eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت گوشی رو قطع کرد. _ علیرضا سلام رسوند. داشت خواهرش رو می‌برده برسونه
‌رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 حدود ده دقیقه طول کشید. ولی بالاخره همه راضی شدند که من با مهبد به خونه برگردم. سریع حاضر شدم، به دور از چشم پویا. بعد از سوار شدن به ماشین سیاه رنگ دم در، همراه برادر شوهرم به طرف خونه خودمون راه افتادم. حتی ذره‌ای تو دلم حس نمی‌کردم که اشتباه می‌کنم. نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا شاید کمی از این دلشوره لعنتی کم بشه، که کاری کاملا بیهوده بود. بالاخره بعد از نیم ساعت نفس های عمیق و بی‌ثمر و عبور از جاده های شلوغ و دودآلود تهران، وارد کوچه دنج و بی سر و صدای خودمون شدیم. مهبدد جلوی در رنگ پریده و بزرگ خونه پارک کرد. _ اینم خونه. نگاهی به در کردم و رو به مهبد گفتم: - ولی من که کلید ندارم. دستش سمت سویچ رفت و لب زد: -پس مجبوریم کوچه رو دور بزنیم و دست به دامن زرین خانم بشیم. _ آخه اونها هم نیستند. مهبد یکم نگاهم کرد و بعد نگاهش رو به در داد. دستی به صورتش کشید و گفت: - شاید بشه از در بالا رفت. از ماشین پیاده شدیم. مهبد کمی قد و بالای در رو برانداز کرد. _ خیلی دلم می‌خواد آهنگری رو این در رو ساخته، ببینم و فقط یه سوال ازش بپرسم. دلیل این همه قد، برای یه در، چی می‌تونه باشه. زیپ کت زمستونیش رو بالا کشید. به در نزدیک شد و به سختی از در بالا رفت. یه پاش این ور در بود و یه پاش هم اون طرف، که یاد داگی یا همون سگ سیاه بزرگ توی حیاط افتادم و گفتم: - ای وای! آقا مهبد حواسم به داگی نبود. چشمهاش گرد شد و گفت: داگی چیه؟ _ یه سگه، مهیار آورده مواظب باغ باشه. _ الان می‌گی؟ نگاهی با وحشت به خونه انداخت و گفت: - من که چیزی نمی‌بینم. اگه بود تا حالا یه پارسی، چیزی می‌کرد. با یه جهش از در پایین رفت و خیلی سریع در رو باز کرد. تشکر کردم و وارد خونه شدم. _ باهات بیام؟ _ نه، ولی منتظرم بمون. اگه تا پنج دقیقه دیگه نیومدم بیا دنبالم. سر تکون داد.
بهار🌱
‌رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت513 حدود ده دقیقه طول کشید. ولی بالاخره همه راضی شدند که من با مهبد ب
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 در رو نیمه باز گذاشت و به طرف ماشین رفت. دل شوره‌ام بیشتر شده بود. وارد خونه شدم. کفش های مهیار پشت در بود و کیفش هم کنار در افتاده بود. پس مهیار خونه است و باید خودم رو آماده می‌کردم برای جواب پس دادن. به طرف اتاق خواب رفتم. در رو باز کردم و با چیزی که دیدم، نفسم رفت. پریا...نیمه برهنه... با لباسی که حسام برای من از مریوان سوغاتی آورده بود، روی تخت خوابیده بود. با صدای در به طرفش برگشت و به کسری از ثانیه سرپا شد. حتی دکمه های لباس رو هم نبسته بود. نفس کشیدن از بینی برام سخت شده بود. پاهام تحمل وزن کم بدنم رو نداشت. به امید اینکه شاید خواب باشم و صحنه روبروم فقط یه کابوس، چند باری چشمهام رو بستم و باز کردم. ولی چیزی که می‌دیدم واقعی بود. پریا روی تخت مشترک من و مهیار، توی اتاق خواب مشترک من و مهیار. چند لحظه بعد با صدای پایی که مثل طبل تو سرم می‌کوبید، به پله ها نگاه کردم. مهیار با لباس ورزشی از پله ها پایین می‌اومد. نگاهمون به هم گره خورد. متعجب به من نگاه می‌کرد. از حرکت لبش فهمیدم که اسمم رو صدا می‌زنه، ولی هیچ صدایی نمی‌شنیدم. نفسم به سختی بالا و پایین می‌شد. با چهره‌ای نگران به طرفم اومد. دستش رو روی بازوم گذاشت. با خشم پسش زدم. چند قدم به طرف در ورودی سالن برداشتم. دستم رو به دیوار زدم، تا نقش زمین نشم. اکسیژن هم با ریه‌هام کاملاً غریبه شده بود و حس خفگی بهم دست داده بود. دیگه پاهام یاری نکردند و روی زمین زانو زدم. دست به شال روی رو سرم انداختم و کمی پیچش رو شل کردم. صدای فریاد و داد و بیداد رو پشت سرم می‌شنیدم، ولی چیزی متوجه نمی‌شدم. سرم رو سجده وار روی زمین گذاشتم و دیگه چیزی نفهمیدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت514 در رو نیمه باز گذاشت و به طرف ماشین رفت. دل شوره‌ام بیشتر شده بو
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 چشمم رو باز کردم. همه چیز سفید بود. چیزی یادم نمی‌اومد. چشمم رو چند باری باز و بسته کردم. چند لحظه‌ای طول کشید ولی بالاخره همه چیز واضح شد. سر چرخوندم تا موقعیتم رو بهتر درک کنم. با دیدن سرم و لمس لوله اکسیژنی که توی بینیم بود، تازه همه چیز یادم اومد. پرستاری نزدیکم شد. کمی به چهره آشناش نگاه کردم؛ دنیا بود، دنیا کرمی. خوب می‌شناختمش. خواهر سایه؛ دوست و هم‌دانشگاهیم. دختر خیلی محکمی ‌بود. قبلاً هم توی بیمارستان دیده بودمش. همون موقعی که از مهیار کتک مفصلی خورده بودم و توی همین بیمارستان بستری شده بودم. همون موقعی که برای دیدن مهسان که تصادف کرده بود سوار صندلی چرخ‌دار شده بودم. نگاهی به چشمهای بازم کرد و چیزی نگفت. فقط وضعیتم رو چک کرد. صدای مهیار رو از پشت در نیمه باز شنیدم. ته دلم خالی شد. صحنه‌ای که دیده بودم جلوی چشمم تداعی شد. پریای نیمه برهنه و مهیاری که بهم گفته بود اون خونه خطرناکه ولی خودش به خونه رفته بود. تازه، بار اولش هم نبود و به منم نگفته بود. - همسر من الان سه ساعته که بیهوشه. چرا به هوش نمیاد؟ صدای زنی پاسخش رو داد: - به هوش اومدنش که دست ما نیست. باید صبر کنیم. ترسیده نگاهی به دنیا کردم. هر چی التماس داشتم توی چشمهام ریختم. عمیق نگاهم کرد. قبل از اینکه مهیار گوهربین وارد اتاق بشه، چشمهام رو بستم. صدای پاهاش رو می‌شنیدم که به من نزدیک می‌شد. پرسید: - وضعیتش چطوره؟ - مشکلی نداره. همه چیزش نرماله، فقط بیهوشه. دستم لمس شد. دست مهیار رو می‌شناختم. دلم می‌خواست دستم رو بکشم و فریاد بزنم که حق نداری به من دست بزنی، ولی منطقم اجازه نداد. پس بی حرکت موندم. آروم کنار گوشم گفت: - بهار، بیدار شو. باید برات توضیح بدم. چی رو می‌خواست توضیح بده؟ همه چیز رو به چشمم دیده بودم. نیازی به توضیح نبود. من براش فقط حکم یه معشوقه رسمی رو داشتم. معشوقه‌ایی که اسمم توی شناسنامه‌اش ثبت شده بود. حکمم تو خونه‌اش هم حکم پرستار بچه‌اش بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت515 چشمم رو باز کردم. همه چیز سفید بود. چیزی یادم نمی‌اومد. چشمم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 دنیا گفت: - ببخشید آقای گوهربین، شما نمی‌تونید اینجا بمونید. - چرا؟ - اینجا بخش زنانه. اتاق هم خصوصی نیست. غیر از بیمار شما، دو نفر دیگه هم توی این اتاق هستند. -خب یه اتاق خصوصی بهش بدید. - فکر می‌کنم اتاق‌های خصوصیمون همه پرند. در ضمن بیمار شما هم به درخواست برادرتون و اینکه با رییس بیمارستان نسبت داشتند، تو بخش بستری شدند، وگرنه الان باید تو اورژانس باشند. اگر همراه خانم باشه، می‌تونند بمونند، ولی شما نه. -همراه خانم؟ - بله، البته وضعیت ایشون خیلی هم بد نیست. به نظرم به همراه احتیاج نداشته باشند، ولی اگر اصرار دارید، باید حتما همراه خانم باشه. چند لحظه فقط سکوت بود و صدای تق تق خوردن وسایل به هم. مهیار گفت: - ببخشید خانم پرستار، من نمی‌تونم یه همراه خانم براش بیارم. می‌شه شما لطف کنید و وقتی که به هوش اومد، این موبایل رو بهش بدید. -البته. در ضمن می‌تونید با خیال راحت برید، من حواسم به ایشون هست. ممنونی گفت. گرمی لبهاش رو روی پوست دستم حس کردم. کاش می‌شد دستم رو بکشم. نمی‌خواستم، دیگه هیچ چیزش رو نمی‌خواستم، نه محبت، نه آرامش. در حال حاضر هیچ حسی بهش نداشتم. حتی ازش متنفر هم نبودم. فقط ای کاش زودتر می‌رفت. صدای دور شدن قدم‌هاش رو می شنیدم، بعد هم باز و بسته شدن در. چشمم همینطور بسته بود، که صدای دنیا کنار گوشم نشست. - رفت. چشمت رو باز کن. آروم چشمهام رو باز کردم و با حرص به در اتاق نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و به دنیا خیره شدم. با لبخند نگاهم می‌کرد. - این دفعه دومیه که من تو رو تو این بیمارستان می‌بینم. این بار حمله آسم داشتی، دفعه پیش چرا اونطوری شده بودی؟ توی دلم جوابش رو دادم، دفعه پیش کتک خورده بودم، از همینی که الان مثلا نگرانم بود. ولی چیزی به زبون نیاوردم. - اینی که الان رفت، شوهرت بود؟ پسر دکتر گوهربین؟ سر تکون دادم. - تو کِی شوهر کردی؟ چرا یه دفعه ناپدید شدی؟ چرا نمی‌خواستی شوهرت بفهمه که به هوش اومدی؟ باز هم چیزی نگفتم. - می‌خوای زنگ بزنم سایه بیاد پیشت؟ - نه، ممنون. - خوبه، حداقل هنوز می‌تونی حرف بزنی. الان کار دارم، ولی برمی‌گردم. اون وقت با هم راحت حرف می‌زنیم. خواست بره که یه لحظه ایستاد و از جیب روپوش سفید رنگش موبایلی رو درآورد و به سمتم گرفت. - این رو شوهرت داد. گفت بهت بدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادی مردم فلسطین با موشک های ایرانی‌‌ یکم زیبایی ببینیم❤️💝
إِنَّـا مـِنَ الْـمُجْـرِمـينَ مُـنْتَقِمُـونَ
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سپیده سوپ سرد شده رو توی میکسر ریختم. گوشه انگشت به سوپ آغشته شده‌
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 اخم‌هام تو هم رفت. -دکتر مگه نگفت کمترین تحرک! برای چی بلند شدی؟ به سمتش رفتم. قوز کرده راه می‌رفت. ساعدش رو گرفتم. مقاومت نکرد و گفت: -یه آدم حادثه‌جو رو کردید تو اتاق خواب، خودتون اومدید اینجا، خب حوصله‌ام سر میره. اون دستش رو زن‌دایی گرفت و گفت: -خب روی این مبله دراز بکش. به نزدیکی مبلها که رسیدیم دستش رو از دستم کشید و به تاج مبل تکیه داد. روی مبل تو حالت نیمه دراز کش خوابید. کوسنی پشتش رو زن‌دایی تنظیم کرد. برای بردن پتو به اتاق خواب رفتم. -سپیده آلبومهایی که می‌خواستی تو کمد دیواریه. پتو رو از روی تخت کشیدم و نگاهی کوتاه به کمد دیواری انداختم. آلبومهایی که از عکس‌های من جمع کرده بود رو می‌گفت. از اتاق بیرون اومدم و گفتم: -بعدا نگاه میکنم. پتو رو روش کشیدم و به آشپزخونه برگشتم. زندایی سوپ میکس شده رو توی سینی گذاشته بود و به دنبال قاشق توی کشوها رو نگاه می‌کرد. من این خونه رو بهتر از اون می‌شناختم. وسایلش رو نچیده بودم ولی بارها به این خونه رفت و آمد کرده بودم. قاشق رو از کشوی قرینه‌کشویی که زندایی نگاهش می‌کرد برداشتم. کنار کاسه گذاشتم و سینی رو بلند کردم. -زن‌دایی شما بشین، من خودم انجام می‌دم. نموندم تا عکس‌العملش رو ببینم ولی وقتی سینی رو روی میز وسط مبل‌ها گذاشتم و برگشتم، با یه لبخند ازش خاص مواجه شدم. -این از اینکه نذاشتی ببرمش خونمون، اینم از اینکه به هر چی دست میزنم میگی زندایی بشین، من خودم انجام می‌دم...باشه، قبول، فهمیدم صاحب اختیار اینجا تویی، ولی اون آقا که رو مبل دراز کشیده برادر منم هستا. لبخند زدم و گفتم: -اختیار دارید زندایی، این چه حرفیه! روی مبل نشست و گفت: -دیگه به من برخورد. به مهراب نگاه کردم. لبخند میزد. -می‌تونی خودت بخوری؟ سرش رو تکون داد. سینی رو روی پاش گذاشتم. زندایی گفت: -اون موقع که گفتی فرشته، فکر کردم یه دختری چیزی تو کوچه بغلیه که اسمش فرشته است که حواس تو رو پرت کرده. رفتم کوچه بغلی به جستجو که ببینم کیه.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخم‌هام تو هم رفت. -دکتر مگه نگفت کمترین تحرک! برای چی بلند شدی؟ به س
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 خندید و گفت: -یه فرشته هم پیدا کردم، رفتم در خونه‌اشون که بگم دست از سر داداش من بردار که دیدم یه شوهر داره که از در این خونه تو نمیاد، سه تام پسر داره. مهراب خندید. حالت چهره زندایی غمگین شد و گفت: -یه بارم بی هوا اومدم دیدنت، نزدیک عید بود، مامان تازه فوت شده بود. دیدم شیر خشک و پوشک و یه دست لباس دخترونه گوشه خونه است. گفتم اینا چیه، گفتی سیسمونیه، برای بچه‌ام گرفتم. فکر کردم داری مسخره بازی میکنی، گفتم اونوقت مامانش کجاست، گفتی زاییدش و رفت، گفتم خود بچه کو، گفتی قصه جوجه اردکو زشتو شنیدی، مثل همون قصه قل خورده رفته قاطی بچه‌ها همسایه. مهراب گفت: -اگر یکم تو دست و پام می‌پیچیدی، اون روز بهت می‌گفتم، ولی ادامه ندادی، سر خود مشتری آورده بودی که خونه رو ببینه. زندایی نگاهم کرد و گفت: -می‌خواستم یه جوری ببرمش پیش خودم. گفتم این خونه نباشه میاد پیش من. حواسم بهش هست اونجوری، ولی این تا مشتری خونه رو دید شروع کرد لات بازی در آوردن که فروشی نیست و گم‌ شید، زنگ زدم مهران، مهرانم اومد، فکر کردم اون می‌تونه راضیش کنه ولی اونم اومد و کاری نتونست بکنه. منم گفتم اصلا سهم ارثمو میخوام. اینم گفت باشه، بفروشید هر کی سهم خودش. مهران منو کشید یه گوشه، بهش گفتم برنامه‌ام چیه، یه پسر مجرد خوب نیست تنها باشه. ولی این آقا اینقدر لات بازی در اورد که ما بیخیال شدیم. قصه‌ها تکراری بود. همه‌اش از همین دست بود که مهراب به هر شکلی پنهان می‌کرد و منم تو خونه بابا اصغر مثل یه جوجه اردک زشت قد می‌کشیدم. جوجه اردک زشتی که شکل هیچ کدوم از دخترهای قشنگ مامان الهام نبود. جوجه اردکی که نه قد و قامتم به قد و قامت بلند اصغر رفته بود و نه صورتم به زیبایی صورت الهام بود. به سمت آشپزخونه رفتم. میکسر رو باید می‌شستم. مهراب و زن‌دایی با هم حرف میزدند و من تمام مدت تو فکر جوجه اردک زشت بودم. جوجه اردکی که غو بود. به هال برگشتم. زندایی نگاهم کرد و من قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: -زندایی می‌تونی اینحا بمونی، من باید امشب برگردم خونه، نوید یه نیم ساعت دیگه میاد دنبالم. اخمهای مهراب تو هم رفت. -گفتی می‌مونی. -چند شبه خونه نرفتم، عمه مصی خیلی شاکی بود، نمی‌دونه که قضیه چیه، از طرفی هم خانواده شوهر سحر دارن میان شام خونه ما. زشته نباشم. با ناراحتی نگاهش رو گرفت. زندایی گفت: -باید بره دیگه! مهراب چیزی نگفت ولی دلخوری تو کل صورتش پخش شده بود. زندایی رو به من گفت: -مهراب می‌گه دنبال شراره‌ای، آره؟ شراره! آره، بدم نمی‌اومد ببینمش. ولی چرا باید میخواستم زنی رو ببینم که رهام کرده بود و رفته بود دنبال زندگی خودش؟ مهراب کم سن و سال بود و نمی‌فهمید. اون زن ولی بیست و سه چهار ساله بود. هم می‌تونست و هم می‌فهمید، ولی رهام کرد. -نه، ولش کن. من جای اونو نمی‌دونم، اونکه جای منو می‌دونست، وقتی نخواسته حتی یه بار منو ببینه و اونطوری رهام کرده... ولش کن. به مهراب نگاه کردم و گفتم: -یه بهانه‌ای جور می‌کنم و برمی‌گردم. نویدم هست، اون می‌دونه چی کار کنه.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خندید و گفت: -یه فرشته هم پیدا کردم، رفتم در خونه‌اشون که بگم دست از
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -من با سحر با اجازه پدرش رفتم، نه دزدیدمش، نه گولش زدم. این جواب راستین بود به حرفهای عمه که گفته بود دخترمون رو گول زدی و بردی. به سحر که گوشه‌ای کنار بابا نشسته بود نگاه کردم. حماقت اگر آدم بود می‌شد سحر. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به نوید که دردم رو می‌دونست نگاه کردم. با چشمهاش به آرامش دعوتم کرد. سالار گفت: -من اصلا کاری ندارم که چطوری بردیش یا باهات اومد. به چه حقی دست روش بلند کردی؟ فکر کردی کس و کار نداره؟ فکر کردی چون اون یه بار مارو حساب نکرد، مام بی‌خیالشیم؟ می‌زنی...زندانیش می‌کنی... نیم خیز شد. -بیا زورتو به من نشون بده پهلوون. دایی دستش سالار رو گرفت و به ارامش دعوتش کرد. راستین گفت: -تو جای من، به زنت اعتماد کنی و اون بپیچونه چی کارش می‌کنی؟ سالار دستش رو از دست دایی کشید و گفت: -هر کاری کنم با بچه تو بغلش نمی‌زنم تو گوشش. این بار من دستش رو گرفتم. داشت زیاده روی می‌کرد. دایی گفت: -صلوات بفرستید، می،خواییم قضیه رو حل کنیم. می‌دونستم قضیه عصبانیت سالار از کجا آب می‌خوره. خودم سه روز درگیرش بودم. همون موقعی که نمی‌خواستم بپذیرم که جوجه اردک زشتم. برای کنترل برادرم آروم کنار گوشش گفتم: -تو با لگد محکم می‌زنی به پاش. با اخم نگاهم کرد. آروم‌تر از قبل کنار گوشش لب زدم: -همه‌اتون عصبانی می‌شید همینید، بابا هم زد تو دماغ نگار، یادته؟ تو چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: -سحر زندگیشو دوست داره، مثل ثریا، مثل نگار. اشاره‌هام به اتفاقات گذشته موثر بود که سالار آروم شد. دایی مجلس رو دست گرفت. برادر راستین از برنامه‌های برادرش می‌گفت و راستین تایید می‌کرد. حرف دایی ولی چیز دیگه‌ای بود. اینکه سحر دختر این خونه است و آدمهای این خونه پشت و پناهشن. راستین یک زانو شد و گفت: -دایی جان، شما جای من، من هنوزم نمیدونم زنم دو تا پنج شنبه‌ای که من فکر می‌کردم اینجا بوده، کجا رفته و چی کار کرده. ازشم می‌پرسم، جوابمو نمیده. -درست می‌پرسیدی جوابتو می‌دادم. راستین به سحر نگاه کرد. نچی کرد و دست روی صورتش کشید. دایی گفت: -سحر جان آروم باش دایی! سحر گفت: -الانم دیر نشده، درست بپرسی جوابتو میدم. از جاش بلند شد و گفت: -چون من صیغه سعید بودم و با تو قرار می‌ذاشتم. فکر کردی الانم صیغه توئم و قرارم با یکی دیگه است. مگه نه؟ راستین دست روی صورتش کشید. عمه گفت: -سحر عمه... سحر به عمه نگاه کرد و گفت: -درست فکر کرده خب، اون دوتا پنج شنبه با مهراب قرار داشتم. راستین تیز و عصبانی از جاش بلند شد و متعاقبش هم سالار. دایی هم ایستاد. -دایی جان، چرا شر میکنی؟ -شر نمی‌کنم دایی، دارم بهش حق میدم که اعتماد نکنه بهم. چون می‌دونم دیگه، از فردا من به گربه نره سر دیوارم نگاه کنم می‌شم مجرم، ولی اون مجازه با هر زن و دختری که خواست حرف بزنه، قرار بزاره، منم حق ندارم فکر کنم که ممکنه با دختری که با یکی دیگه نامزد بوده و یا زنی که شوهر داره ممکنه قرار... -بسه سحر... این هشدار راستین بود. سحر ساکت شد. فقط برای چند لحظه. بی توجه به دایی که داشت حرفهای سحر رو برای شوهرش و برادرش راست و ریس می‌کرد، گفت: -از خودم بشنوی بهتره، ولی درست بپرس که درست جوابتو بدم. رگهای گردن راستین بیرون زده بود و رنگ صورتش به کبودی میزد. -بپرس، منتظرم. دایی لااله الا اللهی گفت و دست به صورتش کشید. راستین پر حرص گفت: -کجا بودی؟ -کی کجا بودم؟ راستین نفسش رو سنگین بیرون داد. داشت چی کار می‌کرد این سحر! -اون پنج‌شنبه‌ها؟
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -من با سحر با اجازه پدرش رفتم، نه دزدیدمش، نه گولش زدم. این جواب راست
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ابرو بالا داد و گفت: -همون موقع که من ازت پرسیدم اون زنه کی بود باهاش بگو بخند می‌کردی و تو گفتی ای بابا سحر، فامیل بود، سخت نگیر، دو کلمه حرف زدیم و رسوندمش! اون موقع رو می‌گی؟ راستین خیره و براق به سحر زل زده بود. -اگه منظورت همون موقع است که منم با مهراب بودم، فامیل بودیم، دو کلمه حرف زدیم و اونم منو رسوند تا یه جا و بعدم برم گردوند همین جا. راستین از عصبانیت دود از سرش بلند می‌شد و در مقابل سدی مثل سالار دستش از سحر کوتاه بود. سحر هم مثل سالار داشت زیاده روی می‌کرد. عمه گفت: -راستکی جان، بشین، داشته به مهراب کمک می‌کرده که سعیدو از سولاخیش بکشن بیرون. دستهای راستین مشت شده بود. سحر ولی داشت کیف می‌کرد. از جام بلند شدم. دست سحر رو گرفتم و با خودم به اتاق بردم. گوشه‌ای نشست. عصبانی وسط اتاق ایستادم و گفتم: -اینطوری میخوای زندگیت رو جمع کنی؟ آره؟ -دلم خنک شد. -سحر؟ اخم کرد و گفت: -دو ماهه زندانیشم، نه به تلفن میزاره دست بزنم، نه تا تو کوچه برم. اخم و تخمم که بماند. -تو هم دو ماه باهاش حرف نزدی! -سپیده، راستین دستش زیاد هرز میره، میخوام به روش خودم درستش کنم. -ولی تو داری میزنی زیر زندگیت! دراز کشید، چند تقه به در خورد. بفرماییدی گفتم و در باز شد، دایی بود. به من اشاره کرد که بیرون برم و گفت: -سحر، راستین میخواد باهات حرف بزنه. سحر نشست و گفت: -تنها حرف نمیزنم باهاش، شمام باید باشی، داداشش هم باید باشه. دایی با سر تایید کرد. از اتاق خارج شدم. راستین همراه مرتضی وارد اتاق شدند و در رو بستند. سالار گوشه‌ای نشست و سرش رو گرفت. عمه زیر لب صلوات می‌فرستاد. به سمت نوید رفتم. کنارش نشستم و گفتم: -چرا نذاشتی بهش زنگ بزنم؟ ببین چی کار کرده! -مهراب تو رو خیلی دوست داره، به خاطرت هر کاری می‌کنه سپید، هر کاری. -متاسفانه براش هم مهم نیست که سر بقیه چی میاد، فقط سپیده حالش خوب باشه. -خب اینم وجه منفیه ماجراست. -باید باهاش حرف بزنم. به سالار نگاه کرد و گفت : -ولی من ماستمو کیسه کردما. با گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: -راستین با مهراب روبه‌رو نیست، ولی هم سالار، هم مهراب... به سالار اشاره کرد. -این یکی فقط میزنه، ولی اون یکی جوری میزنه با برف سال بعد بیای پایین. سالار نگاهش کرد. نوید دست روی سینه‌‌اش گذاشت و عرض ادب کرد. خنده‌ام گرفته بود. نوید کنار گوشم گفت: -این داداشت با چاکرم مخلصم کوتاه اومد، مهراب ولی بعید میدونم. اینم وسط این بَلبَشو شوخیش گرفته بود.
اینم چهار تا پارت برای امشب به مناسبت زیبایی‌های امشب💝💝