eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
625 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_عمو آقا کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره _باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی اشک روی گونم ریخت _عمو اقا شما قول دادی . قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه شرمنده سرش رو پایین انداخت _فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته _من بر نمی گردم _دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت اون محرمیت رو مشخص کنی https://eitaa.com/Baharstory/18878
بهار🌱
#پارت14 💕اوج نفرت💕 چند روز تو خونه بودم. حتی مدرسه هم نمی رفتم. بعدش احمد رضا اومد دنبالم. با اخ
💕اوج نفرت💕 رامین هر روز اذیتم می کرد. خبری از عمو اردلان و احمد رضا نبود. منم از فرصت استفاده می کردم تو خونه ی خودمون درس می خوندم. یه روز برای مامانم سوپ درست کردم که صدای صحبت کردن عمو اردلان باعث شد از پنجره بیرون رو نگاه کنم پنجره رو باز کردم تا صداش رو واضح بشنوم. با احمد رضا حرف می زد. میگفت بابا احمد رضا دارم میرم فرودگاه عمو و زن عموت رو بیارم. تو کی میای. گفت که دلم میخواد تو هم باشی، از حرف هاش فهمیدم احمد رضا هم تهرانه و داره میاد خونه، عمو اردلان با خوشحالی از خونه بیرون رفت به ثانیه نکشید که رامین موتورش رو برداشت، به پنجره ی خونه ی ما خیره شدو با سرعت از خونه بیرون رفت. اون روز همه منتظر بودن تا عمو اردلان با مهمون هاش برگرده اما برنگشت، از فرودگاه که برمی گشتن ماشینشون چپ میکنه و اتیش میگیره. هر سه تاشون میمیرن. پلیس به احمد رضا گفته بود که یه سوء قصد بوده. ولی احمد رضا مسر بود که ما دشمن نداریم. همون موقع من به رامین شک کردم ولی جرات گفتنش رو نداشتم. بد شانسی اونجایی بود که احمد رضا اون روز ها خونه نبود و از هیچ چیز خبر نداشت. همه چیز اروم بود. شکوه خانم دیگه کاری بهم نداشت. اما رامین بی خیالم نشده بود. احمد رضا هم دوباره رفته بود ترکیه، بیماری مادرم شدت گرفت. بیمارستان بستری شد. حالش روز به روز بدتر میشد، تا بالاخره اونم قصد رفتن کرد و من رو توی این دنیا تنها گذاشت. نفسم رو آه مانند بیرون دادم. تنها شدم، تنهای تنها، کارم شده بود هر روز برم بهشت زهرا و برگردم. مدرسه رو کلا بی خیال شده بودم. هر شب تا صبح تنهایی تو خونمون با فکر اینکه صبح می رم پیش مامان و بابام میخوابیدم. از این می ترسیدم که نکنه شکوه خانم من رو بیرون کنه. اخه حتی یه فامیل هم نداشتم که بخوام برم پیشش. سنم هم کم بود اونروز هم مثل همیشه رفتم بهشت زهرا تا غروب کنار مامان و بابام موندم. باید تا قبل از تاریک شدن هوا بر می گشتم. اخه از تاریکی شب تو خیابون واهمه داشتم. برگشتم، سر خیابون از ماشین پیاده شدم. به فکر فرو رفتم انگار کسی دستم رو گرفت و من رو به پنج سال پیش برد. اروم و بدون هدف قدم برمیداشتم. خدایا زندگی من تا کی اینجوری می مونه، اصلا من چرا انقدر تنهام، الان چند روزه که غذا درست و حسابی نخوردم. توی خونمون فقط نون دارم. خدایا به من هم نگاه کن. سرم رو بالا گرفتم تا مسافت بین خودم تا در خونه رو نگاه کنم. از دیدن ادم روبروم کمی ترسیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت15 💕اوج نفرت💕 رامین هر روز اذیتم می کرد. خبری از عمو اردلان و احمد رضا نبود. منم از فرصت استف
💕اوج نفرت💕 احمد رضا دست به سینه به در خونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد. این کی برگشته! جلو رفتم اروم سلام دادم، جوابم رو نداد. فقط دلخور و کمی تیز نگاهم کرد. تکیه اش رو از در برداشت. _کجا بودی؟ این اولین باری بود که کسی اینطوری باهام حرف می زد. _بهشت زهرا. _با اجازه ی کی تا این وقت شب بیرون بودی? به اسمون که هنوز روشن بود نگاه کردم. _شب نیست که! _یعنی تا یکم نور تو اسمون هست شب حساب نمی شه? دستش رو پایین انداخت و یک قدم جلو اومد. ناخواسته قدمی به عقب برداشتم. ایستاد و سرش رو به سمت خونه تکون داد و بهم فهموند که باید برم داخل. با حفظ فاصله ی ایمنی داخل رفتم. سمت خونمون حرکت کردم که با صداش سر جام ایستادم. _اونجا نرو. چرخیدم و نگاهش کردم. _پس کجا برم? _از این به بعد با ما زندگی می کنی. این اصلا امکان نداره شکوه خانم از من متنفره. اروم سمتش قدم برداشتم. _آقا من این ور راحترم. _من ناراحتم. اب دهنم رو قورت دادم. _اقا شکوه خانم ناراحت میشه. _نگار من ازت سوال پرسیدم دوست داری بیای یا نه ؟ سرم رو پایین انداختم _باید بدونم کجا می ری. کی می ری، کی میای که این وقت شب بر نگردی خونه. _من قول میدم دیگه این وقت بیرون نرم. یه قدم جلو اومد توی صورتم خم شد. _باید طور دیگه ای باهات حرف بزنم. سرم رو پایین انداختم. _زود باش. _پس بزارید برم لباس بردارم. _نمیخواد فردا کارگر میارم وسایل هات رو بیارن. چاره ای جز قبول کردن نداشتم. حتی قبول کردنم هم فایده ای تو تصمیمی که برام گرفته بود نداشت. _وقتی اومدم دیدم سرخود واسه خودت رفتی بیرون. گفتم برگردی درسی بهت می دم که دفعه ی اخرت باشه. برگشت سمتم. _نگار دفعه دیگه... حرفش رو قطع کردم. _ببخشید دیگه تکرار نمیشه. اخلاقش رو می دونستم با یه عذر خواهی اشتباه رو می بخشید و کلا بیخیال میشد. این رو از مرجان یاد گرفته بودم. اما اگه اون کار رو که به خاطرش معذرت خواهی کردی رو تکرار میکردی دیگه معذرت خواهی فایده نداشت. دیگه اون بزرگتر این خونه بود باید از این به بعد به حرفش گوش می کردم. تمام سر پناهم از احمد رضا بود. یکم نگاهش رو بین چشم هام جابه جا کرد و سمت خونه برگشت اونم اروم قدم برمیداشت. انگار از برخورد شکوه خانم با تصمیمش ترس داشت. در رو باز کرد و کنار ایستاد تا برم داخل تمام جراتم رو جمع کردم توی چشم هاش نگاه کردم لب زدم: _اقا شکوه خانم... جوری که بهم قوت قلب بده پلک زد اروم گفت: _برو هواتو دارم. پام رو داخل خونه گذاشتم بد بختی هام تازه شروع شد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
_عمو آقا کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره _باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی اشک روی گونم ریخت _عمو اقا شما قول دادی . قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه شرمنده سرش رو پایین انداخت _فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته _من بر نمی گردم _دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت اون محرمیت رو مشخص کنی https://eitaa.com/Baharstory/18878
_عمو آقا کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره _باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی اشک روی گونم ریخت _عمو اقا شما قول دادی . قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه شرمنده سرش رو پایین انداخت _فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته _من بر نمی گردم _دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت اون محرمیت رو مشخص کنی https://eitaa.com/Baharstory/18878
https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول رمان 💕اوج نفرت💕