دختر کاپشن صورتی.mp3
14.6M
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🎙تقدیم به #دختر_کاپشن_صورتی
ترانه، ملودی و میکس و مستر:
سید صادق آتشی
با صدای: #علی_زکریائی
با هنرمندی فاطمهزینب کرمیمقدم
در نقش ریحانه سلطانینژاد
(دختر کاپشن صورتی با گوشوارههای قلبی)
و سرکار خانم سمیه فرخنده در نقش مادر ریحانه
#نشر_حداکثری
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کمی ساکت موند و گفت: -این چیزای اشتباه که به تو گفتن، برای سحرم بود ی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-یکی دو ساعت چیه، مگه من میزارم که بری. سپیده رو هم بعدا برسون. بیا ببینم.
مهراب نچی کرد و دنبال امین راه افتاد.
امین جلوتر رفت.
با مهراب همقدم شدم. نگران شدم از حرفی که امین زده بود.
-آقا مهراب، نمونیما.
یه لبخند ریز روی لبش نشست. زیپ کاپشنش رو بالا کشید و گفت:
-دکمههاتو ببند، سرما میخوری.
ای بابا! چه گیری کرده بودم!
-آقا مهراب!
نگاهم کرد و گفت:
-میریم، اما به یه شرط.
-چی؟
چشم باریک کرد و با همون لبخند ریز گفت:
-حالا بریم، رو شرطم فکر میکنم بعد میگم.
با صدای جیغ و کف و هورایی که بهمون نزدیک میشد، چشم از مهراب گرفتم.
به جمعیتی که دور آتیش منتظرمون بودند، نگاه کردم.
مهراب براشون دست بلند کرد.
عدهای برای استقبال جلو اومدند. معلوم بود خیلی وقته همدیگه رو ندیدند.
یکی از پسرها به من نگاه کرد و گفت:
-معرفی نمیکنی؟
مهراب به من اشاره کرد:
-سپیده....سپیده خانم!
دختری که کم سن هم نبود، اوی بلندی کشید و گفت:
-...خانم!
مهراب ابرو بالا داد:
-پس چی؟ اسم خالی مال شماهاست، ایشون سپیده خانمه، وگرنه با من طرفید.
دختر دیگهای دستم رو کشید و گفت:
-بیا عزیزم، غریبی نکن، خوشگل خانم.
همون دختری که هوی کشیده بود، باهامون همقدم شد.
صورتم رو به سمت خودش برگردوند. سی و چند ساله به نظر میرسید.
لبخند زد و گفت:
-ماشالا چه چشم و ابرویی! این مهرابم چه خوش اشتهاست.
دختر کناری دستش رو دور شونهام انداخت.
-آره ماشالا! اسفند بریز تو آتیش براش.
داشتند مسخره میکردند یا جدی بودند؟ چشم و ابروی من قشنگ بود!
به قیافههاشون که نمیاومد بخوان مسخره کنند.
دستم سمت چشم و ابروم رفت.
واقعا به نظرشون این چشم و ابرو نیاز به دود اسفند داشت!
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -یکی دو ساعت چیه، مگه من میزارم که بری. سپیده رو هم بعدا برسون. بیا ببی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
توی آینه سالن ویلای خوش ساختی که یک ساعتی از حضورمون توش میگذشت به خودم نگاه کردم.
حالت چشم و ابروم رو برای بار بیستم چک کردم.
همون بود، با دیروز و پریروز و ماه پیش و حتی سال پیش هم هیچ فرقی نداشت.
فقط توی این دو ماه اخیر پاش حسابی گود رفته بود، وگرنه چشم و ابرو همون بود.
حرفهای اون دختر یا زن سی و چند ساله رو که آخر سر نفهمیدم اسمش لیلا بود یا مهسا، برای بار چندم مرور کردم.
-این فرشته رو از کجا کش رفتی کلک؟
مهراب خندید. دستش توی ظرفی رفت و بعد از چرخوندن دست مشت شدهاش دور سرم، محتوای مشتش رو توی آتیش وسط جمع کوبید و گفت:
-بترکه چشم حسوداش!
جمعیت دست زدند و سوت کشیدند.
بوی اسفند فضا رو پر کرد.
پسری کندهای رو علم کرد و گفت:
-بشین سپیده خانم، غریبی نکن.
غریبی نمیکردم، بیشتر تو تعجب بودم.
همیشه با سحر و ثریا مقایسه شده بودم.
اونها زرنگ بودند، سر زبون داشتند، خوشگلیشون به مامان الهام رفته بود.
ولی من یه دست و پا چلفتی بی زبون بودم که از قضا از زیبایی خدادادی هم بهرهای نبرده بودم.
مهراب برای بار دوم اسفند دور سرم چرخوند و توی آتیش ریخت.
بوی اسفند بیشتر شد.
سرم رو از آینه دور کردم و به حالت چشم و ابروم از یه زاویه دیگه خیره شدم.
همون بود، همون چشم و ابروی سیاهی که چند باری عمه غصهاش رو خورده بود که ای کاش به چشم و ابروی الهام میرفت نه به ننهآقای خدابیامرز مادرش، که یه عکس سیاه و سفید ازش مونده بود و بعد از چهار تا بچه قد و نیم قد، سرش هوو اومده بود و بدبخت شده بود.
-سپیده جان، خوبی عزیزم؟
این صدای همون زن سی و چند سالهای بود که به چشم و ابروی من میگفت خوشگل و به مهراب میگفت خوش اشتها.
به سمتش چرخیدم.
-آره، خوبم.
به دور و برم نگاهی کوتاه انداخت و گفت:
-آزی کو؟
به در دستشویی اشاره کردم. با حرص به در دستشویی کوبید و گفت:
-یک ساعته اومدی چهار تا سیب زمینی بیاری که بندازیم تو آتیش!
صدای آزی از دستشویی اومد:
-چته، شماره یک و دو مگه دست خودمه، اومد باید تخلیه شه دیگه!
-آخه این همه مدت!
به من نگاه کرد.
-شرمنده، مهراب داره دنبالت میگرده، از اونجایی که اعصاب مصاب درستم نداره، گفتم بیام ببینم چیزیتون نشده باشه.
لبخند زد:
- یه چند تا بچه گربه پیدا کردن، یکیشو ... بیا برو ببین خودت.
دستم رو به پایین تونیک بافت زیادی شیکی که مهراب برام گرفته بود کشیدم.
شالم رو مرتب کردم و همونطور که به سمت در ساختمون قدم بر میداشتم تو هر آینه و شیشهای که سر راهم بود، به خودم نگاه کردم.
همون بودم، هیچ فرقی نکرده بودم.
پالتوم رو برداشتم. در حال پوشیدنش بودم که زن گفت:
-پالتوت خیلی شیکه، از کجا خریدیش؟
لبخند زدم، دقیقا نمیدونستم آدرس کجا رو بدم که یکی از پسرها در رو باز کرد و گفت:
-داری میای اون گیتارم بیار.
زن با ذوق گفت:
-مگه قبول کرد؟
-نه بابا، میخواییم بندازیمش تو رودربایستی!
زن لبهاش رو صاف کرد و گفت:
-دلتونو صابون نزنید، اون سه سال پیش که گیتارشو شکست، نه دیگه زده، نه خونده. حتی عروسی امینم که دوست جون جونیش بود نزد.
پسر با چشم و ابرو به من اشاره کرد و لبخند زد.
حالا زن هم به من نگاه میکرد. ابرو بالا داد و گفت:
-اصلا حواسم نبود.
زن دستم رو گرفت و گفت:
-بیا بریم خوشگلم. راستی چند سالته؟ تو هم جزو بِیبی فیسهایی یا واقعا کم سنی؟
از ایما و اشارههاشون که چیزی نفهمیدم ولی تو جواب زن گفتم:
-بیست سالمه.
هزینه ورود به #ویآیپی سیهزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
🟢رمان عروس افغان در ویآیپی تموم شده؟ خیر.
🟠کی تموم میشه؟ معلوم نیست کی تموم بشه.
🟣روزانه چند پارت میذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده.
🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم
🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
🔵حالا چرا؟ چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
🟤کی میرسه اینجا به ویآی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه.
💳شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
🌺حسین جان
🌺گداے ڪوے توام ، عید فطر نزدیڪ است
🌺به جاے فطریه یڪ ڪربلابده آقاجان
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
17.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙✨️🌙✨️🌙✨️🌙✨️
اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ، الَّذى اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ
🔮دعای روز بیست و هشتم ماه رمضان🔮
#دعای_روز_بیست_و_هشتم_ماه_رمضان
#رمضان
#ماه_رمضان
#ماه_بندگی
●▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬●
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شبهایی که شاهین شیفت هست به من خیلی سخت میگذره با اینکه بخاری تا درجه آخر باز هست اما بازم من یخ کردم ژاکتم رو تنم کردم یک چایی برای خودم ریختم اومدم کنار پنجره خیلی برام لذت بخشه که بارش برف رو تماشا کنم و همزمان چای بخورم همینطور که خیره شده بودم به دونههای برف یه مرتبه دیدم ماشین در خونه ما توقف کرد راننده پیاده شد کاپوت رو بالا زد کمی به موتور ور رفت و در کاپوت را بست و نشست تو ماشین خوب نگاه کردم دیدم یک آقای جوان ....
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🇮🇷افتتاح ساختمان جدید کنسولگری ایران در دمشق
🔹اختصاصی تسنیم|محل جدید بخش کنسولی سفارت ایران در دمشق تا دقایقی دیگر توسط حسین امیرعبداللهیان، وزیرخارجه کشورمان افتتاح خواهد شد.
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️💢⭕️
🔺فاصله این دو تصویر فقط ۸۰ سال است!
⬅️ همه چیز به ایران برمیگردد...
▫️توضیح؛ در زمان محمدرضاشاه پهلوی سران سه کشور آمریکا، شوروی و بریتانیا در ایران قرار ملاقات گذاشتند و حتی شاه مملکت را باخبر نکردند!
#ایران_قوی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت توی آینه سالن ویلای خوش ساختی که یک ساعتی از حضورمون توش میگذشت به خود
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
جوابی از مهراب نیومد.
-اگه فامیله پس چرا میگم اولین بار کجا دیدیش میگی بیمارستان؟
خندید و گفت:
-خب اولین بار همونجا دیدمش. دو وجب بود، نا نداشت چشمشو باز کنه. بیست سال پیش، تو بغل پرستار.
صداش برای لحظهای قطع شد. تو نزدیکی بوته خشک شده یاس ایستادم که باقی حرفهایش رو بشنوم.
- رفته بودم دیدن یکی از دوستام، دیدم اصغر آقا هم اونجاست، اصغر باباشه، میشناسیش، اصغا آقا نقاش.
رفتم جلو واسه حال احوال، اونم زنشو آورده بود برای زایمان، بهش گفته بودن بچه و مادرش خیلی ضعیفن، زایمان پرخطره.
بنده خدا وسط حرف زدن با من زد زیر گریه که من چه خاکی به سرم بریزم، زن و بچم دارن میمیرن من اینجا هیچ کاری نمیتونم بکنم.
کم سن بودم اون موقع، هیجده سالم بود، عقلم به دلداری دادن و روحیه دادن نمیرسید. ولی یکم وایسادم پیشش که ببینم چی میشه. اونم هی میرفت جلوی در اتاق زایمان، هی میرفت تو حیاط سیگار میکشید.
سد ممدم بود، دیگه منم رفتم دوستمو دیدم. موقعی که داشتم برمیگشتم، یه بار دیگه رفتم ببینم چه خبر شد، اینبارخوشحال بود، میگفت زایید، سالمن هر دو تاشون، هی خدا رو شکر میکرد.
پرستاره که بچه رو آورد اصغر ببینش، منم اونجا دیدمش، خیلی کوچولو بود، اینقدر کوچولو که میترسیدی بهش نگاه کنی.
دستش از پتوش بیرون بود. کل پنج تا انگشتش و کف دستش به اندازه بند یه انگشت من نبود.
-یعنی تو از همون موقع حواست پیشش بود؟
-نه بابا امین! گاهی میدیدمش، ولی اصلا حواسم بهش نبود، اصلا. تا همین چند وقت پیش که یه پسری اومد پیشم، میگفت بابام قراره بیاد از اون فامیلتون ازتون سوال بپرسه، طفلک قسمم میداد که ازشون بد نگو، بگو خوبن، خیلی خوبن، مخصوصا از سپیده خیلی تعریف کن. میگفت دوستش دارم، اگر من بگم خوبن، پدر و مادرش قبول میکنن.
- اونوقت بابای پسره تو رو میشناخت؟
-نه، یه سری اتفاقات دست به دست داد ... با داداشش، داداش سپیده، با هم سر قضیه اون جی پیاس که کار گذاشته بودن تو موتور ماشینم، دست به یقه شدیم.
این پسره و باباشم اونجا بودن، فهمیدن فامیلیم، باباش گفت میام برای پرس و جو. یه سوالاتی همون موقع پرسید ولی چون دعوا کرده بودیم، گفت بعدا میام.
صدای نفس سنگین مهراب رو شنیدم.
-بعدش تازه من حواسم جمع شد بهش. تو این سالها مثل یه احمق ازش گذشته بودم و ندیده بودمش ... امین مثل آینه است، پاکه پاک، هیچ نقابی روی صورتش نیست.
-دوسش داری؟ اگر دوسش داری چرا بهش نمیگی؟ اگر فاصله سنی اذیتت میکنه، خیلیا...
شاخه خشکی زیر پام شکست و صداش، صدای دو مرد پشت کپه خشک شده یاس رو ساکت کرد.
-کیه؟
این صدای رضا بود.
باید معمولی باشم؛ عادی و معمولی.
-منم، اون خانمه گفت آقا مهراب اینجا با من کار داره.
امین از پشت کپه سرک کشید. صدای مهراب اومد.
-بیا سپیده، بیا اینجا این بچه گربهها رو ببین.
از پشت کپه بیرون اومد.
با دست اشاره کرد که نزدیک برم.
لبخند رو لبش بود و از حسرتی که تو صداش بود خبری نبود.
کاش جواب آخرین سوالات امین رو داده بود!