بهار🌱
#پارت13 💕اوج نفرت💕 این شرایط ادامه داشت تا سیزده سالگیم، یه روز مثل همیشه کیفم رو برداشتم و رفتم
#پارت14
💕اوج نفرت💕
چند روز تو خونه بودم. حتی مدرسه هم نمی رفتم. بعدش احمد رضا اومد دنبالم.
با اخم تخم فرستادم مدرسه، کلی دعوام کرد و گفت که مرجان تازه بهش گفته که من نرفتم. احمد رضا خیلی مهربون بود، ولی من ازش می ترسیدم، اخه خیلی جدی بود.
اون روز رفتم مدرسه مرجان گفت که عمو اردلان به خاطر من به شکوه خانم سیلی زده و اونم قهر کرده رفته خونه ی برادرش رامین.
رامین مجرد بود و الّاف، شکوه خانم از کنار دست شوهرش برای رامین یه خونه خریده بود تا اواره نباشه.
پروانه ناراحت گفت:
_هیچ کس به مرجان چیزی نگفت.
_چی بگن?
_اینکه چرا گلدون رو شکسته انداخته گردن تو.
_اون ننداخت گردنم، فقط ترسید راستش رو بگه. گفت که به احمد رضا گفته اونم گفته که باید به بابا بگی، منم پیگیر نشدم.
از اون روزی که شکوه خانم من رو تو انباری زندانی کرد بابام حالش بد شد، فقط می خوابید و دیگه نمی تونست به باغ برسه. یه روز وقتی از مدرسه برگشتیم خونه دم در خونه خیلی شلوغ بود. اول فکر کردیم رامین اومده شلوغ بازی. اخه خیلی شر بود بعدش که رفتیم جلو
اشک توی چشم هام جمع شد و بدون پلک زدن پایین ریخت
_بابام مرده بود، دق کرده بود از غصه ی من.
پروانه دستم رو گرفت با اجزای صورتش با هام همدردی کرد
_بسه نگار، دیگه نمی خواد بگی.
_دوست دارم بگم، شاید یکم اروم شم، شاید این کابوس لعنتی که هرشب نیاد سراغم دست از سرم برداره.
_اخه گریه میکنی فکر می کنم تقصیر منه.
_ غم از دست دادن پدرم توی اون همه مشکلی که بعدا برام پیش اومد کم رنگ شد.
عمو اردلان مراسمات بابا رو به بهترین شکل گرفت. بابام مرد بی آزاری بود همه دوستش داشتن.
یک هفته بعد شکوه خانم با برادرش برگشت، از شانس بدم اون موقع توی اتاق مرجان داشتم درس می خوندم.
صدای دادو بیداد عمو اردلان خونه رو برداشته بود.
همش می گفت حسین رو تو دق دادی، اون طفل معصوم رو سر یه گلدون یه جوری زدی که هنوز جاش روی صورتش هست. از لای در بیرون رو نگاه کردم شکوه خانم اروم گریه می کرد، رامین سعی داشت عمو اردلان رو اروم کنه.
احمد رضا متوجه حضور من و مرجان شد و اومد سمتمون من فوری برگشتم سر کتاب هام، خودم رو مشغول کردم. اما مرجان از جاش تکون نخورد. اومد تو که مرجانم برگشت سرجاش، یکم چپ چپ نگاهمون کرد در رو بست و رفت.
اون روز تازه فهمیدم بابام چرا مرد. با خودم قرار گذاشتم دیگه به شکوه خانم نگاه نکنم.
اون گلدون، فوت بابام، قهر شکوه خانم، همه دست به دست هم دادن تا من رو روز به روز بدبخت تر کنن.
از اون روز رامین دیگه نرفت خونه ی خودش شد عضوی از اون خانواده.
نگاهش هیز و هرز بود. سنم کم بود، ولی متوجه رفتارهاش می شدم.
جلوی همه خودش رو موجه میداد، ولی امان از روزی که باهاش تنها می شدم. خیلی بهم نزدیک میشد. ازش فرار می کردم و نمی ذاشتم بهم دست بزنه. ولی حواسم هم به حرف هاش پرت میشد. باور میکردم حرف های عاشقانش رو.
جرات اینکه به کسی بگم رو هم نداشتم.سه سال بعد مادرم مریض شد،همزمان احمد رضا هم برای یه کاری رفته بود ترکیه، تمام کارها افتاده بود روی دوش من هم خونه داری، هم درس خوندن، هم پرستاری از مامانم. یه روز اونجا داشتم درس میخوندم که صدای دادو بیداد عمو اردلان دوباره بالا رفت همش می گفت انقدر بدی رو چه جوری تو خودت جمع کردی، میگفت شکوه اصلا نمی شناسمت، بعد از تموم شدن این قضیه طلاقت می دم. شکوه خانم هم فقط گریه می کرد از لای در بیرون نگاه کردم یه خانم دیگه هم اونجا بود اونم داشت گریه می کرد عمو اردلان بهش گفت به برادرم میگم ازت شکایت میکنیم. جواب این همه سال بیماری زنش رو باید بدید. هم این دنیا هم اون دنیا. هیچی ار حرف هاشون سر در نیاوردم.
یه ساعت بعد اون خانمه که رفت و جو خونه اروم شد منم از اتاق بیرون رفتم که برم خونمون
هیچ وقت عمو اردلان رو اون شکلی ندیده بودم.
انگار صد سال پیر شده بود. روی زمین نشسته بود تکیه اش به دیوار بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. اصلا متوجه حضورم نشد. بی صدا از خونه بیرون رفتم تا خونه ی خودمون دویدم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘 فراتر از خسوف🌘
#پارت14
آهی کشیدم و لب زدم:
-نه، به خاطر اون نبود، دم در مدرسه مچم و با سهیل گرفتن و زنگ زدن بابا اومد. اونم اینجوری از خجالتم دراومد.
بیتا کمی اخم کرد و نزدیکم شد
-دم در مدرسه؟ کی؟
-زنگ تفریح اول.
چشمهای بیتا از این گردتر نمیشد.
-زنگ تفریح؟ تو چجوری از مدرسه رفتی بیرون؟
جوابی ندادم و اون ادامه داد:
- تو چه جرأتی داری دختر! کی با سهیل قرار گذاشتی؟
با کلافگی نگاهم رو از بیتا گرفتم و گفتم:
-ول کن تو رو خدا. اعصابم خرابه. تا همین الان تو انبار زندانی بودم. هنوز سرما تو تنمه.
-مامان آوردت بیرون؟
-نه، بابا خودش کلیدو داده.
-بابا؟ مطمئنی؟
سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم.
-همینه که اعصابم رو خراب کرده. معلوم نیست چه خوابی برام دیده که تو انبار موندنم رو اضافه دیده.
مینا کاپشن و مقنعهاش رو درآورد و گفت:
-تو اصلا دوست داری برای خودت دردسر درست کنی! یادته سر اون پسر مو فرفریه، بهنام سر بزنگاه رسید. اگه بهزاد بود که همون جا میکشتت، ولی بهنام به سرزنش و اخم و تخم و تهدید قضیه رو جمع کرد.
-اون فقط یه شیطنت بود، ولی سهیل فرق داره. من دوستش دارم.
-آخه وقتی چیزی رو که مطمئنمی امکان نداره، چرا بهش اصرار میکنی؟ بابا سایهی سهیل رو با تیر میزنه، اون وقت بیاد دخترش رو بده بهش!
-بیتا، خواهش میکنم تو دیگه آیهی یأس نخون! مطمئنم سهیل یه کاری میکنه که بابا راضی بشه. بهش گفتم عمه زهره رو واسطه کنه. مطمئنم بابا رو حرف عمه حرف نمیزنه.
-عمه زهره هفتاد سالشه، هنوز با مامانم نیّر مشکل داره. اون وقت انتظار داری بیاد وساطت سهیل رو بکنه، اونم برای ازدواج با تو. پارسال بابا به نوهی خود عمه زهره که خواستگارت بود گفت نه، اگه قرار بود رو حرف اون حرف نزنه، تا حالا تو رو داده بود به نوهی عمهاش.
کلافه و با اخم به خواهر موج منفیم نگاهی کردم و آروم گفتم:
-خواهش میکنم بیتا، برو ناهارتو بخور.
-این یعنی ساکت شو دیگه!
جوابش رو ندادم و اون توی سکوت لباسش رو عوض کرد.
-تو نمیای؟
سرم رو به علامت نه تکون دادم و لب زدم:
-حوصلهی نیش و کنایههای بهزادو ندارم.
با سر به ظرف سوپ روی پا تختی اشاره کردم.
-اینم ببر.
خم شد وظرف رو برداشت.
- داری خودت رو ازبین میبری، به خدا که سهیل ارزشش رو نداره.
چپ چپ نگاهش کردم و اون زیر تیغ نگاهم از اتاق خارج شد.
" سهیل ارزش داره. خیلی هم ارزش داره. بیتا چون تا حالا عاشق نشده درک نمیکنه."
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت14
عمه غر میزد و سجادهاش رو جمع میکرد.
-ذلیل مرده گوساله معلوم نیست کدوم گوری بوده، الانم اومده دست پیش میگیره پس نیوفته. ادا مریضا رو در میاره واسه من.
صداش رو بالا برد.
-فکر نکنی نفهمیدم ادا داری در میاریا. یکی تو مریضی یکی اون اصغر مارمولک.
سالار گفت:
-عمه، واقعا رنگش پریده بود.
عمه سجاده جمع شده رو گوشه دیوار کوبید.
-توعم که هویج ؟ نباید ازش بپرسی کدوم قبرستونی بوده؟
سالار نگاهی به من انداخت و آروم گفت:
-هویج چیه؟ مهلت ندادی!
عمه پاش رو جمع کرد.
-الان برو بپرس.
آرنجش رو به زانوش تکیه داد و آروم گفت:
-اون بابای گور به گوریت، اگه دو دفعه میزد تو گوش این سِنده، الان به من دروغ نمیگفت.
شروع کرد خودش رو تکون دادن و زیر لب زمزمه کرد.
-میگه پیش سعید بودم!
صداش رو بالا برد.
-پس چرا سعید تو خیابون حال تو رو از من میپرسید. میگم با هم نبودید، میگه من الان سه روزه سحر رو ندیدم.
و به سالار کرد. انگشتش رو به طرف در گرفت.
-دیروزم یهو غیب شد، وقتی اومد همین جوری منو پیچوند.
زد روی دستش و بلند گفت:
-اون الهام بدبخت، روش رو کپ میگرفت میرفت و میاومد. هر چقدر این اصغر عن بود، اون خانم بود. بعد این تخم سگ نمیدونم به کی رفته. خودشو شکل این داف و دولا میکنه، اینم از دروغ پشت دروغ.
مکثی کرد و بلند رو به سحر توی اتاق گفت:
-اینقدر از این کارها بکن که دل سعیدو بزنی. اون وقت میخوای بیای بشینی ور دل من چه گوهی بخوری. بشی پسته خانم؟
سالار شاکی شد.
-عمه!
عمه شاکی تر از سالار گفت:
-چیه؟ هرزگی که شاخ و دم نداره. تو هم که شله زرد...وا رفته.
از جاش بلند شد.
-دلمون خوشه اسمش سالاره!
غر زنان به طرف حیاط رفت. سالار متاسف سرش رو تکون داد و بلند شد.
این روش عمه برای تحریک سالار بود، اینقدر میگفت و میگفت تا سالار بالاخره یه حرکتی بکنه. با ایستادنش من هم بلند شدم.
مقصدش اتاق بود. در رو باز کرد و سرش رو داخل برد. کمی به داخل اتاق نگاه کرد. در کامل باز کرد و وارد اتاق شد.
سحر با همون لباسهای بیرونش دراز کشیده بود. سرش روی زمین بود و پاهاش روی همون بالشهایی که صبح بابا بزای بالا رفتن از پنجره ازشون استفاده کرده بود، رها بود.
-سحر.
چشمهاش رو باز کرد. نگاهی به سالار انداخت. پاهاش رو جمع کرد و نیمخیز شد. دست روی سرش گذاشت و چشمهاش رو بست.
آروم گفت:
-گیج میره سرم.
چشمهاش رو باز کرد و این بار کامل نشست.
سالار کنار دیوار ایستاد. دست به سینه شد.
-عمه چی میگه؟
-شلوغش میکنه.
چونه سحر لرزید. کمی خودش رو کنترل کرد و گفت:
-تو اخلاق سعیدو میدونی. به محض اینکه زنش بشم کلا باید با هر چی تا حالا داشتم خداحافظی کنم.
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-بچهها...دوستام، دور هم تو یه پارک جمع شده بودند، رفتم باهاشون خداحافظی کنم. دیروزم رفته بودم دنبال آرایشگاه.
اشک چکیده از چشمش رو پاک کرد و گفت:
-منتها عمه میگه، با سعید برو، با سعید بیا، به حرف سعید گوش کن، سعید هر چی میگه درسته. سعید دوست داره.
زد زیر گریه و گفت:
-انگار خودم نمیدونم معامله شدم.
شونههای سالار وا رفت.
-معامله چیه خواهرم! سعید از تو خواستگاری کرد، تو هم قبول کردی. هیچ کسم مجبورت نکرد.
-بمونم اینجا واسه چی، دور و برت رو نگاه کن، عملا تو لونه سگ داریم زندگی میکنیم. گفتم میرم با سعید یه زندگی خوب شروع میکنم، ولی اونم منو زندانی میخواد. مردی که تو نامزدی فحش پدر بهت بده و دستش روت بلند شه. بعدم که میام تکون بخورم بدهی پنجاه میلیونی بابام به باباشو میزنه تو سرم...
اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
-ولی به نظرم زندگی با سعید از این شکل سگی زندگی کردنمون بهتر باشه، مگه نه داداش؟ عوضش بابامون زندان نمیره، یه نون خور کم میشه. هر شبم سحر چلو گوشت میخوره و کپهاش رو میزاره.
سحر نگاهش رو به من داد و گفت:
-یه لیوان آب قند برام میاری؟
سر تکون دادم و به طرف آشپزخونه رفتم. صدای صحبت کردنهای سالار و سحر رو زمزمه وار میشنیدم.
اخلاقهای سعید کمی تند بود ولی واقعا سحر رو دوست داشت و این برای همهامون مثل روز روشن بود.
یه بارم که دستش روی سحر بلند شده بود، حسابی پشیمون بود و برای اینکه از دل سحر در بیاره هر کاری کرده بود.
حتی وقتی سالار یقهاش رو گرفته بود و هر چی از دهنش در اومده بود بارش کرده بود، لام تا کام حرفی نزد.
اون قضیه بدهی رو ما بعدا فهمیدیم. ولی اینکه بابا چرا پنجاه تومن از پدر سعید گرفته بود رو هیچ وقت، هیچ کدوممون نفهمیدیم. اما با نامزد شدن سعید و سحر قضیه بدهی کلا کنسل شد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝 #پارت13 حامد خواست چیزی بگه که با صدای مادرش لبهاش رو بست. -چه خبرتونه! ص
رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝
#پارت14
زن عمو بود. هیکل تپلش با لباسهای سیاه لاغرتر به نظر میاومد. از کی نگران خوابیدن من شده بود!
-الان میرم بخوابم.
به اتاق خواب رفتم. در رو پشت سرم بستم. برای خودم رختخوابی انداختم. روسری رو از سرم برداشتم. موهام رو باز کردم. جلوی آینه ایستادم و به دختر توی آینه خیره شدم.
پای چشمهام گود رفته بود. تیرگیش تو ذوق میزد. لپهام از دو طرف تو رفته بود. در کل حسابی لاغر شده بودم.
برس برداشتم و به موهای بلند مواجم کشیدم. با دست کمی پوست سرم رو ماساژ دادم و دوباره به خودم خیره شدم.
-قوی باش بهار، نباید بشکنی، باید یه کم به خودت برسی. باید حداقل ظاهرت رو حفظ کنی.
آه کشیدم و به طرف رختخواب رفتم. چطوری قوی باشم؟ من تا به امروز به عمو تکیه میکردم. رو پای خودم ایستادن رو بلد نبودم.
صدای باز شدن در سرم رو چرخوند. با تعجب به زن عمو که داشت وارد اتاق میشد، نگاه کردم. با من چشم تو چشم شد و لب زد:
- از این به بعد، منم اینجا میخوابم.
در رو آروم پشت سرش بست. در حالی که به سمت کمد رختخوابها رفت گفت:
-توی این خونه دو تا پسر جوون زندگی میکنند، درست نیست شب تنها اینجا بخوابی.
دراز کشیدم. حرفش درست بود، ولی من قبلا هم توی این اتاق و با وجود اون دو تا پسر تنها خوابیده بودم.
سرم و روی بالش گذاشتم و به حرکات زن عمو خیره شدم.
موهای زنعمو کوتاه و رنگ شده بود که حالا دو سانتی هم از موهای سیاه و سفید جلوی پیشونی بلندش، خودنمایی میکرد.
یاد حرفهای مامان افتادم. «ای کاش !بختت هم مثل پیشونیت بلند باشه.»
پیشونی من خیلی هم بلند نبود، ولی مامان همیشه این رو میگفت.
یعنی بخت و پیشونی به هم ربط دارند؟ فکر نکنم، اگه ربط داشتند بخت زن عمو بلند میشد.
زن عمو رخت خوابی برای خودش پهن کرد. دراز کشید و پتوی ملافه شدهای روی خودش انداخت و به سقف خیره شد.
آروم گفتم:
-ممنون که اجازه دادید اینجا بمونم.
هیچ جوابی نداد. غلت زد و پشت به من کرد.
-بخواب.
در واقع باید از حرف مردم تشکر میکردم. چون برای زنعمو خیلی مهم بود و در واقع دلیل موندن من هم توی این خونه همین حرف مردم بود. ولی بازم باید تشکر میکردم.
به سختی و با تحمل خرخرای زن عمو بالاخره خوابیدم.
صبح با سر و صدای حسام بیدار شدم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت13 با رفتنش اشکم رو پاک کردم. توکلی به خودش اجازه ورود داد. جلو اومد.
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت14
تاج روی توی دستم لمس کردم.
تیزی شکستگیش رو روی انگشتم حس کردم و صدای محیا رو به وضوح میشنیدم.
-بنفشه، تا سوت زدم جمعش کنا، من نمیتونم داداشتو بپیچونم.
گوشه مقنعه سورمهای رنگش رو تا زدم.
صورتش رو بوسیدم.
-قربونت برم، یه دقیقه بیشتر طول نمیکشه، حواست باشه که اگر لو برم باید با مدرسه خداحافظی کنم.
-برو، منتظرته اونم ... فقط خوراکیا نصفا.
لبخند زدم و سر تکون دادم.
به پسری که قطعا ده دقیقهای معطلم شده بود نگاه کردم.
یک قدمی جلو رفتم که صدای محیا نگاهم رو از سینا گرفت.
-این بار نقشه بچه گربه استا، حواست هست که!
دستم رو به معنی باشه تکون دادم و به سمت سینا دویدم.
من میدویدم و اون سنگین و با لبخند جلو اومد.
با ذوق سلام دادم.
لبخند زد و جوابم رو با علیکی داد.
-گفتی زنگ آخر ورزش دارم گ، میپیچونم... الان نیم ساعته دختر!
-ناظم مدرسه عین اجل معلق تو حیاط رژه میرفت. به خدا نشد...حالا خودت خوبی؟
به کیسه پارچهای توی دستش نگاه کردم و پرسیدم:
-حالا سوپرایزت چی هست؟ ارزش این همه استرس منو داشت یا نه.
سر تکون داد.
-داشت.
کیسه مشمایی رو جلو آورد و لب زد:
-باید ببینیم عروس خانم میپسنده یا نه.
با کنجکاوی به کیسه نگاه میکردم.
کولهام رو از این دوش به اون دوشم منتقل کردم.
تو دلم ذوق داشتم و به لبم لبخند.
گوشه بَراق و پر از نگین سوپرایزش رو از کیسه بالا آورد.
چشمهام برق زد.
لبخندم پهنتر شد.
بی طاقت پرسیدم:
-این چیه؟
جوابم رو نداد، به جاش اون شی براق رو کامل از کیسه بیرون کشید.
-تاج عروس ... خوشگله!
بی اختیار برای گرفتنش دست دراز کردم.
-خیلی خوشگله، از کجا آوردیش؟
-دزدیدمش.
تاج بین دست من و اون بود که با این حرفش لبخندم محو شد و با تعجب به حالت چهرهاش نگاه کردم.
با دیدن لبخند بدجنسش چشم غرهای حوالهاش کردم.
بلندتر خندید.
-دیوونهای دیگه، آخه من و دزدی!