eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت11 💕اون نفرت💕 خونه رو مرتب کردم. به اشپزخونه رفتم. سرگرم درست کردن شام شدم که صدای زنگ خونه
💕اوج نفرت💕 _داستان زندگی من بر می گرده به بیست و دو سال پیش. _خودت بیست و یک سالته، بیست و دو سال خاطره داری? _زندگی من انقدر خرابه که اندازه ی چهل سال خاطره ی بد دارم. _زود تر بگو، مردم از کنجکاوی. _بیست دو سال پیش، بزرگ یه محله، پیشنهاد ازدواج دو نفر رو تو مسجد میده. حسین با مریم شاکر. حسین شیرین عقل و ساده بود و مریم کم شنوا و لال، همه ی اهالی مخالفت می کنن، میگن که اینا حمایت میخوان. نصرت خان میگه تا اخرین روز عمرشون حمایت من پشتشونه، با تمام مخالفت ها، نصرت خان کار خودش می کنه. حسین شناسنامه نداشته، شناسنامه ي یه نفر که باهاش همنام بوده و تازه فوت کرده بوده رو میدن به حسین. اون دو تا رو که هر دو بی کس و کار بودن به عقد هم در می اره. گوشه ی حیاط بزرگ خونش یه خونه ی کوچیک براشون می سازه و امکانات زندگی رو براشون فراهم می کنه. یه عروسی بزرگ براشون می گیره. به حسین هم باغداری یاد میده، مثلا بهش شغل میده. همزمان با عروسیشون برای پسر بزرگش ارسلان هم، که بعد ها فهمیدم به خاطر عشق به دختر عموی بیوش سیزده سال دیر تر از برادر کوچیکش اردلان ازدواج کرده. برای اونا هم به فاصله ی چند روز عروسی می گیره. نه ماه بعد من به دنیا میام. همون موقع اتفاق بدی تو ی اون خونه میافته، ارسلان با زنش جمع می کنن از اون خونه میرن. بعد از رفتنشون نصرت خان که وابستگی زیادی به بچه هاش داشته از غصش میمیره. اردلان خان تمام مسئولیت خانواده ی من رو به عهده می گیره. یه دختر هم سن و سال من داشت به اسم مرجان، من و مرجان با هم هم بازی بودیم. دور از چشم شکوه خانم مادرش، همیشه با هم بازی می کردیم. ولی اگه شکوه خانم می فهمید که مرجان با من بازی می کنه هر دومون رو کتک می زد همیشه به مرجان یه سیلی می زد ولی من رو مفصل می زد. چند باری پسرش احمد رضا نجاتم داد و یه بار هم خود عمو اردلان، ولی بیشتر مواقع هیچ کس نبود. بابام ته باغ بود. مامانم کم شنوا، حتی صدای جیغ و گریم هم به گوش کسی نمی رسید. تا اول ابتدایی که عمو اردلان حکم کرد که من باید برم خونه ی اونا و با مرجان زیر نظر احمدرضا درس بخونم، چون پدر و مادرم هم بی سواد بودن هم شرایط اموزش به من رو نداشتن. عمو اردلان کوتاه بیا نبود، من به ناچار هر روز بعد از مدرسه میرفتم و تمام تکالیفم رو تو اتاق احمد رضا با مرجان انجام می دادم و بر می گشتم خونمون. پدر و مادرم خیلی دوستم داشتم و حسابی لوسم کرده بودن من تا ده سالگی شب ها رو پای بابام میخوابیدم و مامانم تو همون شرایط موهام رو نوازش می کرد 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت12 💕اوج نفرت💕 _داستان زندگی من بر می گرده به بیست و دو سال پیش. _خودت بیست و یک سالته، بیست
💕اوج نفرت💕 این شرایط ادامه داشت تا سیزده سالگیم، یه روز مثل همیشه کیفم رو برداشتم و رفتم پیش مرجان تا درس هام رو بخونم. وارد خونه که شدم دیدم مرجان بالا سر گلدون شکسته ای نشسته و گریه می کنه. جلو رفتم و ازش پرسیدم چی شده گفت اون گلدون ارثیه ی خانوادگی مادرشه و از سه نسل قبل بهش ارث رسیده، مرجان تو خونه داشته دور خودش میچرخیده دستش میخوره به گلدون و می افته و می شکنه. ناراحت تیکه های گلدون رو برداشتم و ایستادم که یهو در خونه باز شد و شکوه خانم اومد تو حسابی ازش می ترسیدم هول شدم و ایستادم. از ترس تکهه های گلدون دوباره افتاد روی زمین و خورد شد ناباورانه به گلدون روی زمین نگاه کرد، اومد سمتم و وحشیانه شروع کرد به کتک زدن من. مرجان از ترسش لال شده بود و حرف نمی زد منم انقدر که ترسیده بودم فقط گریه می کردم. اومدم از دستش فرار کنم تا ایون خونه اومدم که لباسم رو گرفت و انداختم زمین و دوباره کتکم زد. هیچ وقت علت نفرت زیادش رو نسبت به خودم نفهمیدم. بابام از دور کتک خوردنم رو میدید ولی جرات نمی کرد بیاد جلو. اخرم دستم رو گرفت و پرتم کرد تو انباری درش رو هم قفل کرد. _چرا نگفتی تو نشکستی _ترسیده بودم. خیلی بدجنس بود. خیلی بد می زد. اصلا به من گفته بود جلوی چشم هاش نباشم هر بار که می دیدم به بهانه های مختلف کتکم می زد. یادمه یه بار گوش وایستادم عمو اردلان گفت چرا انقدر این طفل معصوم رو می زنی جواب داد با نگار هم مثل مرجان بر خورد می کنم مرجان هم اگه اشتباه کنه کتک میخوره. ولی دروغ می گفت یه بار مرجان کار بدی کرده بود عمو اردلان فهمید میخواست تنبیهش کنه شکوه خانم انقدر باهاش حرف زد تا منصرفش کرد. اصلا نمی ذاشت کسی بالاتر از گل به مرجان بگه. اون روز انقدر تو انباری موندم تا نزدیک های غروب که صدای ماشین عمو اردلان اومد تازه صدای گریه ی بابام بلند شد و صدای ناواضحش رو میشنیدم داشت میگفت که بیان من رو نجات بدن. چند لحظه بعد در انباری باز شد و قامت بلند احمد رضا تو چهار چوب در ظاهر شد از خجالت خودم رو به خواب زدم جلو اومد و بغلم کرد و با شتاب بیرون رفت. لای چشمم رو باز کردم و متوجه شدم که داره می برم خونه ی خودمون. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت13 💕اوج نفرت💕 این شرایط ادامه داشت تا سیزده سالگیم، یه روز مثل همیشه کیفم رو برداشتم و رفتم
💕اوج نفرت💕 چند روز تو خونه بودم. حتی مدرسه هم نمی رفتم. بعدش احمد رضا اومد دنبالم. با اخم تخم فرستادم مدرسه، کلی دعوام کرد و گفت که مرجان تازه بهش گفته که من نرفتم. احمد رضا خیلی مهربون بود، ولی من ازش می ترسیدم، اخه خیلی جدی بود. اون روز رفتم مدرسه مرجان گفت که عمو اردلان به خاطر من به شکوه خانم سیلی زده و اونم قهر کرده رفته خونه ی برادرش رامین. رامین مجرد بود و الّاف، شکوه خانم از کنار دست شوهرش برای رامین یه خونه خریده بود تا اواره نباشه. پروانه ناراحت گفت: _هیچ کس به مرجان چیزی نگفت. _چی بگن? _اینکه چرا گلدون رو شکسته انداخته گردن تو. _اون ننداخت گردنم، فقط ترسید راستش رو بگه. گفت که به احمد رضا گفته اونم گفته که باید به بابا بگی، منم پیگیر نشدم. از اون روزی که شکوه خانم من رو تو انباری زندانی کرد بابام حالش بد شد، فقط می خوابید و دیگه نمی تونست به باغ برسه. یه روز وقتی از مدرسه برگشتیم خونه دم در خونه خیلی شلوغ بود. اول فکر کردیم رامین اومده شلوغ بازی. اخه خیلی شر بود بعدش که رفتیم جلو اشک توی چشم هام جمع شد و بدون پلک زدن پایین ریخت _بابام مرده بود، دق کرده بود از غصه ی من. پروانه دستم رو گرفت با اجزای صورتش با هام همدردی کرد _بسه نگار، دیگه نمی خواد بگی. _دوست دارم بگم، شاید یکم اروم شم، شاید این کابوس لعنتی که هرشب نیاد سراغم دست از سرم برداره. _اخه گریه میکنی فکر می کنم تقصیر منه. _ غم از دست دادن پدرم توی اون همه مشکلی که بعدا برام پیش اومد کم رنگ شد. عمو اردلان مراسمات بابا رو به بهترین شکل گرفت. بابام مرد بی آزاری بود همه دوستش داشتن. یک هفته بعد شکوه خانم با برادرش برگشت، از شانس بدم اون موقع توی اتاق مرجان داشتم درس می خوندم. صدای دادو بیداد عمو اردلان خونه رو برداشته بود. همش می گفت حسین رو تو دق دادی، اون طفل معصوم رو سر یه گلدون یه جوری زدی که هنوز جاش روی صورتش هست. از لای در بیرون رو نگاه کردم شکوه خانم اروم گریه می کرد، رامین سعی داشت عمو اردلان رو اروم کنه. احمد رضا متوجه حضور من و مرجان شد و اومد سمتمون من فوری برگشتم سر کتاب هام، خودم رو مشغول کردم. اما مرجان از جاش تکون نخورد. اومد تو که مرجانم برگشت سرجاش، یکم چپ چپ نگاهمون کرد در رو بست و رفت. اون روز تازه فهمیدم بابام چرا مرد. با خودم قرار گذاشتم دیگه به شکوه خانم نگاه نکنم. اون گلدون، فوت بابام، قهر شکوه خانم، همه دست به دست هم دادن تا من رو روز به روز بدبخت تر کنن. از اون روز رامین دیگه نرفت خونه ی خودش شد عضوی از اون خانواده. نگاهش هیز و هرز بود. سنم کم بود، ولی متوجه رفتارهاش می شدم. جلوی همه خودش رو موجه میداد، ولی امان از روزی که باهاش تنها می شدم. خیلی بهم نزدیک میشد. ازش فرار می کردم و نمی ذاشتم بهم دست بزنه. ولی حواسم هم به حرف هاش پرت میشد. باور میکردم حرف های عاشقانش رو. جرات اینکه به کسی بگم رو هم نداشتم.سه سال بعد مادرم مریض شد،همزمان احمد رضا هم برای یه کاری رفته بود ترکیه، تمام کارها افتاده بود روی دوش من هم خونه داری، هم درس خوندن، هم پرستاری از مامانم. یه روز اونجا داشتم درس میخوندم که صدای دادو بیداد عمو اردلان دوباره بالا رفت همش می گفت انقدر بدی رو چه جوری تو خودت جمع کردی، میگفت شکوه اصلا نمی شناسمت، بعد از تموم شدن این قضیه طلاقت می دم. شکوه خانم هم فقط گریه می کرد از لای در بیرون نگاه کردم یه خانم دیگه هم اونجا بود اونم داشت گریه می کرد عمو اردلان بهش گفت به برادرم میگم ازت شکایت میکنیم. جواب این همه سال بیماری زنش رو باید بدید. هم این دنیا هم اون دنیا. هیچی ار حرف هاشون سر در نیاوردم. یه ساعت بعد اون خانمه که رفت و جو خونه اروم شد منم از اتاق بیرون رفتم که برم خونمون هیچ وقت عمو اردلان رو اون شکلی ندیده بودم. انگار صد سال پیر شده بود. روی زمین نشسته بود تکیه اش به دیوار بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. اصلا متوجه حضورم نشد. بی صدا از خونه بیرون رفتم تا خونه ی خودمون دویدم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_عمو آقا کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره _باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی اشک روی گونم ریخت _عمو اقا شما قول دادی . قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه شرمنده سرش رو پایین انداخت _فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته _من بر نمی گردم _دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت اون محرمیت رو مشخص کنی https://eitaa.com/Baharstory/18878
بهار🌱
#پارت14 💕اوج نفرت💕 چند روز تو خونه بودم. حتی مدرسه هم نمی رفتم. بعدش احمد رضا اومد دنبالم. با اخ
💕اوج نفرت💕 رامین هر روز اذیتم می کرد. خبری از عمو اردلان و احمد رضا نبود. منم از فرصت استفاده می کردم تو خونه ی خودمون درس می خوندم. یه روز برای مامانم سوپ درست کردم که صدای صحبت کردن عمو اردلان باعث شد از پنجره بیرون رو نگاه کنم پنجره رو باز کردم تا صداش رو واضح بشنوم. با احمد رضا حرف می زد. میگفت بابا احمد رضا دارم میرم فرودگاه عمو و زن عموت رو بیارم. تو کی میای. گفت که دلم میخواد تو هم باشی، از حرف هاش فهمیدم احمد رضا هم تهرانه و داره میاد خونه، عمو اردلان با خوشحالی از خونه بیرون رفت به ثانیه نکشید که رامین موتورش رو برداشت، به پنجره ی خونه ی ما خیره شدو با سرعت از خونه بیرون رفت. اون روز همه منتظر بودن تا عمو اردلان با مهمون هاش برگرده اما برنگشت، از فرودگاه که برمی گشتن ماشینشون چپ میکنه و اتیش میگیره. هر سه تاشون میمیرن. پلیس به احمد رضا گفته بود که یه سوء قصد بوده. ولی احمد رضا مسر بود که ما دشمن نداریم. همون موقع من به رامین شک کردم ولی جرات گفتنش رو نداشتم. بد شانسی اونجایی بود که احمد رضا اون روز ها خونه نبود و از هیچ چیز خبر نداشت. همه چیز اروم بود. شکوه خانم دیگه کاری بهم نداشت. اما رامین بی خیالم نشده بود. احمد رضا هم دوباره رفته بود ترکیه، بیماری مادرم شدت گرفت. بیمارستان بستری شد. حالش روز به روز بدتر میشد، تا بالاخره اونم قصد رفتن کرد و من رو توی این دنیا تنها گذاشت. نفسم رو آه مانند بیرون دادم. تنها شدم، تنهای تنها، کارم شده بود هر روز برم بهشت زهرا و برگردم. مدرسه رو کلا بی خیال شده بودم. هر شب تا صبح تنهایی تو خونمون با فکر اینکه صبح می رم پیش مامان و بابام میخوابیدم. از این می ترسیدم که نکنه شکوه خانم من رو بیرون کنه. اخه حتی یه فامیل هم نداشتم که بخوام برم پیشش. سنم هم کم بود اونروز هم مثل همیشه رفتم بهشت زهرا تا غروب کنار مامان و بابام موندم. باید تا قبل از تاریک شدن هوا بر می گشتم. اخه از تاریکی شب تو خیابون واهمه داشتم. برگشتم، سر خیابون از ماشین پیاده شدم. به فکر فرو رفتم انگار کسی دستم رو گرفت و من رو به پنج سال پیش برد. اروم و بدون هدف قدم برمیداشتم. خدایا زندگی من تا کی اینجوری می مونه، اصلا من چرا انقدر تنهام، الان چند روزه که غذا درست و حسابی نخوردم. توی خونمون فقط نون دارم. خدایا به من هم نگاه کن. سرم رو بالا گرفتم تا مسافت بین خودم تا در خونه رو نگاه کنم. از دیدن ادم روبروم کمی ترسیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت15 💕اوج نفرت💕 رامین هر روز اذیتم می کرد. خبری از عمو اردلان و احمد رضا نبود. منم از فرصت استف
💕اوج نفرت💕 احمد رضا دست به سینه به در خونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد. این کی برگشته! جلو رفتم اروم سلام دادم، جوابم رو نداد. فقط دلخور و کمی تیز نگاهم کرد. تکیه اش رو از در برداشت. _کجا بودی؟ این اولین باری بود که کسی اینطوری باهام حرف می زد. _بهشت زهرا. _با اجازه ی کی تا این وقت شب بیرون بودی? به اسمون که هنوز روشن بود نگاه کردم. _شب نیست که! _یعنی تا یکم نور تو اسمون هست شب حساب نمی شه? دستش رو پایین انداخت و یک قدم جلو اومد. ناخواسته قدمی به عقب برداشتم. ایستاد و سرش رو به سمت خونه تکون داد و بهم فهموند که باید برم داخل. با حفظ فاصله ی ایمنی داخل رفتم. سمت خونمون حرکت کردم که با صداش سر جام ایستادم. _اونجا نرو. چرخیدم و نگاهش کردم. _پس کجا برم? _از این به بعد با ما زندگی می کنی. این اصلا امکان نداره شکوه خانم از من متنفره. اروم سمتش قدم برداشتم. _آقا من این ور راحترم. _من ناراحتم. اب دهنم رو قورت دادم. _اقا شکوه خانم ناراحت میشه. _نگار من ازت سوال پرسیدم دوست داری بیای یا نه ؟ سرم رو پایین انداختم _باید بدونم کجا می ری. کی می ری، کی میای که این وقت شب بر نگردی خونه. _من قول میدم دیگه این وقت بیرون نرم. یه قدم جلو اومد توی صورتم خم شد. _باید طور دیگه ای باهات حرف بزنم. سرم رو پایین انداختم. _زود باش. _پس بزارید برم لباس بردارم. _نمیخواد فردا کارگر میارم وسایل هات رو بیارن. چاره ای جز قبول کردن نداشتم. حتی قبول کردنم هم فایده ای تو تصمیمی که برام گرفته بود نداشت. _وقتی اومدم دیدم سرخود واسه خودت رفتی بیرون. گفتم برگردی درسی بهت می دم که دفعه ی اخرت باشه. برگشت سمتم. _نگار دفعه دیگه... حرفش رو قطع کردم. _ببخشید دیگه تکرار نمیشه. اخلاقش رو می دونستم با یه عذر خواهی اشتباه رو می بخشید و کلا بیخیال میشد. این رو از مرجان یاد گرفته بودم. اما اگه اون کار رو که به خاطرش معذرت خواهی کردی رو تکرار میکردی دیگه معذرت خواهی فایده نداشت. دیگه اون بزرگتر این خونه بود باید از این به بعد به حرفش گوش می کردم. تمام سر پناهم از احمد رضا بود. یکم نگاهش رو بین چشم هام جابه جا کرد و سمت خونه برگشت اونم اروم قدم برمیداشت. انگار از برخورد شکوه خانم با تصمیمش ترس داشت. در رو باز کرد و کنار ایستاد تا برم داخل تمام جراتم رو جمع کردم توی چشم هاش نگاه کردم لب زدم: _اقا شکوه خانم... جوری که بهم قوت قلب بده پلک زد اروم گفت: _برو هواتو دارم. پام رو داخل خونه گذاشتم بد بختی هام تازه شروع شد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
_عمو آقا کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره _باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی اشک روی گونم ریخت _عمو اقا شما قول دادی . قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه شرمنده سرش رو پایین انداخت _فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته _من بر نمی گردم _دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت اون محرمیت رو مشخص کنی https://eitaa.com/Baharstory/18878