eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
625 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
- پای هیچکی به قلب من باز نمیشه کوچولو..ب‌غیر از تو.. هقی زدم: +داری منو میترسونی سبحان توروخدا بابام.. نیشخندی زدم:- عقدت میکنم با خودم میبرمت بابات هیچ کاری نمیتونه بکنه..و با حرکت یهوییش جیغم..⛔️ +تب کردی!!! ولی من سردم بود ، دندونام به هم میخورد _نگ.. نگرانمی؟ اخم کرد +هزیون میگی! الان پرستار میاد.. خواستم بهش بگم چرا بازی فوتبال امشبشو به خاطر منی که گفته بود ارزشی توی زندگیش ندارم لغو کرده؟ مگه خودش نگفت تو بی ارزش ترن شخص زندگیمی؟ ولی با اومدن دکتر ساکت شدم بعد از معاینه دکتر به یزدان نگاهی انداخت و گفت +مبارکه جناب...خانومتون بارداره..😱❌ https://eitaa.com/joinchat/2195587531Cdee5e5611a https://eitaa.com/joinchat/2195587531Cdee5e5611a
رمان میخوای .؟؟؟😍 https://eitaa.com/joinchat/2195587531Cdee5e5611a اینجا ۲رمان کامل داریم و تا ۵ دقیقه دیگه پاک میشه لینکش👆🚫
_ وای مهیاررر جواب آزمایش چی شد؟ باورم نمیشههه بلخره داریم ازدوج میکنیم _ مهیار؟ چرا هیچی نمیگی میگم نتیجه آزمایش چی شد؟ مهیار سرش رو انداخت پایین و گفت... بعد از اینکه شنیدم نمیتونم با مهیار ازدواج کنم انگار روح از تنم رفت فقط یه کلمه به مهیار گفتم _ منو ببر خونمون. - مستانه _ هیچی نگووو فقط منو برسون خونه نزدیکی های خونه بودیم که از دور جمعیتی رو دیدم که یه جا جمع شده بودن نزدیک تر که رفتم ماشین پلیس و اوژانس رو دیدم که جلوی خونمونن جیغی کشیدم و سریع از ماشین رفتم پایین که پدر و مادرم رو دیدم که روشون رو داشتن با پارچه سفید رنگ میپوشوندن... با صدای فردی که منو صدا میزد از فکر اون روزای سخت بیرون اومدم و تازه متوجه اشکای صورتم شدم سریع پاکشون کردم و به سمت دکتر رفتم با اون صدای خشنش گفت _ کجایی تو یه ساعته دارم صدات میزنم؟ سرم رو انداختم پایین تا چشمای قرمزم رو نبینه - ببخشید دکتر یه لحظه حواسم پرت شد _ وقتی با من حرف میزنی سرت رو بیار بالا (اینارو با داد میگفت ) - با ترس سرم رو سریع بالا گرفتم که... https://eitaa.com/joinchat/1114112052C8a510e9c83 بیا ببین دکتر حامد برای اشکای مستانه چه کارایی که انجام نمیده... ❤️‍🔥😍
_ مستانه اینبار حواست پرت بشه من میدونم و تو - وای دکتر حواسم هست دیگه _ آره حواست بود و به جای اینکه به بیمار سر بزنی گرفتی خوابیدی؟ چشمامو مظلوم کردم و گفتم - خوب خسته بودم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم حامد (دکتر) که خنده تو نگاهش پیدا بود ولی پشت اون غرور پنهان شده نگاهی بهم کرد و سریع رفت بیرون از اتاق... https://eitaa.com/joinchat/1114112052C8a510e9c83 دختری که بخاطر سختی های زندگی به روستایی پناه میبره و اونجا به عنوان پرستار مشغول به کار میشه که اونجا با دکتری بداخلاق آشنا میشه و... ❤️⚡
♥️🍃 پر توقع شده ایم... آنقدری که ؛ از دیگران توقع داریم همانی شوند که ما میخواهیم.. حواسمان نیست که خودمان هم متقابلاً باید همانی شویم که دیگران میخواهند.. و در اینصورت هیچکس برای خودش زندگی نخواهد کرد.... همه مان میشویم یک مشت ماشین که منتظرند دیگری استارتشان را بزند و به هر سمت که دلش خواست برانَد... یادمان رفته قرار بود که "انسان" باشیم...
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت گوشی رو قطع کرد. _ علیرضا سلام رسوند. داشت خواهرش رو می‌برده برسونه
‌رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 حدود ده دقیقه طول کشید. ولی بالاخره همه راضی شدند که من با مهبد به خونه برگردم. سریع حاضر شدم، به دور از چشم پویا. بعد از سوار شدن به ماشین سیاه رنگ دم در، همراه برادر شوهرم به طرف خونه خودمون راه افتادم. حتی ذره‌ای تو دلم حس نمی‌کردم که اشتباه می‌کنم. نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا شاید کمی از این دلشوره لعنتی کم بشه، که کاری کاملا بیهوده بود. بالاخره بعد از نیم ساعت نفس های عمیق و بی‌ثمر و عبور از جاده های شلوغ و دودآلود تهران، وارد کوچه دنج و بی سر و صدای خودمون شدیم. مهبدد جلوی در رنگ پریده و بزرگ خونه پارک کرد. _ اینم خونه. نگاهی به در کردم و رو به مهبد گفتم: - ولی من که کلید ندارم. دستش سمت سویچ رفت و لب زد: -پس مجبوریم کوچه رو دور بزنیم و دست به دامن زرین خانم بشیم. _ آخه اونها هم نیستند. مهبد یکم نگاهم کرد و بعد نگاهش رو به در داد. دستی به صورتش کشید و گفت: - شاید بشه از در بالا رفت. از ماشین پیاده شدیم. مهبد کمی قد و بالای در رو برانداز کرد. _ خیلی دلم می‌خواد آهنگری رو این در رو ساخته، ببینم و فقط یه سوال ازش بپرسم. دلیل این همه قد، برای یه در، چی می‌تونه باشه. زیپ کت زمستونیش رو بالا کشید. به در نزدیک شد و به سختی از در بالا رفت. یه پاش این ور در بود و یه پاش هم اون طرف، که یاد داگی یا همون سگ سیاه بزرگ توی حیاط افتادم و گفتم: - ای وای! آقا مهبد حواسم به داگی نبود. چشمهاش گرد شد و گفت: داگی چیه؟ _ یه سگه، مهیار آورده مواظب باغ باشه. _ الان می‌گی؟ نگاهی با وحشت به خونه انداخت و گفت: - من که چیزی نمی‌بینم. اگه بود تا حالا یه پارسی، چیزی می‌کرد. با یه جهش از در پایین رفت و خیلی سریع در رو باز کرد. تشکر کردم و وارد خونه شدم. _ باهات بیام؟ _ نه، ولی منتظرم بمون. اگه تا پنج دقیقه دیگه نیومدم بیا دنبالم. سر تکون داد.
بهار🌱
‌رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت513 حدود ده دقیقه طول کشید. ولی بالاخره همه راضی شدند که من با مهبد ب
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 در رو نیمه باز گذاشت و به طرف ماشین رفت. دل شوره‌ام بیشتر شده بود. وارد خونه شدم. کفش های مهیار پشت در بود و کیفش هم کنار در افتاده بود. پس مهیار خونه است و باید خودم رو آماده می‌کردم برای جواب پس دادن. به طرف اتاق خواب رفتم. در رو باز کردم و با چیزی که دیدم، نفسم رفت. پریا...نیمه برهنه... با لباسی که حسام برای من از مریوان سوغاتی آورده بود، روی تخت خوابیده بود. با صدای در به طرفش برگشت و به کسری از ثانیه سرپا شد. حتی دکمه های لباس رو هم نبسته بود. نفس کشیدن از بینی برام سخت شده بود. پاهام تحمل وزن کم بدنم رو نداشت. به امید اینکه شاید خواب باشم و صحنه روبروم فقط یه کابوس، چند باری چشمهام رو بستم و باز کردم. ولی چیزی که می‌دیدم واقعی بود. پریا روی تخت مشترک من و مهیار، توی اتاق خواب مشترک من و مهیار. چند لحظه بعد با صدای پایی که مثل طبل تو سرم می‌کوبید، به پله ها نگاه کردم. مهیار با لباس ورزشی از پله ها پایین می‌اومد. نگاهمون به هم گره خورد. متعجب به من نگاه می‌کرد. از حرکت لبش فهمیدم که اسمم رو صدا می‌زنه، ولی هیچ صدایی نمی‌شنیدم. نفسم به سختی بالا و پایین می‌شد. با چهره‌ای نگران به طرفم اومد. دستش رو روی بازوم گذاشت. با خشم پسش زدم. چند قدم به طرف در ورودی سالن برداشتم. دستم رو به دیوار زدم، تا نقش زمین نشم. اکسیژن هم با ریه‌هام کاملاً غریبه شده بود و حس خفگی بهم دست داده بود. دیگه پاهام یاری نکردند و روی زمین زانو زدم. دست به شال روی رو سرم انداختم و کمی پیچش رو شل کردم. صدای فریاد و داد و بیداد رو پشت سرم می‌شنیدم، ولی چیزی متوجه نمی‌شدم. سرم رو سجده وار روی زمین گذاشتم و دیگه چیزی نفهمیدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت514 در رو نیمه باز گذاشت و به طرف ماشین رفت. دل شوره‌ام بیشتر شده بو
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 چشمم رو باز کردم. همه چیز سفید بود. چیزی یادم نمی‌اومد. چشمم رو چند باری باز و بسته کردم. چند لحظه‌ای طول کشید ولی بالاخره همه چیز واضح شد. سر چرخوندم تا موقعیتم رو بهتر درک کنم. با دیدن سرم و لمس لوله اکسیژنی که توی بینیم بود، تازه همه چیز یادم اومد. پرستاری نزدیکم شد. کمی به چهره آشناش نگاه کردم؛ دنیا بود، دنیا کرمی. خوب می‌شناختمش. خواهر سایه؛ دوست و هم‌دانشگاهیم. دختر خیلی محکمی ‌بود. قبلاً هم توی بیمارستان دیده بودمش. همون موقعی که از مهیار کتک مفصلی خورده بودم و توی همین بیمارستان بستری شده بودم. همون موقعی که برای دیدن مهسان که تصادف کرده بود سوار صندلی چرخ‌دار شده بودم. نگاهی به چشمهای بازم کرد و چیزی نگفت. فقط وضعیتم رو چک کرد. صدای مهیار رو از پشت در نیمه باز شنیدم. ته دلم خالی شد. صحنه‌ای که دیده بودم جلوی چشمم تداعی شد. پریای نیمه برهنه و مهیاری که بهم گفته بود اون خونه خطرناکه ولی خودش به خونه رفته بود. تازه، بار اولش هم نبود و به منم نگفته بود. - همسر من الان سه ساعته که بیهوشه. چرا به هوش نمیاد؟ صدای زنی پاسخش رو داد: - به هوش اومدنش که دست ما نیست. باید صبر کنیم. ترسیده نگاهی به دنیا کردم. هر چی التماس داشتم توی چشمهام ریختم. عمیق نگاهم کرد. قبل از اینکه مهیار گوهربین وارد اتاق بشه، چشمهام رو بستم. صدای پاهاش رو می‌شنیدم که به من نزدیک می‌شد. پرسید: - وضعیتش چطوره؟ - مشکلی نداره. همه چیزش نرماله، فقط بیهوشه. دستم لمس شد. دست مهیار رو می‌شناختم. دلم می‌خواست دستم رو بکشم و فریاد بزنم که حق نداری به من دست بزنی، ولی منطقم اجازه نداد. پس بی حرکت موندم. آروم کنار گوشم گفت: - بهار، بیدار شو. باید برات توضیح بدم. چی رو می‌خواست توضیح بده؟ همه چیز رو به چشمم دیده بودم. نیازی به توضیح نبود. من براش فقط حکم یه معشوقه رسمی رو داشتم. معشوقه‌ایی که اسمم توی شناسنامه‌اش ثبت شده بود. حکمم تو خونه‌اش هم حکم پرستار بچه‌اش بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت515 چشمم رو باز کردم. همه چیز سفید بود. چیزی یادم نمی‌اومد. چشمم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 دنیا گفت: - ببخشید آقای گوهربین، شما نمی‌تونید اینجا بمونید. - چرا؟ - اینجا بخش زنانه. اتاق هم خصوصی نیست. غیر از بیمار شما، دو نفر دیگه هم توی این اتاق هستند. -خب یه اتاق خصوصی بهش بدید. - فکر می‌کنم اتاق‌های خصوصیمون همه پرند. در ضمن بیمار شما هم به درخواست برادرتون و اینکه با رییس بیمارستان نسبت داشتند، تو بخش بستری شدند، وگرنه الان باید تو اورژانس باشند. اگر همراه خانم باشه، می‌تونند بمونند، ولی شما نه. -همراه خانم؟ - بله، البته وضعیت ایشون خیلی هم بد نیست. به نظرم به همراه احتیاج نداشته باشند، ولی اگر اصرار دارید، باید حتما همراه خانم باشه. چند لحظه فقط سکوت بود و صدای تق تق خوردن وسایل به هم. مهیار گفت: - ببخشید خانم پرستار، من نمی‌تونم یه همراه خانم براش بیارم. می‌شه شما لطف کنید و وقتی که به هوش اومد، این موبایل رو بهش بدید. -البته. در ضمن می‌تونید با خیال راحت برید، من حواسم به ایشون هست. ممنونی گفت. گرمی لبهاش رو روی پوست دستم حس کردم. کاش می‌شد دستم رو بکشم. نمی‌خواستم، دیگه هیچ چیزش رو نمی‌خواستم، نه محبت، نه آرامش. در حال حاضر هیچ حسی بهش نداشتم. حتی ازش متنفر هم نبودم. فقط ای کاش زودتر می‌رفت. صدای دور شدن قدم‌هاش رو می شنیدم، بعد هم باز و بسته شدن در. چشمم همینطور بسته بود، که صدای دنیا کنار گوشم نشست. - رفت. چشمت رو باز کن. آروم چشمهام رو باز کردم و با حرص به در اتاق نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و به دنیا خیره شدم. با لبخند نگاهم می‌کرد. - این دفعه دومیه که من تو رو تو این بیمارستان می‌بینم. این بار حمله آسم داشتی، دفعه پیش چرا اونطوری شده بودی؟ توی دلم جوابش رو دادم، دفعه پیش کتک خورده بودم، از همینی که الان مثلا نگرانم بود. ولی چیزی به زبون نیاوردم. - اینی که الان رفت، شوهرت بود؟ پسر دکتر گوهربین؟ سر تکون دادم. - تو کِی شوهر کردی؟ چرا یه دفعه ناپدید شدی؟ چرا نمی‌خواستی شوهرت بفهمه که به هوش اومدی؟ باز هم چیزی نگفتم. - می‌خوای زنگ بزنم سایه بیاد پیشت؟ - نه، ممنون. - خوبه، حداقل هنوز می‌تونی حرف بزنی. الان کار دارم، ولی برمی‌گردم. اون وقت با هم راحت حرف می‌زنیم. خواست بره که یه لحظه ایستاد و از جیب روپوش سفید رنگش موبایلی رو درآورد و به سمتم گرفت. - این رو شوهرت داد. گفت بهت بدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادی مردم فلسطین با موشک های ایرانی‌‌ یکم زیبایی ببینیم❤️💝
إِنَّـا مـِنَ الْـمُجْـرِمـينَ مُـنْتَقِمُـونَ