو.
صدا حرف زدن از توی حیاط میاومد، صداها واضح نبود. جلوی نوید ایستادم و گفتم:
-مامانت فقط تو رو داره.
جدی گفت:
-ببینم ...
جدی تر از خودش گفتم:
-نه، قایم میشیم. اگر مجبور شدیم اسلحه برمیداریم، این طوری شاید خطرناک باشه.
کشش جسم و روحم داشت تموم میشد، حتی فشار به اون انگشت زخمی هم داشت اثرش رو از دست میداد.
مهراب اسلحه رو برداشت و به طرفمون گرفت.
-اینا با ... کسی...
میون صداش، صدای یه زن رو از حیاط شنیدم، مهراب هم شنید که ادامه نداد.
دست مهراب شل شد. گوش تیز کرده بود.
صدای یه مرد بود و یه زن.
صدای زن آشنا بود، نگرانی از صورت مهراب پرید. به من نگاه کرد و گفت:
-خواهرته.
به صداها با دقتتر گوش دادم.
گفت خواهرم؟ یعنی سحر؟
ناباور به سمت در چرخیدم.
صداها نزدیک تر شدند. صدای مردونه واضح شد.
-وقتی ماشین اینجاست، یعنی خودشونم هستند دیگه!
زن گفت:
-آخه من رضا رو ندیدم. اگه باشه فقط مهرابه، میگم نکنه گیر افتاده!
این صدای سحر بود!
در باز شد و یه مرد پا توی سالن گذاشت. انتظار ما رو نداشت که با دیدنمون همونجا میخکوب شد. این راستین بود!
مردی که سحر به سعید ترجیحش داد و بابا دخترش رو با وعده پنجاه میلیون دخترش رو بهش سپرد.
همونی که با ماسک جلوی در اون خونه دیدمش، همون خونهای که منفجر شد.
همونی که جلوی اون ساختمون نیمه کاره وقتی که در اتاقک باز شد و بعد صدای آژیر پلیس اومد فریاد میزد که سحر بدو.
یه مرد با قد بلند و چشم و ابرویی سیاه.
سحر گفت:
-چی شده؟ برو کنار دیگه! سرده هوا.
مرد کمی تکون خورد و جا باز کرد.
سحر کنارش ایستاد. نگاهش تو صورتم موند. لحظهای به نوید نگاه کرد و دوباره به من خیره شد.
اونم انتظار دیدنم رو نداشت، دقیقا مثل خودم.
چونهام لرزید، بغض تو گلوم به پیچ و تاب افتاد. قدمی به طرفش برداشتم، باقی قدمهای مونده رو اون برداشت و تو کسری از ثانیه تو آغوش هم بودیم.
این سحر بود، خواهر من، واقعیه واقعی، نه توهم بود و نه خواب.
لحظهای ازم جدا شد. سرم رو میون دستهاش گرفت. چشمهاش پر از اشک بود، دوباره بغلم کرد. دستهامون به تن هم پیچیده شد.
-سپید.
صداش صدای خودش بود و بوی سحر رو میداد.
واقعی بود، خواب نبودم.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۷۷ رو رد کرده و پارت ۳۸۷ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت طبق چیزهایی که توی حیاط دیده بودم، احتمالا یکی از استانبولیهای توی حی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
#سحر
بیخیالِ مردهایی که داشتند با هم آشنا میشدند و در مورد رضا و عمق زخم مهراب و اتفاقات دیشب تا امروز صبح حرف میزدند، خواهرم رو گوشهای کشیدم تا سیر ببینمش.
امروز به همه چیز فکر کرده بودم، به همه چیز غیر از دیدن سپیده؛ دیدنش و اینطور به آغوش کشیدنش.
اتفاقی رو که فکر میکردم دیگه تو رویا ببینم داشتم به واقعیت تجربهاش میکردم.
اشکهای خواهرم رو پاک کردم و گفتم:
- بسه سپیده، بگو چه خبر!
اشکهاش رو پاک کرد. لبخندی زورکی زد و خوب نگاهم کرد و گفت:
- از کی خبر میخوای؟
- از هرچی، اول ثریا رو بگو.
-ثریا خوبه. شیرین اومد گفت که تو بهش زنگ زده بودی منتها مشکل یکم از خود شهرامه یه خورده هم خواهر ما لجبازه، به قول عمه میگه سیاست نداره، چند روزیه نگار داره باهاش حرف میزنه، حالا ...
اخم کردم و میون خبرهاش دویدم:
- نگار کیه؟ همون زنه که خودشو انداخته به بابا؟
- اینطوری نگو، اگه داستانشو بشنوی میبینی اونم یه بدبختیه مثل ما. زن خوبیه، به قول سالار میگه زرنگه.
- زرنگ؟ زرنگه اومده زن اصغر پنج شنبه شده؟ اگه زرنگ بود میرفت یه آدم بنز سوار تور میکرد نه بابای ما رو با چهار تا پنج تا بچه و عمل زیاد.
دست توی کیفش کرد. موبایلش رو بیرون کشید و گفت:
- بزار عکس دخترشو بهت نشون بدم، دیگه دختر کوچیک من نیستم.
از تاسف زیاد خندهام گرفته بود، من داشتم حرص میخوردم و اون میخواست عکس خواهر کوچولومون رو بهم نشون بده.
صفحه موبایل رو به طرفم گرفت و گفت:
- ببین.
به عکس دختر کوچولو نگاه کردم، دو تا دندونهاش بیرون اومده بود و داشت میخندید.
-ببین، عمه میگه شبیه منه.
اولش سرسری نگاهش کردم ولی بعد که موبایل رو توی دستم گرفتم با دقتتر نگاه کردم. چیزی مشخص نبود ولی برای دلخوشیش گفتم:
- آره، همیشه شاکی بودی چرا هیچکی شبیه من نیست، که من چرا شبیه هیچکی نیستم.
خندید. موبایل رو گرفت و گفت:
- سحر، واقعاً میخوای بری خارج؟ مهراب گفت میخواد از مرز ردت کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- من همیشه دلم میخواست برم، الان که این موقعیت برام پیش اومده دلیلی نداره بمونم. تازه اینجا موندنمم خطرناکه. سعید ول کن من نیست، راستینم که پایه است.
تو چشمهام خیره مونده بود و حرفی نمیزد
. به مهراب که داشت آه و ناله میکرد نگاه کردم. انگار یکی دست به زخمش زده بود.
راستین پشتش به من بود ولی صورت نوید حسابی نگران بود، اصرار به این داشت که حتماً مهراب رو به دکتر نشون بده.
آهستهتر از قبل کنار گوش سپیده گفتم:
- از کی با این پسرهای؟
نگاه سپیده هم روی اونها بود ولی با سوال من، نگاهم کرد و گفت:
-دفعه اولمون بود اومده بودیم بیرون. عمه خیلی اصرار داره منو به این بِچَپونه.
اخم کردم.
-کی بهتر از نوید؟ احمق نشی بهش بگی نه!
- دوسش ندارم سحر، یعنی هیچ حسی بهش ندارم.
- خر نشو دختر! این پسره دوست داره، سرش به تنش میارزه، میخوای یکی مثل شهرام بیاد بگیرتت، یا بابا بچپونت به یکی مثل سعید. وضع منو ببین، کدوم آدم حسابی میاد خواستگاری دختر اصغر مارمولک؟ این نویدم که میبینی، عشق زده پس کلهاش.
نگاهش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
به مهراب نگاه کردم و گفتم:
- خونه این یارو زندگی کردن چه حس و حالی داره؟
شونه بالا داد. وقتی که جوابی ازش نشنیدم گفتم:
-نگاه نکن تریپ جوون مردی برداشته، تو این دوره زمونه هیشکی واسه خاطر جوونمردی تو گوش اون یکی هم نمیزنه، حداقل ما که ندیدیم. بابای خودمون واسه پنجاه تومن داشت دخترشو دو دستی میداد به سعید داعش، اینکه دیگه هیچ نسبت خونیای هم با ما نداره.
نگاهش بالا اومد و تو صورتم نشست.
- چقدر تو بدبینی سحر!
-بدبین نیستم، عاقلم، چرا باید یه مرد خونه زندگی شیک و پیک و تر و تمیزشو ول کنه، بیاد تو این بنایی و خاک و خل زندگی کنه؟
- به من گفت به خاطر دوستیمون.
یاد حرفهای نرگس افتادم. تو چشمهای خمار سپیده خیره موندم و گفتم:
- این دوستی رو اون بهت گفت؟ دوست معمولی!
سرش رو تکون داد و گفت:
- تو از کجا میدونی؟
نفسم رو سنگین بیرون دادم و به نوید نگاه کردم.
-وقتی داشتی میاومدی اینجا، میدونست تو با نویدی؟
-وقتی فهمید با نویدم گفت گوشی رو بده به اون، بعد به نوید گفت بیاید اینجا. نویدم آدرس اینجا رو داشت.
و بعد اضافه کرد:
-میگم بدبینی!
نگاهم روی سپیده نشست، چشم باریک کردم.
تو برنامه این مرد چی بود؟
سپیده بلند گفت:
-نمیشه بریم یه مسکن براش بخریم!
مخاطبش نوید بود. نوید ایستاد و گفت:
-هم مسکن، هم آنتی بیوتیک، ولی خیلی خون ازش رفته، از دیشب تا حالا تو این حاله.
مهراب با صدای نزارش گفت:
-داداش من پلیسه ... پامو بزارم اونجا... خبر دار بشه ...