بهار🌱
#پارت341 اصول این بود که من کنار خانوادهام بشینم و کس دیگهای پذیرایی کنه، ولی دستور پدرشوهرم رو ن
#پارت242
اخمهام تو هم رفت. تو چشمهای مهرداد عمیق شدم. برای اولین بار کلمات انتخابی مغزم رو تحسین کردم و خواستم که به زبون بیارم، ولی مهرداد پیش دستی کرد و معترض مادرش رو صدا زد.
لیلا خانوم قیافه حق به جانبی به خودش گرفت.
-آفرین آقا مهرداد، آفرین! سیبیلت کلفت شده که وایسادی مادرت رو اینجوری جلوی این دختره صدا میزنی، آفرین!
مهرداد نگاهم کرد و به آشپزخونه اشاره کرد.
-تو برو چایی بیار.
با حرص و بغض تو چشمهای مهرداد زل زدم. لیلا خانم گفت:
-نور به قبرت بباره انارگل، نور!
جوری کلماتش رو ادا میکرد که مطمئن بودم برای حرص دادن من این کار رو میکنه و قصدش خدا بیامرزی و طلب مغفرت برای روح دخترعموی جوون مرگم نبود.
یه چیزی تو درونم میگفت اگر لیلا بفهمه که تو نسبت به انارگل حساسی، این رو دست آویز اذیت کردنم میکنه. پس چیزی که به ذهنم میرسید رو گفتم:
-خدا رحمت کنه انار رو. نه عمر بلندی داشت، نه بخت و اقبالی.
نایستادم که عکسالعمل لیلا رو ببینم. به آشپزخونه برگشتم.
روناک کشمشها رو خیس کرده بود و حالا داشت قوری چای رو روی کتری میگذاشت.
نگاهم کرد.
- یکم طول میکشه تا دم بکشه. میخوای تو برو، من میارم.
اینقدر حرص داشتم که ترجیح میدادم فعلا با خانوادهام رو به رو نشم. اخم کرده به دیوار تکیه دادم.
این بار دقیق تر نگاهم کرد، ولی خدا رو شکر که چیزی نگفت و به کارش ادامه داد.
یه سینی پیدا کرد و توش چند تا استکان گذاشت. برای اینکه کاری کرده باشم،ازش تشکر کردم و به طرف کتری رفتم.
-خودم میریزم.
-چرا اوقاتت تلخ شده؟ الان که باید خوشحال باشی!
قوری رو برداشتم و توی استکان ها رو تا نیمه از چای پر کردم. روناک هنوز منتظر جواب بود.
-کدوماشون حالت رو گرفت؟ اون باب اسفنجی؟
نگاهش کردم. دوباره برای یکی، اسم گذاشته بود. ناخواسته لبخندی زدم.
-باب اسفنجی؟
نگاهی به در آشپزخونه کرد و آروم تر گفت:
-کی تو این خونه بلوز زرد پوشیده و دامن سیاه؟
قوری رو سر جاش گذاشتم و دست جلوی دهنم گرفتم. این مشخصات لباس لیلا بود. لبخندی زد و گفت:
-اون چیزی گفته؟
دست به کمر شد و ادامه داد:
-اون که اگه نگه میترکا، باید تیکه پارههاش رو از این ور و اون ور جمع کرد. بزار راحت باشه!
با ورود مهرداد به آشپزخونه خودم رو جمع و جور کردم و کتری آب رو برداشتم.
نگاهی به من و روناک انداخت. انگار منتظر اخم و تخم بود ولی وقتی با صورت خندانم مواجه شد یکه خورد و بعد از ثانیهای لبخند زد و به طرفم اومد.